⌞ Eternal Darkness ⌝

By MMHPCY

10.8K 4.1K 1.2K

Fiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther... More

نویسنده
❐↤ جرعه اول
❐↤ جرعه دوم
❐↤ جرعه سوم
❐↤ جرعه چهارم
❐↤ جرعه پنجم
❐↤ جرعه ششم
❐↤ جرعه هفتم
❐↤ جرعه هشتم
❐↤ جرعه نهم
❐↤ جرعه دهم
❐↤ جرعه یازدهم
❐↤ جرعه دوازدهم
❐↤ جرعه سیزدهم
❐↤ جرعه چهاردهم
❐↤ جرعه پانزدهم
❐↤ جرعه شانزدهم
❐↤ جرعه هفدهم
❐↤ جرعه هجدهم
❐↤ جرعه نونزدهم
❐↤ جرعه بیستم
❐↤ جرعه بیست و یکم
❐↤ جرعه بیست و دوم
❐↤ جرعه بیست و سوم
❐↤ جرعه بیست و‌ چهارم
❐↤ جرعه بیست و‌ پنجم
❐↤ جرعه بیست و ششم
❐↤ جرعه بیست و هفتم
❐↤ جرعه بیست و هشتم
❐↤ جرعه بیست و نهم
❐↤ جرعه سی‌ام
❐↤ جرعه سی و یکم
❐↤ جرعه سی و دوم
❐↤ جرعه سی و سوم
❐↤ جرعه سی و چهارم
❐↤ جرعه سی و پنج
❐↤ جرعه سی و ششم
❐↤ جرعه سی و هفتم
❐↤ جرعه سی و نهم
❐↤ جرعه چهلم

❐↤ جرعه سی و هشتم

154 66 11
By MMHPCY


آسمون تاریک‌تر از همیشه بود. ابرهای تیره ماه رو در آغوش گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن جنگل رو روشن کنه.
سوز سردی می‌وزید و بین موهای فندقی پسر تاب می‌خورد. نمی‌دونست چند ساعته که اینجاست. کنار یکی از بزرگترین درخت‌های کاج ایستاده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.

مین یونگهی راست می‌گفت. مطمئن بود که راست میگه چون هنوز توی جهان کسی پیدا نشده بود که بتونه حین دروغ گفتن ضربان قلبش رو کنترل کنه یا حتی گرگینه ای نتونه به خوبی ریتم تپش‌های قلب رو متوجه بشه. برای همین بود که در دادگاه های خاص بین الملی از یک گرگینه کمک می‌گرفتن تا صداقت متهم رو بسنجن. مدت‌ها بود که تو ی دنیای فعلی، کسی بی‌گناه بالای چوبه دار نرفته بود. البته، تا این سال.

نمی‌خواست کریسمسشون رو خراب کنه برای همین تا الان که چند روزی از کریسمس گذشته بود چیزی به کسی نگفته بود اما قلبش پر از اندوه بود.

دوست دختر قبلیش بخاطر مادرش الان زیر کلی خاک دفن شده بود و چانیول... نقاش عزیزش هم ممکن بود که بخاطر مادرش بمیره. مادرش تمام این سال‌ها سعی کرده بود عزیزترین آدم‌های زندگیش رو ازش بگیره اما چرا؟ 

تو این چند روز، هر بار که به صورت سالخورده مادرش نگاه می‌کرد که نسبت به هم‌سن و سال‌هاش کمتر پیر شده بود قلبش از نفرت لبریز می‌شد و باز... با نگاه به چشم‌هاش یادش میومد که اون مادرشه. نمی‌تونه برای مدت طولانی ازش متنفر باشه.

انقدر ذهنش درگیر پیدا کردن دلیل این کار مادرش بود که حتی نمی‌تونست به اتفاقات اطرافش توجه کنه. مدت زیادی بود که صدای چان رو نشنیده بود و به واسطه لوهان متوجه شده بود که چه اتفاقی برای سهون و جونگین افتاده که حقیقتا، درد داشت. درد جونگین رو با عمق وجودش درک می‌کرد چون خودش هم سال‌ها پیش دچارش شده بود و به تازگی هم، نزدیک بود زخم تازه‌ای برای چشیدنِ دوباره این درد باز بشه. تمام افکارش به همین ابراز همدردی برای اون خون آشام مو قهوه ای ختم می‌شد چون خودش داشت ذره ذره توی باتلاق فرو می‌رفت و وقتی برای توجه به بقیه نداشت. وقتی خودش داشت خفه می‌شد نمی‌تونست اکسیژن رو به ریه‌های یک نفر دیگه برگردونه.

چیزی به نیمه شب نمونده بود که با شنیدن صدای قدم‌های کوتاه و آرومی سرش رو چرخوند. مادرش بود. همون زن قد کوتاهی که بکهیون مطمئن بود مهربون ترین آدم دنیاست و حالا فهمیده بود که اینطور نیست. به هر دلیلی که بود، خانم بیون تونسته بود همچین کاری با تنها پسرش بکنه پس اصلا شخص مهربونی نبود.

-می‌تونستی بیای خونه باهام حرف بزنی و مادر پیرت رو این همه راه تا جنگل نکشونی آقای بیون!
خانم بیون درحالیکه با صدای بلندی غر میزد به سمت پسرش اومد و نگاه آلفای جوان روی موهای رنگ و رو رفته‌اش نشست. چقدر توی این لحظه از خودش متنفر بود.

-تو خونه... حس خوبی نداشتم. فضای آزاد رو ترجیح میدم.
به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو برگردوند. خیره شدن بهش سخت بود.

-از زمانی که نوجوون بودی همینجوری بودی.
خانم بیون درحالیکه بین درخت قد بلند کاج و تنها فرزندش می‌ایستاد جواب داد و چیزی رو شنید که توقعش رو نداشت.
-آره چون نفس کشیدن برام سخت بود.

بکهیون صورتش رو سمت خانم بیون برگردوند و ادامه داد:
-تو برام سختش کردی مامان.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و گوشه چشم‌های روشنش چین خورد.
-چی میگی بک؟ حالت خوبه؟
-آره خوبم. از همیشه بهترم.

تکخندی زد. نشستن دست زن رو روی بازوش حس کرد. حالش بهم می‌خورد. نه از مادرش. بکهیون حتی در نهایت ناسپاسی هم به خودش این حق رو نمی‌داد که به مادرش توهین کنه. حالش از خودش بهم می‌خورد که انقدر ضعیف بود که نتونه هیچ کاری بکنه.

-حرفت رو بزن پسرم... تو خودت نریز.
سکوت آلفای مو فندقی رو دید و همزمان با کج کردن سرش پرسید:
-من کار اشتباهی کردم؟ 

-وقتی جی... جین مرد رو یادته؟ 
بکهیون بی‌ربط پرسید. تصمیم گرفته بود حرف بزنه پس امشب همه حرف‌هاش رو میزد. با لکنت شروع کرد و رفته رفته سعی کرد به همون خونسردی سابقش برگرده. این قضایا ریشه قدیمی توی قلبش داشتن.

-وقتی... وقتی کشتمش رو خوب یادمه. آسم داشت. من اسپری تنفسیش رو تو دستم گرفته بودم.
-چرا اینارو داری برای خودت یادآوری می‌کنی؟ دیگه گذشته بکهیون. فقط رهاش کن!

خانم بیون درحالیکه ابروهاش رو درهم می‌کشید و پلیور دکمه دار سفیدش رو تو ی تنش مرتب میکرد کلافه گفت و نگاهش رو به مقابلش دوخت. بکهیون سعی داشت چه چیزی رو بگه؟

صدای آلفای جوان خشک و خسته بود. بکهیون الان یه مرد سی ساله بود که خشم از صداش چکه میکرد و مادرش رو می‌ترسوند. غریزه گرگینه‌اش بهش می‌گفت چیز خوبی انتهای این مکالمه انتظارشون رو نمی‌کشه.

-بهت گفتم بیای اینجا که به حرفام گوش بدی. خیلی حرف دارم که بهت بگم پس پشیمونم نکن.
بیون جوان درحالیکه سعی می‌کرد با دوختن نگاه تیزی به ابرهای سیاه، ماه رو ازشون پس بگیره با لحن گرفته‌ای ادامه داد:

-نمی‌تونست نفس بکشه. روی زمین افتاده بود و به گلوش چنگ می‌زد. صورتش کبود شده بود و چشم‌هاش اونقدر درشت شده بود که حس می‌کردم ممکنه هر لحظه از حدقه بزنه بیرون. دهنش باز بود و داشت التماسم می‌کرد. با چشم‌هاش بهم التماس می‌کرد که کمش کنم. که اسپریش رو بهش برگردونم ولی...

دم عمیقی گرفت و بزاق گلوش رو قورت داد. حس می‌کرد چشم‌هاش دارن پر می‌شن. از وزش باد سرد بود؟

-من همونطور بالای سرش ایستاده بودم و مثل یه عوضی بهش خیره شده بودم. اون زمان چون فقط بیست سالم بود اونقدر درک نمی‌کردم عشق چیه یا این طلسم چجوریه برای همین هیچ کاری نکردم. فقط وایستادم و شبیه یه پرده سینما از پشت چشم‌های خودم مردن جین رو تماشا کردم. وقتی بدن بی‌جونش روی زمین آروم شد و پلک‌هاش رو بست من دوباره تو اتاق بودم نه توی سینمای ذهنم...

سرش رو به عقب خم کرد و بینینش رو بالا بکشید. خیلی سال گذشته بود. گریه کردن برای گذشته دور بی معنی بود.
-دیدن مرگ جین یا درواقع... کشتن اولین و تنها دوست دخترم برام خیلی سخت بود. انقدر غمگین بودم که دلم می‌خواست بمیرم و تو بهم گفتی که این سرنوشتته... همیشه همینو میگی.

-چون نمی‌خوام...
قبل از اینکه مادرش جمله‌اش رو تموم کنه بین حرفش پرید. می‌خواست مثل یک سناریو تمام جمله‌هایی که مغزش رو اسیر کرده بودن برای مادرش بیان کنه.

-بعد، فقط زمان گذشت و من به این درد عادت کردم ولی یهو چانیول اومد تو زندگیم و دیگه کنترلش دست من نبود.

لبخند بی‌روحی روی لب‌های باریکش نشست.

-وقتی طلسمم سعی داشت چانیول رو بکشه من اونجا بودم. فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم اما قرار نبود کسی اهمیت بده یا حتی کسی صدام رو بشنوه و کمکم کنه. فقط من بودم. کیلومترها دورتر از خودم و جسمی که داشت زهر مرگ رو به دوست پسرم تزریق می‌کرد. اون روز نمی‌خواستم اجازه بدم بمیره چون چانیول... برام خیلی متفاوت بود. در آخر چانیول خون آشام خوش شانسی بود و دووم آورد ولی من... نه. من هنوز دارم برای رسیدن به لبه چاه بدبختی‌هام دست و پا میزنم.

موهای فندقیش رو از رو پیشونیش کنار زد و همون لحظه دسته‌ای ابر هم تصمیم به کنار رفتن از مقابل ماه گرفتن. هلال ماه هم درست مثل پیونیش بکهیون درخشید.
خانم بیون ولی تسلیم نشد. اون احمق نبود. می‌دونست پسرش از زدن این حرف‌ها هدفی داره.

-بکهیون شاید... بعدا متوجه خوبی‌هاش بشی هوم؟ 
همیشه فکر می‌کرد مادرش زیادی خوش بینه ولی خانم بیون خوش بین نبود. اون سعی می‌کرد افکار بکهیون رو به سمتی که خودش می‌خواد تغییر بده. حالا می‌فهمید. بکهیون از همون کودکیش بشدت تحت تاثیر حرف‌های مادرش بود و در اکثر مواقع بهش گوش می‌داد ولی این بار... این بار قرار نبود ازش قبول کنه.

-میگی این طلسم جزئی از سرنوشتم بوده ولی یکی سرنوشت منو دستکاری کرده مامان.
بعد از یک سکوت طولانی صورتش رو سمت مادرش که بهش نگاه می‌کرد برگردوند و تونست برق ترس رو توی چشم‌های زن ببینه.

-بکهیون...
-کار تو بوده. نه؟ تو از یکی خواستی منو طلسم کنه ولی چرا؟ چرا هرچی فکر می‌کنم دلیلی برای کارت پیدا نمی‌کنم مامان؟ 

صداش رفته رفته داشت بالا می‌رفت و گرگش عصبانی‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود. گرگ بکهیون درکی از معشوق، خانواده و دوست نداشت. اون فقط احساسات بکهیون رو منعکس می‌کرد و الان بکهیون عصبانی بود و چون طرف مقابلش مادرش بود خودش رو کنترل می‌کرد اما گرگش نه. 
-بکهیون من همچین...

-تمومش کن. دروغ گفتن بهم رو تموم کن. پونزده ساله داری برای چی تلتش می‌کنی؟
رگه زرد مانندی توی چشم‌های درشت شدش ظاهر شد و مادرش بالتخره از گارد مظلوم نمایی که گرفته بود پایین اومد. گرگینه میانسال نفس عمیقی کشید و درحالکه نگاهش رو از پسر عصبانی می‌گرفت به میانه جنگل داد.

-من انجامش دادم.
تکخند تمسخر آمیز بکهیون میون حرف مادرش پرید.
-ولی من بخاطر خودت این کارو کردم.
-اینجا یه درامای آجوما پسند نیست مامان. که چون بهترین رو برای من می‌خواستی اینطوری گند بزنی به کل زندگی و جوونیم! من یکی رو کشتم مامان! یکی رو که دوستش داشتم! چطور این برام خوب بوده؟ 

آلفای جوان برای اینکه مستقیم به چشم‌های مادرش نگاه کنه مقابلش قرار گرفت. خون توی رگ‌هاش می‌جوشید و چشم‌هاش برای باریدن التماسش می‌کردن.

-تو نمیفهمی چون هیچوقت قرار نیست بچه ای داشته باشی. درک نمی‌کنی چرا اینکارو کردم.
-حتی الان هم نمی‌خوای اقرار کنی که کارت اشتباه بوده و داری بخاطر اینکه دوست پسر دارم باهام اینطوری رفتار می‌کنی؟ 

لحنش تند بود. انقدر تند که مادرش هم بالاخره عصبانی شد و با صدای بلندی به حرف اومد:
-تو که بهرحال اون جنده رو پیدا کردی و واضحه که اون زن همه چیز رو بهت گفته! چی می‌خوای از من بشنوی؟ 

آلفای مو فندقی متعجب پلک زد و بدنش رو عقب کشید. دیگه کافی بود. حس می‌کرد... کافیه.
-خیلی با کسی که من به عنوان مادر می‌شناختم فاصله داری.

چرخید که از گرگینه میانسال دور بشه که دستی به مچش چنگ زد.
-می‌گم بهت. بمون.

ایستاد. بدون اینکه سمتش برگرده به زمزمه‌هاش گوش داد.
-من هیچی تا حالا تو زندگی با پدرت ازش نخواستم. حتی از این دنیا هم چیزی نخواستم بجز یک چیز... من فقط قدرت رو می‌خواستم! اونم نه دست خودم! تو دست اعضای خانوادم.

دستش رو عقب کشید و ادامه داد:
-وقتی به عنوان یه بتا متولد شدی از خودم نفرت داشتم که نتونستم جانشین بعدی پک رو به دنیا بیارم. ولی وقتی بزرگ شدی تغییراتی که داشتی کم کم باعث شد خوی آلفاها رو بگیری. تو پسر فوق العاده بودی چون کم هستن گرگینه‌هایی که می‌تونن در وجود خودشون تغییری ایجاد کنن.

سردش بود. حس می‌کرد دار میلرزه. از عصبانیت یا وضعیت هوا؟ 
-من خیلی خوشحال بودم چون دیگه هیچی نمی‌تونست مانع به قدرت رسیدنت بشه تا اینکه از طریق چند نفر فهمیدم گرگینه‌هایی که عاشق می‌شن قلبشون نرم میشه و قدرتشون رو از دست می‌دن. مخصوصا اون‌هایی که به سختی تونستن آلفا بشن. من نمی‌خواستم تو هیچوقت شکست بخوری. نمی‌خواستم فرزندی که داری نتونه وارث جایگاهت بشه...

بکهیون با شنیدن مزخرفاتی که زنی که مثلا مادرش بود از جاه طلبی و قدرت طلبی‌هاش میگفت لب پایینش رو گاز گرفت. کنترل کردن خودش خیلی سخت شده بود.
-بکهیون... من فقط نمی‌خواستم ببینم قدرت فقط بخاطر یک عشق زودگذر از خاندانمون خارج بشه.

-این مسخره ترین دلیلی بود که می‌تونستی تحویلم بدی.
درهمون حال که پشت بهش ایستاده بود زمزمه کرد و صدای گرفته مادرش رو از کنار گوشش شنید. چیزی که به خشمش اضافه کرد و مجبورش کرد با شتاب برگرده.
-ولی حقیقته!

-پس اهمیت نمی‌دادی که من چه دردی می‌کشم. همین که آلفای پک باشم برات کافیه؟ همینکه عروسک خیمه شب بازی تو دست‌هات باشم راضیت می‌کنه نه؟!

فریادش وحشتناک بلند بود و توی جنگل اکو شد. تاریکی جنگل که عامل ترس خیلی از آدم‌ها بود از گرگینه غمگین ترسید و خانم بیون متعجب قدمی به عقب برداشت. پسرش نفس عمیقی کشید تا بتونه ضربان شدید قلبش رو نرمال کنه.

-ممنونم. خیلی ممنونم ازت که چشم‌هام رو به دنیا روشن کردی و بهم یاد دادی که انقدر دنبال چیز بی ارزشی مثل قدرت نباشم! فردا اول وقت جلسه می‌زارم. به اون گرگینه‌های پیر بگو دنبال یه آلفای جدید باشن چون من دیگه نیستم!

چند قدم رفت و مادرش که فکر نمی‌کرد همچین چیزی ازش بشنوه دست پاچه دنبالش رفت.
-بکهیون تو الان عصبانی هستی و نمی‌دونی در آینده این موضوع چه آرامشی قراره بهت بده!

مکث کرد. سمت گرگینه مسن برگشت و با لحنی آروم و لبخندی که گوشه لب‌هاش رو بالا داده بود زمزمه کرد:
-من روزهاست دارم بهش فکر می‌کنم. این بهترین تصمیمه. فردا هم می‌رم پیش همون جادوگر و ازش می‌خوام که این طلسم تخمی رو از بین ببره. اون موقع است که دوباره برمی‌گردم پیش چانیول و اون آرامش واقعیی رو که ازش حرف میزنی کنارش پیدا می‌کنم.

༺🩸༻

چشم‌هاش رو به سختی باز کرد. بدنش می‌لرزید و همچنان بعد چند ثانیه تار می‌دید.
اینجا خونه یونگهی بود.

-حس خاصی نداری؟
صدای زن توی گوش‌هاش پیچید و بالاخره نور اندکی که از پنجره وارد می‌شد به بکهیون کمک کرد که فضای خونه رو کامل ببینه. چند بار مردد پلک زد و تکیه‌اش رو از کاناپه گرفت. 

حس عجیبی داشت. انگار قلبش آزاد شده بود.
-نمی‌دونم چجوری بگم ولی حس می‌کنم... سبک شدم.
یونگهی لبخند زد و مقابلش روی کاناپه نشست. گربه‌هاش داشتن از پله‌ها پایین میومدن و قیافه هردوشون خواب‌آلود بود. درست شبیه دوتا بچه شیطون بودن.

-طلسم سنگینی بود. حق داری. احتمالا از این به بعد کلی تو ارتباط اجتماعیت پیشرفت کنی.
-چرا؟ 
ابروهاش رو درهم کشید.
-چون همونطور که گفتم طلسم سنگینی بود، از من کلی هم برای ساختن و هم برای از بین بردنش انرژی گرفت. باعث می‌شد که بی‌حوصله بشی. انگار که کل روز یه بار سنگین با خودت حمل می‌کردی، خسته‌ات می‌کرد.

حق با یونگهی بود. بکهیون همیشه احساس خستگی درونی می‌کرد و همونطور که الان می‌دید، یونگهی هم نیاز به استراحت داشت.
تکخندی زد و روی کاناپه جا به جا شد.
-با تشکر از مادرم.
-هی... می‌دونم برات سخته و نمی‌شه به هیچ وجه کوچیکترین حقی بهش داد ولی... من درکش می‌کنم.
-چرا؟ سعی کردین معشوقه‌های فرزندتون رو بکشین؟
لحنش همچنان آغشته به تمسخری بود که در اصل باید بیشتر ازش مقابل مادرش استفاده می‌کرد.
-نه... نه اینجوری نبود. من فقط... برای جانشین کردن دخترم برای مقام جادوگر ارشد... از خیلی از خط قرمزها رد شدم. یکیش هم همین، طلسم تو بود. متاسفم.

یونگهی با چهره‌ای درهم و سری که پایین انداخته شه بود از پسر عذرخواهی کرد و آلفای جوان لبخند زد.
-جبرانش کردین. نیاز نیست دیگه بخاطرش شرمنده باشین.
چند دقیقه سکوت خونه رو در برگرفت تا اینکه جادوگر میانسال، شکستش.

-کنار دوست پسرت... چانیول، خوشحالی؟
-خیلی زیاد.
لبخندی که به چهره بکهیون زیبایی بیشتری بشید باعث شد یونگهی هم متقابلا لبخند بزنه.

-حالا که دیگه چیزی نمی‌تونه مانعتون بشه، به این فکر کردی که اگه این طلسم سال‌ها قبل از بین می‌رفت می‌تونستی زندگی ساده‌تری رو با معشوق قبلی‌ات داشته باشی نه با... چان؟

با دیدن عجیب شدن چهره بکهیون دوباره به حرف اومد. نمی‌خواست باعث سوتفاهمی بشه.
-فقط سواله برام چون چانیول... خب اون یه خون آشامه و قطعا یکم قراره مشکل ساز شه.

آلفای مو فندقی نفس عمقی کشید و درحالکیه به جلو خم می‌شد دست‌هاش رو درهم حلقه کرد:
-آره بهش فکر کردم. ولی... یچیزی توی قلبم بهم می‌گه باید اون اتفاق برای جین میفتاد تا من چانیول رو پیدا کنم. هنوز بعد سال‌ها قلبم برای جین درد می‌کنه ولی حتی قلبم نمیتونه برای نداشتن یول درد بکشه چون من قلبمو تمام و کمال بهش دادم. اون نمی‌خواد رنج کشیدنم رو ببینه. منم نمی‌خوام اون رو تو شرایط مشابهی ببینم.
-براتون خیلی خوشحالم.

به جادوگر مقابلش که کت کرم رنگی پوشیده بود لبخند زد و روی پاهاش بلند شد. بدنش ضعف داشت ولی نه اونقدر که نتونه به خونه برگرده. البته... به خونه چانیول. فعلا توی خونه مادر پدرش جایی نداشت.
-ممنون که... کمکمون کردین.

درحالیکه به سمت در می‌رفت متوجه همون گربه سیاهی شد که اون شب روی سطل آشغال پریده بود. بدنش رو روی پارکت‌ها قوس می‌داد و با چشم‌های سبزش به بکهیون خیره شده بود.
روی زمین نشست و درحالیکه پشت گوش‌های تیزش رو نوازش می‌کرد به حرف اومد:
-بیشتر باید از تو ممنون باشم نه؟ اگه اون شب بهم خیره نمی‌شدی و توجهم رو به خونه جلب نمی‌کردی هیچوقت نمی‌تونستم خانم یونگهی رو پیدا کنم تا بهم کنه.

گربه فقط پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و میو ضعیفی کرد. حینی که بکهیون می‌ایستاد که به سمت در خروجی بره صدای یونگهی رو شنید:
-نمی‌خوای بهش بگی؟
-میخوام این خبر خوب رو رو در رو بهش بگم. دوست دارم لبخندش رو ببینم.

باورش سخت بود که بعد از پونزده سال، دیگه خبری از اون طلسم نیست. میتونه با خیال راحت بره پیش چانیول و از بوییدن عطر تنش لذت ببره. می‌تونه دوباره لب‌هاش رو ببوسه و به چشم‌های براقش خیره بشه. دیگه کسی نبود که جون چانیول رو تهدید کنه و این شگفت انگیز بود. نجات پیدا کرده بود.

جادوگر مسن سر تکون داد و بکهیون چند قدم بلند برداشت. دستش رو روی دستگیره در گذاشت اما دوباره، مخاطب قرار گرفتنش توسط مادر اون دو گربه باعث توقفش شد.
-بکهیون...

سمتش چرخید. یونگهی عقب ایستاده بود و درحالیکه همون گربه سیاه رو توی آغوشش نوازش می‌کرد گفت:
-تو قراره عمر طولانی داشته باشی و چانیول قراره پایان دنیا رو ببینه. بیشتر از اونیکه فکر بکنی قراره سنگ سر راهتون رو بگیره و مهم ترین چیز در مواجه با اون موانع... اینکه دست اون خون آشام رو ول نکنی. باهم از پسش برمیاید. بهتون قول میدم.

-ازت ممنونم... یونگهی.
بکهیون با صادقانه ترین لحنی که می‌تونست زمزمه کرد و ثانیه ای بعد... در بسته شد و آلفای جوان دیگه اونجا نبود.
یونگهی به دخترک توی بغلش خیره شد. می‌تونست براحتی از چشم‌های سبزش بفهمه که چی میخواد.

-می‌خوای بدونی چرا انقدر مصمم بودم که کمکش کنم؟ 
گربه که مثل بچه توی آغوشش دراز کشیده بود پلک زد و مین یونگهی در حالی که به سمت راه پله می‌رفت به حرف اومد:

-بکهیون شبیه پسرمه. همون پسر کوچولویی که بخاطر پدر حرومزادش رها کردم. من دست پسر کوچولوم رو ول کردم چون از پدرش متنفر بودم. و الان حتی نمی‌دونم کجاست. نمی‌دونم حالش خوبه یا نه و حتی نمی‌تونم تلاشی برای پیدا کردنش بکنم چون برای دیدنش زیادی شرمندم.

قطره اشک شوری که از چشم‌هاش روونه شده بود به لباش رسید و مقابل اولین پله متوقفش کرد.

-چشم‌هاش انقدر زیبا بود که هرکی می‌دیدش به زیبایی آهو تشبیهش می‌کرد و حالا من... می‌تونم به اون چشم‌ها خیره بشم و تقاضای بخشش کنم؟ حتی هیچوقت نمیتونم ادعا کنم که مادرشم. برای همین کمک به کسایی که از مادرشون ضربه دیدن... یخورده حالم رو بهتر می‌کنه.

یونگهی دردمند لبخند می‌زد و پسر بیست و چند سالش روی کاناپه چرم خونه خون آشام مو آبی نشسته بود و کتاب قدیمی جادوگریش رو برای هزارمین بار ورق می‌زد تا دنبال علت مشکلش بگرده. اون بوی مرگ رو نشنیده بود اما سهون درست مقابل چشم‌هاش مرده بود.

༺🩸༻

لبخندی مهمون لب‌هاش شده بود از همیشه گسترده‌تر بود. داشت از اعماق قلبش لبخند می‌زد.
مطمئن بود که قراره این روز رو ببینه ولی هرگز فکر نمی‌کرد که این رو انقدر زود از راه برسه.
-تموم نشد؟ 

معشوق مو فندقیش بعد از اینکه بازدمش رو بیرون داد سرش رو کج کرد تا بتونه از پشت بوم نقاشی که زیادی بزرگ بود به چانیول نگاه کنه. نقاش قد بلند ابروهاش رو درهم کشید و درحالیکه قلم‌ مو همچنان توی دست‌هاش بود سرش رو بلند کرد.
-فقط یکمش مونده!

-حس می‌کنم تبدیل به مجسمه سنگی شدم. دست بجنبون!
بکهیون از نشستن توی این ساعت های طولانی روز خسته شده بود. درسته یکم پیش هر دو استراحت کرده بودن اما حس می‌کرد باید برای امروز کافی باشه.

-غر نزن بکهیون آخرشه!
چانیول درحالیکه یکم زبونش رو از بین لب‌هاش بیرون آورده بود تا طبق عادت تمرکز بیشتری روی کشیدن جزئیات داشته باشه زمزمه کرد و آلفای جوان دوباره سرجاش برگشت.

چانیول این بار با سرعت بیشتری به بوم رنگ پاشید و درنهایت کمتر از یک ساعت بعد، تموم شده بود.
نقاشی که درش بکهیون خیلی عادی روی کاناپه نشسته بود هنرمندانه به تصویر کشیده شده بود. چشم‌های طلاییش حتی توی نقاش هم می‌درخشیدن.

چانیول رو بوم رو با احتیاط به اتاق برد و وقتی برگشت بکهیون رو دید که داره عضلات خشک شده‌اش رو کش و قوس میده.

-ارزشش رو داشت.
به آرومی زمزمه کرد و نگاه بکهیون بالا اومد. لبخند زد و چند قدم به مرد خون آشام نزدیک شد.

-معلومه که ارزشش رو داشت. تو در زشت ترین مناظر زیبایی خلق می‌کنی.

روی لب‌های درشت مرد زمزمه کرد. مردمک چشم‌هاشون با نواری پنهان بهم متصل شده بود و چانیول می‌تونست جریان عشق رو روی طناب ببینه.

بکهیون در عین خوشحالی گرفته و غم‌زده به نظر میومد. بهش حق می‌داد. به تازگی فهمیده بود دشمن تمام عمرش زنی بوده که تمام این سال‌ها با نهایت فداکاری بزرگش کرده و بهش عشق ورزیده. مادرش. شاید سال‌ها هضمش طول می‌کشید.

بکهیون دست‌هاش رو از سرشونه‌های مرد توی تیشرت مشکی بالا کشید و دور گردنش حلقه کرد. اشعه نگاهش از چشم‌های درشت مرد پایین رفت و چال گونه و لب‌های درشتش رو سوزوند.

چانیول بالا تنه‌اش رو روی بکهیون خم کرد و درحالیکه کمر آلفای مو فندقی رو بین دست‌هاش نگه داشه بود فاصله بین گوش و گردنش رو بویید. ترکیبی از بویی که از جریان خون 
نشأت می‌گرفت و عطر تن گرمش.

بکهیون درحالیکه چان رو همراه خودش می‌کشید چند قدم به عقب برداشت. چان مطیعانه با فشار دست‌های ظریف آلفا چرخید و بدنش رو روی کاناپه رها کرد. پشتش با سطح نرم تماس پیدا کرد و تن سنگین بکهیون روی بدنش نشست.
درحالیکه چانیول یکم سرش رو پایین میورد تا بتونه به بکهیون نگاه کنه، گرگینه جوان سرش رو رو ی سینه مرد گذاشت و درحالیکه به ضربان منظم ولی ضعیف قلب یخ زده‌اش گوش می‌داد دست‌هاش رو کنار بدنش رها کرد.

-نمی‌دونی چقدر به این آغوش نیاز داشتم...
زمزمه بکهیون باعث ایجاد یه لبخند تلخ روی لب‌های مرد شد. کمرش رو محکم بین دست‌هاش فشرد و سرش رو روی تشک کاناپه گذاشت.

چانیول نفس عمیقی کشید. کاش برای همیشه همینطوری می‌موندن! البته... بکهیون قرار نبود اجازه بده. بعد از گذشتن چند دقیقه سر مرد سمتش چرخید و چونش روی سینه خون آشام قرار گرفت. از این فاصله خیلی واضح‌تر می‌تونست خال لبش رو ببینه.

-یعنی الان... تموم شد؟ واقعا تموم شد؟ 
سوال یکهویی بکهیون باعث شد نگاه مرد سمت چشم‌هاش کشیده بشه.
-آره. این یکی تموم شد. بقیه رو کنار هم درست می‌کنیم. دیگه نمی‌زارم تنهایی درد بکشی.

-ولی این طلسم مال من بود. من باید باهاش مقابله می‌کردم نه تو.
چانیول یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و روی موهای فندقی بکهیون کشید.

درخششی رو توی چشم‌های آلفا دید و این بار بی‌تابانه گردنش رو برای رسوندن لب‌هاش به لبهای بکهیون بلند کرد. تشنه تر از همیشه بوسید. حتی تشنه تر از اون روز ی که بکهیون بهش گفت که دیگه نیازی نیست از چیزی بترسن.
-مگه فرق می‌کنه مشکل منه یا تو؟

با ولع لب‌های باریک بک رو می‌بوسید و گرگینه جوان هم ثانیه‌ای رو برای همراهی از دست نمی‌داد.
-چرا هر بار که می‌بوسمت یه طعم جدیدی احساس می‌کنم؟
چند ثانیه بعد وقتی به آرومی عقب کشیدن بکهیون با شیفتگی پرسید و مرد تکخند زد.

-وقتی کنارتم فکر می‌کنم دیگه نمیتونم از اینیکه هستم خوشحال‌تر بشم بعد... می‌بوسمت و می‌فهمم خدایا این یکی بی‌نظیره!

چانیول دوباره خندید و دستش رو روی گونه آلفا کشید.
-فکر کنم از اولش لب‌هام وسوسه‌ات کرد نه؟ 
-دقیقا همینطوره!
بکهیون به سرعت زمزمه کرد و دوباره لب‌هاش رو روی لب‌های مرد کوبید.

༺🩸༻

3900 Words.

من این پارت رو دوست داشتم... پارت بعدی هم کلی مهمه :"

Continue Reading

You'll Also Like

16.2K 1.9K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
439 149 7
𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛: Only One 𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒: Baeksoo, Krisho 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: Romance, Schoollife, Dram 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: Honey Bee 𝐷𝑒𝑠𝑐𝑟𝑖𝑝𝑡𝑖𝑜𝑛: با لب ها...
2.4K 474 15
•𝐍𝐚𝐦𝐞 𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧: 𝐌𝐲 𝐀𝐥𝐩𝐡𝐚 •𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐛𝐞𝐚𝐤 •𝐆𝐞𝐧𝐞𝐫: 𝐀𝐍𝐆𝐒𝐓, 𝐒𝐌𝐔𝐓, 𝐌𝐏𝐄𝐑𝐆, 𝐎𝐌𝐄𝐆𝐀𝐕𝐄𝐑𝐒...
9.3K 1.2K 8
آلفا جونگ‌کوک رئیس شرکت جئون توی زندگی شخصیش دچار مشکل شده و برای درمان پسرش دنبال یه روانپزشک ماهر می‌گرده. چی می‌شه اگر اون روانپزشک امگا کیم تهیو...