The Last Red Wing

由 hedilla1012

5.2K 1.4K 784

main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedi... 更多

hello👀
preface
Part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26

preface 2

220 57 12
由 hedilla1012

سهون پشت سر بکهیون به طرف صندلی های بزرگی که مخصوص خودشون دو نفر گذاشته شده بود در حال حرکت بود. آفتاب با سخاوتمندی در حال تابیدن بود و شکوفه های درختان به زیبایی سر شاخه ها خودنمایی می کردند. سهون لبخندی به خاطر هوای خوبی که بود زد و روی صندلی مخصوص خودش نشست. هوایی که میدونست تحت تاثیر قدرت و انرژی بکهیون قرار گرفته تا برای روز مسابقه مناسب باشه.

جمعیت حاضر بدون توجه به حضور بکهیون و برادر کوچکترش، در حال سر و صدا کردن، فریاد زدن و کری خوندن بودند و بکهیون با چهره ای بی حالت اما دقیق به مردمش نگاه می کرد. سهون اما بی حواس در بین جمعیتی که با فاصله زیاد روی سکوهای مقابل نشسته بودند، دنبال مرد مو قهوه ای می گشت.

وقتی جمعیت به یکباره ساکت شد، سهون سایه بال های باز شده بکهیون بالای سرش رو احساس کرد و لبخند محوی زد؛ از وقتی به یاد داشت از این قدرت بکهیون لذت میبرد. قدرتی که با انرژی و بال های بکهیون رابطه داشت.

بکهیون نگاه دوباره ای به جمعیت حاضر انداخت و با دست به هر چهار ضلع زمین مسابقه اشاره کرد. اول با بالا بردن دست راستش، به ضلعی که سران سرزمین به علاوه سهون و خودش نشسته بودند و سایه بان بزرگی بالای تمام صندلی ها کشیده شده بود و اختصاصی بودن این محل رو نشون میداد، توجهش رو نشون داد. دوم به ضلع سمت راست که از درخت های بلند و قطوری تشکیل شده بود و بالدار های سفید و سیاه روی شاخه های بزرگ درختان نشسته یا ایستاده بودند و متعلق به افرادی بود که برای سرزمین کار می کردند و مقام و جایگاهی در اداره این سرزمین داشتند، اشاره کرد. بعد از اون به ضلع چپ که باز هم درخت های بزرگ اون رو تشکیل داده بودند و بالدار های کوچکی که هنوز به 26 سال نرسیده بودند و با ورجه وورجه کردن شوق و کودکی خودشون رو نشون می دادند اشاره کرد و در آخر به ضلع مقابل که جمعیت بی بال های سرزمین اون رو پر کرده بودند. جمعیتی که از مجازات شده ها تشکیل شده بود.

بکهیون با اینکار، توجهش رو به هر چهار گروه مردمش نشون میداد. سهون اما باز هم در ضلع مقابل، و روی صندلی هایی که افراد بی بال اون رو پر کرده بودند، دنبال فرد آشنای خودش می گشت و هنوز نتونسته بود پیداش بکنه.

بکهیون قوانین مسابقه رو که همه افراد حاضر بهش واقف بودن رو مختصر توضیح داد و با پایین آوردن بال هایی که تا اون لحظه بالا بودند، شروع مسابقه رو اعلام کرد. دو ضلع راست و چپ شروع به تشویق کردن مشابقه دهنده ها کردند و ضلع روبرو با فریاد زدن خشم خودشون رو با روش مسالمت آمیز نشون دادند؛ خشم از بی عدالتی سایه انداخته در سرزمین.

قوانین نا عادلانه همین بود، جز بالدار ها کسی حق شرکت در مسابقات رو نداشت. برای همین بود که کسی جز بالدار ها حق دخالت در امور سرزمین رو نداشت. برندگان در این مسابقه ها که هر سال برگزار میشد، در پست های مختلف بر اساس مقام به دست آورده و انرژی ای که نشون می دادند، در سازمانی که پدر بکهیون، فرمانروای قبلی دایر کرده بود، شروع به کار می کردند و امور سرزمین رو پیش می بردند. اما از قشر بی بال ها کسی حق همچین کاری رو نداشت.

سهون از زمانی که با بی بال مو قهوه ای آشنا شده بود، مخالفت کردن با این نوع قوانین ناعادلانه رو شروع کرده بود و به جایی نرسیده بود و بعد از چند سال مخالفت کردن، دست از تلاش برداشته بود. به هر حال با مخالفت کردن، جایگاه بکهیون و حتی خودش به خطر می افتاد و سهون ریسک انجام دادن همچین کاری رو نمی کرد.

دور اول مسابقه که تموم شد، سهون بی حوصله به بال سفیدی که اولین مرحله از مسابقه رو برنده شده بود نگاه کرد و از روی صندلی بلند شد. این بال سفید از اولین حرکت قدرت زیادی رو نشون داده بود و سهون میدونست چند روز دیگه وقتی به سازمان بیاد باهاش ملاقات کنه. الان ترجیح میداد بجای نشستن و دیدن مسابقه ای که به اندازه موهای سرش دیده بود، به دریاچه مورد علاقه اش بره و منظره مو قهوه ای مورد علاقه اش رو تماشا کنه. اینجا نتونسته بود پیداش مرد رو ببینه، شاید کنار دریاچه میتونست مرد رو پیدا بکنه!

***

وقتی به دریاچه رسید، کسی رو ندید. درخت های خشک کنار دریاچه زیر سایه ابرهای سنگین بالای سرش پنهان شده بودند و دریاچه سیاه رنگ، رعب زیادی رو نشون میداد. از وقتی به یاد داشت، این قسمت از سرزمین به همین شکل بود. انگار هر چیزی که اینجا بود رو توی سطل رنگ مشکی کرده بودند، همه چیز تیره و مشکی بود، حتی آب دریاچه!

پیدا کردن این قسمت از سرزمین از روی شانس یا چیزی نبود، سهون توی کتاب هایی که بکهیون مجبورش می کرد بخونه، درمورد آب دریاچه ای خونده بود که میتونست به فرمان فرمانروای سرزمین در بیاد و بکهیون برای نشون دادن چیزی که توی کتاب نوشته شده بود، سهون رو به اینجا آورده بود و سهون در نگاه اول عاشق این مکان شده بود. مکانی که بعد ها مو قهوه ای رو اونجا ملاقات کرده بود و بیشتر از قبل مورد علاقه اش شده بود.

کنار همین دریاچه بود که بکهیون براش دلیل سیاه بودن همه چیز رو گفته بود. فرمانروا باید به شکلی انرژی و قدرت خودش رو بعد از به قدرت رسیدن به مردم نشون بده و بکهیون رنگ کردن این مکان به رنگ بال ها و انرژی خودش رو انتخاب کرده بود. و آب عنصری که زندگی بخشه، به رنگ سیاه و به رگ بال هاش در اومده تا به همه بفهمونه بکهیون حتی زندگی مردمش رو هم در دست داره و همه چیز از قدرت بکهیون سر چشمه میگیره. سهون تا به امروز از قدرت نمایی بکهیون به زیباترین رنگ و شکل لذت میبرد و برای همین بود که این مکان مورد علاقه اش شده بود.

سهون کمی اطراف دریاچه رو نگاه کرد و وقتی پسر رو ندید، بی حوصله زیر درخت بزرگی نشست و تکیه اش رو به درخت داد. هوا خنک بود و نسیم نازکی پوستش رو نوازش می کرد. اینجا در سکوت نشستن، بهتر از دیدن مسابقه بود؛ مسابقه ای که خودش 60 سال پیش شرکت کرده بود و با آوردن مقام اول، نفر دوم قدرت در سرزمین شده بود؛ بعد از بکهیون! خنده های بکهیون از روی ذوق، چیزی بود که سهون می خواست هم نمیتونست از یاد ببره، برادر بزرگترش فقط یکبار اینطور خندیده بود و سهون در تمام وجودش اون خنده رو ثبت کرده بود.

غرق در افکار و صدای خنده های به جا مونده در ذهنش بود که با صدای خش خشی، نگاهش رو بلند کرد و با دیدن مرد مو قهوه ایش که سلانه سلانه به سمت دریاچه می رفت، ذوق زده نیم خیز شد. اسم مرد رو بلد نبود و بکهیون جز هشدار برای نزدیک نشدن به مرد، هیچ اطلاعات دیگه ای بهش نداده بود، با اینکه سهون میدونست تمام پیشینه و اطلاعات افراد این سرزمین، توسط بکهیون خونده و نگهداری میشه، اما نتونسته بود هیچ اطلاعاتی از مرد بی بال از چنگ بکهیون در بیاره.

جلو نرفت و کنار همون درخت به مرد زل زد. سهون نزدیک به 10 سال بود که مرد رو زیر نظر داشت و در هر جایی که مرد رو پیدا می کرد، فقط می تونست از دور بهش نگاه بکنه و با تک تک کارهایی که می کرد لبخند بزنه و ذوق بکنه. سهون از خشم بکهیون برای نزدیک شدن به مرد می ترسید. برادر بزرگترش تاثیر خوبی روی سهون داشت.

چشم های سهون از دیدن مرد که بدون توقف به سمت دریاچه می رفت رنگ تعجب گرفت و وقتی مرد لبه آب ایستاد و ثانیه ای بعد توی آب افتاد گرد شد. به سرعت از سر جا بلند شد و به طرف دریاچه دوید. عشق شروع نشده اش به این زودی با خودکشی مرد روبروش به پایان رسیده بود؟! تراژدی و دردناک بود.

به سرعت به طرف دریاچه می دوید اما قبل از رسیدن به آب، از تعجب دوباره ای ایستاد؛ آب مرد رو پس زد.

سهون از قدرت نمایی بکهیون روی دریاچه و اطرافش خبر داشت، اما تا حالا به پس زده شدن کسی از آب بر نخورده بود. نه در کتاب ها بود و نه بکهیون این مورد رو بهش نشون داده بود. بکهیون وقتی بهش گفته بود قدرتش رو با این مکان نشون میده، فکر نمی کرد شامل پس زدن مردمش از آب و جلوگیری از خودکشی هم باشه و سهون دوست داشت بیشتر در این مورد بدونه. اما مهم تر از اون فعلا مرد خوابیده روبروش بود.

سهون نفس نفس زنان به مردی که با چشم های بسته و لباس های خشک، کنار آب افتاده بود نگاه می کرد و برای جلو رفتن دودل بود. افتادن مرد درون آب و برگشتنش شاید دو دقیقه طول کشید و سهون نمیدونست مرد بیهوش هست یا بهوش؛ بی حرکت نگاهش رو روی مرد بالا و پایین کرد و با دیدن سینه ای که به آرومی بالا و پایین میشد، لبش رو به دندون گرفت.

نگاهی به اطراف کرد و وقتی کسی رو ندید، تصمیم به جلو رفتن گرفت اما تصمیمش با وجود شاخه خشکی که زیر پاش شکست و چشم های مرد که باز شد، عملی نشد. سر جا بدون حرکت ایستاد و با نفسی که درون سینه اش حبس کرد به مردی که به آسمون با چشم های آروم زل زده بود نگاه کرد و امیدوار بود مرد خودش بیدار شده باشه یا بهوش اومده باشه، نه که با صدای پای سهون چشم باز کرده باشه.

چند ثانیه رو در سکوت به مرد زل زد و وقتی چشم های مرد دوباره روی هم قرار گرفت، تصمیم به برگشتن گرفت، به هر حال مرد زنده بود و سهون دوست نداشت توی این موقعیت مرد رو ملاقات کنه. به نظر می رسید غرور بکهیون روی خودش هم تاثیر گذاشته و دوست نداره قدرت دوم سرزمین با مرد هر چند مورد علاقه اش در شرایطی که مرد حال خوشی نداره ملاقات کنه.

بال های سیاه رنگش رو کمی باز کرد، همونطور که به مرد خوابیده زل زده بود قصد پرواز کردن گرفت که صدای خشدار مرد به گوشش رسید:

+خسته نشدی از زل زدن؟

نفس سهون توی سینه حبس شد. مرد متوجه حضورش شده بود!

+چند ساله که توی همین فاصله به من زل میزنی، چی میخوای؟

چشم های سهون گرد شد و ذهنش سفید شد. مرد حضورش رو در تمام این سال ها حس کرده بود و چیزی به روی خودش نیاورده بود. سهون حالا هشدار هایی که بکهیون بهش داده بود رو بیاد می اورد و دوست نداشت به اون حرف ها بهایی بده. اما غرورش کمی خدشه دار شده بود، 10 سال متوجهش بود و چیزی به روی خودش نیاورده بود؟ برای ادای احترام به برادر فرمانروا یا قدرت دوم سرزمین هم که شده باید نشون می داد متوجه حضورش شده. یا حتی اون شبی که بکهیون به خاطر سهون به بار اومده بود و مرد رو از زیر دست و پای یک سری بی بال مست نجات داده بود هم چیزی به روی خودش نیاورده بود.

چشم های مرد دوباره باز شد و اینبار به سهون نگاه کرد. سهون از دیدن نگاه مرد که بهش دوخته شده بود، قدمی عقب گذاشت و سعی کرد چیزی از ذهن مشوش و غرور خدشه دار شده اش رو نشون نده؛ سهون قدرت دوم این سرزمین بود و مرد روبروش فقط یک بی بال بدون انرژِی، چیزی برای ترسیدن وجود نداشت؛ اگر هشدار های بکهیون از ذهنش بیرون می رفت.

مرد لبخند آرومی به مردی که زیبایی اش گوش تمام موجودات این سرزمین رو کر کرده بود زد و قبل از پریدن سهون جمله ای که یکدفعه روی زبونش اومده بود رو بیرون ریخت:

+فردا شب بیا همون بار، بیا ببینمت.

سهون اوج گرفت و صدای مرد بین صدای باد گم نشد!

***

چند روزی بود دنبال سهون بود و نمیتونست پسر رو پیدا بکنه. میدونست سهون میدونه که بکهیون همه چیز رو فهمیده و بکهیون دوست نداشت برادر زیبا و عزیزش ازش فرار بکنه؛ حتی اگر از دستوراتی که مستقیم بهش گفته بود، سرپیچی کرده باشه. میتونست به راحتی با حس کردن انرژی سهون اون رو پیدا بکنه، اما ترجیح میداد بدون زور و با خواست خود سهون پیداش بکنه یا برگرده و بکهیون در عین نگران بودن، قدمی از پیش بر نمیداشت. بکهیون نگران بود و فقط نمیخواست سرنوشتی که میدونست قراره اتفاق بیفته و حالا شروع شده آسیبی به سهون بزنه، باید حداقل از عزیزانش محافظت می کرد.

دو نامه باقی مونده که روی میزش بود رو برداشت و تصمیم گرفت بعد از خوندن هردو نامه، خودش شخصا دنبال سهون بره و بهش اطمینان بده، نباید از برادر بزرگترش بترسه، بکهیون نمیتونست دوری کردن سهونش رو تحمل بکنه.

نامه اول رو باز کرد و با دیدن اطلاعیه ای که از طرف بال سفید، برنده اول دیروز مسابقه به دستش رسیده بود راضی نامه رو کنار گذاشت. میدونست که بال سفید یک هفته دیگه باید به سازمان بیاد و حالا که خودش شخصا از روی مسئولیت نامه ای به بکهیون زده بود، نشون از برد درست می داد.

بکهیون به تنهایی و بدون داشتن هیچگونه معاونی به راحتی کارهاش رو انجام می داد، اما با پیشنهاد سهون برای کمتر شدن مسئولیت هاش، نفر اول مسابقه رو به عنوان دستیار و معاون شخصی اش انتخاب کرده بود و به نظر می رسید تصمیم درست و پیشنهاد خوبی از طرف سهون بوده.

نامه دوم رو باز کرد و در ثانیه با دیدن تک جمله ای که وسط کاغذ خودنمایی می کرد، بالا رفتن ضربان قلبش رو حس کرد.

" دریاچه مثل همیشه به فرمان توعه و من رو پس میزنه، ولی برادر کوچکترت نه!"

یک جمله بود، اما بکهیون چند بار نامه خوند تا مطمئن بشه چیزی که روی کاغذ نوشته شده یک تهدید از طرف مرد بی بال نیست. بکهیون بالا رفتن دمای بدنش رو به راحتی حس می کرد. با این نامه می خواست چه چیزی رو به بکهیون بگه؟ اینکه بعد از گذشت این همه سال باز هم بکهیون رو مقصر میدونه؟ بکهیونی که تقصیری جز بال سیاه بودن نداشت؟ احمقانه بود!

دوباره نامه رو خوند و با مچاله کردن اون تیکه کاغذ و پرت کردنش به گوشه ای از اتاق، از روی صندلی بلند شد تا دنبال سهون بگرده. بکهیون ریسک آسیب دیدن سهون رو نمی کرد و حالا بیخیال تمام احترام و اهمیت دادن به استقلال سهون شده بود. بکهیون باید سهون رو از اون مرد پر از کینه دور می کرد.

قبل از خروج از اتاق، نظرش به آنی عوض شد و به سرعت به طرف میز برگشت و با نوشتن نامه ای فوری به معاون جدید و شروع به کار نکرده اش، اولین ماموریتش رو بهش واگذار کرد.

"سهون رو پیدا کن"

نامه روی میز، تبدیل به دود سفیدی شد و بکهیون به سرعت برای پیدا کردن مرد مو قهوه ای از اتاق خارج شد. مردی که انرژی ای به واسطه بی بال بودن از خودش نشون نمی داد و بکهیون زحمت زیادتری نسبت به سهون باید به خرج می داد تا مرد رو پیدا بکنه؛ البته اگر مثل همیشه مست و زیر دست و پای بقیه توی بار پیداش نمی کرد.

و بهتر بود سهون ریسک نزدیک شدن به مرد رو نکنه، وگرنه بکهیون تمام استقلال سهون رو بین انگشت هاش خرد می کرد. 

繼續閱讀

You'll Also Like

1.1M 45.4K 52
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
882K 40.9K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
10.2K 2.1K 47
پس سقوط این شکلی بود . لازم‌ نبود بیفتی ‌. لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شی...
13.7K 2.5K 42
فیک کامل شده •¬کاپل: چانبک | هونهان | کایسو | کریسهو •¬ژانر: پزشکی| علمی| عاشقانه| احساسی •¬خلاصه: بیون بکهیون ، پسر کوچولوی شیطون و بامزه ای که پدر...