پارت سی و نهم: گرگ کوچک!
بچه ها حس کردم اگر برای رسیدن ووتا صبر کنم یه قرن طول بکشه.😶
ولی این بار کاملا جدی لطفا ووتای پارت ۲۰ به بعد رو به ۲۵۰ یا دیگه نهایتا ۲۴۰ برسونید برای پارت بعد هم همینقدر ووت میخوایم. مرسی
~~~
جونگکوک به آرومی مشغول نوازش کردن موهای بلند آلفایی که در آغوش داشت شد.
انگشتش رو با ملایمت روی چند تار موی سفیدی که کنار شقیقهاش بود حرکت داد و زمزمه کرد: آلفای من روزای سختی رو گذرونده.
بوسهی نرمی روی پیشونیش گذاشت: تو نتونستی از هردومون محافظت کنی. از این به بعد من بجات انجامش میدم.
و دوباره سر مرد رو به سینهی خودش چسبوند تا به نوازش کردن موهای بلندش ادامه بده.
بعد از دقایقی جیمین چشمهاش رو به زور و غرغرکنان باز کرد ولی با دیدن جونگکوک ناخودآگاه لبخند بزرگی زد و با صدای گرفته پرسید: خوب خوابیدی؟
پسر به نشونهی تایید سر تکون داد و گونهی جفتش رو بوسید: عالی بود عزیزم.
آهی کشید و ادامه داد: فکر کنم دیگه باید به قصر برگردیم.
_دلم نمیخواد برگردم.
_مجبوریم سرورم.
جونگکوک گفت و نشست ولی جیمین دستش رو گرفت و دوباره برای بوسه پایین کشیدش.
بوسهاش بیشتر جنبهی آرامش گرفتن از حضور جفتش رو داشت.
میخواست مطمئن شه پسر رو کنار خودش داره.
پلکهاش رو به آرومی روی هم قرار داد و بدون حرکت دادن لبهاش فقط چند لحظه ثابت موند تا پسر رو حس کنه و ازش جدا شد.
به آرومی گونهی امگا رو نوازش کرد و بلند شد: اگر دوست داشته باشی میتونیم بیشتر بمونیم. چیزی نیست که مجبورمون کنه برگردیم
_نه... میخوام برگردم. کارای عقب موندهی زیادی دارم.
پادشاه در جواب هومی گفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد: پس صبحونه رو همینجا میخوریم. اوه راستی... چیزی نیست که برای تولدت بخوای؟
_چی مثلا؟
_هر چیزی که دلت بخواد.
_هرچیز؟
جونگکوک در حالی که توی فکر فرو رفته بود پرسید که آلفا تایید کرد.
_بهش فکر میکنم...
_سالهای قبل روز تولدت چیکار میکردی؟
_خواهر و برادرام برام جشن میگرفتن و هرکدوم یه شکار برام میاوردن. میدونی که گرگا چطوری جشن میگیرن.
جیمین ابرویی بالا انداخت: پس اگر منم برات شکار کنم خوشحالت میکنه؟
جونگکوک سمت لباسهاش رفت و در حالی که میپوشیدشون با خجالت جواب داد: منم یه امگام.
کدوم امگایی از اینکه جفتش براش شکار کنه ناراحت میشه؟ توی ایالتمون آلفاها برای درخواست ازدواج باید یه هدیه میاوردن و طبیعتا یه شکار بهترین هدیه برای امگاست.
مثل این میمونه که دارن نشون میدن توانایی محافظت از امگا و خانوادهشون رو دارن. هرچقدر شکار بزرگتر باشه لیاقت آلفا هم بیشتر اثبات میشه.
خنده ای کرد و ادامه داد: همیشه به جونگهی میگفتم جفتم باید برام ببر بیاره که قبولش کنم.
جیمین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت: متاسفم که نتونستم قبل از ازدواج برات ببر شکار کنم. چیزی از رسومتون نمیدونستم.
پسر کوچکتر دوباره خندید و سمتش رفت.
دو طرف صورت مرد رو با دستهاش قاب گرفت و با دیدن لبهای غنچه شدهاش محکم بوسیدشون: تو گرگ کوچولوی خودمی آلفا نیازی به شکار نبود.
نیشخندی زد و خبیثانه ادامه داد: اگر ببرا آلفای سلطنتیمونو میخوردن چی؟ هیچوقت ازت توقع شکار ندارم عزیزم.
آلفا اخمهاش رو در هم کشید و گرگش به همراه شدت گرفتن رایحهاش غرید که چشمهای امگا برق زد.
همیشه از تحریک کردن آلفا و به چالش کشیدنش لذت میبرد.
جیمین صورتش رو از بین دستهای پسر بیرون کشید و سمت در رفت: هفتهی بعد به شکار میریم.
_هی آلفا... شوخی کردم.
پادشاه سمتش برگشت و چشم غره ای رفت: و هفتهی بعد که جسد تمام ببرای اون جنگل لعنتی رو جلوی پات انداختم میفهمی دیگه نباید از این شوخیا بکنی.
جلوتر از امگا که لبخند بزرگی صورتش رو پوشونده بود از اتاق خارج شد و سمت پله ها رفت.
حتی از صدای قدم های جونگکوک که پشت سرش بود هم میفهمید چقدر بابت اذیت کردن آلفاش خوشحاله.
ناخودآگاه خنده ای کرد و به نشونهی تاسف سر تکون داد.
پشت یکی از میزهای طبقه پایین نشست و صاحب مهمونخونه و نایا رو صدا زد تا بهشون صبحونه بدن.
مثل روز قبل صبحونه شامل خوراک لوبیا و تخم مرغ بود فقط اینبار یه سیب زمینی پخته بد ریخت هم با پوست توی ظرف افتاده و بهشون دهن کجی میکرد.
نایا همونطور که بقیهی میزها رو دستمال میکشید پرسید: امروز میرید؟
جونگکوک سر تکون داد که دختر با ناراحتی گفت: تازه دوست شده بودیم کاش بیشتر توی پایتخت میموندید.
جونگکوک زیر چشمی به جیمین که به دختر چشم غره میرفت نگاهی انداخت و گفت: بازم میتونی ببینیمون.
_کی؟ مطمئنم تا سال دیگه به پایتخت برنمیگردید.
جیمین بی حوصله پرسید: با همهی مهمونا انقدر گرم میگیری و میگی دلت نمیخواد برن؟
نایا اخمهاش رو توی هم کشید و دستهاش رو دو طرف کمرش زد: نخیر ولی تارو فرق داره. تازه مثل من امگا هم هست معمولا مهمونای اینجا آلفاهای بی سر و پایی مثل شما هستن نه یه امگا.
جیمین به خودش اشاره کرد: به من گفتی بی سر و پا؟
جونگکوک لبهاش رو روی هم فشرد تا به خنده نیوفته و به نایا اشاره کرد: لطفا برگرد توی آشپزخونه.
بعد از رفتن دختر صبحونهشون رو با غرغرهای جیمین تموم کردن.
مرد بعد از تموم شدن غذاش با ترش رویی گفت: میرم هزینهی موندنمونو پرداخت کنم.
جونگکوک جلوش رو گرفت: الان دوباره با نایا دعوات میشه برو بیرون تا من بیام.
به این شکل آلفا رو زودتر بیرون فرستاد و خودش هم سمت آشپزخونه رفت.
با دیدن صاحب مهمونخونه لبخندی زد و سمت زن رفت.
کیسه ای که سکههای طلای همراهش رو داخلش نگه داشته بود سمتش گرفت و به آرومی گفت: امیدوارم این بتونه برای امگای کوچیکی که توی خونه داری زندگی بهتری بسازه.
زن کیسه رو ازش گرفت و به محض باز کردنش زبونش بند اومد ولی جونگکوک بدون اینکه توقع تشکر داشته باشه سمت نایا رفت: فردا به قصر برو و بهشون بگو میخوای با هوسوک صحبت کنی. اون بهت کمک میکنه توی قصر یه شغل داشته باشی و پادشاه مورد علاقهات رو هم ملاقات کنی.
_تو از کجا...
جونگکوک بالافاصله حرفش رو قطع کرد: چندتا آشنا توی قصر دارم مطمئن باش قبولت میکنن.
و وقتی دختر ذوق زده به نشونهی تایید سر تکون داد از آشپزخونه خارج شد.
بعد از خروجش از مهمون خونه سمت جفتش رفت و بعد از اینکه پشت سرش ایستاد دستهاش رو محکم دور گردنش پیچید: بریم.
_امروز یه چیزیت هست. چرا انقدر خوشحالی؟
_یبار هم که من خوشحالم ناراحتی؟
_به هیچ وجه فقط برام عجیبه.
امگا سر تکون داد: نگران نباش.
جلوتر از آلفا راه افتاد: بیا برگردیم خونه.
و با شنیدن اینکه امگا قصر رو حالا خونهاش میدونه گرمای عجیبی داخل سینهی مرد پیچید.
...
_قصر بوی مرگ میده.
بتا بی حوصله گفت و بی اهمیت به آداب سلطنتی وسط سالن دراز کشید.
دستش رو دراز کرد تا قطره شمعی که از لوستر کمی اونور تر پایین میریخت کف دستش بیوفته و ادامه داد: همین الانش هم همه چیز بهم ریخته.
جین ابروهاش رو بالا انداخت: فکر کردم به اینکه چه بلایی سر بقیه و اوضاع قصر میاد اهمیتی نمیدی.
_نیازی نیست اهمیت بدم که متوجه شم یه چیزی اشتباهه.
جیمین و جفتش چند روزه که نیستن.
مادرم و تالا تبعید شدن تاگو هم بالاخره آروم گرفته و بی سر و صدا داره زندگیشو میکنه
سر میز غذایی که هر روز باید دورش جمع میشدیم حالا چند نفر غذا میخورن؟ من تو هوسوک و نامجون
حتی خواهرمم این روزا نمیبینم و نمیدونم سرگرم چیه.
وقتی سارو مرد... نه... وقتی کشتنش هم وضع انقدر بد نبود.
آلفا نفسش رو پر صدا بیرون داد: از گفتن اینا چه قصدی داری؟
_هر احمقی میفهمه قصر دیگه امن و سالم نیست. یه نفر اینجا میمیره جین.
_کی؟ چرا باید کسی بمیره همه حالشون خوبه.
_حال خوب از نظرت چیه؟ یونگی الان احتمالا داره اسطبلو تمیز میکنه. پدرش خودشو توی اتاق حبس کرده پادشاه و جفتش از قصر فرارین حتی اون دختره...جونگهی...اونم دیوونه شده. هی دقت کردی تنها آدمای سالم این خانواده ماییم؟
_من قبلا چیزای آزاردهنده تری رو تحمل کردم ولی متوجه نیستم که تو چطور هربار هیچ ربطی به مشکلات پیدا نمیکنی.
تهیونگ اخمهاش رو توی هم کشید و سرش رو بلند کرد: منظورت چیه؟
نیم خیز شد و همونطور که به دستهاش تکیه داده بود پرسید: گفتم منظورت چیه؟
_منظورم واضح نیست؟
_اگر دربارهی الان حرف میزنی باید بگم همین چند ماه پیش مادر و همسرمو از دست دادم حق نداری بگی من خودمو از مشکلات دور نگه میدارم و اگر منظورت چند سال پیشه... من از همه بیشتر تاوان مرگ کسی که هیچ ربطی بهم نداشت رو پس دادم.
درسته که سارو خواهرت بود ولی با من مثل یه آشغال برخورد میکرد با این وجود هیچ اهمیتی بهش نمیدادم چون تو رو داشتم و خوشبخت بودم.
کسی که دستور مرگش رو داد جیمین بود و کسی که کشتش هوسوک ولی تاوانشو من پس دادم.
برای اینکه به دوستای قدیمیت آسیبی نرسونی به مرز رفتی و جفتتو، منو، اینجا رها کردی.
هیچ تصوری داری وقتی گرگت برای یکی بی قراری میکنه ولی تو جوابی نداری که بهش بدی چه احساسی داری؟ نه چون تو و آلفای لعنتیت هیچ اهمیتی به من نمیدادین.
جین بدون هیچ حسی بلافاصله گفت: فکر میکنی مقصر تمام این اتفاقا کی بود تهیونگ؟ کی خواهرمو به جنون کشوند که مجبور بشن بکشنش؟
بتا در سکوت بهش خیره موند و زیرلب زمزمه کرد: مادرم.
_پس بجای من اونو مقصر بدون.
_تو منو بخاطر گناه مادرم مجازات کردی؟
مرد بزرگتر خندید: شوخی میکنی؟ گناه مادرت؟ فکر کردی خودت بیگناهی؟ همه میدونستن که از کارای اون زن خبر داری.
تهیونگ به جلو خم شد و نشست: ولی خودت هم میدونی که من فکر نمیکردم یه طلسم واقعا چنین اثری داشته باشه. قبل از رفتنت مارکم کردی و گفتی زود برمیگردی.
قطره اشکی که روی گونهاش ریخت به سرعت پاک کرد: تمامش نقشه بود؟
بلند شد و با خشم ادامه داد: تمام این چرندیاتو گفتی که منو از خودت دور نگه داری. تو میدونستی مادرم نمیذاره به مرز بیام و با این وجود بهم نامه دادی که یا باید همه چیزو رها کنم و به اونجا بیام یا تو هرگز برنمیگردی. پس چرا برگشتی؟ برای ازدواج پادشاه؟
فریاد کشید: پس چرا بعدش نرفتی؟ چرا اگر منو گناهکار میدونی باهام اینطوری برخورد میکنی؟ چرا قبل از ازدواج من نیومدی که جلومو بگیری؟
من درگیر مشکلات نشدم؟
بعد از ازدواج اونقدر حالم بد بود که داشتم دیوونه میشدم.
به پیشنهاد کاهن اعظم سعی کردم اون بتای لعنتیو بکشم ولی بعد از روزها و هفته ها درد کشیدن توی تنهایی با هر جوشونده دارو و طلسمی که امتحان کردم نمرد چون میخواست دوباره جفتشو ببینه.
اونقدر درد کشیدم که مادرم میگفت میتونم ازدواجمو لغو کنم بیام دنبالت. حتی تاگو هم ازم خواست دست بردارم و در آخر تسلیم شدم.
اگر اون گرگ کوفتی تو رو میخواد پس خودش هم باید راه رسیدنش بهت رو پیدا کنه چون من به هیچ وجه دیگه اجازه نمیدم باهات رو به رو شه.
بعد از تموم شدن حرفهاش در حالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود سمت اتاقش رفت.
باورش نمیشد اون آلفا انقدر وقیحانه بهش توهین میکنه و زیر سوال میبرتش. توقع داشت تهیونگ چیکار کنه؟ جلوی مادرشو برای درست کردن طلسمی که حتی ذره ای بهش اعتقاد نداشت بگیره؟ جلوی مرگ سارو که از هیچ فرصتی برای آزار دادنش نمیگذشت رو بگیره؟
اون دختر لعنتی برای جیمین نامزد و برای جین خواهر خوبی بود در حدی مهربون بود که همه جا ازش صحبت میشید ولی هرگز تهیونگ رو حتی در حد یه سر تکون دادن به نشونهی احترام هم آدم مهمی نمیدونست. چرا باید نگرانش میشد یا ازش محافظت میکرد؟
وقتی جلوی در اتاقش ایستاد با حرص مشتی بهش کوبید و زیرلب ناسزا گفت.
مادرش، جفتش، برادرش همه فقط خودخواه بودن و توقع داشتن تهیونگ کاری رو انجام بده که ازش خواستن. چرا نمیتونستن بهش به چشم یه فرد مستقل که احساسات خودش رو داره نگاه کنن؟
جین فکر میکرد تهیونگ قدرتش رو داشته که خواهرش رو نجات بده و انجامش نداده جیمین فکر میکرد تهیونگ توی تمام کارهای مادرش سهمیه و مادرش فقط به چشم عروسکی که با کنترل و به تخت نشوندنش میتونه تاگو رو شکست بده و حکومت رو در دست بگیره نگاه میکردن.
وارد اتاق شد و خواست در رو پشت سرش ببنده که دستی محکم بهش چنگ زد و کمی هلش داد که کامل باز شد.
با ورود جین به اتاقش اخمهاش رو توی هم کشید: گمشو بیرون. هرچی میخواستی بهم گفتی به چه حقی وارد اتاقم شدی؟
مرد در رو محکم بست و قدمی جلو رفت: نه... حرفمو نزدم. چندتا آلفا رو گیر میاری که با ازدواج و بچه دار شدن جفتشون راحت کنار بیان و بهش اجازه بدن به این شکل مقابلشون گستاخی کنه؟ هر آلفایی جای من بود بهت اجازه نمیداد انقدر وقیحانه رفتار کنی.
تهیونگ پوزخند زد: باید جلوی آلفاهای بی عرضه و ترسو اینطوری رفتار کنی.
صدای سیلی محکمی که روی صورتش نشست توی اتاق پیچید.
دستش رو روی گونهاش گذاشت و به جفتش خیره شد: دیگه چی؟ تمام آلفا بودنت همین بود؟
_خفه شو تهیونگ.
_وقتی حس میکردی جفتت با یکی جز خودت رابطه داره اهمیتی نمیدادی؟ فکر میکردی خیلی مهربونی و داری بهم لطف میکنی که تنهام گذاشتی؟ شاید هم با خودت میگفتی اهمیتی نداره ولی در آخر نتونستی تحمل کنی و برگشتی که زندگیمو جهنم کنی.
_گفتم دهنتو ببند.
_فقط یه آلفای بی مصرفی.
دوباره سرش از شدت سیلی کج شد که لبخندی زد و به چشمهای مرد خیره شد: غرورت اینطوری ترمیم میشه؟ فکر میکنی دهنمو اینطوری میبندی؟
فکر کردی کی هستی که اجازه داشته باشی به این شکل شاهزادهی کشور رو تحقیر کنی؟
تو حتی توی مرز و موقع جنگ هم دست از هرزگی و خوابیدن با دخترای امگا برنمیداشتی. چرا اونموقع به فکر من نبودی؟ چرا اونموقع به اینکه یه جفت داری و اینکه کدوم بتایی حاضر میشه همخوابگی جفتش با بقیه رو تحمل کنه فکر نمیکردی؟ فقط یه آلفای حرومزادهی هرزه ای.
دست آلفا دوباره بالا رفت که این بار محکم گرفتش و قبل از اینکه مرد واکنشی نشون بده خودش سیلی محکمی توی صورتش نشوند: دیگه به من دست نزن.
دستش رو محکم رها کرد و سمت در رفت.
وارد راهرو شد و فریاد زد: بیاید این حرومزاده رو به زندان ببرید تا پادشاه برگرده و تکلیفش رو روشن کنه.
و با بغض و خشم به تصویر بیرون کشیده شدن فرمانده توسط سربازا از اتاقش خیره شد.
کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
سرش رو بین دستهاش گرفت.
اون بجای همه تاوان داده بود و حتی جفتش هم به راحتی بهش توهین میکرد چون توی داستانی که هرکدوم از اونها توی سرشون داشتن تهیونگ نقش منفی بود.
الان پدر دوتا بچه بود و میدونست باید جلوی احساساتش رو بگیره.
میدونست باید اونقدر قوی باشه که از هیچ حرف و آزاری آسیب نبینه تا بتونه خانوادهش رو برخلاف پدرش به خوبی کنار هم نگه داره و هیچکدوم از فرزندانش مجبور نشن موقعیتی که خودش و جیمین و یونگی داخلش بودن رو تجربه کنن.
با این وجود وقتی پای جفتش و گرگ احمقی که درونش بود وسط میرسید نمیتونست احساساتش رو مخفی کنه و به شدت واکنش نشون میداد.
~~~
سلام به همگی🖐🏻
سخنی نیست فقط ووت و کامنت یادتون نره.😁
ووتارو برسونید ایندفعه
نگران توقف فیک هم نباشید متوقف نخواهد شد از هفتهی بعد هم یذره روالشو مرتب تر میکنم ببینم چی میشه.👌🏻
یه نظری هم بدید ببینم دوست دارید دوباره داستانو هیجان بدم و روی غلتک بندازم یا دوست دارید روال آرومشو حفظ کنه و تموم شه.🧐
همین دیگه...
دوستون دارم مراقب خودتون باشید💚