🥊Fight4u🥊

By real_dark

5.6K 1.3K 250

❥•Fight For You ❥•couple : chanbaek & Sekai ❥•Smut , action , romance , drama ❥• writer : @amywesternofficial... More

hit 0🥊
hit 1🥊
hit 2 🥊
hit 3🥊
hit 4 🥊
Hit 5 🥊
Hit 6🥊
Hit 7🥊
Hit 8🥊
Hit 9🥊
Hit 10🥊
Hit 11🥊
Hit 12🥊
Hit 13🥊
Hit 14🥊
Hit 15🥊
🗿 لطفا بخونین 🗿
Hit 16 🥊
Hit 17🥊
Hit 18🥊
Hit 19🥊
Hit 20🥊
Hit 22🥊
Hit 23🥊
Hit 24🥊
Hit 25🥊
Hit 26🥊
Hit 27🥊
Hit 28🥊
Hit 29🥊
Hit 30🥊
Hit 31🥊
Hit 32🥊
Hit 33 🥊
Hit 34🥊
Hit 35🥊
Hit 36🥊
Hit 37🥊
Hit 38🥊
Hit 39🥊
Hit 40🥊
Hit 41🥊END

hit 21🥊

113 30 16
By real_dark

لب تخت نشسته گالری گوشی چانیول را میگشت.هیچ عکسی از خودش نگرفته بود همه یا از باشگاه بود یا موتورش!حتی از آسمان و زمین و گربه! و او در حسرت دیدن یک سلفی بامزه یا سکسی از خودش، همچنان با موبایل ور میرفت که یک پیامک از هنری رسید

(پسر خوشگلت هنوز نیومده لویی!مشکلی که پیش نیومده؟)

پسرخوشگلت!؟ بکهیون با ذوق لبخند زد و از عوض چانیول در جوابش نوشت

(نه دیگه نیاز نشد بیاد ببخش مزاحمت شدم)

و در انتظار پیام بعدی هنری به صفحه گوشی خیره ماند که بناگه صدای پا از راهرو شنید و با یک پرش بموقع خود را داخل همان کمد انداخت. تا در کشویی را کشید و بست در اتاق باز شد.
چانیول همراه پسر بلوندی که حتی اسمش را هم نمی دانست داخل شد و کلید برق را زد ولی جوان گستاخ به همان سرعت دوباره کلید را زد و اتاق را تاریک کرد:

"اینطوری رمانتیک تره!"

چانیول درحالیکه به سمت میز کامپیوترش می رفت غرید:"روشن کن کار دارم"

ولی جوانک در را هم بست و آخرین دریچه ی نور و صدا را هم قطع کرد:

"میدونم نمی خوایی انجامش بدیم ولی متاسفم رفیق!دستور سهونه!"

چانیول کشوی میز را بیرون کشید و دسته چکش را درآورد:

"قرار نیست سهون چیزی بفهمه!"

و رو به پسرک چرخید.چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرده بود و می توانست صورت شروری که روبرویش ایستاده بود تشخیص بدهد!

"فقط بگو چقدر میخوایی؟"

پسرک به سرعت مچ دست چانیول را گرفت و به سمت تخت کشید:"واقعاً فکر کردی میتونی منو با پول منصرف کنی؟"

چانیول با خشونت دستش را پس گرفت:"نمیتونی منو مجبور کنی!"

پسرک رو به او برگشت.نیشخندی داشت که چانیول را میترساند.

"شاید من نتونم ولی سهون میتونه!کافیه صداش کنم و بگم که..."

چانیول با تمسخر حرفش را برید:"صداش کن!فکر کردی ازش میترسم؟"

پسرک آه دلسوزی کشید و لحنش را تغییر داد:

"گوش کن لویی..."و دو دستش را بلند کرد و گردن چانیول را گرفت ولی چانیول با نفرت به ساق دستهایش مشت زد و او را از خودش دور کرد:

"به من دست نزن!"

بکهیون از پشت در کمد می توانست بخوبی صدایشان را بشنود ولی کنجکاوی مجبورش کرد لای در را کمی کنار هل بدهد تا لااقل از باریکه ی چند میلیمتری بتواند اتاق را ببیند. چانیول و جوانی هم قدش وسط اتاق روبروی هم ایستاده بودند.چراغ روشن نبود اما نور بیرون و مهتاب کامل که از پنجره داخل را پر کرده بود همه چیز را قابل روئیت میکرد.

"تو به این تجربه نیاز داری لویی!بهم اعتماد کن!"

چانیول با تعجب چند قدم عقب رفت تا میانشان فاصله بیفتد.

"تو کی هستی که باید بهت اعتماد کنم؟!"

جوان ناشناس هم قدم برداشت و فاصله را دوباره کم کرد:

"منو نشناختی؟ کارل هستم!دو سال پیش حریفت شده بودم! البته تو حسابی با لگدهات لهم کردی و برنده شدی ولی من از اون موقع عاشقت شدم و تا حالا..."

چانیول با ناباوری دوباره عقب رفت:"اوه لعنت!تو گی بودی؟!"

"نه نبودم ولی..."

به تخت رسیدند. چانیول قصد نداشت بنشیند اما کارل نشست:

"منم همینو میخوام بگم!میشه یه لحظه به حرفام گوش کنی؟" و به تخت اشاره کرد تا او هم بنشیند.

چانیول در مقابل درخواست مودبانه کارل نتوانست بیشتر از آن سرسختی نشان بدهد و بناچار روبرویش لب تخت نشست.کارل نفس راحتی کشید.

"منم نمی دونستم لویی!تا وقتی با یکی امتحان نکنی نمیتونی بفهمی!"

چانیول با تمسخر گفت:"این چیزا به خودم مربوطه نه به شماها!"

"درسته!منم قصد ندارم تو زندگیت فضولی کنم ولی میگم...چرا با من تجربه نمیکنی تا مطمئن شی؟قرار نیست تو کاری بکنی!خودتو بسپار به من! اجازه بده بهت حال بدم!من کارمو بلدم!بهت نشون میدم و تو میتونی با احساست تصمیم بگیری!"

و دستش را روی پای چانیول گذاشت:

"منو یه عروسک فرض کن که هرکاری دوست داری میتونی باهاش بکنی و..."

چانیول بقیه ی حرفهای کارل را دیگر نشنید.ذهنش در کلمه ی عروسک گیر کرد و چهره ی دوست داشتنی و هیکل قشنگ بکهیون را جلوی چشمانش آورد. برای او عروسک یعنی بک !چقدر دلش برایش تنگ شده بود.هنوز دو ساعت نشده بود و...
بناگه چیزی روی لگنش حس کرد و با ناباوری پایین نگاه کرد.کارل جلویش زانو زده از روی شلوار عضو او را میمالید!
چانیول با نفرت مچ دستش را گرفت:

"نمیخوام!راحتم بذار!"

کارل سرش را بلند کرد و نگاه عاشقانه ای به او انداخت:

"میدونم دخترا بارها این کارو برات کردند اما اجازه بده یه بار هم من لذت واقعی رو بهت بچشونم! خودت فرقشونو حس میکنی!خواهش میکنم لویی!ببین...اگر خوشت نیومد میرم!باشه؟قول میدم!"

دستهای چانیول شل شد:"چرا این کارو میکنی؟من حاضرم بهت پول خوبی بدم"

"من پولتو نمیخوام لویی!خودتو میخوام!خیلی وقته..."

چانیول از روی ناچاری بغض کرد:"نمیبینی خوشم نمیاد؟نمیفهمی داری اذیتم میکنی؟"

کارل شلوار و شورت او را از عضو نیمه تحریک شده اش رد کرد و سرش را جلو برد:

"چشماتو ببند و هر کسیو که دوست داری تصور کن!کاری میکنم که برای سکس با من التماس کنی..."

چانیول دو دستی سر کارل را گرفت بلکه از خودش دور کند ولی موفق نشد و...

بکهیون دست روی دهان با تعجب حالات چهره ی جذاب چانیول و حرکات پرشهوت آن جوانک لعنتی را تعقیب میکرد. باورش نمیشد فقط چند قدم آنطرفتر یک بیگانه داشت تن چانیول را لمس میکرد و به خصوصی ترین عضوش بوسه میزد! این انصاف نبود! اگر او هنوز نتوانسته بود به آن تن دست بزند کس دیگری هم حق نداشت دست بزند! اگر او هنوز نتوانسته بود به آن پسرک زیبا لذت بدهد کس دیگری هم حق نداشت! چانیول باید مال او میشد!او...عاشقش بود!

چانیول با حس کردن دهان خیسی که عضو او را دربرگرفت تنش سست و چشمانش بسته شد.نمیخواست ارضا شود.نه با کارل نه با هرکس دیگری

"بسه...ولم کن!"

به موهای بلند کارل چنگ زد و عقب کشید بلکه خود را نجات بدهد ولی لعنت که کارل واقعاً کارش را بلد بود و با زبانش چنان عضو او را بازی میداد که چانیول ناخواسته تحریک شد و دستش شل شد...

بکهیون سرش را پایین انداخت تا دیگر این صحنه ی نفرت انگیز را نبیند. نمیتوانست شاکی باشد.او هیچ رابطه ای با چانیول نداشت و چانیول هیچ وعده ی به او نداده بود ولی اینکه گی نبود و بااینحال با یک بیگانه آنجا داشت عشقبازی میکرد وحشتناک بود! کاش می توانست جلویشان را بگیرد وگرنه درد این دل شکسته جانش را می گرفت!

لعنت به او که داشت لذت میبرد!سرش را عقب انداخت و دستهایش را روی تخت ستون بدنش کرد.چشمانش را بست و نالید:

"بکککک"

چقدر یک اسم می توانست قشنگ باشد؟چقدر تلفظ و شنیدنش قلبش را آرام و شاد میکرد! دوباره زمزمه کرد:

"بک...آه پسر..."

و بکهیون را تصور کرد! آنجا مقابلش نشسته به تن او بوسه میزد!نفس عمیقی کشید و بلندتر ضجه زد:

"بک...آه بک...خیلی خوشگلی لعنتی..."

بکهیون در شوک سرش را دوباره بلند کرد.درست شنیده بود؟ چانیول به زبان کره ای او را صدا میکرد!؟ به باریکه ی در چسبید و با چشمان از حدقه درآمده به چانیول که گردن برنزش را عقب انداخته سخت نفس میکشید خیره شد.

چانیول در دنیای شیرینی غوطه ور بود.دیگر هیچ لذتی جز یادآوری بکهیون و سبکی بیان احساساتش حس نمیکرد.اینبار صدا بلند کرد:

"بک میخوامت...خیلی میخوامت!لطفاً...بک...مال من باش..."

قلب بکهیون چنان لرزید که مجبور شد دو دستش را به لبهای بسته اش بفشارد تا از ذوق فریاد نزند! چانیول او را می خواست؟!

جرات نداشت به فراترش فکر کند اما ذهنش فرصت نداد.حالا بکهیون را لخت و داغ میان بازوهایش میدید و درحالیکه به آن لبهای قشنگ و سرخش بوسه میزد با ضربات آرام او را مال خودش میکرد!همین یک تصویر کافی بود چنان لذتی ببرد که بناگه ارضا شود!مسلماً کارل هم انتظارش را نداشت به همین سرعت موفق شود!سرش را عقب کشید تا با دست به کامل خالی شدن کمر لویی کمک کند اما چانیول در خود نبود.در حالیکه پشت سر هم می ریخت چشمانش را باز کرد و خیره به سقف لبخند زد:

"عاشقتم...عاشقتم بک...خیلی عاشقتم!"

درست شنیده بود؟خواب که نبود؟رویا یا توهم که نبود؟چانیول عاشقش بود!؟بکهیون دیگر نمی توانست از پس هیجانش بربیاید.دلش می خواست بیرون بپرد، گریان چانیول را بغل کند و آنقدر ببوسدش که نفس کم بیاورد اما لعنت که نمیتوانست.اشک در چشمانش میلرزید اما بیصدا میخندید! آرام داخل کمد عقب خزید و در آن جای تنگ زانوهایش را بغل کرد.این زیباترین چیزی بود که در عمرش شنیده بود!

خماری و کرختی بی نظیری تن و روحش را دربرگرفته بود.بطوری که دلش میخواست بیفتد روی تخت و بخوابد اما صدای بیگانه ی کارل او را بخود آورد:

"خوب بودم نه؟"

و مقابلش از زمین بلند شد.با مشتی دستمال کاغذی دستهایش را خشک میکرد. چانیول نیشخند بیحالی زد و شلوارش را درست کرد.کارل اخم کرد:

"به زبون کره ای چی میگفتی؟"

" به تو ربط نداره!"

چانیول کمی خود را عقب کشید تا راحت تر روی تخت بنشیند:" تنهام بذار!"

کارل با یک پرتاب درست دستمال مچاله را در سطل زباله ی کنار در انداخت:"اسم معشوقتو صدا میکردی نه؟"

چانیول جدی تر تکرار کرد:"گفتم برو بیرون!"

کارل خنده ی عصبی کرد:"شوخی میکنی نه؟عمراً تا وقتی خواسته ام رو
بدست نیاوردم ولت کنم!"

و دستش را دراز کرد شاید چانه ی چانیول را بگیرد ولی چانیول به سرعت جا خالی داد و اینبار داد کشید:

"گفتم گم شو!"

صدایش چنان خشن بود که بکهیون هم داخل کمد از ترس لرزید.

کارل بناچار قدمی عقب برداشت:"میرم نوشیدنی بیارم..."و به این بهانه اتاق را ترک کرد.

بکهیون دوباره از لای در چانیول را نگاه کرد.حالا مشتهایش را روی زانوهایش گذاشته سر به زیر انداخته بنظر ناراحت می آمد. بکهیون نمی دانست چکار باید بکند.مسلماً اگر چانیول می فهمید او آنجا بوده همه چیز را دیده و شنیده خیلی خجالت میکشید.باید در فرصت مناسب شاید بعد از رفتن همه به نحوی خود را به خارج خانه برساند و دوباره برگردد تا وانمود کند تمام مدت بیرون بوده!

از اینکه با وجود خواستن بکهیون تن به این کثافت کاری داده بود از خودش حالش بهم میخورد و حس بدی داشت.حس نفرت و خیانت!خیانت به خودش و دل عاشقش اما لااقل در عشقش نسبت به بکهیون مطمئن شده بود و از این بابت خوشحال بود.باز شدن ناگهانی و بی اجازه ی در اتاقش او را از افکاری که تازه داشتند شکل میگرفتند بیرون کشید. سهون بود.

"لویی؟خوبی؟"

داخل شد و چراغ را روشن کرد اما چانیول دستش را جلوی صورتش گرفت و غرید:"خواهش میکنم..."

سهون با فکر اینکه شاید خجالت میکشد چراغ را دوباره خاموش کرد و به کای که دنبالش آمده بود اشاره داد دور شود.

"موضوع چیه؟کارل اذیتت کرد؟"در را بست و در تاریکی جلوتر آمد.

چانیول با اکراه از نزدیکی سهون خود را عقب تر کشید و روی تخت خزید:"نه چیزی نیست خوبم!"

ولی سهون بی اهمیت به نارضایتی او آمد و لب تخت نشست:"من فقط میخواستم کمکت کنم"

دستش را برای نوازش ساق پای چانیول دراز کرد ولی چانیول اینبار پاهایش را جمع کرد:"میدونم!"

"اینم میدونی که خیلی دوستت دارم؟" لحن سهون صادق بود.

چانیول دلش می خواست می توانست با نفرت بخندد یا به صورتش تف بیندازد ولی آنقدر خسته بود که توان جنگیدن نداشت!پس فقط سر تکان داد و زمزمه کرد:

"می خوام تنها بمونم!"

"میفهمم!"سهون با ناامیدی آهی کشید و بلند شد:"ماهم دیگه داریم میریم مسابقه...حوصله داشتی تو هم بیا"

چانیول دیگر جواب نداد و سهون به سمت در رفت:"فردام این پسره رو با خودت بیار باشگاه ببینمش!"

این پسره! قلب چانیول با لذت از یادآوری دوباره ی بکهیون لرزید. نمی خواست به درخواست سهون یا خطرات احتمالی اش فکر کند.برای آنشب و آن لحظه جز بکهیون چیزی را نمی خواست.پس باز هم عجولانه سرش را تکان داد:"باشه"و سهون خارج شد و در را بست.

بکهیون از لای در چانیول را می دید.تکیه زده به تاج تخت به در خیره شده بود. کاش برای حمام یا دستشویی بلند میشد تا او هم بتواند فرار کند ولی چانیول گوشهایش را تیز کرده بود تا به محض خالی شدن خانه به بکهیون زنگ بزند. از اینکه حتی فرصت نکرده بود به هنری زنگ بزند و از رسیدن بکهیون باخبر شود از دست خودش عصبانی بود و جدای همه ی دلتنگی ها دلشوره هم داشت.

بکهیون نمی توانست نگاهش را از چانیول بگیرد.انگار در دلش آتشی وحشیانه شعله ور شده بود که فقط با لمس تن چانیول و اعتراف عشق متقابلش آرام میگرفت. تازه میفهمید چقدر عمیق و دیوانه وار عاشق آن پسرک بوکسور شده بود و برای تسلیم کردن جسم و روحش تحمل نداشت. موسیقی خاموش شده خانه در سکوت بود.بالاخره بچه ها رفته بودند اما او هنوز قدرت حرکت نداشت.قلبش چنان تند میتپید که میترسید از سینه اش بیرون بپرد و تنش چنان داغ شده بود که انگار دوباره تب کرده بود.هیچ فکر نمیکرد روزی اینقدر عاشق شود که برای داشتنش فریاد بزند ولی شده بود! آنهم عاشق یک پسر از جنس خودش!درست بود یا غلط مهم نبود.تنها چیزی که مهم بود خود بکهیون بود.اگر او هم دوستش داشت و قبولش میکرد...

دستش را دراز کرد و بیسیم را از روی پاتختی برداشت.نفس بلندی کشید و شماره گرفت. بکهیون حدس زد میخواهد با هنری تماس بگیرد اما باز هم از روی احتیاط گوشی را از جیب هودی در آورد تا از قطع بودن صدایش مطمئن شود. چانیول بیسیم را به گوشش برده بود که متوجه نور سفیدی از داخل کمد شد.چیزی آن داخل چشمک میزد و نورش از باریکه باز مانده در به بیرون می افتاد!

شماره ی خانه روی صفحه ی موبایل ظاهر شد.چانیول به او زنگ میزد و شاید اگر جواب نمیداد با هنری تماس میگرفت و همه چیز بدتر میشد.

چانیول با ناباوری بیسیم بدست از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت. بکهیون دیر متوجه نور موبایل شد! تا در جیبش فرو کرد چانیول در کمد را باز کرد و او را دید!

___________________________

های✨💛
خب لازم دونستم که علت دیر شدن پارت جدیدو بگم.🙂
شخصیت اصلی داستان امی مثل اینکه تو زندگی واقعی رسوایی گنده ای زده به همین علت نویسنده اصلی کاملا برای این فیکشن علاقشو از دست داد ولی چون نمیخاست داستان رو نیمه رها کنه به صورت خلاصه به پایان رسوند و مسلما داستانایی که قرار بود شکل بگیره شکل نگرفت 🙃 و به شخصیتای دیگه داستان هم پرداخته نشد دیگه خیلی.
هنوز خیلی پارت مونده ولی گفتم در جریان بزارمتون. پارتای بعدی تا اتمام زودتر پابلیش میکنم
بوص 🧡🧡

Continue Reading

You'll Also Like

143K 2.9K 44
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
170K 6.1K 92
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
1.2M 52.7K 99
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC