hiding

144 38 20
                                    

نزدیکی بیش از حد به اون باعث میشد حسی توی وجودش پخش بشه که متعلق به خودش نبود. تمام حرف های سوبین به نظرش قشنگ میومدن و تمام حرکاتش زیبا و ظریف بودن.

اون کلا چند دقیقه کنار یونجون نشسته بود و تونسته بود کل استرس هاشو فراری بده. احساس راحتی که کنار سوبین داشت رو حتی کنار بومگیو هم نداشت.

فقط میدونست می تونه جلوش خودش باشه و قضاوت نشه همونطور که سوبین میتونه خودش باشه و یونجون هنوزم دوستش داشته باشه.

ادامس قبلی رو از دهنش دراورد و یکی دیگه جایگزینش کرد. صدای در برای بار چهارم بلند شد:(تو دیگه کی هستی؟) کله ی فر کای تو چند میلی متریش ظاهر شد:(نترس منم.) یونجون پشت چشمی نازک کرد:(اینو که میگی وحشت می کنم.)

سری اخری که سر و کله کار کنارش پیدا شده تمام ابروهاش سوخت. کای ناله ای کرد و خودش رو روی پله انداخت:( بیخیال جونی هنوز سر ماشینت ناراحتی؟ گفتم که اون تیر چراغ برق خودش وسط جاده ظاهر شد.)

پسر بزرگتر چند بار دهنش رو باز بسته کرد و سر اخر چیزی برای گفتن نداشت، اصلا نمی دونست چرا هنوز با کای رفاقت میکنه.

کای از توی جیبش کاغذ مچاله ای رو بیرون کشید:(رفتم برات اوردمش، اگه یهو یادت رفت از رو بخونش.) یونجون کاغذ رو از دست پسر کوچکتر بیرون کشید و تاشو باز کرد:(این چیه؟)

کمی کروات عجیب و غریبش رو شل کرد:(قسمی که باید توی محراب بگی!) یونجون کاغذ رو مرتب تا کرد و توی جیب کتش گذاشت،

اونقدری اونجا نمی موند تا بخواد قسم رو بخونه ولی شاید وژن بیست و هشت سالش بهش نیاز پیدا میکرد.

یونجون نگاهی به کای انداخت. تنها کسی که انگار توی این یازده سال تغییر زیادی نکرده بود همین پسر بود.

موهاش هنوزم فر و اشفته بود، پیرهن سفید و کرواتی با طرح ستاره های ریز پوشیده بود. خبری از کت نبود در یک کلام کای شبیه پسر بچه هایی شده بود که دور از چشم مادرش کروات فانتزی مورد علاقه اش رو پوشیده.

کای یهو بی دلیل گفت:(فک کنم بعد ازدواجتون بهتر باشه هایون رو بدن دست شما اون تو دست سوبین خیلی ارومه ولی مدام موهای منو می کشه.)

یونجون با بیخیالی گفت:(نه دست تهیون بمونه بهتره.) کای اهی کشید:(دلم برای تهیون می سوزه اینکه بچه ای که ثمره خیانت عشقت به توعه رو بزرگ کنی خیلی سخته.)

ادامس تقریبا توی دهن پسر بزرگتر پرید:( وات د فاک؟) پسر کوچکتر سری تکون داد:(اره واقعا وات د فاک تازه بومگیو همش درگیر کاره و ایناست طفلی تهیون همش باید حواسش به اون شیطان باشه.)

یونجون دستی به موهای مشکی رنگش کشید:(خیلی عجیبه نمیخورد تهیون از این کارا بکنه.) کای اوهومی گفت و انگار یهو یاد چیزی افتاده باشه از جاش پرید:(اوه شت سوبین گفت بیام دنبالت مراسم کم کم داره شروع میشه.)

یونجون با وحشت از جاش پرید.استرس، ترس، خوشحالی و هزاران احساس دیگه یهو مثل موج بهش کوبید. چند قدم عقب رفت، کای با گیجی به قیافه اش نگاه کرد:( نگو میخوای جا بزنی؟)

یونجون چند بار دهنش رو باز بسته کرد. خود بیست و هشت سالش داشت از استرس زندگی که پیش رو داشت میمرد و خود هفده سالش از ترس اینکه گند بزنه و همه بفهمن قضیه از چه قراره غش میکرد.

پسر کوچکتر جلو اومد و به شونه ی چنگ زد:(تو می تونی مرد فهمیدی؟ تو می تونی اگه الان جا بزنی فقط یه کیک عروسی رو از دست نمیدم شامم از دست میدم.)

یونجون چند بار پلک زد، کای با قیافه خیلی جدی درمورد از دست دادن شام عروسی حرف میزد. واقعا با چه هدفی هنوز با این بشر دوست بود؟ کای دستش رو کشید و قبل اینکه بتونه اعتراضی بکنه وارد سالن شده بود.

Predictions Where stories live. Discover now