Unhealed [L.S] by Rain (Compl...

By itisrain

2.3K 517 431

'پرنده‌ی قلب بی‌تابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرف‌های دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درس... More

prologue
1- Simply Happy
2 - Good Old Days
3 - Realization
4 - Misbehaviour
5 - Jealousy
6 - Sadness After Happiness
7 - A New Experience
8 - You're The Calm In Chaos
9 - The Beginning
10 - An Effective Mistake
11 - Brave Enough
12 - Me Being Me
13 - His Dead Soul
14 - My Safe Place
15 - Sexting
16 - Happy Birth Day
17 - Our Love Song
18 - I'm Sinner
19 - Miserable Existence
20 - The Marriage
21 - The Tension
22 - Leaving
23 - A New Life
24 - What If They Know?
25 - Fearless
26 - I'll Never Get The Chance To
27 - Talking About The Future
28 - Wedding Party
29 - Worthless
31 - Now I'm Broken
32 - Struggling
33 - Dance Me To The End Of Love
34 - Unhealed
Epilogue

30 - You Messed Up

48 8 8
By itisrain

Song: Infinitive by One Direction

***

[وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم]


یک ماه از روزی که هری بهم خبر داده بود که قبول نشده می‌گذشت و من خیلی سعی کردم که صبر کنم تا ببینم بالاخره کی قراره بهم پیام بده ولی دیدم اون زمان انگار هرگز قرار نیست برسه، پس خودم دست به کار شدم.

Lou:
سلام. حس کردم باید بعد از یک ماه حالت رو بپرسم، چون معمولا اگه خوب بودی باید تا الان بهم پیام می‌دادی. خوبی؟

نسبتا زود جوابم رو داد!

Hazza:
سلام فقط من باید پیام می‌دادم؟ من منتظر تو بودم که ببینم تا کی قراره به این کار ادامه بدی! و آره خوبم. تو چی؟

Lou:
سرد شدیم هری، نه؟

Hazza:
چون من قبول نشدم اینو میگی آره خودم می‌دونم. باید می‌دونستم اینجوری میشه. از اولش هم مشخص بود که یه روز خسته میشی.

Lou:
من خسته نشدم احمق. من اگه بخوام هم نمی‌تونم از تو و این حسی که بهت دارم خسته بشم. فقط دارم می‌گم سرد شدیم و این یه حقیقته. کجاست اون شبایی که تا صبحش باهم چت می‌کردیم و از ذوقش خوابمون نمی‌برد؟

Hazza:
خیلی از اون موقع گذشته و به نظرم اگه یکم بگردی می‌تونی دلیلش رو پیدا بکنی و اون هم اینه که ما بزرگ شدیم و مشغله هامون بیشتر شده، پس طبیعیه.

Lou:
من واسه دو هفته بعد قراره بیام دانکستر. میای همو ببینیم؟

Hazza:
نمی‌تونم از الان بگم. بعدا بهت خبر می‌دم.

کمی مکث کردم و با تردید تایپ کردم.

Lou:
دلم برات تنگ شده.

Hazza:
منم همین‌طور، لو. کاش می‌شد زودتر بیام لندن.

Lou:
یک سال مونده.

Hazza:
لویی ولی حتی اگه من لندن هم بیام، ما دیگه نمی‌تونیم اینجوری ادامه بدیم، تا کی می‌شه اینجوری ادامه داد؟ نمی‌تونیم کام اوت بکنیم هیچ وقت. تا ابد که نمی‌تونیم همه چیز رو از نزدیک ترین آدمامون پنهون کنیم؟

Lou:
نزدیک ترین آدمامون دورترینن بهمون. از غریبه هم واسمون غریبه‌ترن. بعدش هم، ما قراره ازشون دور باشیم و اصلا قرار نیست بفهمن. از اولش هم برنامه همین بود.

Hazza:
من دلم می‌خواد یه روز آزاد و رها باشم.

Lou:
یعنی چی که می‌خوای آزاد باشی؟ ببخشید ولی دست تو نیست! ما از اول می‌دونستیم که هیچوقت نمی‌تونیم آزاد باشیم و با آگاهی کامل به این موضوع شروعش کردیم. شاید هم فقط واسه هم سخت ترش کردیم؟

Hazza:
شاید. اما من از خاطراتی که تو این مدت باهات ساختم راضی هستم و خواهم بود. همیشه هم میگم که ارزشش رو داره. عشق ارزش هر ریسکی رو داره.

Lou:
ما تلاشمون رو کردیم و می‌کنیم، مگه نه؟

Hazza:
دقیقا. ولی هردومون خسته شدیم.

Lou:
من ازت خسته نشدم.

و بعد آفلاین شدیم.

❗Third Person POV (داستان از دید سوم شخص)❗


هری گوشیش رو پرت کرد کنار. خسته بود. تلاش‌هاش جواب نداده بود و رویایی که واسه زندگی با لویی بافته بود حالا قرار بود یک سال عقب تر بی‌افته و از الان دور شدنشون از هم رو حس می‌کرد. هری اصلا داشت واسه چی تلاش می‌کرد؟ واسه یک زندگی که دوباره قراره توش خود واقعیش رو از همه پنهون بکنه؟ یا لویی ای که ماهی یک بار بهش پیام میده و بعد باهم دعواشون می‌شه؟
از خونه به بهونه کتابخونه زد بیرون. تو خیابون‌ها چرخید. هرجا که با لویی رفته بودن رو رفت. پارک، سینما، کافه و حتی جلوی در بسته مدرسه.
شب شده بود. هری نمی‌خواست به اون خونه و خانواده برگرده. از طرفی هم با لویی دعوا کرده بود و هم ازش به شدت ناراحت بود و هم آرزو می‌کرد که کاش الان پیشش بود. تو یک خیابون دیگه پیچید. داشت آهنگ dance me to the end of love رو گوش می‌داد و اشک می‌ریخت. حتی نمی‌دونست که چرا داره گریه می‌کنه. احساساتش باهم قاطی شده بود. یاد اولین رقصشون با این آهنگ افتاد؛ جلوی در دستشویی و شب کریسمس، حتی اون موقع هم جدا از همه و تو جایی مخفی و دور از بقیه واسه خودشون رقصیده بودن. هری دلش می‌خواست عشقش به لویی رو جلوی همه ابراز بکنه ولی هیچوقت نمی‌تونست و این آزارش می‌داد.
هری از نظر روحی شکسته بود و تو تضاد عجیبی قرار گرفته بود، رو لب مرز عشق و تنفر حرکت می‌کرد.
وقتی به خودش اومد دید وارد یک کلاب شده و داره با یک پسر لاس می‌زنه و اون هم جواب لاس‌هاش رو به خوبی می‌ده. هری مست کرده بود ولی هنوز کمی هوشیار بود، اون قدری هوشیار بود که بدونه داره با یک پسر دیگه می‌خوابه و اون قدر هوشیار بود که خودش این رو بخواد.
هری این رو می‌خواست. خیلی وقت بود که رابطه ای نداشت. حتی وقتی با لویی بود هم به خاطر ترسشون، هیچ‌وقت درست و حسابی باهم رابطه نداشتن و هری الان عصبانی بود؛ می‌خواست تمام این عقده‌هاش رو یک‌ شبه به اتمام برسونه، انگار که قرار بود همه چیز با سکس حل بشه ولی نمی‌دونست داره بیشتر به مشکلاتش اضافه می‌کنه. می‌خواست ناراحتیش از لویی رو، از بدبختی‌هاش رو، از هیچوقت آزاد نشدنش رو و از رابطه نداشتنش رو اینجوری خالی بکنه.
"اسپنسر!" هری زمزمه کرد درحالی که رو صندلی شاگرد پخش شده بود.
"بله؟ حالت خوبه؟"
"بپیچ چپ. همین کوچه‌ست."
اسپنسر _همون پسری که هری باهاش خوابید_ رسوندش جلوی خونشون. هری با موهای به هم ریخته و تلوتلوخوران وارد خونشون شد و البته که همه سوال پیچش کردن و کلی دعواش کردن ولی اهمیتی نداد.
"فردا همه چیز رو توضیح می‌دم! چند بار تکرارش کنم؟ فقط می‌خوام بخوابم الان." صداش رو برد بالا. حتی متوجه نشد که کی گونه‌اش خیس شده ولی داشت گریه می‌کرد. به سختی تا اتاقش رفت و خوابید. همه بدنش درد می‌کرد.
ساعت چهار و نیم با تهوع از خواب بیدار شد و تو دستشویی بالا آورد. معده‌اش می‌سوخت. هری ای که تا به حال لب به مشروب نزده بود دیشب غوغا کرده بود. کمر و باسنش به شدت درد می‌کرد. عذاب وجدان و تنفر از خودش داشت نابودش می‌کرد. گند زده بود، مثل همیشه.
وقتی حالش بهتر شد از آشپزخونه تکه‌ای نون برداشت و برگشت به اتاق خودش و نوآه. به زین پیام داد که فردا باید در اولین فرصت ببینتش. چشمش به پی‌وی لویی افتاد و دوباره بیشتر از خودش متنفر شد و بعد گوشیش رو خاموش کرد.

زین صبح قبل اینکه هری بیدار بشه، تو اتاق هری نشسته بود. زین بهش اهمیت می‌ده، زین خیلی وقته که عوض شده.
هری بالاخره ساعت دوازده بیدار میشه. ثانیه ای نمی‌گذره که شروع به گریه می‌کنه و زین بغلش می‌کنه.
واسش همه چیز رو تعریف می‌کنه. زین به خانواده هری گفته که هری دیشب پیش زین بوده و باهم دعواشون شده و حالا زین اومده که باهاش حرف بزنه. اون‌ها هم باور کرده بودن. زین و هری تو خونه تنها بودن.
"نمی‌تونم بهت حق بدم هری. هر جوری که به قضیه نگاه می‌کنم احمقانه‌ست. تو حق نداشتی یه شبه گند بزنی به هرچیزی که با لویی داشتی."
"داشتم؟ منظورت چیه که داشتم؟ من هنوزم دارم. من هنوز لویی رو دارم."
"اوه بهش خیانت کردی و هنوزم داریش؟ تو خیالاتت زندگی می‌کنی؟"
"خفه شو زین. خفه شو!" داد زد.
زین با بهت به هری خیره شده بود. این حجم از تغییر رو نمی‌تونست درک بکنه. البته که شرایط هری رو هم نمی‌تونست درک بکنه! هری داغون بود. همیشه از لویی دور بوده و خسته شده بود از این رابطه ای که صد سالی یک بار همدیگه رو می‌دیدن. هری خسته شده بود از دعوایی که اون روز کرده بودن. هری از خودش متنفر بود که هیچوقت قرار نبود آزاد بشه. هری از این نقاب تظاهری که تموم این مدت رو صورتش می‌زد متنفر بود و دیگه نمی‌تونست سنگینیش رو روی صورتش تحمل بکنه.
"حالم از خودم به هم می‌خوره، زین. تو چی می‌فهمی؟ تو چه می‌دونی از رابطه ای که ماهی یک بار هم نمی‌تونی پارتنرت رو ببینی و تازه اگر هم ببینیش نمی‌تونی حتی دستش رو پیش بقیه بگیری؟ تو چی می‌دونی از من؟ هیچی!"
"نمی‌دونم ولی اینو می‌دونم که راهش این نبود!"
هری می‌لرزید و بدنش یخ زده بود‌. زین محکم‌تر بغلش کرد و آروم کمرش رو ماساژ داد.
"به لویی بگو."
هری خنده عصبی ای سر داد. "حتما بعدش هم با خوشحالی میریم سر خونه زندگی‌هامون، نه؟ خیلی عالی به نظر میاد!"
"لویی مثل هر آدمی اولش قراره خیلی بد باهات دعوا بکنه ولی می‌دونم می‌بخشتت اگه درست همه چیز رو متوجه بشه. بالاخره می‌بخشتت."
"من یه عوضی ضعیفم که تحمل دوری نداره. تحمل یه دعوای کوچیک رو نداره. حقیقت اینه که من واسه همه این‌ها خیلی ضعیفم."
"نیستی. تو شرایط خیلی بدی قرار داشتی و از کجا معلوم که اگه کس دیگه ای جای تو بود همین کار رو نمی‌کرد؟ من هنوزم بهت حق نمی‌دم ولی می‌گم که لویی قراره ببخشه تو رو. به این زودی نه ولی یه روزی می‌بخشتت."
"اگه اون هم منو ببخشه، که نمی‌بخشه، من نمی‌تونم خودم رو ببخشم. هیچوقت."
"خیانت راهش نبود هری. این بدترین راه بود واسه خالی کردن عصبانیتت."
هری دوباره صداش رو برد بالا. "جوری حرف می‌زنی که انگار خودم حالیم نیست! می‌دونم! همه این‌ها رو خودم می‌دونم ولی دیگه دیر شده."
گوشیش رو روشن کرد. با سیلی از میس‌کال از طرف اسپنسر مواجه شد و چندین پیام که ازش حالش رو پرسیده بود.
"لعنتی!" به کندی صفحه گوشیش رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت رو زانوهاش. حس می‌کرد دیگه هیچی واسش اهمیتی نداره، حس می‌کرد دنیا به آخر رسیده.
هری بعد از یک هفته اصرارهای پشت سر هم زین، راضی شد که وقتی لویی اومد دانکستر بهش قضیه رو بگه. تو اون دو هفته ای که تا اومدن لویی فرصت داشت، اسپنسر روانیش کرده بود. همیشه به قرار دعوتش می‌کرد و هری یه‌جوری می‌پیچوندش. دیگه از این وضع خسته شده بود.
از دیدن لویی می‌ترسید. با حرفی که قرار بود بهش بزنه قرار بود تعطیلات لویی رو نابود بکنه. برخلاف میل هری، لویی رسید. اون‌ها تو یک کافه جدید قرار گذاشتن.
هری خودش رو واسه هر واکنشی از سمت لویی آماده کرده بود. تو راه تمام وجودش می‌لرزید، ولی دیگه فایده ای نداشت؛ هری به خاطر هیچی نگران بود‌. رابطه‌شون از همین الان تموم شده به حساب می‌اومد.

'تو مسیرمان را از هم جدا کردی، اما من ملامتت نمی‌کنم. این من بودم که تو را تنها و بی‌کس رها کردم. از این عشق انتظار بی‌جا داشتم، درباره رابطه‌مان تصوری خیال‌انگیز داشتم که در نگاه اول مجذوب‌کننده به نظر می‌آمد. اما من هم بدون همدم مانده بودم، تو در این عذاب دوری، هرگز تنها نبوده‌ای. اما تفاوت ما این بود که تو بالاجبار زخم سوزنده شمشیر برّنده حرف‌های افراد سرزنشگر اطرافت را تحمل می‌کردی و دم نمی‌زدی، ولی من نه.'

Continue Reading

You'll Also Like

883K 20K 48
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
710K 26.1K 101
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
371K 13.4K 60
𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire is the first female f1 driver in 𝗗𝗘𝗖𝗔𝗗𝗘𝗦 OR 𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire and charle...
183K 3.8K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...