نگاهش رو بین صورت مرد کنارش و ظرف مقابلش جا به جا کرد. جونگین از نگاه کردن به صورتش طفره میرفت و دائم چشمهاش رو ازش میدزدید.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ابروهای درهمش رو از هم باز کنه و لبهای آویزونش رو جمع و جور کنه. روی ظرف مقابلش یه دایره سیاه بود. میشد ازش به عنوان زغال استفاده کرد. مطمئن بود اگه الان بهش دست بزنه پوستش سیاه میشه چون این اصلا شبیه غذا نبود.
-ازت بدم میاد.
پسر کوچیکتر با بغض آشکاری گفت و سعی کرد لحن گرفته صداش رو کنترل کنه ولی نمیشد. واقعا چشمهاش داشتن اشکی میشدن و دوست داشت بشینه گریه کنه.
-سهون چیزی نشده که... فقط یکم سوخته.
جونگین لبهاش رو گاز گرفت. چون مطمئن بود سهون یا در اصل... دوست پسر جدیدش قراره با اون نگاه خشمگین پارش کنه. فاک سهون الان واقعا دوست پسرش بود؟ مدت زیادی گذشته بود ولی هنوز نتونسته بود به این موضوع عادت کنه و هر بار با یادآوریش یه چیزی تو شکمش وول میخورد و باعث میشد ذوق کنه.
-یکم سوخته؟ یکم؟ رسما زغال شده. نگاه کن همش سیاه شده.
سهون با لبهایی که هنوز نتونسته بود جمعشون کنه و صدایی که تقریبا از عصبانیت بالا رفته بود از بین دندونهاش غرید و نگاه دیگهای به پیتزای سوختش کرد.
پیتزای خوشگلش... پیتزای خوشمزش... پیتزایی که این همه براش زحمت کشیده بود، سوخته بود. بخاطر جونگین!
صبح این همه راه تا سئول رفته بودن و همه مواد لازم رو خریده بود تا خودش بتونه یه پیتزای خوب درست کنه و تقریبا خوب هم پیش رفته بود با اینکه استعداد چندان زیادی توی آشپزی نداشت اما به خودش افتخار میکرد که تونسته بیشتر مراحل رو پیش ببره و فقط پختنش مونده.
ولی جونگین بهش گفته بود اون هم گشنشه و وقتی بهش گفته بود خب به تو هم از پیتزا میدم گفته بود چیز دیگهای میخواد و وقتی روی کاناپه هلش داد و دندونهاش رو روی مچ دستش گذاشت سهون میتونست قسم بخوره نصف خون بدنش رو مکید!
حالا جونگین سیر شده بود و سهون گرسنهاش بود. دلش پیش پیتزاش گیر کرده بود. خیلی علاقهای به پیتزا نداشت ولی چون براش تلاش کرده بود خیلی دوست داشت مزهاش رو بدونه.
رابطهاش با جونگین هم اوضاع خوبی داشت پس الان با خیال راحت میتونست باهاش قهر کنه!
نگاه آخری به پیتزای دایرهای شکلی که حتی فرصت نشده بود قیافش رو ببینه کرد. واقعا دلش میخواست بشینه وسط آشپزخونه گریه کنه چون همه تلاشهاش تبدیل به پیتزایی شده بود که حتی برای نگاه کردن هم چندش به نظر میرسید چه برسه به خوردن.
جونگین سعی کرد خندهاش رو کنترل کنه چون تو این مدت فهمیده بود اگه وقتی سهون ناراحته بهش بخنده توانایی اینو داره که دیکش رو ببره و بکنه تو حلق خودش تا دیگه نخنده ولی خب نمیتونست جلوی کش اومدن لبهاش رو بگیره. با انگشت اشارهاش سعی کرد قطره اشک گوشه چشم سهون رو پاک کنه. قیافه سهون شبیه کسی بود که انگار داره به قاتل عشقش نگاه میکنه نه به دوست پسرش.
-دست نزن بهم.
سهون با لجبازی دست جونگین رو از روی صورتش پس زد و با گامهای بلندی از آشپزخونه خارج شد.
جونگین شاید اولین باری بود که این لجبازی های سهون رو میدید. اگه پارتنرهای قبلیش همچین کاری میکردن قطعا بیتفاوت از کنارشون رد میشد و بهشون صفت لوس رو میداد ولی چرا همین قهر نصف نیمه سهون براش شیرین بود؟ چرا نمیتونست کشیده شدن گوشههای لبش به سمت بالا رو کنترل کنه؟ چرا قلبش انقدر بیتابانه میتپید و دوست داشت همین الان صورت سهون رو بوسه بارون کنه؟ جواب این سوالها چی بود؟
پشت سر پسر، جونگین چند قدم بلند برداشت و یکم خم شد تا دستش سریعتر به سهون برسه و با حلقه شدن دور کمرش، پسر کوچیکتر رو عقب بکشه.
چونهاش رو روی شونه پهن سهون که با تیشرت خاکستری پوشیده شده بود گذاشت و بعد از بوسیدن زیر گوشش زمزمه کرد:
-خودم برات میخرم. هوم؟
مسئله پیتزا نبود. مسئله هیچ شدن تلاش سهون بود که حالا با پخش شدن یه گرمای دلنشین از جایی که جونگین گردنش رو بوسیده بود داشت کم کم محو میشد...
سهون از گوشه چشمش نگاه کوتاهی به جونگین انداخت.
-باشه ولی هنوز ازت بدم میاد...
زمزمه آرومش باعث شد جونگین کنار گوشش تکخند بزنه و بیشتر از پشت بهش بچسبه. لب پایینش رو گاز گرفت. این نزدیک ترین تماس بدنیشون بعد از اتفاق چند روز قبل بود...
خون آشام جوان برای دومین بار بوسهای روی گردنش زد و باعث شد سهون بیقرار توی آغوشش وول بخوره و دستش رو روی دست جونگین بزاره.
-اشکالی نداره سهونی...
لحن خمارش و گرمای نفسهاش که درست روی لاله گوشش نشست باعث شد ناخوداگاه شونه و سرش رو به هم نزدیک کنه و از بین لبهای نچندان بازش ناله بیصدایی بکنه.
دست جونگین زیر تیشرت سهون خزید و باعث شد پسر کوچیکتر بچرخه رو به روی جونگین قرار بگیره.
خیلی طول نکشید که نگاه خیره دو پسر قد بلند بهم به یه بوسه ختم شد. لبهایی که روی هم کشیده میشدن و باعث میشدن بدون اهمیت به کمبود اکسیژن عمیقتر از قبل همو ببوسن.
دستهای خون آشام بزرگتر روی کمر سهون کشیده میشدم و یک دست سهون روی شونه مرد و دیگریش پشت گردنش نشسته بود.
ثانیهای برای کشیدن یه نفس عمیق عقب کشیدش و بلافاصله بعدش دوباره لبهاشون بهم متصل بود و جونگین سعی میکرد زبون سهون رو عقب هل بده تا وارد دهنش بشه.
پلکهاش رو برعکس سهون از هم باز کرد و درحالیکه حواسش بود این حین پسر کوچیکتر کنترل بوسه رو نگیره چند قدم به سمت عقب هدایتش کرد تا وارد اتاق خوابشون بشن. توجهی به در باز اتاق نکرد و سهون رو روی تخت انداخت.
با فاصله گرفتن بدنهاشون از هم سهون چشمهاش رو باز کرد. حرکت سیب گلوش از دید جونگین دور نموند.
-هنوزم میتونیم صبر کنیم اگه اینو نمیخوای...
جونگین با لحن جدی گفت و نگاه مصممی به چشمهای سهون کرد.
-ممنونم که سعی میکنی مراقبم باشی ولی من مشکلی ندارم...
زمزمه آروم سهون باعث شد جونگین تیشرت خودش رو از سرش بیرون بکشه و با گذاشتن زانوهاش روی تخت باعث بشه سهونی که ارنج هاش رو ستون بدنش کرده بود دراز بکشه و اجازه بده مرد بزرگتر روی بدنش بخزه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی عضلات کمر برهنه جونگین کشید. گردنبندش توی گردن شکلاتی رنگش تاب میخورد.
سهون خودش رو روی تخت عقب کشید و حینی که از میون لبهای نیمه باز و خیسش دم میگرفت پایین تیشرت خاکستری خودش رو گرفت و در آوردش. دست جونگینی که خیره به چشمهاش بود روی بدنش سر میخورد و سهون تازه میتونست متوجه تضاد رنگ پوستشون بشه.
چتریهای سهون از یک طرف پیشونیش کنار رفته بودن و جونگین همون ناحیه کوچیک رو انتخاب کرد و اولین بوسه رو روی پیشونی سهون زد و نفس پسر کوچیکتر توی گلوش حبس شد. یه موج خوب و دوست داشتنی از جایی که ثانیه پیش لبهای جونگین روش قرار داشت کل بدنش رو در بر گرفت. نتونست خیلی بهش فکر کنه چون بوسههای جونگین ادامه پیدا کردن و بعد از یه بوسه گذرا روی نوک بینیش دوباره روی لبهاش قرار گرفتن.
بعد از فقط دو بار مکیدن لب بالاییش جونگین لبهاش رو سمت گردنش رسوند و باعث شد سهون علاوه بر چنگ زدن به پشت موهای قهوهای مرد ناله کوتاهی بکنه.
از سیب گلوش و خط بین سینههاش درحالیکه زبونش رو روی پوست سهون میکشید عبور کرد و باعث شد سهون برای فرار نکردن یه ناله دیگه لبهاش رو گازبگیره.
دستهای جونگین روی کش شلوارش قرار گرفتن و در حینی که همچنان بدناشون باهم تماس داشتن شلوار سهون رو از پاش پایین کشید و باعث شد پسر کوچیکتر معذب روی تخت جا به جا بشه.
تلاشش برای نزدیک کردن پاهای برهنش به هم بینتیجه موند چون دست سرد جونگین روی رون پاش نشست.
دستهاش سرد بودن اما نوازش گرمی به جا میذاشتن. پارادوکس عجیبی که فقط میشد با این خون آشام درکش کرد.
حینی که جونگین به طور عجیبی جدی بهش خیره شده بود و با قرار گرفتن بین دو پای پسر رونهاش رو بین انگشتهاش میفشرد، سهون نگاه متعجبی بهش انداخت.
مرد بزرگتر نفسهای عمیق میکشید و هرچند لحظه یک بار بزاق گلوش رو قورت میداد. حالت چشمهای چوبی رنگش مثل زمانی بود که میخواست ازش در مورد چیزی اجازه بگیره ولی پس چرا چیز ی نمیگفت؟
-هون... من...
بالاخره به حرف اومد. قفسه سینهاش بالا پایین میشد و برای سهون واضح بود که داره به سختی خودش رو کنترل میکنه. برای یه لحظه نگران شد ولی قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه خود جونگین ادامه داد:
-بیخیال دیگه نمیتونم تحمل کنم!
به سرعت زمزمه کرد و با گذاشتن دستهاش پایینتر از کمر سهون خم شد و یکم عقب رفت تا دقیقا سرش مقابل پاهای پسر کوچیکتر قرار بگیره. یه جورایی بخاطر اینکه خودش تنها شخص کاملا برهنه بود خجالت میکشید اما کنجکاو بود که تحمل چی برای اون مرد انقدر سخت شده و ثانیهای بعد... جوابش رو گرفت.
جونگین انگشتهاش رو روی پای برهنه سهون گذاشت و با دست دیگش یکم پای پسر رو بالا آورد و باعث شد چشمهای مشکی رنگش از قبل گشادتر بشن.
دندونهای نیش مرد روی پوست سفیدش جا گرفتن و قبل از اینکه سهون بخواد اعتراضی بکنه توی کشاله رانش فرو رفتن.
-جونگین... آه
سهون به کمرش قوس داد و پلکهاش رو روی هم فشار داد. بلافاصله بعدش چند قطره اشک پشت سر هم روی گونش لغزیدن. دردش قابل تحمل نبود.
خون آشام جوان لبهاش رو به پوستش چسبونده بود و خون بدن سهون رو میمکید و سهون فقط میتونست با چنگ زدن به ملحفه زیر بدنش یکم از دردش رو کم کنه.
درد مکیده شدن خون از شاهرگ حتی یک دهم این درد هم نبود و نمیفهمید جونگین با خودش چه فکری کرده که همچون جایی رو انتخاب کرده؟
لبهای باریکش میلرزیدن و به سختی میتونست نفس بکشه. قطرات درشت عرق از شقیقش جاری شدن و سهون به ناچار چشمهاش رو باز کرد. نمیدونست چه مدت گذشته ولی جونگین همچنان به پاش فشار میاورد و سهون علاوه بر دردی که حاصل از نیشهای بلند مرد بود مجبور بود سوزش فشاری رو هم که انگشتهاش ایجاد میکنن تحمل کنه.
-جونگین... این درد داره...
زمزمه آرومی که میون نالههای دردناکش به سختی از بین لبهاش بیان شد باعث شد جونگین دندونهاش رو بیرون بکشه و خونی که جاری شده بود رو با زبونش مهار کنه.
سهون نفس عمیقی کشید و سرش رو به بالش فشرد.
مرد بزرگتر زبونش رو روی لبهای خیسش کشید. نفس نفس میزد و به رون بیچاره سهون خیره شده بود. رد انگشتهاش روی پوست سفیدش افتاده بود و جای نیشهاش عمیقتر از چیزی که فکر میکرد به نظر میومدن. میتونست سرخی اطرافشون رو ببینه. قرار بود بدجور کبود شه ولی محض رضای خدا چرا یه ذره هم شرمنده نبود؟
دوباره روی بدن سهون برگشت. گونههای خیسش که حالا براقتر بنظر میومدن و پلکهای بستهاش که مژههای خیسش به هم چسبیده بودن باعث شدن لبهاش رو گاز بگیره و روی صورت پسر خم بشه.
چشمهای خیسش رو بوسید.
-ببخشید... نتونستم کنترلش کنم.
زمزمه آرومش باعث شد سهون نگاهی بهش بندازه.
-ازت بدم میاد.
-ببخشید...
دوباره زمزمه کرد و گونه خیسش رو بوسید. یک بار، دو بار و سه بار.
سهون پشت دستش رو روی صورتش کشید و جونگین یکم مردد عقب رفت. عضو خودش مثل سهون از زیر پارچه شلوار هم سخت شده بود.
-اگه حالت خوب نیست میتونیم ادامه ندیم...
-خوبم...
زمزمه آروم سهون باعث شد یکم مردد این پا و اون پا کنه تا بالاخره خود سهون یکم بدنش رو بالا کشید و با حلقه کردن دستش دور گردن مرد صورتش رو پایین آورد.
-من بچه نیستم جونگین... وقتی میگم حالم خوبه نیاز نیست نگران چیز دیگهای باشی...
چشمهای براقش رو به خون آشام مقابلش دوخت و جونگین که بخاطر اشکهای سهون یه حس بدی توی قلبش لونه کرده بود زبونش رو روی لبهاش کشید و سر تکون داد.
جونگین روی زانوهاش بلند شد و بعد از برداشتن بسته لوب داخل میز کنار تخت شلوارش رو درآورد و روی تخت برگشت.
کشاله رون سهون کاملا قرمز شده بود. باید حتما پیش یه دکتر میبردش. تا حالا ندیده بود دندونهاش همچین اثری بزارن. دورش قرمز شده بود و زخم اصلی سیاه به نظر میومد.
پاهای پسر کوچیکتر رو از هم فاصله داد و انگشتهاش رو به مقدار نچندان زیادی از لوب آغشته کرد. نفسهای عمیقی که سهون میکشید حرکات قفسه سینش رو به وضوح نشون میدادن.
سهون چند دقیقه پیش درد زیادی رو تحمل کرده بود برای همین تنها واکنشش به ورود اولین و دومین انگشت جونگین به ورودیش فقط چند ناله کوتاه بود.
حرکتهای انگشتهای جونگین تا یه مدت شاید طولانی ادامه داشتن و با خروج از بدنش باعث شدن یه ناله آروم از بین لبهای باریکش فرار کنه.
جونگین دستهاش رو روی کمر برهنه سهون گذاشت و عضوش رو جایگزین انگشتهاش کرد.
خیلی آروم ذره ذره عضوش رو توی ورودی سهون جا داد و بالاخره سهون نفس حبس شدش رو رها کرد.
-منو ببوس... جونگین.
قبل از اینکه بخواد حرکتی بکنه زمزمه سهون باعث شد به چشمهای خمار و خستش نگاه کنه. ذرهای تامل نکرد و فقط روی بدن سهون خم شد. رد محو پنجههای اون گرگینه همچنان روی سینه تختش مونده بود. حینی که سهونی رو که واقعا الان دوست پسرش بود میبوسید اولین حرکت رو به کمرش داد و باعث شد سهون توی دهنش ناله کنه. فشار ورودی تنگش به عضو خون آشام بهش میفهموند که مدتهاست رابطه نداشته.
دستهای سهون روی بدنش کشیده میشدن و بعد از چند لحظه جونگین دستش رو به سمت عضو سهون برد و درحالیکه به آرومی لمسش میکرد حرکتهاش رو سریعتر کرد و اجازه داد سهون مشغول بوسیدن لبهای درشتش بشه.
مرد بزرگتر وقتی پیچش زیر شکمش رو احساس کرد یه ضربه عمیق زد و باعث شد سهون یکم روی تخت عقب بره.
-فاک...
بعد از آزاد شدن لبهاش یه ناله بم از بینشون فرار کرد و به ارگاسم رسید. توی بدن سهون. رابطه با یه خون آشام که کاندوم استفاده نکرده اصلا چیز مهمی نیست. چون قطعا هیچ خون آشام بیماری روی کره زمین پیدا نمیشه پس وجود کاندوم بیاهمیته.
گرمایی که ورودی سهون رو پر کرد باعث شد یه ناله عمیق از بین لبهای باریکش خارج بشه و بعد از چند لمش کوتاه توی دست جونگین به کام برسه.
یاد زمانی افتاد که با فکر کردن به سکس با جونگین گونههاش از خجات سرخ شده بود و بدنش داغ شده بود ولی الان انجامش داده بود. نه بخاطر اینکه منبع اینمرده... بخاطر اینکه دوست پسرشه.
پلکهای خستش رو روی هم گذاشت و خروج عضو جونگین از بدنش رو احساس کرد. ورودیش نبض میزد.
جونگین بدن خستش رو کنار بدن سهون روی تخت انداخت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به سمت خودش کشید.
صورتهاشون فاصله چندانی نداشتن. سهون پلکهاش رو بسته بود. بهش حق میداد که انقدر خسته و بیحال باشه.
مژههای بلندش و لبهای صورتی رنگش رو از نظر گذروند و دست دیگش رو بالا آورد تا گونهاش رو نوازش کنه.
مردمکهای بیقرار جونگین به صورت زیبای انسان مقابلش دوخته شده بودن و باعث شدن سهون هم سمتش برگرده و بهش نگاه کنه.
فقط یک صحنه دیدن چشمهای باریک و مشکی رنگش کافی بود که جونگین به جواب تمام اون سوالها پی ببره.
دلیل بیتابانه تپیدن قلبش سهون بود. دلیل برق توی چشمهاش سهون بود. دلیل لبخند روی لبهاش سهون بود. جونگین به پسر مقابلش علاقه داشت به طوری که هیچجوره نمیتونست انکارش کنه.
چند ماه از دیدن سهون میگذشت؟ چهار ماه؟ پنج ماه؟ چه اهمیتی داشت؟ وقتی یک ثانیه دیدن زیباییهاش برای عاشقش شدن کافی بود.
-دوستت دارم سهون...
تمام جرئتش رو جمع کرد و همه احساسش رو توی چشمهاش ریخت. کلمات برای گفتنش کافی نبودن.
سهون با تردید چند بار پلک زد و بالاخره یه لبخند کوچیک گوشه لبش جا گرفت.
سهون دستش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و بدنهاشون رو بهم چسبوند. اولین بار بود که همچین حسی داشت. اولین بار بود که کسی این جمله رو طوری بهش میگفت انگار که تونسته قلبش رو لمس کنه و بهش نشون بده چقدر صادقه.
نفس عمیقی کشید و یه بوسه سطحی زیر گلوی مرد گذاشت. اولین بار بود که میخواست این جمله رو بگه. ازش مطمئن بود؟ کاملا. جونگین تنها کسی بود که تونسته بود به سهونی که هیچوقت احساسات بقیه رو باور نمیکرد چون فکر میکرد به اندازه کافی برای دوست داشته شدن خوب نیست بفهمونه واقعا دوستش داره و این خیلی براش ارزشمند بود.
-منم... همینطور.
༺🩸༻
2700 Words.
پوستر قشنگشو دیدین؟ اترنال خیلی خوشبخته که براش پوستر میزنین :"