⌞ Eternal Darkness ⌝

By MMHPCY

12.1K 4.4K 1.2K

Fiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther... More

نویسنده
❐↤ جرعه اول
❐↤ جرعه دوم
❐↤ جرعه سوم
❐↤ جرعه چهارم
❐↤ جرعه پنجم
❐↤ جرعه ششم
❐↤ جرعه هفتم
❐↤ جرعه هشتم
❐↤ جرعه نهم
❐↤ جرعه دهم
❐↤ جرعه یازدهم
❐↤ جرعه دوازدهم
❐↤ جرعه سیزدهم
❐↤ جرعه چهاردهم
❐↤ جرعه پانزدهم
❐↤ جرعه شانزدهم
❐↤ جرعه هفدهم
❐↤ جرعه هجدهم
❐↤ جرعه نونزدهم
❐↤ جرعه بیستم
❐↤ جرعه بیست و یکم
❐↤ جرعه بیست و دوم
❐↤ جرعه بیست و سوم
❐↤ جرعه بیست و‌ چهارم
❐↤ جرعه بیست و‌ پنجم
❐↤ جرعه بیست و ششم
❐↤ جرعه بیست و هفتم
❐↤ جرعه بیست و هشتم
❐↤ جرعه بیست و نهم
❐↤ جرعه سی و یکم
❐↤ جرعه سی و دوم
❐↤ جرعه سی و سوم
❐↤ جرعه سی و چهارم
❐↤ جرعه سی و پنج
❐↤ جرعه سی و ششم
❐↤ جرعه سی و هفتم
❐↤ جرعه سی و هشتم
❐↤ جرعه سی و نهم
❐↤ جرعه چهلم

❐↤ جرعه سی‌ام

200 72 20
By MMHPCY


مرد قد بلند و درشت هیکلی که بنظر دورگه میومد قدم بلندی به داخل اتاقک برداشت. بقیه خون آشام‌های داخل اتاق سریع هرچقدر که می‌تونستن عقب خزیدن تا مرگ حتی شده چند دقیقه دیرتر به سراغشون بیاد.

ماسک مشکی نیمی از صورتش رو پوشونده بود و موهاش انقدر کوتاه بود که حتی به پیشونیش نمی‌رسید. شونه‌هاش پهن بود و بالا تنه بزرگی داشت.

دست کریس روی بازوی جونگین نشست و خون آشام بزرگ‌تر خودش رو جلوی بدنش کشید. انگار که می‌خواد ازش محافظت کنه.
با اینکه از کریس دلخوشی نداشت ولی دوستش داشت. این مرد حکم پدرش رو داشت. خیلی وقت‌ها ازش مراقب می‌کرد و خیلی چیزها یادش داده بود. برادرش بعد از اینکه تبدیلش کرد پیش کریس آورده بودش و خون‌آشام جوان‌تر وابستگی خاصی بهش داشت. می‌تونست ببینه که این احساس دو طرفه‌ است.

نگاه مرد سمتشون کشیده شد و ابرویی بالا انداخت. معلوم بود که برای کریس نقشه‌های ویژه‌ای کشیده و این نگران کننده بود. تعداد بدخواه‌های کریس هر روز اضافه می شد و بالاخره حالا توی دردسر انداخته بودش.

ابروهای خون آشام بزرگ‌تر درهم کشیده شد و قبل از اینکه اجازه بده خون آشامی برای کشته شدن از اتاق بیرون کشیده بشه روی پاهاش ایستاد.

باید یک کاری می‌کرد. بقیه رو نمی‌شناخت ولی جونگین حقش نبود بمیره. نه به این شکل. قبول داشت که خودش هم گناه‌های بزرگی مرتکب شده و دنبال بهونه براشون نبود. فقط می‌خواست جونگین رو از اینجا ببره بیرون.

-بزار بقیه برن. می‌دونم که هدف اصلیت منم! شما دنبال من بودین.
زمزمه سردش با همیشه متفاوت بود. کریس شخصیت خشک و ترسناکی نداشت ول الان فرق می‌کرد.

-بتمرگ سرجات!
مرد با لهجه‌ای که کره‌ای نبودنش رو فریاد می‌زد غرید و به گردن یکی از خون آشام‌ها چنگ زد. از حرکاتش معلوم بود که می‌خواد سمت نوری که نصف اتاق رو گرفته بود ببرش و بی‌توجه به دست و پا زدن‌های اون پسر جوان موفق هم شد.

پسر کوچیکی بود. شاید فقط پونزده سالش بود. درست مثل جونگینی که برای اولین بار دیده بودش.

مرد پسر رو چند لحظه‌ت‌ای توی نور نگه داشت و به بی‌روح شدن صورتش اهمیتی نداد. در خقیقت، نیشخندی گوشه لبش نشسته بود. انگار که روی بدنش بنزین پاشیده باشن به سرعت آتش گرفت و بالاخره مرد رهاش کرد و بعد سوزلنش روی زمین افتاد.
دندون‌های نیشش بیرون زد و چشم‌هاش رو به سرخی رفت. آخرین تلاشش رو کرد. به سمت مرد خزید. میون آتیش دست و پا زد ولی سوخت و جسدش همونجا کف زمین رها شد.

نگاه شوکه جونگین و کریس به پسرجوان که ماهیچه‌های بدنش سوخته و سفید رنگ شده بود دوخته شده بودن. بحث شجاعت نبود. کمک به این پسر حماقت بود چون نه کریس توانایی مقابله با مرد رو داشت نه جونگین. الان فرقی با یک انسان معمولی نداشتن و قدرت بدنی مرد مقابلشون واضحا بیشتر بود.

دو دختری که گوشه دیوار نشسته بودن اشک می‌ریختن. ممکن بود این‌ها آخرین قطرات اشک در طول زندگی فوق طبیعیشون باشه.

-چه غلطی کنیم...
جونگین درحالیکه نفس نفس می‌زد پشت سر مرد ایستاد و آروم زمزمه کرد.

-من سرشو گرم می‌کنم تو فرار کن.

-چه کوفتی میگی؟ فرار کنم که بعدا برگردم جسد سوختت رو با خودم ببرم؟
جونگین عصبی‌تر از همیشه از بین دندون هاش غرید. سردردش داشت کمتر و کمتر می‌شد و حس می‌کرد توانش داره ذره ذره به بدنش برمی گرده.
شاید دوز میزلتو کمتری بهش تزریق کرده بودن؟
کریس نگاه گذرایی به چشم‌های مصمم جونگین انداخت.

-پس می‌خوای چیکار کنیم؟ تو سرشو گرم کنی من فرار کنم؟
-من هنوز یکم توان دارم... می‌تونیم باهاش مقابله کنیم. فقط کافیه یکاری کنی که بتونم دندون هام رو تو گردن کلفت لعنتیش فرو کنم.

زمزمه آرومش خیلی راحت توسط گوش‌های تیز خون آشام بزرگ‌تر شنیده شد.
این ریسک بزرگی بود. تو اون مدتی که مرد داشت جسد سوخته رو خارج می‌کرد این کار ممکن بود جونگین رو به دومین قربانیش تبدیل کنه.
مشکل دیگه هم اینجا بود که فضای زیادی با نور خورشید روشن شده بود و نمی‌شد بدون دیدن هیچ آسیبی به مرد نزدیک بشن.

نفس عمیقی کشید و تمرکزش رو روی دندون‌های نیشش برد. می‌تونست حسشون کنه. هنوز امیدی بود. خون آشامی به قدرتمندی کریس به راحتی از پا درنمیومد.

-صبر کن برگرده داخل. من میرم سمتش. تو برو بیرون.
-بعد خودتم میای بیرون؟
جونگین مردد پرسید و کریس درحالیکه دستش رو پشت گردن مرد جوانتر می‌کشید لبخندی زد.

-میام احمق. باید به داداشت تحویلت بدم!

جونگین لب‌های خشکش رو باز زبونش مرطوب کرد و نفس عمیقی کشید. قرار نبود به این آسونی تموم شه نه؟ همراه کریس فرار می‌کردن و برمی‌گشتن پیش خانواده‌اشون. بقیه رو هم آزاد می‌کردن. نباید کس دیگه‌ای می‌مرد. تصویر سوخته مقابلش، دردناک بود.

درحینی که جونگین سعی می‌کرد خودش رو قانع کنه، کریس از همیشه آشفته‌تر بود. اون پسر یاد جونگین می‌نداختش و فکر اینکه بدن سوخته جونگین رو مقابل چشم‌هاش ببینه خون رو در رگ‌هاش به جوش میاورد. اجازه نمی‌داد همچین اتفاقی بیفته. اون بیش از چهل سال بود که این بچه رو می‌شناخت. تصور دیدن جسد سوخته‌‌اش محتویات معده‌اش رو به سمت‌ گلوش هل می‌داد.

جونگین باید از اینجا زنده بیرون می‌رفت چون برادرش و سهون منتظرش بودن. دوست پسر جوان و زیباش...
قدم‌های آرومی به سمت در ورودی نیمه باز برداشت. کاملا بدنش رو به دیوار چسبونده بود که توی نور قرار نگیره ولی بازم آفتاب از سمت راست روی شونش تابید.
با دهان باز ناله بی‌صدای کرد و چند لحظه مکث کرد.
سوختگی شونش هر لحظه عمیق‌تر از قبل میشد اما کاری از دستش برنیومد. لب‌هاش رو روی هم فشرد و همونجا منتظر موند که اون احمق دوباره وارد اتاق بشه.

برای مردن خودش آماده بود چون کسی بیرون از این اتاق منتظرش نبود. کریس همیشه تنها بود. به‌ قول خیلی‌ها... دورش شلوغ بود ولی کسی رو کنار خودش نداشت.
رابطه‌هاش به یک شب ختم می‌شدن. دوستی‌هاش چارچوب دار بودن و عشقش... خب وقتش بود که اعتراف کنه. هانا... ازش دور بود.

از وقتی که اون دختر با چانیول آشنا شده بود می‌شناختش. همیشه دورادور بهش علاقه داشت و هیچوقت فرصت پیدا نکرد درست بهش عشق بورزه و تا حالا، مثل دوست کنار هم مونده بودن. راستش به همین راضی بود. سر از احساس هانا نسبت به خودش درنمیاورد ولی خون آشام بزرگتر... همیشه دنبال به دست آوردن قلبش بود. چالشی که توی زندگی طولانیش همیشه کریس رو بازنده اعلام کرده بود.

دم عمیقی گرفت. نیش‌های تیزش بلندتر از مال بقیه خون آشام‌ها بود و برتریش رو نشون می‌داد. امیدوار بود که سرعت و قدرتش هم ذره‌ای شبیه سابق باشه چون مردن ترسناک بود. سوختن مقابل چشم‌های جونگینی که شبیه پسرش بود ترسناک‌تر بود.

نگاهش رو به بقیه خون آشام‌ها داد و با گرفتن انگشت اشاره‌اش مقابل لب‌هاش ازشون خواست که ساکت باشن.
و کمتر از چند متر اون طرف‌تر جونگین ایستاده بود. مردمک چشم‌هاش می‌لرزیدن.
جونگین همیشه یه زندگی عادی و بی‌خطر داشت. حتی اگه جونش هم به خطر میفتاد براش اهمیتی نداشت. فقط امیدوار بود که برادرش بعد مرگش تنها نشه. قبلا اهمیت چندانی به مرگ و زندگیش نمی‌داد. اون تنها کسی که داشت خون‌آشام نقاش بود و حالا که دلیلی برای زندگی پیدا کرده بود بارون خطرات روی سرش می‌بارید.
حالا که ملزم به زندگی کردن و نفس کشیدن بود موانع بزرگی تلاش می‌کردن راه گلوش رو ببندن.

وسط افکارش صدای قدم‌های محکمی از کنار دیوار شنیده شد و قبل از اینکه مرد آمریکایی اولین قدم روبه داخل اتاق برداره خون آشام بزرگتر به سمتش جهید. پشتش قرار گرفت و بی‌توجه به تابش شدید نور خورشید به کمرش دندون‌هاش رو توی گردنش فرو برد.

مرد سعی می‌کرد با پاش کریس رو دور کنه ولی موفق نبود. دستش رو بالت برد و سعی کرد به گردن خون آشام چنگ بزنه اما بدنش به سرعت از خون خالی شد و دستش بی‌حال کنار بدنش رها شد.
کریس با خیال راحت بدن سنگین مرد رو رها کرد که با صورت روی زمین بیفته.

ایستاده در چارچوب در نفس نفس می‌زد. تمام بدنش می‌سوخت که دستی به مچش چنگ زد و داخل اتاق کشیدش. دقیقا همونجایی که سایه بود.

پلک‌هاش رو از هم باز کرد. جونگین مقابلش نشسته بود و با نگرانی بهش نگاه می‌کرد. چون درحال تغذیه بود روند سوختن بدنش کند شده بود ولی بازم پوست صورتش رو به سرخی رفته بود.

نگاهی به بقیه کرد که با تحسین نگاهش می‌کردن. چشم‌هاشون از اشک برق می‌زد. مثل تمام اتفاقات این چند صد سال... این هم تموم شد.
-باید تا شب صبر کنین.
درحالیکه همچنان نفس‌های عمیق می‌کشید که سوزش پوستش کمتر بشه زمزمه کرد و جونگین بزاق گلوش رو قورت داد.

رسما تو ناکجا آباد بودن. جایی که بی‌شباهت به کویر نبود و هیچ درختی دیده نمیشد. فقط یک ماشین بود که نمی‌تونستن همه سوارش بشن و علاوه بر اون، خورشید هنوز می‌تونست داخل ماشین بتابه.
تقریبا... نجات پیدا کرده بودن و لبخند روی لب همشون نشسته بود.

-ممنونم...
-کاری نکردم بچه!
کریس در جواب خون آشام جوان‌تر با لبخندی که روی لب‌هاش نشونده بود زمزمه کرد و دستش رو روی بازوش کشید.

همه چی خوب پیش رفته بود ولی دو خون‌آشام خبر نداشتن که سنگ بزرگتری سر راهشون نشسته بود. سنگی که می‌تونست برای همیشه نور رو از زندگی همشون بگیره و تبدیلش کنه به یه تاریکی ابدی و بی‌پایان. سنگی که روی قلب تپنده چانیول افتاده بود!

༺🩸༻

نور بی‌حال مهتاب روی صورتش افتاده بود. ماه کامل بود و اولین شبی محسوب می‌شد که بکهیون کارش رو رها کرده بود. چون خسته بود. و طبق گفته خودش اولین بار بود که بیخیال کارش می‌شد و چانیول نمی‌دونست که باید خوشحال باشه یا نه...

اینکه گرگینه جوان‌ ترجیح داده پیش چان بمونه لبخند روی لب‌هاش میورد ولی از طرفی مایل نبود مانعی سر راه مسئولیت‌های بکهیون باشه... در نهایت افکارش رو رها کرد و اجازه داد بکهیون شخصا تصمیماتش رو بگیره.
انگشت‌های بلندش رو بین موهای بکهیون کشید. حمله‌های بکهیون به هرچند روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود و خوش‌بین بود به اینکه با گذر زمان ممکنه حتی فاصله هر حمله بک از قبلی بیشتر بشه تا بتونه با خیال راحت کنارش باشه. هرچند که برای خون آشام مو قرمز اهمیتی نداشت که هربار بک رو می‌بینه یکم زخمی می‌شه اما این موضوع آلفای مو فندقی رو زجر می‌داد.

یکی از شونه‌های بک به سینه خودش چسبیده بود و دست‌هاشون تو هم حلقه شده بود. چیزی به طلوع خورشید نمونده بود و چانیول طوری بود که انگار تمام شب نخوابیده و درست هم بود. نگران بود. نگران برادرش و سهون که به طور ناگهانی غیبشون زده بود. امروز قرار بود همراه بک برن دنبالشون بگردن و حتی ایده‌ای نداشت که باید کجا رو بگردن. تنها امیدش به کریس و ارتباطاتش بود.
بکهیون توی بغلش تکونی خورد و باعث شد نگاه چانیول از پنجره نیمه باز سمتش کشیده بشه و باز شدن چشم‌هاش رو تماشا کنه.

مثل همیشه نبود... بکهیون چند ثانیه‌ای با نگاهی تو خالی بهش خیره شد. عنبیه‌های چشم‌هاش به زرد براقی تبدیل شده بودن و برای خون آشام نقاش سخت نبود که بفهمه این صبحش رو باید با درد شروع کنه....

-خب امروز نقشه‌ات برای کشتنم چیه؟

با لبخند پرسید و ابرویی بالا انداخت اما تغییری توی چهره بک نذاشت. بکهیون مثل همیشه نبود... صورتش ترسناک شده بود و چان زمانی به عمق ماجرا پی برد که لب‌های گرگینه مقابلش از حالت عادی برجسته تر شدن.
چان خودش هم همینطور بود... وقتی تبدیل می‌شد لب‌هاش جلو میومدن.

الان حتی می‌تونست از روی لب‌های باریکش دندون‌هایی نیش تیز بکهیون رو ببینه. اون تبدیل شده بود و قرار بود فاجعه بزرگتری رقم بزنه.

چرا تا حالا بهش فکر نکرده بود؟ اینکه در برابر بکهیون آسیب پذیره چرا از دیدش محو شده بود؟

چانیول یه خون آشام بود و دوست پسرش که قصد کشتنش رو داشت، گرگینه‌ بود. یک گرگینه خیلی راحت می‌تونه موجودی مثل چانیول رو از پا در بیاره... چون خون آشام‌ها نست به زهر گرگینه‌ها آسیبپ ذیرتر از انسان‌های معمولی‌ان.

زهری که فقط چهل و هشت ساعت بهت مهلت میده و بعد از اون... مرگت قطعیه...

بدن سردش به یکباره یخ زد. دیگه راه فراری نبود. لعنت چرا تا حالا به ذهنش نرسیده بود؟
خوشبختی چند ماهش داشت به تلخ ترین شکل ممکن از بین می‌رفت. در شرایطی که معلوم نبود برادرش کجاست حالش خوبه یا نه.... قرار بود به دست یکی از عزیزترین های زندگیش بمیره.

به سرعت از روی تخت بلند شد و عقب رفت.
-بک... تمرکز کن... لطفا. این مثل قبلیا نیست که بعدش خون رو تمیز کنم و برگردم سر زندگیم... بکهیون!
با صدای بلندی‌تری صداش زد ولی مرد جوان که روی تخت نیم‌خیز می‌شد، نمیپشنید. انگار تسخیر شده بود.

هیچی نمی‌دید. فقط چانیول توی دیدش بود. چانیولی که باید تا چند دقیقه دیگه از بین می‌رفت.
می‌دونست. می‌دونست چانیول کیه. می‌دونست چه جایگاهی توی قلبش داره و داشت تلاش می‌کرد. برای مبارزه با طلسمی که حاکم ذهن و جسمش شده بود تلاش می‌کرد اما قدرتش کافی نبود. فریادهاش کافی نبودن چون بدنش بی‌اختیار به سمت چان می‌رفت.

چانیول چنگی به موهاش زد. و نگاهی به در کرد. نمی‌تونست فرار کنه چون قبل از رسیدن به در و باز کردنش، دوست پسر مو فندقیش بهش می‌رسید و کارش تموم می‌شد...

موهاش به هم‌ریخته‌تر از صبح‌های پیش بالای سرش جمع شده بودن و به سختی نفس می کشید. تاحالا توی همچین شرایطی نبود و نمی‌دونست خون آشام‌ها هم می‌تونن تنگی نفس بگیرن. اکسیژن به سختی از باریکه نای عبور می‌کرد.
چند قدم کوتاه کافی بود تا بکهیون مقابلش قرار بگیره. با این حالت هم همچنان شبیه یه مجسمه پرستیدنی بود.
پوست سفیدش رنگ پریده بود و چشم‌هاش با وجود نور زرد رنگشون خیره کننده‌تر....

چانیول تو طول زندگی تقریبا طولانیش، غم‌های زیادی رو پشت سر گذاشته بود. مطمئنا می‌تونست بعد از بکهیون هم زندگی کنه ولی... نمی‌خواست که بدون اون زندگی کنه. پس فرار کردن و دوری ازش برای همیشه، هییچ سودی به حالش نداشت.

میموند. کنارش میموند و جونش رو می‌داد. دردناک بود ولی حداقل خوشحال بود. کشته شدن به دست بکهیون براش ارزشمند بود. اینکه آلفای زیباش کسی باشه که به زندگی دردناک و رقت انگیزش پایان میده براش خوشایند بود.
اما از طرفی غمگین بود. بخاطر رها کردن و تنها گذاشتن بکهیون. برای اینکه ممکنه مرگش باعث بشه بکهیون دور عاشق شدن رو برای همیشه خط بکشه. باعث بشه که نا امید و تنها بشه... چیزی که خودش در تمام این سال‌ها با گوشت و استخونش طعمش رو چشیده بود و تصمیم گرفته بود بمیره ولی دوباره مزه‌اش نکنه.

بکهیون لب‌هاش رو از هم باز کرد و مقدار زیادی اکسیژن بلعید. دندون‌های نیش تیزی داشت ولی بلندیش به مال چانیول نمی‌رسید. قرار بود برای اولین بار خودش هم طعم فرو رفتن دندون رو توی پوستش احساس کن.

-بک... منم. باید مقابلش بایستی... تو بیون بکهیونی! تسلیمش نشو.
با صدای نسبتا بلند ی زمزمه کرد اما تنها جوابی که دریافت کرد سکوت بود.
-می‌دونم داری باهاش می‌جنگی...
لبخند زد و ناگهان ادامه داد:
-و نمی‌خوام درد بکشی پس... بیا تمومش کنیم.

قطره اشکی از چشم بکهیون روی گونش خزید و به مرد قد بلند فهموند که حرف‌هاش رو می‌فهمه. محض رضای خدا... واقعا قرار بود تموم شه؟

-بعدش نزدیک دو روز وقت داریم پیش هم باشم پس دیگه چیزی نمی‌گم. فقط... انجامش بده. خودتو رها کن.
زمزمه آرومش باعث شد دست بکهیون مشت بشه اما تاثیری توی قدم‌هاش نذاشت. جلو رفت و سرش رو کج کرد.

گرگینه مو فندقی دندون‌های نیشش رو روی گردن نقاش گذاشت که دم‌های طولانی میگرفت. و بیون بکهیون... بکهیون داشت ضجه می‌زد و التماس می‌کرد. به هر خدایی که می‌شناخت به همون نیروی برتر... التماس می‌کرد که بهش کمک کنه. که چانیولش رو نجات بده. بکهیون قبلا هم اینکار رو کرده بود. قبلا هم جون کسی رو که براش ارزشمند بود گرفته بود ولی لعنتی... این از همه بیشتر درد داشت.

کشتن چانیول مثل این بود که یه کیسه پر از نمک رو بریزه رو زخم‌های قبلی قلبش... داشت دیوونه می‌شد. بدنش بخاطر جنجال درونش می‌لرزید.

چان باید فرار می‌کرد. باید هردوشون رو نجات می‌داد. چرا اینجا ایستاده بود و پلک‌هاش رو روی هم گذاشته بود؟
دفعه‌های قبل که طلسمش تلاش می‌کرد برای آسیب زدن به چانیول تحریکش کنه اینطور نبود. این بار انگار خود طلسم دست به کشتن چانیول زده بود. طوری که حتی اجازه نمی‌داد بکهیون اختیار جسم خودش رو داشته باشه...

تمام تلاش‌هاش بی‌نتیجه موند و دندون‌هاش وارد پوست و ماهیچه گردن چانیول شدن و مرد قد بلند تونست جریانی رو که وارد خونش شده و در کنارش حرکت میکنه رو احساس کنه. مایع گرمی که با جریان خون پیش می‌رفت و به سمت قلبش حرکت می‌کرد...

پلک‌هاش رو روی هم فشرد و بالاخره.... بکهیونِ خودش برگشت.

-چان...
دست‌های گرگینه جوان می‌لرزید. چشم‌هاش خیس شده بود و تلاشش برای گرفتن چانیول نتیجه نداد چون نقاش قد بلند اول زانوهاش رو و بعد بدن بی‌حالش رو به زمین هدیه داد.

نفسش به سختی بالا میومد. بکهیون حتی‌ می‌ترسید بهش دست بزنه.
-خدای من... من...من باید چه غلطی کنم حالا...

صورت بکهیون از اشک‌هاش خیس شده بود و روی زانوهاش کنار خون آشام مو زرشکی نشسته بود.
چانیول لبخند زد و دست گرم بک رو گرفت.

-چیزی نیست... هیچی تقصر تو نبست بکهیون. آروم باش. از اینجا برو. نباید آخرش رو ببینی...
لحن درمونده و غمگین مرد کمر آلفای جوان رو لرزوند. بعد از چند ساعت، زهر تاثیر بدی می‌ذاشت و چانیول کنترلش رو از می‌داد. می‌تونست هر اتفاقی بیفته...

-من...من نمیرم. یه راهی پیدا می‌کنم... نجاتت میدم یول. قول می‌دم.

بکهیون کل ذهنش رو به دنبال درمان می‌گشت. محال بود. محال بود این زهر بدون درمان باشه... قطعا پادزهری بود و بکهیون پیداش می‌کرد. به مسیح قسم که پیداش می‌کرد! اجازه نمی‌داد یول رو ازش بگیرن.

-لطفا برو... حداقل، جونگین رو پیدا کن.
بکهیون نفس عمیقی کشید. می‌دونست که جونگین چقدر برای چان مهمه و باید حتما اینکار رو براش انجام بده. قطعا درمانش رو پیدا می‌کنه ولی موظفه که برادرش رو هم باخبر کنه...

به هر سختی که بود تن سنگین چان رو رو تخت گذاشت و لب‌های سردش رو بوسید. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-زود برمی‌گردم... مطمئن باش. تو قراره تا ابد زنده بمونی و اجازه نمیدم یه طلسم مسخره سد راهت بشه.

لحن بکهیون مثل همیشه مصمم بود. پشت دستش رو روی چشم‌هاش کشید و با نگاه به لبخند تلخ نقاش که از گردنش چند قطره خون جاری شده بود لبخندی کمرنگی زد.

༺🩸༻

3000 Words.

بعد دو هفته سلام [شرمنده بخدا تو مسافرت وی‌پی‌ان سخت وصل می‌شد حتی نمی‌شد ادیتش کنم چه برسه اپ کنمش] خدمتتون عرض کنم که طبق برنامه ریزی من فقط ده پارت از اترنال مونده که شیش تاش نوشته شده. یعنی قراره پارت چهل آخریش باشه و اوج داستان تو این ده چپتر قرار داره. خیلی هم اتفاقات زیادی قراره بیفته پس خیلی خیلی کامنتاتون از این قسمت به بعد برام مهمه. چون کسی رو هم ندارم که ازش بخوام اترنال رو بخونه و نظرش رو بهم بگه پس خودتون لطفا کمکم کنید خب؟ من دارم سعیم رو می‌کنم که داستان رو خراب نکنم ولی تنهایی نمی‌تونم. باید بدونم شما چی راجع بهش فکر می‌کنید پس کوچیک‌ترین پیشنهاد و نقدی می‌تونه خیلی کمک کننده باشه. ممنونم.

Continue Reading

You'll Also Like

771 221 5
▪️Name : 3 Am ( detachment ) ▪️Writer : Rednight ▪️Genre : Mysterious , romance ▪️Couple :chanbaek ▪️Character : Chanyeol, Baekhyun از هم گسیخته،...
20.8K 6.6K 10
Completed! بیون بکهیون بعد از اعتراف به گرایش‌ش، توسط مادرش از خونه بیرون می‌شه و به ناچار، یک شب رو با غریبه ای که تا به حال ندیده، توی مهمون‌خونه‌...
45.7K 6.7K 12
چی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورت...
348K 37.8K 88
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...