■□ 𝑊ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑠ℎ𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑔�...

Por user29843072

15.5K 2.6K 2.6K

کیم تهیونگ الفایی که هنوز نتونسته عشق گذشته خودشو فراموش کنه و هر روزِ خودشو، با دلتنگی برای امگاش میگذرونه... Mais

□■ 1 ■□
□■ 2 ■□
□■ 3 ■□
□■ 4 ■□
□■ 5 ■□
□■ 6 ■□
□■ 7 ■□
□■ 8 ■□
□■ 9 ■□
□■ 10 ■□
□■ 11 ■□
□■ 12 ■□
⭐️ □■ 13 ■□
□■ 14 ■□
□■ 16 ■□
□■ 17 ■□
□■ 18 ■□
□■ 19 ■□
□■ 20 ■□
□■ 21 ■□
□■ قسمت پایانی ■□
پارت موقتی😱

□■ 15 ■□

563 85 139
Por user29843072

سلام سلااااام

خوبین؟ دیر کردم نه🥲 ببخشید....مهمون داشتیم وگرنه امتحاناتم که چقدرم خوشگل براشون میخوندن🙄 شنبه تموم شد آخرین بود‌.

تابستون شروع شد😭😭😭 گرمهههه بدم میاد و حالا فک کن مهمونم داشته باشی همش تو آشپزخونه بده بده بده 😭😭🫂

خوب بیاین شروع کنیم که این پارت یه شروع هات داره .....ترکوندن کامنتا با شما نبینم نترکونینااااا 💞

خدمت بیبیام.........

■□■□■□■□■□■□■□■□■□■

وقتی سر امگا بالا اومد و توی گردنش فرو رفت باعث شد لبخندی بزنه.
با حس نفس های گرم و بعد خیسیه زبون جیمین گفت: فک کنم خیلی نوشیدی.

جیمین مکی به گردن الفاش زدو عقب رفت: یادم نمیاد کی با دلخوشی نوشیدم.‌.البته من، به عنوان پاپای لیان همیشه باید هوشیار میبودم حتی دردامو هم نمیتونستم با نوشیدن اروم کنم.

تهیونگ با حسرت موهای امگاشو نوازش کرد....اما جیمین با وجود خستگی(😈) و مستی، خودشو بالا کشید و روی شکم تهیونگ نشست: از اون گذشته شب ازدواجمون یه بار اتفاق میوفته هر شب که نمیشه اینطوری تو بغلت باشم و گردن گندمیه جذابتو مارک کنم.

الفا با دیدن نگاه خمار و بی پروای امگای وانیلیش دوباره داشت احساس قلقلک میکرد...جیمینش واقعا دوست داشتنی و فریبنده بود...خیلی خیلی فریبنده و وقتی شیطنتش گل میکرد... الفا دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه.

تهیونگ: نه واقعا خیلی مستی کوچولوی شیطون...ولی نزاشتی منم همراهیت کنم.

جیمین دستشو روی سینه تهیونگ گذاشت و روش خم شد. بوسه ای روی لبای الفاش زد و با لبخند کوچیکی گفت.

جیمین: تو ...نباید الکل بنوشی....برات خوب نیست.

تهیونگ زبونی روی لباش کشید و خواست جام رو از امگاش بگیره...به نظر امگاش هنوز ظرفيت راند سومو هم داشت.

( ای شیطوووون😈)

الفا با صدای بم و خماری گفت : ولی من، به نوشیدن نیازی ندارم.

جیمین زیرکانه دستشو پس کشید تا جام عزیزش ازش گرفته نشه.. ....الفا دنباله حرکت امگا تکیه شو از تاج تخت گرفت و دستشو دور کمر امگاش پیچید: تو.....خودت برای دیوونه کردن و مستیه من کافی امگای وانیلی......حالا جامو بزار کنار.

جیمین با نگاه شیطنت واری که ترقوه های الفا رو هدف گرفته بود. پوزخندی زد و خیلی ناگهانی نوشیدنی درصد بالای داخل جام رو روی گردن و ترقوه لخت الفاش خالی کرد.

تهیونگ از سرما و حرکت ناگهانی جیمین جاخورده تکخندِ ناباوری زد : اوه.

جیمین جامو کنار گذاشت و سرشو توی گردن تهیونگ فرو برد...نفسشو روی گردنش پخش کرد و زمزمه وار گفت : دیدی؟..گذاشتمش..ببین چه امگای حرف گوش کنی... داری.

تهیونگ با حس دوباره لبای نرم جیمین و اون بازی که با گردن و ترقوه هاش شروع کرده بود از سر لذت چشماشو بست و سرشو عقب انداخت : آه...

لب ها و زبون جیمین رفته رفته پایین میرفتن تا اون ترکیب جدید رو که فوق‌العاده مشتاقش کرده بودو کاملا بچشه.

دستای تهیونگ ستون بدنش بود و نفس های تندش خبر از لذت غیر قابل تحملی رو میداد که به وضوح توی چهره الفا مشخص بود.

جیمین خیلی خوب عضو سخت شده الفاش رو میتونست حس و لمس کنه لعنتی هرچقدر برای مکیدن قفسه سینه و نیپل های الفاش پایین تر میرفت عضو بیگ سایزش رو بیشتر بین باسنش حس میکرد.

تهیونگ: بسه..داری دیوونم میکنی.

دیگه تحمل نکرد دستشو پشت گردن جیمین گذاشت و عقب کشیدش...تو یه حرکت امگارو زیر خودش کشید و محکم لباشو بوسید.

وقتی عقب رفت و پوزخند رضایت بخش جیمینو دید فهمید امگا کلی داره بهش خوش میگذره و چی برای یه الفای عاشق از این بهتر.

جیمین: خواس..تم بیشتر مستت کنم.

و خیلی خوبم انجامش داده بود چشمای خمار، و اون الفای هورنیی که بیدار کرده بود..‌انگار تائیدیه اصلیه رضایت کار امگارو براش صادر کرده.

تهیونگ زبونی روی لباش کشید و پاهای امگارو دور کمر پیچید بدون حتی کوچیک ترین هشداری عضوشو روی سوراخ خیس امگا تنظیم و یک ضرب واردش شد.

جیمین: اهههه...اومممم.

نباید دردِ زیادی میداشت اما ضربه تهیونگ باعث شده بود سوراخش، اون دو راند قبل رو به فراموشی بسپره و درد رو هم تجربه کنه.

جیمین سرشو کج کرد که گونه چپش کاملاً توی تخت فرو رفت...دو انگشتشو بین دندون گزید و با دست دیگش به مچ الفاشو چنگ زد.
تهیونگ با دیدن اون صحنه...ترقوه و گردنی که رد کبودی های خودشو داشت بی کنترل شروع به حرکت کرد.
حتی اگه داشت درد بیشتر رو به لذت امگا قلبه میداد دیگه متوجه نبود جیمین خودش موقعیتش رو سخت کرد.

تهیونگ: تو...خیلی خواستنی جیمین.

جیمین با حس درد و لذت همزمان ناله میکرد ولی حرف های الفاشو خوب میشنید اون صدای بم...محال بود نشنوه.

تهیونگ : عوممم...به همون..فریبندگی گذشته...و زیبایی چند..برابر‌.

با یاد اوری چیزی با اخم ریزی ادامه داد:..اه..چطور تو...نستی..؟..

دیگه ادامه نداد....یه حسی هنوز درون الفا با وجود عجیب بودن و حتی غیر منطقی بودنش عذابش میداد.
تهیونگ از جیمین عصبانی بود....از اینکه امگاش سال ها فراموشش کرده بود عصبانی بود اما اینو سرکوب میکرد و حتی اجازه نمیداد وارد افکارش بشه... ولی با این حال وجود داشت...

( بعدا با این تیکه کار داریم 🥀🚶‍♀️)

امگا نهایت لذت رو
از وجود الفاش،
اون شب،
و حس این وضعیت می‌برد..اما رفته رفته درد رو داشت حس میکرد....و در جواب ضربه های عمیق و سریع تهیونگ تنها میتونست ناله هایی که الفا رو برای بیشتر خواستنش ترغیب میکرد رو رها کنه.

جیمین: آ..اروم تر...ته من...

تهیونگ: هیس اههه..

تهیونگ و جیمین هر دو با حس لرزش و لذت وصف ناپذیری ناله کردن با این حال اونها هنوزم قصد نداشتن اجازه بدن ناتی صورت بگیره.....پس وقتی الفا به اوجش نزدیک شد بیرون کشید و تنها اَتش وجودشو با گاز محکمی که از شونه امگاش گرفت اروم کرد.

جیمین: آهههه...آخ....

.
.
.
.

احساس می‌کرد یه سنگ چند تنی به جای سرش گذاشتن که قابل تکون خوردن نیست.

دست ازادشو روی پلکاش گذاشت و کمی ماساژشون داد.

اطرافش بوی نوشیدنی موردعلاقشو میداد تقریبا انگار کل اتاق با اون عطر پوشیده شده.

( کار کیه یعنی؟🤔...)

با یاد اوری اتفاقات دیشب لبخند کوچیکی روی لبش شکل گرفت و کمی احساس شرم کرد اما وقتی سرشو با بدبختی چرخوند و به الفاش که کاملا برهنه بدن کوفتشو بغل گرفته همون یه ذره شرم هم از بین رفت.

( معمولا برعکسه🤔..)

و جاشو به لبخندی برای کیوتیه الفاش داد...اون موهای شلخته و صورت غرق خواب واقعا کیوت بود.

جیمین امگای خجالتی نبود...شاید اوایل اونقدری خجالت میکشید که حتی چشماشم موقع سکس باز نمیکرد اما به مرور خجالتش از بین رفت و اون شیطونک درونش که مشتاق الفاش بود خودشو نشون داد.
از کاری که دیشب کرده بود خیلی هم احساس رضایت میکرد...چرا باید از تهیونگ...الفاش..سولومیتش....پدر بچش، همسرش و البته عشق زندگیش خجالت بکشه.‌‌

اونا دیشب حتی دوشم نگرفتن...و اتاق اصلا وضعیت اوکیی نداشت.
خواست تکون بخوره که.....

تهیونگ: اصلا ایده خوبی نیست.

جیمین لبخندی زد: صبح بخیر.

تهیونگ: نباید اینو بگی.

جیمین: چرا کیوتیه خوابالو؟

تهیونگ: چون قرار نیست بلند یا حتی بیدار شیم...خستم.

جیمین حق به جانب گفت : فک کنم امگای اینجا منما الان حس یه مومیایی رو دارم.

(🤣🤣 بچم نابود شده)

تهیونگ با همون صدای خواب الود و لحن شوخی زمزمه کرد : کمر نزاشتی برام بابا سنی ازم گذشته.

جیمین اخم کوچیکی کرد: اصلا شوخی بامزه ای نبود....ما همسنیم پس قرار نیست تو زودتر از من اه...راجب چی داریم حرف میزنیم ما..؟.!

تهیونگ خندید که صدای بمش کنار گوش جیمین به زیبایی پخش شد: اره هیچ امگای مسنی نوشیدنی نمی‌ریزه روی بدن الفاش تا با زبونش بخوردشون.

جیمین چشماشو بست تهیونگ دیگه زیادی واضح ذکرش کرده بود : بخواب معلومه خسته ای.

الفا اما اهی کشید و تو یه حرکت قلت زد و از تخت بیرون اومد: نچ نمیشه.

( کمرو🤣)

جیمین که دهنش از حرکت ناگهانی تهیونگ باز مونده بود گفت : تو...تو کمر درد نداشتی؟ نمیخواستی بخوابی؟

تهیونگ: خوابم پرید با فکر به دیشب....( سوت زدن)

جیمین چشمی چرخوند اما بعد شونه ای بالا کشید: دیگه انقدرم تکرارش نکن...تازه تو که امگاتو میشناسی...نکنه علایقمو فراموش کردی؟

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و دوباره روی تخت خزید.... بوسه ای روی گونه جیمین گذاشت و با لحنی معنا دار که باعث تعجب امگا شد گفت: نه جیمین...برعکس تو من توی تمام این سال ها حتی یک ساعت هم فراموشت نکردم.

.
.
.
.
( 😐😐😐الان یک پارت درمیون اسمات میخونین؟!🤨 شما صبر کنین خودم میدونم چیکارتون کنم🚶‍♀️)
.
.
.

یک ماه بعد......

جیمین: بازم لازم نبود انقدر زود خونه رو عوض کنیم....مگه قبلی چش بود.

تهیونگ به غر غر کردنای همسرش لبخندی زد: کوچیک بود فقط یه اتاق داشت و آپارتمانی بود.

جیمین با ناراحتی گفت: ولی من دوسش داشتم.

لبهای امگاشو بوسید : اینجا هم پنجره هاش غروب های زیبایی رو به نمایش میزاره بنگچان هیونگ کلی سر این مَلاک انتخاب غر غر کرده....و بلخره....تازه امروز پامون کاملا رسیده اینجا منتظر غروبش باش بهت اطمینان میدم فوق‌العاده است.

جیمین به حرص خوردنای بنگچان هیونگ که فکر میکرد خندش میگرفت.

( فکر کن به طرف بگی خونه انتخاب میکنی علاوه بر تمام مَلاک های عادی... پنجره رو به غروبشم خیلی مهمه 😐خدا صبر بده)

تهیونگ: حالا این شد بخند.....راستی امروز تو یه قولی ندادی؟

جیمین ابرویی بالا انداخت: قول؟ من؟

تهیونگ سری تکون داد : جیمییییین.

جیمین با صدای کشیده الفا تسلیم شد : خیلی خوب...فقط خیلی سنگین یا زیاد نباشه و  فقط یه بار در ر....

تهیونگ دوباره با بوسیدن امگاش ساکتش کرد و با هیجان بلند شد : بلخره بعد از یک ماه...سخت نگیر دیگه یه قهوه است... تلخ مخصوص با دستگاه خودم.

جیمین به ذوق تهیونگ برای خوردن قهوه لبخندی زد: از اینکه انقدر دلتنگش بودی متعجبم کو اون الفای نق نقویی که اینو زهرماری صدا میزد!

تهیونگ با لبخند مستطیلیش برگشت و گفت: خوب تجربه ثابت کرده قهوه نه تنها جسم بلکه روح رو هم تقویت میکنه.‌‌‌...و منم به مرور یه جورایی به این تلخی اعتیاد پیدا کردم.

( منم منم منم 🖐 شماهم؟ بیبیای من اینجا معتاد قهوه داریم؟ )

جیمین لیوان قهوه ای که الفا جلوش گذاشتو گرفت و بوشو وارد ریه هاش کرد : باهات کاملا موافقم.

تهیونگ : در واقع....قهوه خوشمزه است
خوشمزگیش به همون تلخ بودنشه
اما وقتی میخوریم تلخیش رو تحویل
نمی گیریم، ولی میگیم چسبید...مثال پر شباهتی با زندگی داره...اونم روزهای تلخش بد نیست، مثل قهوه میمونه
تلخه اما، میگذره و تجربه میشه...
من تلخیشو تحویل نمیگیرم چون میگذره و بعد... عجب طعمـــی یا تجربه ای...باید اول تلخیشو حس کنی تا بتونی تاثیرشو بفهمی.

جیمین عمیقا به چشمای الفاش خیره بود و به اون کلمات زیبا با صدای بم الفاش گوش میداد.
گاهی چشمای تهیونگ رنگ غم میگرفت.

تهیونگ غرق در افکار خودش هنوز هم تاثیر این چهار سال دوری رو نتونسته بود به کلی فراموش کنه.

هردو مدتی سکوت کردن انگار کلمات هر نوعش برای اون لحظه اضافی بود یا مناسب.

توی سکوت قهوه هاشونو مینوشیدن و انگار منتظر یه معجزه بودن‌‌‌....هر چند اونا یه معجزه کوچولوی پر سرو صدا توی زندگیشون داشتن.

لیان: بابایییی...این مرحله خیلی شختهههه.

و کلافه سمت تهیونگ میدوید....همین ورود لیان باعث برگشت لبخند روی لبای اون دو شد.

تهیونگ: من گفتم نمیتونی مثل من بازی کنی.

الفا قهوه شو کامل سر کشید و با نفس عمیقی لیانو روی پاهاش نشوند و چشماشون زوم صفحه گوشی شد.

جیمین‌: لیان اول صبح وقت بازی با گوشیه اصلا تو ساندویچتو خوردی؟

لیان لباشو کمی اینور اونور کرد و به پاپاش نگاه کرد : اره خیلی کوشمزه بود یام یام....

جیمین با دیدن ساندویچ سالم، اَبرویی بالا انداخت: واقعا ؟‌ ولی ساندویچت دقیقا پشت سرت و روبه روی من سرجاشه.

لیان چشماش گرد شد دستاشو روی شونه های پهن باباش گذاشت که با بشقاب حاویه ساندویچ صبحونش روبه رو شد.

لیان: اِوا..این ایژا چیکار میکنه؟!

تهیونگ به کیوتیه لفظ و نگاه لیان خیره شد و خندش گرفت‌: واقعا اونجا چیکار میکنه لیان؟

لیان: من نمی...دونم که.

( بخشی در کودکان وجود دارد به نام چش سفیدی🤌🦦 که در بعضی مواقع ممکنه کیوت باشه و در بعضی مواقع رو مخ 🤷‍♀️ ما اینجا با دنده کیوتش میریم جلو...)

با چهره کیوت و معصوم لیان که بیشتر شبیه یه بچه گربه کرده بودش تهیونگ خندش گرفت.

تهیونگ : لیان تو دیروزم صبحونتو کامل نخوردی.

جیمین: دوباره به وعده های غذاییت بی توجه ای میکنی الفا کوچولو تو که اون دارو های بدمزه رو دوست نداری چرا غذای خوشمزتو نمیخوری؟!

تهیونگ کمی نگران و سوالی به جیمین نگاه کرد که امگا ادامه داد: لیان وقتی به دنیا اومد کم خونی شدیدی داشت و آهن بدنش هر چند وقت یک بار کاهش پیدا میکنه به خصوص اگه مریض بشه برای همین تحت نظر متخصصه.

تهیونگ با اخم کمرنگی نگاهشو به لیان که مشغول بازی بود داد : این تاثیر بخاطر دوران حاملگیته؟

جیمین سری تکون داد : کمبود های امگا روی بچه هم تاثیر میزاره.

با چیزی که به ذهن الفا رسید دوباره به امگاش خیره شد: لیان تاحالا تبدیل شده ؟

جیمین با سوال الفاش جاخورد و با چشمای گرد سری به چپو راست تکون داد: من هیچ وقت فرصت نکردم همچین چیزیو باهاش تمرین کنم حتی خودمم توی این چهار سال یه بار تبدیل شدم اونم بخاطر تزریقات پاهام بود....بعد ازاونم توی جنگل...برای تو.

تهیونگ دستشو روی گونه جیمین گذاشت و با نگاهی متاسف بهش خیره شد...این چهار سال فرصت های زیادی رو برای کنار هم بودنشون ازشون گرفتن....اونم وقتی واقعا به این نیاز داشتن.

( خواهش میکنم.‌..کار منه🖐😎)

جیمین، تنهایی لیانو به اینجا رسوند...احساس ضعف کرد، ناامید شد، توان پاهاشو از دست داد، سلامت کامل بدنی لیانو کسب نکرد و خودش با خلَعی که توی وجودش بخاطر نبود الفاش داشت اشک ریخت.

و تهیونگ حتی نمیدونست بچه ای داره اون حتی امگاشو هم نداشت..‌..
نوزادیه بچشون ندید.
اولین قدم هایی که برداشتو ندید‌.
اولین حرفشو که یاد گرفت بگه رو نشنید.
مثل خیلی از زوج های دیگه تهیونگ و جیمین کنار هم برای بچشون خرید نکردن.

اما حالا واقعا آینده پیش روشون همه این هارو جبران میکرد؟!

( بیبیام هم اکنون: اگه یکی دیگه و یکی دیگه و کلی دیگه بیارین شما و ما شاهد اتفاقات اکلیلی بسیاری میشیم...و بله که جبران میشه😇)

فکر به گزشته فقط مثل تنفس هوا بدون اکسیژن میموند....تهیونگ اما حالا احساس خوشحالی میکرد حداقل میتونست به عنوان پدرِالفای لیان بهش یاد بده چطوری تبدیل بشه و با اون پنجه ها حرکت کنه .

تهیونگ: یعنی تو تاحالا پنجه هاشو ندیدی؟

جیمین‌ بازم سری به چپو راست تکون داد‌.

لبخند مستطیلی تهیونگ جیمینو کنجکاو کرده بود.....اما صبر کن... اون نگاه رو خوب میشناخت.

تهیونگ: پس من میتونم یکی از اولین های پسرمو تجربه کنم.

جیمین با حرف تهیونگ متقابلا لبخند زد و دست الفاشو که روی گونش بود بوسید و بین دستاش گرفت:‌ البته... این وظیفه پدرِالفا نصبت به پسر الفاشه.

لیان: اصلا خوب نیشت صدا باشه بدون تشویر... همچ تملکز میکنم نمیشه..خووووب چی میگفتین؟

( فوضولووووو😂)

جیمین: ببینم وروجک تو حواست به حرفای ما بود ؟

لیان: خوب لاجب من بود داشتم گوش میدادم...بابایی میخواد شیکار کنه؟

تهیونگ: فک کنم به یه گردش جنگلی نیاز داریم.

جیمین اروم زمزمه کرد: ولی الان هوا سرده.

لیان با فکر به جنگل لبخندی زد: ایول...من یه کوله پشتی میخوام با کلی خولاکیییی.

تهیونگ به شادیه لیان وسط اشپزخونه خیره شد که بالا و پایین میپرید....و بعد اروم زیر لب زمزمه کرد....: ممنون.

.
‌‌.
.
( ولی از کی تشکر کرد؟!🤔....خوب معلومه من😎...مامی جان، نویسنده عزیز اینم فکر کردن داره والا که🤨..کم مونده بریم رو ریتمه....  آخه این همه خوشبختی محاله محاااااله تورو تو زندگی داشتن، خوابو خیاله خیالهههه💃💃)
.
.
.

لیان: بابایی کارت تموم نشد؟

تهیونگ همون طور که روی گرفتن عکس از مدل تایلندی دقت کرده بود اروم زمزمه کرد.

تهیونگ: نه عزیزم یکم مونده.

لیان سری تکون داد و با لبای برچیده شده به اطراف نگاه میکرد محل کار پدرش برای گشتو گذار عالی بود ولی تهیونگ نمیزاشت زیاد دور بشه و از طرفی عمو نامجون و بنگچانشم نبودن همراهش بیان.

دوباره به صورت اخمو و جدی تهیونگ خیره شد: بابایی چقدر عشبانی!

تهیونگ که میدونست چرا لیان همچین حرفی گفته لبخندی زد : خوب موقع کار باید جدی و با دقت باشی.

لیان: منم وقتی بزرگ شدم اینجولی جدی و عشبانی...زود باچین کال کنین.

تهیونگ به اون فسقلی کوچولو که تو نقش رئیس عصبانی فرو رفته نگاه کرد.

تهیونگ : نه لیان تو باید اروم و با احترام با همکارات برخورد کنی...سرد و جدی بودن به علامت بدرفتاری کردن نیست.

( نیست نیستتتتت خدایا کاش اینو به اطرافیانم خر فهم میکردم)

لیان: خوب بابایی شلا اخم کلده پس؟

تهیونگ: این بخاطر دقته... یا شخصیت بابایی.

لیان: ولی تو همچ تو خونه لبخند میزنی.. اینچا اژیتی؟

تهیونگ: نه خوب میشه اینجوری هم به حسابش اورد ...یه..شخصیت کاری.

لیان: چخصیت کاری؟!

تهیونگ: هر موقع بزرگ شدی بهتر درکش میکنی .

تهیونگ که نمیتونست به پسر کنجکاوش راجب این دو شخصیتی بودن با دنیای بیرون و افراد خاص زندگیش بگه.

( اره دیگه این قلم زندگی هم اکنون نویسنده هم که از بس این بچه رو عذاب داد از این رو به این رو شد🚶‍♀️)

الفا عادت کرده بود کارش رو جدی بگیره به حدی که فقط روی انجام دادنش تمرکز کنه و از افکار دیگش خارج بشه اونم به بهترین نحو.

اما خیلیا هم بودن با لبخند و خوشروی کارشونو پیش میبردن‌.
به هر حال هر انسانی متفاوته و این تفاوت میتونه از چیزای خیلی زیادی گرفته بشه. یکیش اتفاقات و فضایی که توی زندگیشون تجربه میکنن...یا خصوصیات درونشون، اخلاقیاتشون و تغییراتی که باهاش روبه رو میشن.

به هر حال داستان زندگی هر کسی متفاوته.

تهیونگ آرزو میکرد هیچ وقت هیچ اتفاقی باعث از بین رفتن لبخند زیبای پسرش نشه یا از دست دادن خودش و روشنایی دنیاش.

چون تهیونگ تجربه کرده بود و نمیخواست برای عزیزانش هم این اتفاق بیوفته.

..

تهیونگ: خیلی خوب تمومه...خسته نباشید.

گردنشو به چپو راست چرخوند تا گرفتگیشو از بین ببره و بعد روبه روی لیان با لبخند روی زانو نشست.

تهیونگ: به بابایی کمک میکنی وسایلشو جمع کنه؟

لیان لبخندی زد سری تکون داد: اره اره اره.

تهیونگ: اینه شخصیت کاری پسر من...مهربان و خوش رو.

هر دو مشغول شدن و با راهنمایی های تهیونگ لیان خیلی خوب به پدرش کمک میکرد.
از طرفی عده ای متعجب به عکاس معروفشون نگاه میکردن... انگار کنار اون الفا کوچولو، عکاس جدی و سرد یه آدم دیگه می‌شود.

..: یعنی اگه یه جای دیگه این صورت خندون عکاس کیم تهیونگو میدیدم فکر میکردم برادر دوقولیی همزادی چیزیشه نه خودش.

و حالا این تفاوت باعث شده بود نتونن چشم از اون پدرو پسر بردارن.

( بخدا اگه چشمشون بزنین موهاتونو از ریشه میکنم باهاشون اسفند دود میکنممممم 🤌😑)

لیان : میریم دنبال پاپا؟

تهیونگ به ساعت نگاه کرد : اره میریم از اون ساختمان کسل کننده نجاتش بدیم.

لیان به شرکت پاپاش میگفت ساختمان کسل کننده چون همیشه اونجا حوصلش سر میرفت و خوابش میگرفت.

لیان: ارهههههههه.

.
.
.

..: اقای پارک شخصی به نام شین ریوجین میخوان شمارو ببینن.

جیمین ابرویی بالا انداخت و کمی نگران شد ریوجین تاحالا به شرکتش نیومده حتما اتفاقی افتاده.

جیمین: با احترام راهنماییشون کنید.

مرد تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت.

با ورود ریوجین که لباس فرم افسری به تن داشت...جیمین بلند شد و سمتش رفت...باهم دست دادن.

جیمین: خیلی خوش اومدی ریوجین بشین.

ریوجین با لبخندی قدردان نشست که جیمین هم روبه روش روی مبل چرمی قرار گرفت.

جیمین: قهوه؟

ریوجین: ممنون میشم.

امگا بعد از سفارش قهوه سمت دختر برگشت: چیزی شده؟ یهویی اومدی نگران شدم.

ریوجین که کمی توی فکر بود و باعث شده بود اخم ریزی داشته باشه با دیدن نگرانی جیمین لبخندی زد: نه نه چیز نگران کننده ای نیست..میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم گفتم قبل از اینکه برم خونه بگم....چون راجب پدرته.

جیمین دستاشو بهم قفل کرد و تنها منتظر به ریوجین نگاه کرد.

دختر دستی توی موهاش کشید به نظر کلافه میومد: با اینکه نمیدونم لازمه یا نه اما به عنوان پسرش و کسی که پرونده دستشه باید اینو بدونی...پدرت میخواد شمارو ببینه‌.

جیمین متعجب اخم کرد: چی؟

ریوجین: عجیبه میدونم اونم برای فردی مثل دائه جون ولی چند روزی هست همش درخواست میکنه که شمارو ببینه....باید اینو بهت میگفتم باید میدونستی به هر حال اون یه پدره و یه پدربزرگ.

جیمین: تهیونگ چی ؟ هنوزم اونو قبول نکرده مگه نه؟

ریوجین: نمیدونم...حتی اسمش نمیاره ولی یه چیزی توی نگاه پدرت تغییر کرده....انگار..انگار پشیمونه دیگه با غرور و محکم حرف نمیزنه اون دلتنگ لیانه .

جیمین آدم بی رحمی نبود ولی همش به این چهار سال فکر میکرد انگار براش یه کینه طولانی شده بود.

جیمین: آدما چیزی که دارنو نمیبینن چیزی که ندارنو درخواست میکنن....و بعد پشیمون میشن.....پشیمونیه اون حتی اگه حقیقت هم داشته باشه دیگه لیاقت دیدن لیان یا منو نداره‌‌‌.... هنوز به قدری ازش عصبانی و ناراحت هستم که نمیخوام این لطفو در حقش بکنم....مجازاتش همینه...اونم باید بفهمه از دست دادن یعنی چی البته اگه واقعا پشیمون شده باشه .

ریوجین خیلی خوب حرفای امگا رو می‌فهمید: درکت میکنم هر کسی جای تو بود نمیتونست ببخشه....فقط خواستم بدونی اینکه چه تصمیمی بگیری بر احده خودته.

با آوردن قهوه ها هردو مدتی سکوت کردن که ریوجین کنجکاو پرسید: لیان خیلی به پدربزرگش نزدیک بود؟

جیمین سری به چپو راست تکون داد : متاسفانه پدرم هیچ وقت از رفتاری که با من داشت درس نگرفت....و این رفتاره بیش از حد مراقب برای لیان هم اجرا می‌شود....پدرم برای لیان یه پدربزرگه خیلی مهربونو صمیمی نبود اینکه همش از لیان میخواست اینکارو بکنه و اینکارو نکنه البته محدودیت هایی که معتقد بود اگه از سن کم بهش بگی بهتر رعایتشون میکنه و از هر حرکت لیان ایراد گرفتن باعث شده بود لیان باهاش احساس راحتیه زیادی نداشته باشه....ولی...دوسش داشت .

ریوجین: عادیه سراغشو نگیره.

اما جیمین رد کرد: نه میگیره....نمیدونم چطور اما لیان شنیده که پدربزرگش از تهیونگ خوشش نمیاد و حتی فک کنم حرفای بیشتری شنیده.

ریوجین با فکر هر چیزی که یه بچه میتونه شنیده باشه حس بدی بهش دست داد چیزی ریوجین نداشت یه بچگی و نوجوونی خوب بود: حتما اون لحظه خیلی ناراحت شده.

جیمین به ریوجین که انگار گرفته‌ به نظر می‌رسید خیره شد و ادامه داد: میپرسید چون بابابزرگ، باباشو دوست نداره دیگه نمیاد پیششمون..و قطعا لیان وجود تهیونگو بیشتر دوست داره تا پدربزرگشو....تهیونگ پدر فوق‌العاده ایه.. که چهار سال ازش محروم شد.

ریوجین که جوو خیلی سنگین و غم انگیز دید نفس عمیقی کشید و لبخندی زد: از یه همچین عاشق وفاداری چه انتظار دیگه ای داری آخه...سولومیتش.

با چشمکی که زد و لبخند روی لبای جیمین برگشت: نمیخوای بیخیال این کلمه شی هان؟

ریوجین: بیخیال شم؟!...عمرا وایستادم سر نگهبانی تو اوج گرما میبینم یهو از جیمین رسیدیم به سولومیت!...اینجوری بودم که این از کجا درومد؟ نکنه از این بیمارای دو قطبیه یه نفرو دوتا میبینه یا دونفر تو زندگیشن.

هردو خندیدن که صدای خندشون فضای اتاقو پر کرد.

.
.
.

همون طور که سر امگا روی پاش بود موهای مشکیشو نوازش میکرد.
به اسرار لیان همه باهم داشتن کارتون کورولین رو نگاه میکردن.

( کورولین بود؟ یا کورالین؟...دست بِدَنیه کورولین🐁)
۱
هرچند خود لیان بخاطر کنجکاویش خواست ببینتش چون وقتی تیکه های کوتاهشو بین کانال ها دیده بود راجبش کنجکاو بود و حالا که داشت تموم می‌شود الفا کوچولو فهمید اصلا ایده خوبی نبوده.

(😂😂😂 اخی)

توی بغل جیمین جمع شده بود و اجازه نمیداد پاپاش یه لحظه دستشو از دورش برداره.

تهیونگ: اسمش کارتونه وگرنه رو دست فیلم راحبه هم زده....لیان پسرم الان اون کودک درونت برای دیدن مثلا این کارتون اروم شد؟

جیمین لبخندی زد. از تکون های ریز لیان معلوم بود امشب قرار نیست تنها بخوابه و البته چند شب دیگه.

( چندسالتون بود کارتون کورولینو دیدین؟..اصلا دیدین؟.‌😐)

لیان: اون سه تا دختَل کوچولو چشماشونو دکمه..دوخته بود!.

جیمین سرشو از روی پای تهیونگ برداشت و لیانو روی پاهاش نشوند: این فقط یه کارتون بود پسرم همچین چیزی امکان نداره فراموشش کن.

تهیونگ تلوزیونو خاموش کرد و خودشو سمت امگا و پسرش کشید: نباید میدیدیش منکه بهت گفتم خوب نیست.

لیان با اخم و عصبانیت از سازنده این کارتون گفت: دیگه چرا کالتونیه بَشه دلش میخواد ب..ببینه.

( بچه😂😂 دست پیش میگیره پس نیوفته)

تهیونگ : خوب عروس مرده...مترسک و همون دکتره که سگشو با برق زنده میکنه هم کارتونیه...اسمش چی بود؟!.

تهیونگ متفکر وقتی با نگاه متعجب جیمین‌ و نگاه  ترسیده تر لیان روبه رو شد سعی کرد با یه لبخند جمعش کنه‌.

جیمین : تو اینا همرو دیدی؟

تهیونگ: وقتی جوون بودم آره.

لیان: عَلوس مرده..سگشو ژنده میکنه.

تهیونگ لبخند مستطیلی زد.. لیانو بغل کرد و بلند شد.
کوتاه لیانو پروند بالا و گرفتش که پسر به دستش چنگ زد.

لیان: بابایییییی.... الان یه هلولا نیاد منو از تو سفق بگیره ببره.

تهیونگ: چیکار کنه؟!!!

( باز خوبه با خانواده دیده من این برادرم بدتر از ازراعیل کنارم بود🦦)

جیمین خسته خندید و دستشو توی موهاش کشید.

..

چند مین بعد هر سه توی تخت بودن عمرا لیان تنهایی توی اتاق خودش میموند.

لیان: بابایی نمیبنم ...بچلخی بری پشت...پاپا بخوابیا همین.. جا ...باشی.

( دیگه حواسش به اینم هست 🤣🤣)

لیان خواب الود رو به تهیونگ خندون گفت و آخرین تایم تحمل بیداریشو سپری کرد.

جیمین: وروجک فضول.

تهیونگ که نگاهشو از لیان گرفت و با یادآوری چیزی با تردید به امگا خیره شد که جیمین زود اون نگاهو شکار کرد.

جیمین: چیزی میخوای بگی؟

تهیونگ لب گزید: خوب.....دوره راتم داره شروع میشه..دو روز دیگه.

وقتی تغییر چهره امگاشو دید سری به چپو راست تکون داد: تو مجبور نیستی جیمین...تو هیچ وقت رات منو ندیدی و منطقیه اگه نخوای به این زودی بهش پاسخی بدی.

(بیبیام هم اکنون: 🤨 چی؟ چرا چرتو پرت میگی بابا امگاته دستشو بگیر برو...شما کامنت نمیزارین مگه خودمم به جای بیبیام کامنت بزارم🤌🫂)

جیمین با اخم کوچیکی گفت: خوب پس چیکارش میکنی ؟......من امگاتم تهیونگ.

( رگ غیرتش زد بالا...😎 تهیونگ تو مای لاو جیمینی افتاد 🚶‍♀️)

تهیونگ که وضعیت رایحه امگاشو خطر ناک دید لبخندی زد و دستشو روی گونش گذاشت : هی اروم باش جیمینیه من ...خوب با دارو های خواب آور تحملش میکنم مثل تمام این چهار سال .

جیمین خودشم هیت بدنشو پس میزد و بخاطرش دارو میخورد اما حالا که به الفاش رسید بود.
تهیونگ نمیخواست امگاشو مجبور به انجام کاری کنه.

با اینکه الفا ، برای امگای خوشگل و دوست داشتنیش دستو پا میزد ولی بازم این حق جیمین بود که ازش بپرسه.
جیمین تا حالا هیچ وقت توی دوره رات تهیونگ قرار نگرفته بود هیچ وقت حتی قبلا.

امگا لب گزید و اروم زمزمه کرد : من...باهات میام.

تهیونگ جا خورد: واقعا؟

( 😈😈😈😈🤣)

□■□■□■□■□■□■□■□■□

اخی بچم ....
اوووه دوره رات داریماااا😈 پارت بعد چه در انتظار شماست ؟😎😎😎

چیز خاصی نداشت این پارت ولی پارت طولانی بوداااا .... و یه خماری داشت💃

زیاد نمیتونم پرحرفی کنم فقط دلم کلی براتون تنگ شده بود امیدوارم با این پارت بتونیم دو طرفه جبرانش کنیم.💞🫂

نکات ادبی آموزشی رو دریابید که بسیار است..🤌🦦

ترکوندن کامنتا با شما یه قهوه جلوی کولر و کلی کامنت از بیبیام رویاییه🥲🫂🫂💞

مراقب خودتون باشید...یادتون نره دوستون دارم💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞فایتینگ

Continuar a ler

Também vai Gostar

3.8K 591 36
عجیبه امروز با پسری که اصلا فکرشو نمی کردم کار خلافی توی مدرسه بکنه، توی تنبیه بودم... این فیک هم یکی از همون کلیشه های مدرسه ای همیشگی هست ولی اکثر...
164K 30.1K 111
بیرمە جاران پیاوێکی شکۆدارو خاوەن پایە بوم بەلام ئێستا دەخزمە نێو درزی باوەشە ساردەکەت ...
24.9K 1.9K 29
یه بوک برای استفاده از ذخایر خاک خورده‌ی فنفیکشن خوانی من از کاپل ییجان که امیدوارانه منتظر بهره برداری شما ازش هستم...! Cover by: strawberrycuti ♡ (...
20.5K 1.9K 42
اگه برای کتاباتون نیاز به کاور دارید يه سری به اینجا بزنین -- برای سفارش کاور توضیحات داخل بوک رو بخونید Requests OPEN [ ] DELAY [ ] CLOSE...