آسمون روشنتر از همیشه بود. ماه کامل به زیبایی در آسمون میدرخشید و دو مردی که کنار هم قدم برمیداشتن از همیشه معذبتر بودن.
فضای بینشون دلگیر بود و تمام طول راه... کلمات پشت لبهاشون میموندن و باعث میشدن سکوت سنگینی بینشون بنشینه.
رهبری و آموزش گرگها رو امشب به چند آلفای دیگه سپرده بود تا خودش بتونه همراه چانیول پیش اون جادوگر بره.
چانیول مثل همیشه بود. با این تفاوت که اون لبخند پهن روی صورتش نبود و حرفی نمیزد. این عجیب بود... چانیول مرد پرحرفی بود که اکثر اوقات برادرش ازش میخواست محض رضای خدا فقط چند لحظه خفه شه تا خون آشام جوانتر آرامش داشته باشه. قطعا اگه الان چانیول رو میدید متعجب میشد که چطور برادرش انقدر ساکته.
چانیول برعکس روزهای گذشته حرفی برای گفتن نداشت. چون فکر میکرد هیچکدوم از حرفهاش برای بکهیون اهمیتی ندارن. برای همین چیزی نمیگفت تا بیشتر از این پرحرف بنظر نیاد و خجالت زده نشه. شاید آلفای جوون به همین دلیل ازش فاصله گرفته بود. چون خیلی حرف میزد؟
به کریس گفته بود که هنوز هم به کمک دوست جادوگرش نیاز دارن. راست هم گفته بود. چانیول قول داده بود که تو این مسئله به بکهیون و گروهش کمک میکنه و قرار نبود وسط راه جا بزنه. برای همین علارغم میلش با بکهیون تماس گرفت و باهاش به اینجا اومد. بکهیون بدون گفتن
هیچ دلیلی ازش فاصله گرفت اما مرد مو قرمز... کسی نبود که بقیه رو وسط راه تنها بزاره.
دستش رو توی جیب کت بلندش مشت کرد. هنوز چند دقیقهای مونده بود تا به مقصدشون برسن برای همین دوست داشت بکهیون چیزی بگه. فقط لازم بود دلیل رفتارش رو بگه تا افکار چان آروم بگیرن.
زیر چشمی نگاهی به بکهیون کرد. آلفای جوون داشت لبهاش رو میجویید و فقط به رو به روش خیره شده بود. به جنگلی بی انتها که میون درختهای بلندش کلبه قدیمی به چشم میخورد. آلفای کنارش نگران بود. از چی؟ از روبه رو شدن با یک جادوگر؟
بکهیون بعد از ترک کردن خونه تصمیمش رو گرفته بود. میخواست با سرنوشت بجنگه و چانیول رو به دست بیاره. اجازه نمیداد چند تا احمق زندگیش رو نابود کنن. گرگینه مو فندقی چانیول رو میخواست. مرد قد بلندی رو که دائم عادت داشت حرف بزنه و بلند بخنده رو میخواست.
دوستش داشت.
-چانیول... من...
بالاخره بکهیون جرئت حرف زدن پیدا کرد. همزمان با نشستن نگاه متعجب و پر سوال نقاش قد بلند بکهیون پلکهاش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:
-بابت اون روز... متاسفم.
چانیول بزاق گلوش رو قورت داد و ایستاد. باید چه جوابی میداد؟ توی این مکالمه تازه شروع شده میخواست خودش باشه. میخواست حرفاش رو بزنه.
-متاسفم تو این دو هفته رو جبران نمیکنه. درک نمیکنی من تو چه حالی بودم! ما حتی درست تو رابطه هم نبودیم و تو بیدلیل گذاشتی رفتی! من... من فکر میکردم ازم خوشت نیومده! الان فکر میکنم یه آدم آویزون و احمق بودم!
چانیول عصبی با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت و سمت بکهیون برگشت. مرد کوچیکتر فقط تونست نفس عمیقی بکشه و چند لحظه سکوت کنه. نمیتونست به چشمهای چان نگاه کنه. میدونست اشتباه کرده...
-معذرت خواهی تو احساسات افتضاح من رو از بین نمیبره. فقط حس عذاب وجدان خودت رو بهبود میبخشه. تو... تو خیلی خودخواهی بکهیون.
با عجز گفت و به بکهیونی نگاه کرد که سرش رو بالا میآورد تا به چشمهای درشتش خیره بشه.
-من... من یه دلیل لعنتی واسه اون کارم داشتم. میترسیدم... میترسیدم ناراحتت کنم.
-خب حدس بزن چی؟ ناراحتم کردی!
نقاش بلند قد توی صورتش غرید و بکهیون انگشتهای باریکش رو بین موهاش کشید.
-این دو هفته ناراحتی تو در برابر ناراحتی و دردی که حین با من بودن احساس میکنی هیچه!
بکهیون هم متقابلا فریاد زد و باعث شد چانیول لبهاش رو روی هم فشار بده.
-من ازت بدم نمیاد چان. برعکس چیزی که فکر میکنی حتی بهت وابسته هم شدم. اما مجبور بودم اونکار رو انجام بدم. مجبور بودم چون من مناسب تو نیستم!
چانیول به بازوی مرد کوچیکتر چنگ زد.
-حق نداری تنهایی همچین تصمیمی بگیری بیون بکهیون. من مشخص میکنم کی مناسبمه و کی نیست!
بکهیون پلکهاش رو روی هم فشار داد. میخواست اوضاع بینشون درست شه. میخواست برگردن به حالت قبل، تا نقاش مقابلش با لبخند باهاش حرف بزنه نه اینطوری...
یک دستش رو به شونه چانیول رسوند و درحالیکه روی پنجه پاهاش بلند میشد تا همقدش بشه لبهاش رو نرم روی لبهای درشت نقاش گذاشت.
بوسهای گذرا اما آرامش بخش. این بوسه نچندان گرم نمیتونست سرمای این دو هفته رو از بین ببره اما برای شروع... شاید کافی بود.
درحالیکه سعی میکرد رو پاهاش بمونه نفس گرمش رو روی لبهای چان آزاد کرد و زمزمه کرد:
-حق با توعه... من متاسفم. ولی مطمئن باش... تو آدم خیلی خوبی هستی چان. هیچوقت فکر نکن که کسی از تو خوشش نمیاد. تو فوق العادهای و خیلیم مهربون...
زمزمه آرومش باعث شد دست چانیول از بازوش به کمرش منتقل بشه و یه لبخند کوچیک گوشه لبهاش رو نقاشی کنه.
-پس... ما یعنی میتونیم... باهم باشیم؟
لحن چانیول شبیه پسر بچه هایی شده بود که سعی میکنن ذوق زدگیشون رو پنهان کنن.
بکهیون هم لبخند زد و سرش رو عقب برد که بتونه به چشمهای درشت نقاش خیره بشه.
-فهمیدم که باید با ترسم رو به رو بشم و نمیخوام مثل یک بزدل عقب بکشم و تسلیم ترس هام بشم. پس احتمالا قراره تو دردسر بزرگی بیفتیم ولی من همیشه اهل ریسک کردن بودم.
بکهیون این جمله رو با لبخند گفت ولی کاش میدونست که ریسک کردن روی کسی که دوستش داری... حماقته.
-دلیل ترست چیه بکهیون؟
چانیول ناگهانی پرسید و باعث شد بکهیون پاهاش رو کامل زمین بزاره و نفس عمیقی بکشه. چه سوال سختی... تکخندی زد.
-الان دیگه مهم نیست.
چانیول یکی از دستهاش رو روی گونه بکهیون گذاشت و درحالیکه نوازشش میکرد به تاج لبش خیره شد.
اولین تاریکی بینشون آشیانهای ساخت. آشیانهای از جنس درد، تنهایی و غم. آشیانه پنهان کاری! آشیانهای که کسی نمیدونست باعث سقوطشون میشه... یا پروازشون؟
-پس تو یک راز داری... منم یکی دارم. پس فعال مساویم!
بعد از گفتن این جمله جمله خم شد و لبهای بکهیون رو بوسید. صرفا لبهاشون روی هم میلغزیدن و باعث میشدن علامت سوالی که ذهن بکهیون رو پر کرده محو بشه. مهم نبود که راز چانیول چیه. تا وقتی راز بکهیون خطرناک ترین بود... اهمیتی نمیداد.
༺🩸༻
قد کوتاهی داشت.... البته نسبت به کریس. تقریبا همقد بکهیون بود.
بکهیون تصور میکرد قراره با یه جادوگر با تجربه مواجه بشه ولی اون پسر... کمتر از بیست و چند سال سن داشت. چتری های قهوه ای سوختش کم سن تر نشونش میدادن و یه لبخند پهن که ردیف بالای دندون هاش رو نمایان میکرد به صورتش دوخته شده بود. محض رضای خدا... گونه
هاش درد نمیگرفتن؟
-لوهان هستم. از دیدنتون خوشحالم!
لحن شادابش باعث شد ابروی بکهیون بالا بپره. همیشه انقدر پر انرژی بود؟ حتی چان هم متعجب بهش نگاه میکرد. تعجبی نداشت که انقدر زود توجه ها رو به خودش جلب میکرد و لو میرفت.
دو مردی که مقابل کریس و لوهان ایستاده بودن خیلی کوتاه خودشون رو معرفی کردن و باعث شدن کریس از پشت لبهای بستش بخنده.
-تو چانیولی! کریس گفته بود موهای آلبالوییت ترکیب خوبی با چشمهای...اممم!
دست کریس روی دهان پسر کوچیکتر قرار گرفت و یه لبخند پهن معذب صورتش رو نقاشی کرد و باعث شد نگاه متعجب چانیول آروم بگیره و یه نفس عمیق بکشه. لعنتی... داشت همه چی رو لو میداد! خوشحال بود کریس حداقل همنقدر حواسش به اوضاع هست.
بکهیون که ابروهاش رو بالا انداخته بود نگاه مرددش رو بین کریس و چانیول جا به جا کرد و سعی کرد به پسری که مدام تکون میخورد و سعی میکرد دست بزرگ کریس رو از روی دهنش برداره توجه نکنه.
-خب به نظرم بهتره بریم سر اصل مطلب!
کریس با همون لبخند لثه نماش اعلام کرد و بعد از برداشتن دستش از روی دهان پسر دور شونه هاش حلقه کرد تا در زمان لازم دوباره دهنش رو ببنده. کاش بهش میگفت نباید خون آشام بودن چانیول رو لو بده.
-نظر خوبیه! خب چطور میتونم بهتون کمک کنم؟
لوهان چشم های براق و کشیده اش رو به بکهیون اون طرف میز دوخت و باعث شد حالا که نگاه بک به لوهان دوخته شده و حواسش به دو دوست نیست، کریس یه نگاه شرمنده به دوستش بندازه و نقاش عصبی با چشم هاش براش خط و نشون بکشه.
بکهیون نفس عمیقی کشید. کلبه چوبی با یک لامپ زرد رنگ روشن میشد. نمیفهمید چرا همچین جایی قرار گذاشتن ولی بهرحال اهمیت نداد. دستهاش رو روی میز درهم حلقه کرد و یکم به جلو خم شد:
-چند سال پیش هم نوعهای تو بهمون حمله کردن و هنوز هم گاهی میان تا بهمون آسیب بزنن. میخوام یه حفاظ درست کنی که هیچ موجودی به جز گرگینهها اجازه ورود و خروج نداشته باشه.
لوهان دستشو زیر چونش گذاشت و درحالیکه لب هاش رو جمع میکرد چند ثانیهای رو سکوت کرد.
-یه حصار برای یه محوطه بزرگ با کلی آدم... کار سختیه ولی شدنیه! فقط یکم زیاد برات آب میخوره. مشکلی نداری؟
-نه.
بکهیون سرش رو به دو طرف تکون داد و لوهان لبخند زد. گونه هاش بالا میرفتن و چشمهاش ریز تر از قبل میشدن.
-اوکیه. بعدا باید محوطه رو بررسی کنم.
بکهیون آروم سر تکون داد. بالاخره میتونست آرامش رو به پک اش هدیه بده و ازشون محافظت کنه. بعد از این دیگه کسی نمیتونست لیاقتش رو برای رهبری پک زیر سوال ببره.
با گذاشتن کف دو دستش روی میز بلند شد و اشاره به لوهان کرد. توجهی به نگاه بالا اومده و متعجب نقاش نکرد و به حرف اومد:
-میتونم خصوصی باهات حرف بزنم؟
لوهان درحالیکه بلند میشد نگاه مرددی به کریس انداخت و گوشه ای از کلبه کنار بکهیون ایستاد. صدای مرد مو فندقی آروم بود و چانیول با اینکه دوست داشت بدونه چی میگن اما با گذاشتن دستش روی دست کریس و تکون دادن سرش به دو طرف بهش فهموند که نباید به این مکالمه گوش بدن. کریس هم چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و چیزی نگفت.
-ازت یچیز دیگه هم میخوام.
چهره لوهان که به نظر جدی شده بود رو از نظر گذروند و چشم های منتظر پسر بهش فهموندن که باید ادامه بده.
-میتونی طلسمها رو باطل کنی؟
چشمهای پسر کوچیکتر گشاد شدن.
-ببین. اگه مجازات انجام مخفیانه طلسم جریمه نقدی باشه، مجازات باطل کردنش قطعا اعدامه! هیچ جادوگری حق نداره این کار رو بکنه وگرنه تا حالا طلسمهای گردنبندها باطل میشدن!
توضیحات پسر که به نظر از درخواست بکهیون شوکه شده بود باعث شدن گرگینه جوان دستش رو روی شونه جادوگر بزاره.
-ولی من واقعا به کمکت نیاز دارم. مسئله مهمی برای جون کسیه...
ثانیهای بعد از فشردن پلکهاش روی هم نگاهی به بکهیون کرد و دستش رو مشت کرد.
-اول باید بدونم چه طلسمیه.
بکهیون لبخند زد و بعد از یه نگاه گذرا به دو مرد قد بلند که باهم حرف میزدن جواب داد:
-وقتی تنها بودیم راجع بهش حرف میزنیم. ممنون از کمکت.
-کاری نکردم هنوز که...
لوهان با یه لبخند خجالت زده گفت و بدون توجه به دست بکهیون روی شونه اش به سمت کریس برگشت. همون لحظه موبایل چان زنگ خورد و کنار گوش خون آشام قرار گرفت.
قیافه توهم رفته چان که برای اولین بار توسط بکهیون دیده میشد باعث شد مکث کنه. یه اخم بزرگ صورت چانیول رو هولناک کرده بود.
-به چه جرمی؟
لحنش عصبی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟
-منظورتون چیه برادرم به کسی حمله کرده؟ اون همچین کاری نمیکنه!
حالا حواس کریس هم سمت دوست عصبانیش بود که از روی صندلی بلند شده بود. ریشه موهای آبی رنگ کریس مشکی رنگ شده بودن و روی پیشونیش پخش شده بودن.
-الان راه میفتم...
تماس قطع شد و همزمان با نفس عمیق چانیول دستش روی صورتش کشیده شد.
-چیشده چان؟
کریس مردد پرسید.
لوهان که مطمئن نبود منظور از برادر چان همون جونگینه فقط یه گوشه ایستاد و چیزی نگفت. میتونست حاله سیاه خشم رو دور خون آشام مو قرمز ببینه.
-یکی از دوستام از اداره پلیس بود. جونگین به یک نفر حمله کرده. احتمالا... دوباره کنترلش رو از دست داده.
بکهیون که نمیفهمید منظور از دوباره چیه به چشم های خشمگین نقاش خیره شد و دهان کریس نیمه باز مونده بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟
༺🩸༻
درک کردن دیگران کار سختیه. اینکه تو ذهنت دنبال یه دلیل بگردی که بتونی شخص مقابلت رو درک کنی فوق العاده کار سختیه اما سهون داشت سعی میکرد انجامش بده.
جونگین بهش گفته بود قبل از نیمه شب برمیگرده اما حالا ساعاتی تا صبح مونده بود و سهون درحالیکه روی تخت دراز کشیده بود زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود سعی میکرد یه دلیل پیدا کنه تا دیر کردن جونگین رو درک کنه و افکاری مثل حتما پشیمون شده توی ذهنش پیدا نشن.
شاید مشکلی پیش اومده...
خیلی از آدم ها قضاوت میکنن. از دور میشینن و هزار جور احتمال میسازن و در تمامشون شخص مقابل رو مقصر جلوه میدن اما سهون با تمام وجود داشت تلاش میکرد که جونگین رو زود قضاوت نکنه. جونگین آدم خوبی بود.
صدای زوزه گرگ توی جنگل پیچیده بود و به سهون یادآوری میکرد نباید پاش رو از خونه بیرون بزاره. خوابش نمیومد و واقعا حوصلش سر رفته بود.
چند بار سعی کرده بود تا با جونگین تماس بگیره اما موبایلش خاموش بود و باعث شده بود سهون بیخیال بشه و فقط روی تخت دراز بکشه.
چتریهاش روی بالش پخش شده بود و نگاهش به جنگل تاریک دوخته شده بود. ناراحت بود. از خودش که انقدر انتظار جونگین رو کشیده بود یا از جونگین که بدقولی کرده بود؟ نمیدونست. هنوز هیچی شروع نشده بود بینشون و سهون بیدلیل تردید داشت.
نگران هم بود. نگران اینکه شاید جونگین پشیمون باشه. نگران اینکه شاید اونقدر که فکر میکرد اون مرد ازش خوشش نیومده و مهم تر از همه...
نگران بود که مبادا جونگین توی دردسر افتاده باشه یا اتفاق بدی براش افتاده باشه.
اما نه میتونست به سئول بره. نه میتونست بهش زنگ بزنه و نمیتونست هیچ کار دیگه ای بکنه. دوباره حس بی مصرفی سراغش اومده بود و سهونی که نمیخواست بهش فکر کنه پلک هاش رو روی هم فشار میداد.
کم کم پلک هاش داشتن گرم میشدن که صدای موبایلش از جا پروندش و برای برداشتنش تقریبا شیرجه رفت روی میز. فکر میکرد جونگینه اما با نمایان شدن اسم چانیول روی صفحه شونه هاش آویزون شدن. چانیول این موقع شب باهاش چیکار داشت؟
-بله؟
بلافاصله بعد از وصل شدن تماس لبه تخت جا گرفت و مردد زمزمه کرد.
-هی خوشحالم بیداری. نگران بودم نکنه خواب باشی!
صدای چانیول مثل همیشه نبود. نگاهش رو به دیوار دوخت و پرسید:
-حالت خوبه چانیول هیونگ؟ مشکلی پیش اومده؟
-نه من خوبم. فقط خواستم بهت بگم نگران جونگین نباش. من پیششم.
خب سهون ثانیه اول خوشحال شد که هیچ مشکلی نیست ولی بعد لبهاش رو آویزون کرد. جونگین پیش برادرش بود و حتی به خودش زحمت نداده بود بهش زنگ بزنه؟ حس بدی داشت.
-یکم استراحت کن. صبح میام دنبالت باهم حرف بزنیم باشه؟ جونگین بهم گفت بهت بگم هنوز سر حرفش هست. نگران بود نکنه خیلی اورثینک کنی. گفت تو این کار خیلی ماهری!
چانیول با خنده گفت و سهون لب هاش رو گاز گرفت. جونگین خوب شناخته بودش...
-چرا خودش بهم زنگ نزد؟
-خب... یه مشکلی پیش اومده. یه مشکل تقریبا بزرگ. نمیتونه باهات حرف بزنه. فردا بهت توضیح میدم باشه؟
جواب مردد چانیول براش کافی نبود. اما بهرحال یه باشه زیرلب گفت که جوابش شد تکخند چانیول.
-آفرین پسر خوب.
به طرز حرف زدن چانیول عادت کرده بود. اون مرد خیلی ازش بزرگ تر بود و اینجور حرف زدنش با اینکه عجیب بود ولی قابل پذیرش بود.
تماس رو قطع کرد و نفس عمیق کشید.
چرا دقیقا همین شب باید همچین اتفاق عجیبی میفتاد؟ حتی معلوم نبود که چیشده... چطور باید تا صبح صبر میکرد؟
پشت گردنش رو خاروند و این بار با صورت روی بالش خوابید. ارتباط داشتن با این دو برادر کلا عجیب بود. کارهاشونم عجیب بود. شاید باید به این عجایب اطراف اونها عادت میکرد...
༺🩸༻
2600 Words.
بالاخره تونستم اپ کنم 😐