Predictions

By ROMINAA86

3.2K 600 207

آخرین تصویری که از میان پلک های نیمه بازش دید،لبخند شروانه فالگیر بود ( بهت تبریک میگم چوی یونجون!) پارت ها... More

augur
wedding
husband
hiding
vow
honey and milk
اطلاعيه
coffees and smile
Gift
Netflix and fuck?!
Lucifer
birthday party
the end?!
AN
next season

baby

201 41 26
By ROMINAA86


. با نگاهش دنبال سوبین گشت. پسر بلندتر بچه ای رو روی ساعدش گذاشته بود و اروم اروم تکونش میداد.

بچه ی شش ماهه با علاقه به عروسکی که سوبین با دست دیگه نگه داشته بود نگاه میکرد و گاهی با صدای بلند میخندید.

قلب یونجون پر از حس جدیدی شد که برعکس قبلی ها بود. اون این صحنه رو میخواست، نه فقط برای الان برای همیشه. قدمی جلو گذاشت و جلوی دید سوبین قرار گرفت.

پسر کوچکتر لبخند شیرینی زد و چاله های گونه اش رو نشون داد:(هعی.) یونجون خنده ای کرد:(هعی.) قدمی جلو گذاشت:(از کت و شلوارت خوشم میاد.) سوبین، هایون رو توی دستش جا به جا کرد:(من نامزد دارم بهتر دست از لاس زدن برداری!)

پسر بزرگتر پاپیون سوبین رو درست کرد:( هنوزم امید دارم بخوای باهام فرار کنی!) پسر کوچکتر لب هاشو جمع کرد و خودش رو مشغول فکر کردن نشون داد، برای یه لحظه یونجون ترسید سوبین بگه میخواد باهاش فرار کنه.

با اینکه این یه بازی بود که خودشون راه انداخته بودن ولی نمی تونست به این فکر کنه که شاید سوبین کسی دیگه ای رو به اون ترجیح بده.

پسر بلند تر وقتی مطمئن شد یونجون سکته کرده با لبخند تخسی گفت:(نه شوهر ناقص خودم رو ترجیح میدم.) یونجون اهی از سر اسودگی کشید بعد قیافه ناراحتی به خودش گرفت:(حیف شد هر وقتی ازش خسته شدی میتونی بهم زنگ بزنی!)

سوبین نگاهش رو به هایون داد که حالا سعی داشت دم عروسک روباهش رو توی دهنش فرو کنه، عروسک رو دوباره از دستش در اورد و مشغول تکون دادن اون جلوی صورت دختر بچه شد:(فکر نکنم این کار رو بکنم... اون همیشه یه راهی برای سرگرم نگه داشتن من پیدا میکنه.)

پسر بزرگتر لبخند بزرگی زد، اینکه مطمئن شده بود سوبین قرار نیست ولش کنه بره اونو خوشحال میکرد. درواقع اون بیست و هشت ساله رو.

هایون با دیدن ورژن اصلی عروسکش دستش رو به سمت یونجون دراز کرد. سوبین نگاهی به دست های از هم باز دختر انداخت:(میخواد بیاد بغلت.)
یونجون با تردید دستش رو دراز کرد و بچه ی شش ماه رو گرفت. هیچ وقت بچه بغل نکرده بود ولی حالا حافظه بدنش میدونست چطور بچه رو نگه داره.

هایون خرسند در آغوش پسر بزرگتر لم داد. یونجون با دقت به بچه ی کوچیک توی آغوشش نگاه کرد و دلش میخواست بچه ای که برای خودشون بود رو بغل میکرد.

ظاهرا بلند فکر کرده بود چون سوبین با حالت رویاگونه گفت:(واقعا داره اتفاق میوفته.) یونجون نگاهش رو به همسر اینده اش داد:(منم باورم نمیشه تا چند دقیقه دیگه من و تو به معنی واقعی کلمه یکیم!)

سوبین دست ازاد پسر بزرگتر رو گرفت:(ما خیلی وقته جدا نیستیم یونجون این فقط یه تیکه کاغذه که به دیگرانم ثابتش کنیم.)

دوباره داشت همون اتفاق میوفت؛ کشش باور نکردنی به سمت لب های صورتی مرد بلندتر. میدونست سوبین هم میتونه حسش کنه، فاصله بینشون کم و کمتر میشد و درست وقتی میتونست رطوبت لب های سوبین رو حس کنه صدای جیغ ناهنجار بومیگو رو شنید:(درست جلوی چشم های بچه؟)

یونجون پشت پلک نازک کرد، واقعا داشت از این وضع خسته میشد. اون فقط میخواست همسرش رو ببوسه ایا این خواسته ی زیادی بود؟ بومیگو دخترش رو از  بغل یونجون بیرون کشید و درحالی که دست ازادش رو پشت بهترین دوستش می ذاشت گفت:(مراسم داره شروع میشه فکر کنم بهتره برید سر جاتون.)

یونجون از حرکت وایساده:(عام نمیشه یه نیم ساعت بیشتر وایسیم؟ میدونی برای تهیون میگم!) پسر کوتاه تر نگاهش رو به یکی از میز ها داد:( نمیخواد نگرانش باشی با هر بدبختی بود بیدارش کردم فقط سریعتر ازدواج کنید بره تا همین الانم به زور هوشیاره.)

یونجون کف دست عرق کرده اش رو به شلوارش کشید. نگاهی به سوبین انداخت که داشت ازشون دور میشد و زیر گوش بومگیو گفت:( من دارم سکته میکنم فکر نکنم بتونم انجامش بدم.)

حرفی که از بین لب هاش خارج شد مال خودش نبود، افکار وژن بیست و هشت سالش بود. بومگیو درحالی که با چشم دنبال تیهون میگشت گفت:( داری از ادم اشتباهی می پرسی من هنوز برای رفتن رو صحنه مست میکنم.)

یونجون چندبار پلک زد:(صحنه؟) پسر کوتاه تر با خشونت پسر بزرگتر رو به سمت محراب پرت کرد:( خدایا یونجون واقعا باید دست از این شوخی بی مزه ات برداری.)

یونجون تلوتلو خوران به سمت محراب رفت. کشیش جوونی با نیش بیش از حد باز به یونجون نگاه کرد.:( اوه اقای چوی از اول مراسم دنبالتونم... عجیبه نتونستم پیداتون کنم!)

یونجون اخم هاشو توهم کشید:(من الان دچار فراموشی لحظه ای شدم همه ی اسم ها رو فراموش کردم شما؟)

کشیش خندید و دستش رو دوستانه روی شونه ی داماد گذاشت:(هیونجینم دوران دبیرستان باهم بودیم!) یونجون چندبار پلک زد تا قیافه ی هیونجین رو به خاطر بیاره.

حقیقتا هیونجین با عینک  نزدیک بینش و موهای ژولیده اش هیچ شباهتی به مرد مرتبی که الان جلوی روش وایساده بود نداشت.

موهای مشکیش مرتب به عقب شونه زده شده بود، خبری از عینکش نبود و کت و شلوار مشکی پوشیده بود. یونجون با گیجی پرسید:( فکر میکردم از گی ها متنفری!) کشیش خنده ی خجالت زده ای

کرد:( به لطف تو از جهل دراومدم.) داماد نگاهش رو به انجیل توی دست هیونجین انداخت:(فکر کنم تنها کشیشی باشه که برای مراسم عروسی گی ها میاد درسته؟)

هیونجین شونه ای بالا انداخت:( خوشم نمیاد با کشیش های دیگه در ارتباط باشم میدونی من فقط برای مراسم ازدواج کشیشم وگرنه زیاد کلیسا نمیرم.)

یونجون تو مدرسه بعد از سوبین از هیونجین نفرت داشت ولی حالا به نظرش صحبت با کشیش نیمه وقت جذاب تر از فکر کردن به مراسم عروسیش داشت:( هاه! فکر میکردم تو کلیسای پدرت مشغولی.)

هیونجین قهقهه زد:(بیخیال تو یادته من از گی ها بدم میومد ولی یادت نمیاد کلیسا بابام رو اتیش زدی؟)

دهن یونجون  مثل ماهی باز و بسته شد، یونجون شلوغ بود و عادت داشت فاجعه به بار بیاره ولی اتیش زدن یه کلیسا؟ محض رضای خدا چی به سرش اومده بود؟ با دست به خودش اشاره کرد:(من.. من همچین کاری کردم؟ چرا؟)

هیونجین شونه ای بالا انداخت:( هیچ وقت ازت نپرسیدم.) یونجون دهنش رو باز کرد تا از کشیش بابت به اتیش کشیدن کلیسای پدرش معذرت خواهی کنه اما صدای تهیون مانع شد:(یونجون؟)

پسر بلند تر چرخید، روی دست فالگیر هایون با قیافه ی عبوسی نشسته بود. تهیون خمیازه ای کشید:(هنوز نرفتی که.) یونجون چشم غره ای به پسر کوتاه تر رفت:( ظاهرا خودت رو نشناختی!)

تهیون شونه ای بالا انداخت:(گاهی وقتی بیش از حد عصبانی ام یا وقتی ماه کامله توانایی هام بیشتر میشه همیشگی نیست.)

پسر بلند تر شقیقه هاش رو مالید:(من دارم تو سن 17 سالگی ازدواج میکنم تهیون می فهمی من حداقل تا سی سالگی برنامه ای براش نداشتم.... زندگی من برات جوکه؟)

فالگیر خمیازه ی دیگه ای کشید:(به چشم عروسی تمرینی بهش نگاه کن و همین طور سعی کن سوتی ندی اگه مامانم یا مادربزرگم بفهمن چه گندی تو اون سن زدم تیکه تیکه ام میکنن.)

یونجون بیشتر انگشت هاش رو به شقیقه اش فشرد:(اصلا شنیدی من چی گفتم؟ من نتونم همچین مسئولیتی رو بپذیرم.)

تهیون دستش رو بالا برد:(یونجون تو تا یازده ساله دیگه قرار نیست هیچ مسئولیت شقی رو قبول کنی باشه؟ چشم بهم بزنی برگشتی به دوران بلوغ لعنتیت و داری با امتحان های ترم سر و کله میزنی فقط الان بله رو بده شوهرت رو ببوس.)

یونجون نفس عمیقی کشید، تهیون درست میگفت. اون قرار نبود مسئولیت هیچی رو قبول کنه، اون یه نوجوون هفتده ساله بود و این فقط یه طلسم کوچیک بود. بالاخره شکسته میشد و یونجون برمیگشت خونه. اهی از سر اسودگی کشید:(درست میگی اینا فقط افکار من بیست و هشت سالست.)

فالگیر دخترش رو توی بغلش جا به جا کرد:( دقیقا و به اون یونجون بیست و هشت ساله بگو.... تو ده ساله عاشق این مردی این کاغذ لعنتی قرار نیست تغییری تو زندگی کوفیت ایجاد کنه فقط امضاش کن بره.)

تهیون روی پاشنه پاش چرخید و قبل از اینکه یونجون فرصت داشته باشه چیزی بگه کنار دو زنی که شباهت زیاد بهش داشتن نشست.

چون پارت قبلی کوتاه بود دوتا پارت آپ کردم
با ووت ها و کامنت هاتون روحمو شاد کنید

Continue Reading

You'll Also Like

228K 23.9K 30
الرواية بقلمي أنا إنتصار لخضاري (غيمة) سأقاضي كل من ينقلها بدون إذني . 🍂تنتقل فتاة المدينة للعيش في بيت جدتها في الريف بعد ذلك الحادث الذي تسبب في م...
His queen By Lisa

Fanfiction

4.9K 373 8
Ishan is forced to marry the king, Shubman Gill. Will the arrogant king love him? Read to find out. Gay marriages are normal in this story. Read it.
60.9K 533 19
( Editing right now) Synopsis When Malenia, a betrayed middle-aged woman, is transported to a magical world, she becomes the Dungeon Mistress of a pe...
1.1K 220 7
مینی فیکشن انگست، عاشقانه، درام، یه کم اسمات 《روزی روزگاری ما عاشق بودیم》