Song : There You Are by Zayn
***
"انتظار نداشتم این شکلی باشه قیافت. تصورم ازت یه پسر با یه تیپ رسمی بود که خیلی رو مخه." لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش داد. پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و دستاش رو تو هم قفل کرد.
"از تیپ رسمی خوشم نمیآد. انگار که یه چیز ثابت شده تو جامعهست و از چیزایی که عرف هستن بدم میاد، میدونی؟" من فقط یه سویشرت قهوه ای و جین روشن پوشیده بودم. تیپ بدی که نبود، بود؟
"آره دیدگاهت قشنگه. تو متفاوتی از همسن و سالات و این بد نیست. منم از چیزایی که به اشتباه تبدیل شدن به یه سری رسم و رسوم خوشم نمیآد؛ چون میگم که واقعا کی اینا رو مشخص میکنه؟ طبیعتا هیچکس به جز خودمون." دستام رو روی شلوارم کشیدم و سعی کردم جملهاش رو بفهمم ولی فعلا مخم نمیکشید.
"اوهوم." تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. از جام بلند شدم و دستم رو گرفتم سمتش. "قدم بزنیم؟" مسیری کنار برکه بود که با برگ های پاییزی کمی پوشیده شده بود و خیلی زیبا بود، دلم میخواست همیشه بیام اون جا.
باشه ای گفت، دستم رو گرفت و همقدم شدیم. سوالهای خاصی تو ذهنم نبود، این بیشتر شبیه به یه قرار دوستانه بود ولی خب این طبیعیه، چون ما تا به حال همدیگه رو ندیدیم.
"تو تا به حال تو رابطه ای بودی؟" تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
نفسش رو با صدا بیرون داد. "پارسال با یکی از پسر های مدرسه قرار میگذاشتم ولی نمیشه بهش گفت رابطه. پس نه. تو چطور؟"
"منم نه. این اولیشه." لبخند زدم و کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم. کمی درمورد خانوادههامون حرف زدیم و بهش گفتم که مامانم دوست داره ببینتش و اون هم گفت که به خانوادش این خبر رو میرسونه. از نقاشی هایی که میکشه حرف زد و گفت از رویاهاش ایده میگیره و اونا فقط کشیده میشن. گفت که عاشق طیف رنگی قهوه ایه و از استایلم خیلی خوشش اومده. گفت که عاشق قهوه و نوشیدنی های گرمه حتی تو تابستون و گفت یه کتابخونه بزرگ تو اتاقش داره که حتما باید نشونم بدتش. من ازش خوشم اومده بود، از سبک زندگیش و شاید هم خودش."میای قهوه بخوریم؟ این نزدیکی باید کافه یا همچین چیزی باشه." قبول کردم و تو یکی از کافه ها رفتیم. من تو فصل های سرد هم چیزای خنک رو ترجیح میدادم پس واسه این که خل بودنم رو تو قرار اول خیلی نشون ندم، چیزی نگرفتم و جینی هم یه قهوه فرانسوی گرفت و به مسیرمون ادامه دادیم.
"اگه رابطه مون اصلا شکل نگیره چی؟ من دلم نمیخواد گند بزنم." با خجالت گفتم و اون با خون سردی جوابم رو داد. "هیچی. هرکی به زندگی خودش میرسه."
عه. نه بابا؟ من منظورم این بود که باید دقیقا چه گوهی بخوریم اگر فقط یکیمون از اون یکی خوشش اومد؟ ولی علی رغم میل باطنیم، دهنم رو بستم و بحث رو ادامه ندادم.
یهکم دیگه اون جا پرسه زدیم و قرار شد تا فردا بهم خبر بده که میتونن آخر هفته بیان خونمون یا نه.
اون روز خوب پیش رفت. همه چیز معمولی و روال بود، ولی از اون روز به بعد هیچ چیزی مثل اون روز معمولی نموند.
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...