یک هفته لعنتی از اون روز گذشته بود. از روزی که بالاخره تونسته بود سهون رو از اون بازداشتگاه عجیب خارج کنه. تا با هم برای روز دادگاه منتظر بمونن. دادگاهی که قرار بود امروز برگذار شه.
جونگین کلا متوجه وجود ذرهای منطق توی این وضعیت نشده بود. آخه محض رضای خدا چرا باید یکی برای عاشق شدن مجازات شه؟ ذهنش دریایی از سوال بود که براشون جوابی وجود نداشت. حتی کسی حاضر نبود جواب بده. تو این چند روز فهمیده بود که این سازمان شبیه یه گاوصندوق عظیمه که با راز پر شده. هیچکس حاضر نبود کوچیکترین کمکی بکنه حتی با وجود بالاترین ارقام روی چک. هیچکس نتونسته بود از پرونده سهون سردربیاره. کلا پروندهای که به سازمان مربوط میشد حتی به پلیس هم تحویل داده نمیشد. انگار یه گروهی بودن که جدا از دولت و کشور فعالیت میکردن. اون هم فقط برای... خون آشامها. و این عجیب بود. تک تک فعالیتهای سازمان تغذیه در جهت منفعت این گونه بود.
هیچکس حتی حدسی برای مجازاتی که قرار بود تعیین بشه نداشت. واقعا همه چی عجیب و ترسناک بود و برای یک هفته تمام خواب رو از چشمهای خون آشام مو قهوهای گرفته بود. نگران سهون بود. بیشتر از همه چی. میدونست که در طول زندگی نچندان طولانیش صدمهها و آسیبهایی دیده و نمیخواست که در آینده از عاشق جونگین شدنش هم به همین عنوان یاد کنه.
جونگین حتی قرارداد رو پیدا کرده بود و دوباره و دوباره با دقت خونده بودش ولی همچین بندی مبنی بر نبود رابطه احساسی ندیده بود. و بعد از یکم تحقیق فهمیده بود که توی اون قراداد لعنتی هیچ چیزی به طور کامل ذکر نشده و این هم نمونش بود. چرا باید قانونی وضع کنی و بقیه رو در جریانش نزاری اما بخاطر زیر پا گذاشتنشون مجازاتشون کنی؟ این عاقلانه نبود.
نزدیکهای عصر بود که همراه سهون وارد سازمان شدن. سهون یه پالتوی بلند مشکی پوشیده بود. دور گردنش رو با شالگردن پوشونده بود که با ورود به ساختمون و احساس گرما از دور گردنش بازش کرد و توی دستش گرفت.
چیزی به پایان سال نمونده بود و طبقه همکف که بخش اصلی ساختمون محسوب میشد از همیشه خالیتر بود. سهون نگاه مرددی به جونگین کرد و پشت سرش به سمت آسانسور رفت.
مرد بزرگتر که یک کت پشمی به تن کرده بود از همیشه گرفتهتر بود. ابروهاش درهم کشیده شده بودن. نمیدونست گودی زیرچشمهاش بخاطر دادگاه امروزه یا بخاطر حال برادرش.
چانیول درسته از نظر جسمی کاملا بهبود پیدا کرده بود اما غمگین بود و این رو سهون هم میتونست بفهمه. از طریق جونگین دلیلش رو فهمیده بود و از ته قلبش برای اون خون آشام همیشه شاد ناراحت بود. ندیدن لبخند پهن روی لبهای درشتش باعث میشد که لبخند از روی لبهای اطرافیانش هم پاک بشه. همه میخواستن چان خوشحال باشه و اون الان... حتی به خوشحالی نزدیک هم نبود.
دادگاه در طبقه سیزدهم واقع شده بود و باز شدن آسانسور مساوی بود با ورود به فضای بزرگ و تقریبا... ترسناک محاکمه. ناخوداگاه خندید. فکر نمیکرد هیچ وقت بخاطر عاشق شدن در همچین جایگاهی قرار بگیره. هیچ وقت فکر نمیکرد دنیاش انقدر سیاه باشه. فکر نمیکرد انقدر ابر بدشانسی که زندگیش رو تاریک کرده بزرگ باشه که عاشق شدنش رو جرم تلقی کنه. این ابر حتی قدرت این رو داشت که به عنوان مجازات، براش حکم اعدام صادر کنه.
جایگاهی که برای حضار تدارک دیده شده بود خوشبختانه خالی بود و امیدوار هم بود خالی بمونه. زیاد بودن آدمها عصبیش میکردن.
طبق اطلاعات دست و پا شکستهای که به دست آورده بود این دادگاه اصلا شبیه دادگاههای معمولی نبود. از بازپرس، دادستان و وکیل خبری نبود. فقط قاضی... و مجرم. اطراف سالن چهار نگهبان برای جلوگیری از هر اتفاقی آماده بودن و
شخص قانون شکن حقی برای دفاع از خودش نداشت چون جرم واضح بود.
همراه جونگین به سمت یکی از صندلیهای وسط سالن رفت و روش جا گرفت. چتریهای مشکیش رو مرتب کرد و نفس عمیقی کشید. جونگین همچنان کنارش ایستاده بود و قبل از اینکه تصمیم به نشستن بگیره یکی از مامورها به حرف اومد.
-شما باید با فاصله ازشون بشینین.
خون آشام جوان چیزی نگفت و سمت سهون برگشت. نگاه پسر جوان بالا اومد و به چشمهاش دوخته شد.
-هرچی شد... من همینجام خب؟
جونگین به نرمی زمزمه کرد و وقتی بالا و پایین شدن سر سهون رو دید خم شد و با کنار زدن چتریهاش بوسه آرومی روی پیشونیش زد که باعث شد پلکهاش روی هم بره و یه چیزی توی قلب سهون فرو بریزه. باید بهش حس خوبی میداد نه؟ پس چرا بدنش رو لرزوند و تاریکی رو مهمون چشمهاش کرد؟
جونگین با لبخند عقب رفت و با یکم فاصله ازش روی صندلی جا گرفت. نگاهی به ساعت بالای سر جایگاه قاضی کرد. کمتر از ده دقیقه دیگه... میومد.
سهون در این مدت عصبی پوست کنار ناخنش رو میکند و جونگین هم کلافه بهش خیره شده بود. کاش فقط به خیر میگذشت. خون آشام جوان برای سر و کله زدن با مشکل بزرگ جدید زیادی خسته بود.
کاش حداقل مثل دادگاههای عادی برای دادن جواب بازیشون ندن چون اصات اعصاب سر و کله زدن با آدمها رو نداشت. میخواست فقط همه چی تموم شه و برای یک هفته کامل با سهون روی تخت لش کنه و صورت زیباش رو ببوسه تا شاید حالش بهتر بشه.
خطری که جون برادرش رو تهدید میکرد همچنان روی قلبش سنگینی میکرد. درست مثل یه سنگ بزرگ.
و حالا هم نگرانی که سرتاسر قلبش رو در برگرفته بود باعث میشد که نتونه یه نفس آروم و راحت بکشه. همه چی خیلی سریع داشت اتفاق میفتاد.
چند دقیقهای در سکوت گذشت که بالاخره دری که ابتدای سالن قرار گرفته بود باز شد و مردی کت و شلوار پوشیده درحالیکه اخم ظریفی بین ابروهاش نشونده وارد شد.
-روزتون بخیر.
لحن آروم و خسته مرد بیجواب موند چون حتی سهون هم که خیلی روی ادب و اینجور مسائل حساس بود نیازی نمیدید که جوابی بده.
مرد پشت میز بزرگی جا گرفت و پرونده بار یک توی دستش رو روی میز گذاشت. چهره اش آروم و شاید... آشنا به نظر میرسید. برای جونگین.
-خب احتمالا تا حالا متوجه شدین که روند این دادگاه شبیه سایر دادگاههای که دیدین نیست. درسته؟
مرد نگاهش رو از میزش کند و به سهون و سپس جونگین داد. لحنش آروم و مودبانه بود. نگاه خیره دو مرد رو که دید ادامه داد:
-اصولا تو این دادگاه، اتهام و مظنونی وجود نداره. شما فرصتی ندارین برای اینکه بگین که قانونی رو زیر پا نذاشتین یا تلاشی برای فرار کردن از زیرش انجام بدین.
سهون زبونش رو روی لبهاش کشید. از این وضعیت متنفر بود. از اینکه یکی اینطور بهش خیره بشه و محکومش کنه بیزار بود. مرد حین حرف زد دستهاش رو حرکت میداد و متقابلا روی اعصاب خون آشام جوان هم که جدیدا ضعیف شده بود خط مینداخت.
-سازمان تغذیه یا به عبارت دیگه، سازمانی که در جهت منافع خون آشامهای کره جنوبی قدم برمیداره از طرف دولت اختیار تام داره. هیچکدوم از تصمیمات ما توسط کسی زیر سوال نمیره چون تمامشون توسط انجمن و همچنین رئیس جمهور وقت تایید شدند.
جونگین به صندلی تکیه داد. انگشتهاش رو درهم حلقه کرده بود و سرش به حالت شاید بیادبانهای از نظر قاضی کج شده بود.
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید آقای کیم.
در جواب لحن بیحوصله جونگین زمزمه کرد. سهون کنجکاو و بیصدا سرش رو سمت دوست پسرش چرخونده بود. هیچ ایدهای نداشت توی این وضعیت باید چی بگه یا چیکار کنه و خوشحال بود که جونگین هم اینجاست.
-این قانونی که شما اصرار دارین مارو بخاطر زیرپا گذاشتنش مجازات کنین اصالا توی قرارداد وجود نداره!
-درسته چون سیاست سازمان ما اینه. قرار نیست همه چی توی یک برگه کاغذ ذکر بشه، به دلایلی که نیازی به گفتنشون نیست. اما مطمئنا هنگام امضای قرارداد مشاور ما تمامشون رو براتون توضیح دادن.
سهون با شنیدن حرفهای مرد ابرویی بالا انداخت و چشمهاش رو گرد کرد و بالاخره سعی کرد یه دفاعی از خودشون داشته باشه... هرچند بی فا یده. بالاخره چه دانسته چه ندانسته اونا الان همدیگه رو دوست داشتن و چیزی قرار نبود عوض بشه.
-آقای جانگ چیزی در این مورد به من نگفتن!
-آقای جانگ؟ امکان نداره. ایشون یکی از بهترینها هستن. چطور ممکنه همچین چیز مهمی رو فراموش کنن؟
لحن قاضی هم تا حدی متعجب بود و طوری بودکه انگار داره صداقت سهون رو زیر سوال میبره و این کار باعث میشد نگاه تیز جونگین بهش دوخته بشه. کاش میتونست همین لحظه و همینجا گلوی تک تکشون رو پاره کنه و برای همیشه همراه سهون از این سازمان لعنتی خارج بشه.
-ولی من میتونم قسم بخورم که بهمون نگفتن.
سهون صادقانه زمزمه کرد و موهایی که روی پیشونیش افتاده بودن رو کنار زد.
-مدرکی هم برای اثبات حرفتون دارین؟
جملهای که از بین لبهای نفرت انگیز مرد خارج شد چند ثانیهای سکوت رو بینشون نشوند. هرچند مرد تلاش میکرد خودش رو خوب جلوه بده و یه ماسک مهربون روی چهرهاش بسازه فایدهای نداشت. جونگین میتونست چشمهاش رو بخونه.
چشمها هیچوقت دروغ نمیگن و چشمهای مرد، سیاه بود. درست مثل قلبش.
-ولش کن. فعلا چیزهای مهمتری هست.
خون آشام مو قهوهای به آرومی خطاب به دوست پسرش گفت و سهون بدنش رو روی صندلی جمع کرد. این خیلی ناعادلانه بود که داشتن محکومشون میکردن. همینجوری... الکی.
-خب حتی اگر فرض رو بر این بگیریم که شما درجریان این مسئله نبودین هم تغییر چندانی پیش نمیاد. طبق تجربه ام میگم، انتخاب بقیه همیشه چیز دیگه ای بوده.
-منظورش چیه؟
سهون سرش رو سمت جونگین که با یکم فاصله ازش نشسته بود برگردوند و قبل اینکه بخواد جوابی ازش بشنوه قاضی ادامه داد:
-خب میریم سر اصل مطلب. شما کنار هم خیلی زیبا و دوست داشتنی هستید. جدی میگم.
درست میگفت. سهون و جونگین کنار هم زیبا بودن و دنیا همیشه زیباییها رو از بین میبرد.
-اما همیشه همه چیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره. شما زوج فوق العاده هستین که تو همین چند دقیقه هم، تونستم متوجه عشق بینتون بشم. متاسفم که باید دستور جدا شدنتون رو بدم. عشق توی این سازمان جایی نداره.
-منظورتون چیه؟
این بار کسی که این سوال رو پرسید جونگین بود. لحنش تهاجمی و تا حدی خشن بود. روی صندلی صاف نشسته بود و ابروهای درهم کشیدش تصویر ترسناکی از صورتش رو عرضه میکردن.
-شما عاشق اوه سهونشی هستین. درسته؟
مرد دوتا از انگشتهاش رو زیر چونش زد و درحالی که نگاهش به جونگین بود به سهون اشاره کرد.
-همینطوره.
-ایشون منبع شما هستن. مدارکش درست اینجا مقابل منه. تاییدشون میکنید؟
-بله.
جونگین دوباره به حرف اومد و نگاه کوتاهی به سهون کرد. چشمهای سهون گیج بودنش رو فریاد میزدن. درست مثل خودش.
-پس باید مجازات رو قبول کنید.
-مجازات چیه؟ این که کات کنیم؟ واقعا فکر کردین به چیزی که شما بگین قراره عمل کنیم؟
خون آشام بعد از یک تکخند پرسید و باعث شد مرد مقابلش لبخند بزنه.
-سازمان انقدر احمق نیست آقای کیم. شما حق ندارین توی یک شهر باهم زندگی کنید. تو یک کشور مشترک... و شما...
-دارین راجع به چه کوفتی حرف میزنین؟ اینجا یه دادگاه مسخره تو پیونگ یانگ نیست که بخاطرش بخواین ما رو از چوسان تبعید کنین یا همچین چیزی! من ازتون شکایت میکنم!
اینبار جونگین واضحا جوش آورد و یک ضرب از روی صندلیش بلند شد که باعث شد دوتا از نگهبانها چند قدم جلو بیان و محض اطمینان دستشون رو به سمت اسلحهاشون ببرن. نگاه سهون بالا اومد و روی چهره برافروخته دوست پسرش نشست.
-آقای کیم... آروم باشید. ما قرار نیست کسی رو از خونه اش بیرون کنیم. اجازه میدیدن حرفم رو ادامه بدم؟
مرد با همون آرامش مسخرهای که داشت با تمسخر زمزمه کرد و و سهون یکم جا به جا شد تا بتونه دستش رو به جونگین برسونه و نوک انگشتهاش رو بگیره.
در همین حین صدای مرد دوباره گوشهاشون رو آزار داد.
-شما نباید تو یک کشور زندگی کنید. شما و معشوقتون، آقای اوه، حتی حق نفس کشیدن زیر یک آسمون رو ندارید.
این بار... جملاتی که توسط قاضی به زبان آورده شد ترسناک بود. جملاتی که پشت جونگین رو لرزوند.
سهون باور نمیکرد چی شنیده. شاید هم متوجه شده بود و لکنت صداش برای همین بود.
-من... من متوجه نمیشم. دارین چی میگین آقای...
-پارک روجونگ هستم.
-بله... آقای پارک.
سهون بی اختیار گفت و درحالیکه سرمای دست جونگین رو با انگشتهاش حس میکرد منتظر جواب پارک موند.
جونگین همیشه سرد بود اما حالا انگار یخ زده بود. نگاهش به جایگاه قاضی دوخته شده بود و حتی پلک نمیزد. شاید هم فقط شوکه بود و منتظر مونده بود که همه چی براش واضحتر بشه.
-واضح میگم. چون این شغل منه. آقای اوه حکم قضایی شما در این پرونده، اعدامه.
مرد انگار که داشت یه خبر نرمال رو براش میگفت با آرامش گفت و انگشتهاش رو درهم حلقه کرد. این بار دوباره صدای جونگین بالا رفت.
-چی؟ به چه دلیل کوفتی؟ عاشق شدن تو این سرزمین تخمی جرمه؟
-نه لطفا آروم باشین...
-آروم باشم؟ داری راجع به چه کوفتی حرف میزنی؟ توی حرومزاده چطور توقع داری آروم باشم وقتی جلوی چشمهام داری میگی عزیزترین کسم باید بمیره. بخاطر این قانون احمقانه!
صدای جونگین کاملا بالا رفته بود و حتی توی سالن بزرگ هم به مقدار کم اکو میشد.
در مقابل صدای پارک هم بالا رفت و رفته رفته دوباره به همون آرامش لعنتی برگشت. نگهبانها به سمت جونگین قدم برداشتن که با دیدن حرکت دست قاضی متوقف شدن و سرجای قبلیشون ایستادن. هنوز برای استفاده از زور زود بود.
-این قانونه جناب کیم! قانون! اگه شما هم مایلین بقیه عمرتون توی زندان باشین به فحاشیتون به من ادامه بدین! همونطور که گفتم نتیجه این دادگاه هرچی که باشه پیش دادگستری اعتبار داره!
در تمام این مدت سهون بزاق گلوش رو قورت میداد. این چی بود؟ یه خواب؟ یه کابوس؟ کابوس زندگیش کی قرار بود تموم بشه؟ دست جونگین رو یکم کشید که بهش بفهمونه بشینه.
-صبر کن... اصلا چرا من نه؟ هوم؟ من اول عاشقش شدم من ازش خواستم که باهم قرار بزاریم اینا... ا ینا همش تقصیر منه. من رو بجاش بکشین.
صدای جونگین به ناگه شکست. آروم شد و بغض ته صداش برای همه افراد حاضر توی سالن واضح شد. چشمهای قهوه ایش درخشیدن و سهون دید که چقدر دوست پسرش آسیب پذیر شده. متقابلا بلند شد. مقالش ایستاد و لمس نرمی روی گونش گذاشت.
-جونگین...
-سهون برادر من تازه از لبه پرتگاه مرگ برگشته... من... من نمیتونم تو رو از دست بدم!
خون آشام جوان خیره به سهون زمزمه کرد صداش درد داشت. شنیدن صدای شکسته اش درد داشت و سهون نمیدونست که این تازه اول درد کشیدنشه. پسر کوچیکپتر به اجبار لبخند زد تا یه حس اطمیینان ناچیز به دوست پسرش بده.
-خواهش میکنم آروم باش... لطفا... بیا بقیشو بشنویم خب؟ حتما یه راهی پیدا میشه. باشه؟
حینی که به نرمی جونگین رو به نشستن دعوت میکرد و روی صندلیش جا میگرفت، درست کنار جونگین صدای مرد رو شنید که انگار داره یه نمایش تلخ رو تماشا میکنه. اون اصلا اهمیتی نمیداد که حکمی که به زبون آورده گرفتن جون یک آدمه!
-حداقل شما یکم منطقی ترین.
-اینطور نیست. برادرش وضعیت خوبی نداشت. تازه حالش خوب شده.
سهون با آرامش ظاهری که در تضاد با تلاطم قلبش بود در دفاع از مرد مو قهوهای گفت و محکمتر از قبل انگشتهاشون رو درهم حلقه کرد. گرفتن دستش بهش امید میداد. هنوز تنها نبود.
-باید متاسف باشم که همچین چیزی رو تجربه کردی. کیم جونگینشی.
مرد انگار که خودش رو موظف میدونه که در اینجور مواقع همچین جملهای رو بگه بدون هیچ احساس تاسفی در صداش زمزمه کرد و وقتی سکوتشون رو دید ادامه داد:
-خب در جواب سوال هاتون باید بگم که نسل خون آشامهای اصیل رو به کاهشه. اغلب هنگام تبدیل جونشون رو از دست میدن و دووم نمیارن و خیلی از خون آشامها هم بچهای به دنیا نمیارن و این تهدیدی برای جامعه ماست. علاوه بر اون،نسل دورگهها داره زیاد میشه. انسان-ومپایر، گرگینه-ومپایر و حتی جادوگر-ومپایرها در حال افزایشن و برعکس تصورات عمومی این اصلا خوب نیست. بعضی ها فکر میکنن اگه فرزندشون دورگه باشه قدرتمندتر خواهد بود ولی همچین چیزی نیست. این باعث تضعیف جامعه خون آشامها میشه از این رو، عشق و علاقه بین خون آشام و منبعش که قطعا یک انسانه، ممنوعه. باید تمام اقدامهای پیشگیرانه انجام بشه تا تعداد دورگهها کمتر شه.
-نمیفهمم. ما یه زوج همجنسگراییم. قرار نیست یه توله دورگه به جمعیت تخمی کره اضافه کنیم!
جونگین که در لحظات گذشته فقط به موهاش چنگ زده بود و نفس عمیق کشیده بود بعد از یه تکخند هیستریک از بین دندونهاش غرید.
-هرچیزی ممکنه. ما موارد این چنینی تو سازمان داشتیم.
-ولی اعدام... زیاده روی نیست؟
این بار سهون اعتراض کرد. انگار که میدونست جوابی که قراره بشنوه چیزی که میخواد نیست. و این همون نقطه ضعف سهون بود. سهون خیلی سریع عقب میکشید. سهون هیچوقت از چیزی که حق مسلم خودش بود دفاع نمیکرد چون تو بچگیش یادگرفته بود که اون همیشه برای گرفتن حقش ضعیفه. پس بهتره براش تلاشی نکنه و خودش رو خسته نکنه.
-من ده ساله دارم اینجا کار میکنم و این... تنها راهه. متاسفم که اینو میگم ولی خیلی چیزها هست که یک کشور رو تحت تاثیر قرار میده و از اونجایی که دوست پسرتون یه خون آشامه بخش مهمی از اونه.
مرد جرعه ای از قهوهای که به تازگی روی میزش قرار گرفته بود نوشید. مستخدم مسن مثل همیشه بدون اینکه توجهی جلب کنه برای قاضی قهوه و برای سهون و جونگین یه لیوان آب آورده بود. به این دعواها عادت داشت ولی شنیدن صدای بلند فریاد یک خون آشام براش عجیب بود.
-و نجات یک کشور خیلی مهمتر از عشق میون دو نفره. متاسفانه هیچ چیزی نمیتونه دو تا عاشق رو از هم جدا کنه بجز... مرگ.
سهون ناباورانه سر تکون داد.
-این شبیه یه شوخیه.
-کاش یه شوخی بود.
لبهای درشت جونگین لرزیدن.
-ولی عاشق شدن که جرم نیست!
مرد نگاه خنثیای به زوج مقابلش کرد و ثانیهای بعد جملاتی که از بین لبهاش خارج شد جونگین رو از خودش متنفر تر کرد.
-برای انسانها، آره. جرم نیست ولی برای شما چرا.
-چرا این کارو با ما میکنید؟
جونگین سرش رو بالت آورد و مصمم پرسید اما تنها چیزی که تحویل گرفت یه جواب تکراری بود که باعث شد دوباره عصبانیتش بالا بگیره و از جاش بلند بشه.
-متاسفم...
-انقدر متاسفم تحویل ما نده! وانمود نکن که نارحتی! وانمود نکن که اگه کاری از دستت برمیومد انجام میدادی! من نمیزارم همچین اتفاقی بیفته. نمیزارم بخاطر اینکه یه خون آشام لعنتی محکوم به تاریکی ام که برای کشور ارزش دارم تنها نور زندگیم رو ازم بگیرن. نمیزارم میفهمی؟
دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. بلند فریاد میزد و لیوان آبی رو که مقابلش قرار گرفته بود سمت جا یگاه قاضی پرت کرد. مرد فقط در سکوت گوش میداد.
دوتا از نگهبان ها به طرفش اومدن تا و اطرافشون ایستادن.
-قانون، قانونه.
-قانونتون کیریه! درست مثل خودتون!
صدای فریادش تو کل سالن پیچید. چشمهاش سرخ شده بود و سهون میدونست که چیزی نمونده جونگین کنترلش رو از دست بده. خودش همچنان گیج بود ولی اولویت الان دور کردن جونگین از یه دردسر جدید بود.
نگهبان بازوش رو گرفت اما قبل اینکه حرفی بزنه جونگین با شتاب به عقب هلش داد.
-بهم دست نزن!
سهون با چشمهاش از نگهبان عذر خواست و با گذاشتن دستهاش دو طرف صورت خون آشام سمت خودش برش گردوند.
-جونگین... جونگین منو ببین... من مشکلی ندارم. لطفا برای خودت دردسر درست نکن خب؟
قطره اشکی روی گونش لغزید. چرا... چرا باید به همچین جایی میرسیدن؟ چرا اون دوتا...؟
-اون پسر مهربونیه. متاسفم که قراره از دستش بدی اما من هم یه صبری دارم.
قاضی پارک با تمسخر خطاب به جونگین گفت. جونگین پلکهاش رو بسته بود. دستهاش میلرزیدن و دندونهاش روی هم فشرده میشدن. مشکلی نداشت اگه همین لحظه گلوی مرد رو پاره کنه و همراه سهون اعدامش کنن. اصلا مشکلی نداشت همراه عزیزترینش بمیره.
قاضی که قد بلندی داشت پشت میزش ایستاد. لحنش محکم، عصبی و خشن بود. انگار اون آرامشی که برای خودش ساخته بود، حالا از بین رفته بود.
-سازمان تغذیه یه سازمان آدمکش نیست. ما همیشه سعی کردیم همه چیز رو به آرومترین شکل ممکن پیش ببریم اما کیم جونگین! نباید صبر منو امتحان میکردی. اعدام به بهترین شکل ممکن انجام میشد. وقتی که معشوقت خواب بود بدون درد میمرد اما الان قراره تغییرش بدم. اهمیت نمیدم که قراره بهم بگن یه حیوون وحشی بیاحساسم. تو قراره بخاطر واکنشت مجازات بشی و متاسفانه درد فیزیکیش رو قراره دوست پسرت بچشه.
سهون نگاهش رو سمت مرد برگردوند. ذهنش خالی بود. هیچی نمیفهمید. بدنش توسط یک نگهبان عقب کشیده شد و حینی که دستبند فلزی به دستهاش زده میشد جونگین رو دید که با نگاهی خالی به مقابلش زل زده. حتی متوجه نشده بود دستهای سهون از روی صورتش کنار رفتن.
همه چی قرار بود تموم بشه. همه چی انقدر سریع و ناگهانی تموم شده بود.
تمام لحظههای خوبشون قرار بود زیر اشکهاشون دفن بشن.
-دستور میدم چند تا خون آشام، درست مثل خودت، قطره قطره خون تنها نور زندگیت رو درست جلوی چشمهات از تنش بیرون بکشن. جوری که برای همیشه خاموش بشه!
༺🩸༻
3400 Words.
چخبرا؟ =)
بنظرتون وضعیت کایهون سختتره یا چانبک؟