⌞ Eternal Darkness ⌝

By MMHPCY

10.8K 4.1K 1.2K

Fiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther... More

نویسنده
❐↤ جرعه اول
❐↤ جرعه دوم
❐↤ جرعه سوم
❐↤ جرعه چهارم
❐↤ جرعه پنجم
❐↤ جرعه ششم
❐↤ جرعه هفتم
❐↤ جرعه هشتم
❐↤ جرعه نهم
❐↤ جرعه دهم
❐↤ جرعه یازدهم
❐↤ جرعه دوازدهم
❐↤ جرعه سیزدهم
❐↤ جرعه چهاردهم
❐↤ جرعه پانزدهم
❐↤ جرعه شانزدهم
❐↤ جرعه هفدهم
❐↤ جرعه هجدهم
❐↤ جرعه بیستم
❐↤ جرعه بیست و یکم
❐↤ جرعه بیست و دوم
❐↤ جرعه بیست و سوم
❐↤ جرعه بیست و‌ چهارم
❐↤ جرعه بیست و‌ پنجم
❐↤ جرعه بیست و ششم
❐↤ جرعه بیست و هفتم
❐↤ جرعه بیست و هشتم
❐↤ جرعه بیست و نهم
❐↤ جرعه سی‌ام
❐↤ جرعه سی و یکم
❐↤ جرعه سی و دوم
❐↤ جرعه سی و سوم
❐↤ جرعه سی و چهارم
❐↤ جرعه سی و پنج
❐↤ جرعه سی و ششم
❐↤ جرعه سی و هفتم
❐↤ جرعه سی و هشتم
❐↤ جرعه سی و نهم
❐↤ جرعه چهلم

❐↤ جرعه نونزدهم

276 107 48
By MMHPCY


بعد از اون بوسه گرم توی نسیم سرد پاییزی یه چیزی توی این خونه تغییر کرده بود. درخواست جونگین براش عجیب بود. اون جمله یه اعتراف مستقیم نبود و همین باعث می‌شد سهون گیج بشه. البته رفتار نرمال کیم جونگین بعد از بوسه باعث بیشتر گیج شدنش می‌شد. اون مرد می‌خواست رابطشون رو جلوتر ببرن و ارتقا بدن؟ پس چرا انقدر عادی رفتار می‌کرد؟ شاید فکر می‌کرد سهون از درخواستش خوشش نیومده؟ البته خود سهون هم درست نمی‌دونست خوشش اومده یا نه... 
چون محض رضای خدا خون آشامی مثل جونگین چرا باید جذبش بشه؟

سرش رو خم کرد و با گذاشتن دستش رو موهاش کلافه بهمشون ریخت. اون شب جونگین منتظر جوابش نموند. بعد از بوسه‌اشون دست‌هاش رو دور صورت سرد سهون قاب کرده بود و بعد از چند لحظه خیره نگاهش کردن ازش خواسته بود تا به خونه برگردن. طبق معمول دیرتر از سهون خوابیده بود و زودتر بیدار شده بود و حالا سهون مردد لبه تخت نشسته بود و نمی‌دونست باید بره بیرون یا نه. البته که باید بیرون می‌رفت ولی خب... چی می‌گفت؟

جونگین از زمانی که بیدار شده بود داخل پذیرایی مشغول کارهاش بود و سهون تمام مدت رو خوابیده بود. البته هر چند ساعت یک بار بیدار میشد و با یادآوری اینکه اگه بلند بشه باید با جونگین هم صحبت بشه دوباره سرش رو زیر پتو فرو می‌کرد و پلک‌هاش رو روی هم می.فشرد.

اما الان از ظهر گذشته بود و صداهای عجیبی که خبر از گرسنه بودنش می‌دادن باعث شدن روی تخت بشینه.
سهون مدت‌ها بود که توی رابطه نرفته بود. جونگین رو خوب نمی‌شناخت اما حس خوبی بهش داشت و می‌دونست که مرد خوبیه. امتحانش که ضرر نداشت نه؟

با یادآوری حس‌هایی که سال‌ها قبل توسط دوست پسرش بهش تحمیل شده بود نفس عمیقی کشید و بعد از کشیدن کف دستش روی صورتش به در نیمه باز نگاهی انداخت.
تا ابد که نمی‌تونست تو اتاق بمونه. جونگین هم تا ابد توی پذیرایی نمیموند. باید می‌رفت بیرون.

با قدم‌های آروم و کوتاهی به سمت در رفت و در رو باز کرد. نگاه جونگینی که روی برگه‌های توی دستش بود سمتش برگشت و بهش لبخند زد. خون آشام جوان روی کاناپه پشت به سهون نشسته بود. سهون هم متقابلا یه لبخند خجالت زده زد و سعی کرد فراموش کنه نرمی لب‌های جونگین چه حس خوبی داشت.

-کل روز خواب بودی!
جونگین بعد از تکخند کوتاه گفت و صورتش رو سمت برگه‌هاش برگردوند. سهونی که داشت به سمت آشپزخونه می‌رفت بعد از گاز گرفتن لب‌هاش و دست کشیدن پشت موهای نامرتبش گفت:
-یکم... خسته بودم. ببخشید.

-چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ بهرحال وسط جنگل کاری برای انجام دادن نیست!

جونگین متعجب بهش خیره شد بعد از دیدن آروم پلک زدن سهون ادامه داد.
-توی یخچال غذا هست.

مرد بزرگ تر که تیشرت و شلوار همیشگیش رو پوشیده بود برگه‌هاش رو روی هم گذاشت و حینی که بلند می‌شد تا به سمت اتاق بره رو به سهون گفت:
-من باید برم چند تا کار رو به همکارم تحویل بدم. قبل از نیمه شب احتمالا برمی‌گردم.

سهون که پشت کانتر ایستاده بود آروم سر تکون داد و با نگاهش جونگینی رو که پشت در اتاق ناپدید می‌شد، همراهی کرد.

نفس عمیقی کشید و لب پایینش رو آویزون کرد. امشب قرار بود تنها بمونه. چند دقیقه بی‌هدف خودش رو مشغول کرد تا بالاخره جونگین درحالیکه یه کت اسپرت با شلوار جین پوشیده بود و موهای موج دارش رو بی‌حوصله روی پیشونیش پخش کرده بود از اتاق خارج شد و به سمتش اومد.

چند قدم بلند کافی بود که جونگین به سمتش برسه و سهون محتویات توی دستش رو روی کانتر رها کنه تا به حرف مرد بزرگ‌تر گوش بده.

سهون که علاقه زیادی به رنگ مشکی و سفید داشت برعکس سایر روزها یه تیشرت و شلوارک مشکی پوشیده بود که نمیتونست ساق پای برهنه اش رو بپوشونه.
هیچ ایده‌ای نداشت جونگین می‌خواد چی بگه برای همین برعکس این چند هفته که با جونگین احساس راحتی می‌کرد این بار معذب شده بود و سعی میکرد لب‌هاش رو از داخل گاز بگیره.

نگاهش رو بالا آورد و جونگین بعد از یک نفس عمیق به حرف اومد:
-امشب ماه کامله. فقط کافیه در رو قفل کنی. اون وقت کاملا در امانی. نه پنجره رو باز کن نه بیرون برو. باشه؟
جونگین ابرویی بالا انداخت و سهون زیرلب حرف مرد رو تایید کرد.

جونگین لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد و یک قدم جلو اومد. طوری که فقط چند سانتی متر با پسر کوچیک‌تر فاصله داشت. قلب سهون تند می‌زد و مطمئن بود که خون آشام مقابلش هم کاملا درجریانه که باعث تند تر شدن ضربان قلب سهون شده.

اختلاف قدشون ناچیز بود اما سهون حس می‌کرد جونگین از بالا به چشم‌هاش خیره شده. مردد چند بار پلک زد و دست جونگین بالا اومد و روی صورتش جا گرفت. انگشت شصتش گوشه لب سهون بود و سایر انگشت‌هاش فک و کمی از گردنش رو کاور کره بودن. دست جونگین چندان بزرگ نبود اما صورت سهون کوچیک بود. دست مرد سرد بود و باعث شد سهون بلرزه اما از جاش تکون نخوره.

جونگین بعد از مکث طولانی انگشتش رو نوازش‌وار حرکت داد و درحالیکه سرش رو خم کرده بود که بتونه راحت‌تر چشم‌های قرمز و پف کرده سهون رو ببینه. خون‌آشام جوان زمزمه کرد:
-تا من برمیگردم... لطفا به درخواستم فکر کن...

بدنش سرد بود و صداش گرم. سهون این پارادوکس رو دوست داشت.
-من ازت خوشم اومده سهون و به نظرم... می‌تونیم خوب باهم کنار بیایم. بهش فکر کن. باشه؟

جونگین با ابروهای بالا رفته به سهون خیره شد و بالاخره پسر کوچیک‌تر که نگاهش رو به گوشه کنار آشپزخونه داده بود و دست‌هاش رو کنار بدنش مشت کرده بود تو چشم‌های خون آشام خیره شد.

لب‌هاش برای زدن حرفی از هم فاصله گرفتن اما انگشت مرد روی لب‌هاش قرار گرفت و هرچیزی که توی ذهن سهون بود به ناگه از بین رفت. دیگه نمی‌دونست چی میخواسته بگه.
-الان لازم نیست چیزی بگی. فقط بهش فکر کن و از خونه بیرون نرو.
جونگین با محبت زمزمه کرد و بعد از یک خداحافظی کوتاه... دیگه نه دست سردی روی صورت سهون بود. نه بدن یک خون آشام داخل خونه.

سهون نفسش رو با صدا از بین لب‌های باریکش خارج کرد.
حقیقت این بود که... سهون درسته مردد بود، اما دوست داشت همچین رابطه‌ای رو با جونگین تجربه کنه. جونگین ضربان قلبش رو بالا می‌برد. بهش حس ارزشمند بودن می‌داد و کمکش می‌کرد خود واقعیش باشه. این براش تازگی داشت و دلش نمی‌خواست انقدر زود از دستش بده پس باید... قبول می‌کرد؟

༺🩸༻

نفس عمیقی کشید. الان بی‌پروایانه ترین کار عمرش رو کرده بود. جونگین تا حالا با کسی قرار نذاشته بود. یعنی گذاشته بود ولی هیچوقت اونطور نبود که خودش اولین شخصی باشه که به طرف مقابلش علاقمند میشه. همیشه اون شخص بهش درخواست می‌داد و جونگین بی‌توجه به میزان علاقش فقط قبول می‌کرد.

اما دیشب... اون سهون رو بدون توجه به آشوب درون ذهنش بوسیده بود. از سهون خوشش میومد و یکی از مهم ترین دلایلش برای گفتن این درخواست این بود  که بتونه مراقب سهون باشه. دوست داشت محافظش باشه و بیشتر بشناسدش.

سهون شبیه یه شهر بزرگ بود که با دیوارهای آهنی محافظت میشه. دیوارهایی که طی سالیان سال بخاطر ضربه حملات در جنگ ذهنی سهون آسیب دیده بود و نیاز داشتن ترمیم بشن. توی شهر زیبای سهون چیزهای فوق العاده‌ای برای شناخته شدن بود.

اوه سهون زیبا بود. لب‌های باریکش یه طیف کیم رنگ از صورتی به خودشون گرفته بودن و چشم‌ها و موهای شب رنگش تضاد زیبایی رو با پوست سفیدش ساخته بودن.
وقتی غرق حرف زدن می‌شد تند تند زبونش رو روی لب‌هاش می‌کشید و چتری های بلندش رو که مقابل چشم‌هاش قرار گرفته بود بالا می‌زد.

همه جزئیات زندگی کردن با سهون جالب و دیدنی بود و واقعا از این تصمیمش خوشحال بود. مهم نبود که چند بار ویژگی‌های سهون رو توی ذهنش مرور می‌کرد. هنوز هم مثل بار اول هیجان انگیز بود.

نمی‌دونست جواب سهون قرار بود چی باشه اما از تصمیمش پشیمون نمی‌شد. بعد از اون مهمونی و در آغوش گرفتن سهون... حس می‌کرد چیزی بینشون تغییر کرده و اون رفتار و احساسات خودش بود.

جونگین با لبخند به سهون خیره می‌شد و از نگاه کردن بهش و شنیدن صداش لذت می‌برد. وقتی سهون به خاطر اون با مادرش اونطور حرف زد جونگین مبهوت بهش خیره شده بود چون این وجهه سهون براش خیلی دوست داشتنی بود. پسری که از حق خودش نمی‌گذره و اجازه نمیده کسی توی زندگیش دخالت کنه.

با کی داشت شوخی می‌کرد؟ جونگین از اون دست آدم‌هایی نبود که دوست پسر جذاب و قدرتمند بخواد. از اونها که رئیس شرکتن و همه تا کمر جلوش خم می‌شن. 
درسته که این افراد هم ابهت و جذابیت بی‌نظیری دارن ولی جونگین نمی‌تونست باهاشون راحت باشه و خود واقعیش رو نشون بده چون اینجور آدم ها اولویتشون کارشونه و کیم جونگین نمی‌تونست این بی‌توجهی رو تحمل کنه.

سهون کاملا ایده آلش بود البته جرقه ذهنش بهش اخطار می‌داد که انقدر زود قضاوت نکنه. سهون اونطور که به نظر میاد نبود اما باز هم جونگین رو جذب خودش می‌کرد.
هوا تاریک شده بود و خون آشام جوان هنوز به سئول نرسیده بود. نگران بود دیر برگرده خونه و مجبور بشه تا صبح منتظر بمونه تا جواب سهون رو بشنوه.

البته این شب قرار بود دو سر برد باشه. یا تکلیفش مشخص می‌شد، یا تا صبح می‌تونست به صورت آروم و خوابیده پسر کوچیک‌تر خیره بشه و به تصمیمش استحکام ببخشه.
تا رسیدن به سئول لب‌هاش رو گاز گرفت و فرمون رو بین دست‌هاش فشرد که باعث شد بند انگشت‌هاش سفید بشن. اگه سهون می‌گفت دوست نداره این رابطه شکل بگیره باید چیکار می‌کرد؟ فقط به عنوان منبع کنارش میموند؟

جونگین نمی‌تونست بوسه‌اشون رو فراموش کنه و وانمود کنه فقط دوستن... دندون‌هاش رو توی پوست رنگ پریده‌اش فرو کنه و ضربان تند قلبش رو کنترل کنه.

بالاخره ماشینش رو گوشه‌ای از خیابون با کلی از فاصله از خونه همکارش پارک کرد. کارش قرار نبود اونقدر طول بکشه برای همین حوصله دنبال پارکینگ گشتن رو نداشت. یکم پیاده روی تو هوای سرد پاییزی بد نبود.

خیابون تقریبا خلوت بود. این قسمت نباید خودرویی پارک می‌شد برای همین ساکت‌تر از هرجای دیگه‌ای بود و هر چند دقیقه یک بار یک ماشین به سرعت رد می‌شد.

یکی از چراغ‌های کنار خیابون انگار که سوخته بود باعث می‌شد یه قسمت از خیابون تاریک باشه اما جونگین اشتباه فکر می‌کرد چون اون لامپ زرد رنگ اتصالی پیدا کرده بود و هر چند دقیقه یک بار روشن می‌شد و بعد از چند ثانیه دوباره خاموش می‌شد.

باد سردی می‌وزید و جونگین که فقط یه کت مشکی پوشیده بود توجهی به نسیمی که روی پوست گردنش می‌نشت نمی‌کرد.

تاریکی و خلوتی اون قسمت از خیابون باعث میشد فکر کنه اگر انسان بود قرار بود الان توی کوچه بن بست کنارش که یک سطل زباله بزرگ انتهاش قرار داشت دزدیده بشه و تمام قطره های خونش مکیده بشه.
و... همینطور هم شد. البته تقریبا.

دستی به بازوش چنگ زد و قبل از اینکه بخواد واکنشی نشون بده توی کوچه پرت شد و کمرش با زمین خاکی برخورد کرد. از درد کم کمرش پلک هاش رو روی هم فشرد و اخم‌هاش رو درهم کشید. کتش احتمالا خاکی شده بود.
کف دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و نیم خیز شد که بلند شه اما برخورد کف کفشی به سینه‌اش باعث شد دوباره روی زمین پرت شه و چشم‌هاش رو باز کنه.

دو مرد که هیکل درشتی داشتن مقابل ورودی کوچه ایستاده بودن و نیشخند می‌زدن. اصلا حوصله دعوا نداشت.

یکیشون خم شد و کیفی رو که توی دستش بود و حالا روی زمین افتاده بود برداشت.
-خب خب... ببین اینجا چی داریم!
با چشم‌هایی که برق می‌زدن زیپ کیف رو باز کردن و با دیدن محتوی داخلش لب‌هاشون خط شد و شونه‌هاشون آویزون شد.

جونگین درحالیکه خاک روی سینه اش رو می‌تکوند بلند شد و تکخند زد.
-چیه؟ نا امید شدین؟

مرد که به نظر عصبانی میومد کیف رو به سمت دیوار پرت کرد و برخوردش با آجرهای بیرون زده باعث شد محتویات داخلش که فقط برگه‌ها و لوازم کارش بودن روی زمین پخش بشن و ابروهای خون آشام جوان رو درهم بکشن.
-چیز ارزشمندی داری که جونت رو نجات بده؟

جونگین که سرش رو پایین انداخته بود و هیستریک میخندید متوقف شد.
-آره... ولی جون شمارو می‌گیره!

بلافاصله بعد از گفتن این جمله سرش بالا اومد و توی نور کم چراغ ابتدای کوچه دو مرد مقابلش تونستن برق سرخ توی چشم‌هاش رو ببینن. دندون‌های نیشش بیرون زده بودن و چتری‌های قهوه ای بهم ریختش باعث می‌شدن تصویر ترسناکی از جونگین رنگ رو از صورت دو مرد بپرونه.

-لعنتی اون خون آشامه!
مرد دیگه بلافاصله بعد از گفتن این جمله همراه رفیق دزدش چرخید تا فرار کنن اما دیگه دیر شه بود. جونگین مقابلشون ایستاده بود و راهی به جز رد شدن از کنار اون برای خارج شدن از کوچه وجود نداشت.

-هی ... رفیق ما... ما نمی‌دونستیم تو ومپایری... فقط بزار ما بریم...
جونگی خندید و چتری‌هاش رو بالا زد.
-شما همین الان گند زدین به مود خوبم. و تمام زحماتم رو از بین بردین!
اشاره‌ای به به برگه‌های روی زمین کرد و درحالیکه هرقدم جلو رفتنش باعث می‌شد اون دو نفر عقب برن ادامه داد:
-باید لطفتون رو جبران کنم!

به سرعت جلو رفت و قبل از اینکه اولین طعمه‌اش که با لگد به سینه‌اش زده بود از کنارش فرار کنه به گلوش چنگ زد و بدنش رو عقب کشید جوری که به سینه خودش برخورد کرد.

حینی که از گوشه چشمش مرد دیگه رو دید که با پاهای لرزونش از کوچه خارج می‌شد، می‌دید دستش رو بالا برد و بجای گلوی مرد به صورتش چنگ زد و سرش رو کج کرد. اون مرد دیگه مهم نبود. بهرحال اون مرد کاری نکرده بود که به خاطرش مجازات شه.

ناخن‌های بلندش گوشه صورت مرد رو زخمی کردن و خون پایین چکید. چشم‌های سرخش بجز خون چیزی رو نمی‌دیدن و حتی خودش هم نمی‌فهمید چرا انقدر عصبانیه... جونگین هیچوقت اینطوری نمیشد.

ولی بی‌اهمیت به عذاب وجدانش که داشت توی سرش جیغ می‌کشید نیش‌های بلندش رو توی گردن مرد فرو کرد و با فشردن دستش روی لب های مرد صدای فریادش رو خفه کرد.

خون با شدت از رگ مرد خارج شد و بیشتریش توسط جونگین مکیده شد اما مقداریش پایین چکید و تیشرت مرد رو رنگین کرد.

مرد که قد چندان بلندی نداشت به دست جونگین روی صورتش چنگ زد. پاهاش دیگه توان سر پا نگه داشتنش رو نداشتن اما جونگین لجبازانه به مکیدنش ادامه می‌داد. لجبازی با خودش! داشت خلاف قانون رفتار می‌کرد و این حتی خودش رو هم شوکه کرده بود... نمی‌فهمید چش شده. اون خوی وحشیش برگشته بود؟

بلاخره وقتی مرد داشت روی زانوهاش میفتاد جونگین دندون‌هاش و بیرون کشید و مرد با صورت روی زمین افتاد.

اون بیهوش شده بود چون تقریبا نیمی از خون بدنش مکیده شده بود و جونگین که لب‌هاش سرخ شده بود و خون روی چونش می لغزید نفس نفس می‌زد.

همین الان بدون اجازه یه انسان از خونش تغذیه کرده بود درصورتیکه یک منبع داشت. منبعی که بهش درخواست بود باهاش قرار بزاره ولی... اگه سهون الان اینجا بود با همچین مردی قرار می‌ذاشت؟

قبل از اینکه به خودش بیاد که حداقل فرار کنه صدای آژیر پلیس شنیده شد و نورهای قرمز رنگی خیابون رو پر کردن. دو خودروی پلیس مقابل کوچه متوقف شدن و دو مرد مشکی پوش ازش خارج شدن. کاملا بدنشون رو کاور کرده بودن تا از حمله خون آشام متجاوز در امان بمونن.
جونگین لعنتی به خودش فرستاد. اون مردی که فرار کرده بود انقدر زود پلیس خبر کرده بود. شاید انقدر درگیر مکیدن خون مرد بود که متوجه نشد زمان چطور گذشته.

دو مردی که در دست‌هاشون چیزی مستطیل شکل نگه داشته بودن وارد کوچه شدن. حدس زد شوکر الکتریکی باشه. تنها چیزی که میتونه در برابر یه خون آشام بایسته و بیهوشش کنه.

پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و بعد از یک نفس عمیق به حالت انسانیش برگشت اما لب‌ها و گلوش از خون مرد خیس بودن.

روی زمین زانو زد. مقاومت نمی‌کرد. جونگین کاری خلاف قانون انجام داده بود و مجرم بود. باید بازداشت می‌شد.
زمانی که دستبندهای عجیبی به دستش زده شدن و بازوهاش توسط اون دو مرد بالا کشیده شدن فقط یک تصویر مقابل چشم هاش بود. سهون.

مثل اینکه قرار بود پسر جوان رو نا امید کنه... شاید لیاقت داشتن سهون رو نداشت.

༺🩸༻

2700 Words.


Continue Reading

You'll Also Like

1.5K 517 30
[ ³ ] "تِراستِور" بکهیون شنیده بود نَوه خانم کیم که توی همسایگیشون بود برای تعطیلات به دیدن مادر بزرگش میاد. اون خوشحال بود که یه دوست کُره ایه دیگه...
Baker By Capo

Fanfiction

807 209 11
کاپل: کریسهو ژانر: رمنس، قطعه‌ای از زندگی، اسمات🔞 یه پدر مجرد که به خاطر دخترش مدت طولانی از رابطه داشتن دوری می‌کنه، بالاخره چشمش یه مرد خوش‌قدوبال...
679 201 19
نه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی...
15.8K 1.8K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...