Unhealed [L.S] by Rain (Compl...

Galing kay itisrain

2.3K 517 431

'پرنده‌ی قلب بی‌تابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرف‌های دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درس... Higit pa

prologue
1- Simply Happy
2 - Good Old Days
3 - Realization
4 - Misbehaviour
5 - Jealousy
6 - Sadness After Happiness
7 - A New Experience
8 - You're The Calm In Chaos
9 - The Beginning
10 - An Effective Mistake
11 - Brave Enough
12 - Me Being Me
13 - His Dead Soul
14 - My Safe Place
15 - Sexting
16 - Happy Birth Day
17 - Our Love Song
18 - I'm Sinner
19 - Miserable Existence
20 - The Marriage
21 - The Tension
22 - Leaving
23 - A New Life
24 - What If They Know?
25 - Fearless
27 - Talking About The Future
28 - Wedding Party
29 - Worthless
30 - You Messed Up
31 - Now I'm Broken
32 - Struggling
33 - Dance Me To The End Of Love
34 - Unhealed
Epilogue

26 - I'll Never Get The Chance To

47 12 2
Galing kay itisrain

Song : Careless Whisper by George Michael

***

[من درباره تو به آنها چیزی نگفته‌ام
اما تو را دیده‌اند که در چشمانم شنا می‌کنی
من درباره تو به آنها نگفته‌ام
اما تو را در کلمات نوشته شد‌ه‌ام دیده‌اند
عطر عشق
نمی‌تواند پنهان بماند]

به خونه برگشتم. جالبه که وقتی می‌رسم به لندن یک نفس راحت می‌کشم و حس می‌کنم که اونجا جاییه که توش بزرگ شدم و بهترین لحظاتم رو گذروندم، درصورتی که اصلا این طور نیست.
تا عصر استراحت کردم و نایل بهم گفت که قراره امشب دلایلا رو به خانواده‌اش معرفی بکنه و از من خواست که تو پختن شام امشب کمکش بکنم.
می‌خواستیم پودینگ یورکشایر و کباب یکشنبه درست کنیم. من از بچگی کنار مامانم آشپزی کرده بودم پس می‌تونستیم برای امشب باهم غذای خوبی رو آماده کنیم.
"لویی من خیلی نگرانم. همش دارم فکر می‌کنم شاید اصلا نباید درجریان بذارمشون یا شاید اگه ندونن بهتر باشه."
"می‌دونی که خانوادت چه‌قدر ذهنشون بازه؟ بعدش هم، الان ما تو قرن بیست و یکیم و اگه کسی یه همچین چیزی به چشمش عجیب میاد، اونه که باید یه فکری به حال خودش بکنه. اصلا بالاخره که قراره متوجه بشن."
"آره ولی اگه قبول نکنن چی؟ اگه بخوان جدامون بکنن چی؟ وقتی حتی یه لحظه هم به این چیزها فکر می‌کنم، دلم می‌خواد برنامه امشب رو کنسل کنم."
یک قارچ رو از بین اون‌هایی که داشتم خرد می‌کردم، گذاشتم دهنم و جوابش رو دادم. "نمی‌کنن عزیز من، نمی‌کنن. من حاضرم سر هر چیزی که تو بگی باهات سرش شرط ببندم."
"باشه. اگه هم اتفاقی افتاد تو اینجایی، خیالم راحته."
ته دلم ذوق کردم از این حرفش. من و نایل سه سال بود که رفیق بودیم و امسال که کنار هم بودیم واسه هردومون مثل یک رویا بود؛ همیشه تو موقعیت‌های سخت کنار هم بودیم. با اینکه کیلومترها از هم فاصله داشتیم، اما الان اینجا ایستاده بودیم، جایی که نایل قرار بود عشق زندگیش رو به خانواده‌اش معرفی بکنه.
نایل خانواده نسبتا پولداری داشت، طوری که این خونه رو کلا واسش خریده بودن. اونا بهش اعتماد کامل داشتن. شاید اینکه تک فرزنده هم بی‌تاثیر نباشه ولی من همیشه به داشتن خانواده‌ ای مثل مال نایل، غبطه خوردم و می‌خورم.
غذاها رو با کلی دنگ و فنگ آماده کردیم و پدر و مادر نایل رسیدن. خیلی گرم و خوش‌برخورد بودن، اصلا احساس غریبگی باهاشون نداشتم. جوری باهام برخورد می‌کردن که انگار پسر خودشونم.
"خب پسرم، امشب ما به خاطر دیدن یه نفر اینجاییم، یعنی کسی که دل تو رو برده. تقریبا می‌دونی کی می‌رسه؟" مادرش گفت.
"فکر کنم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه. فقط قبل اینکه برسه باید یه مسئله ای رو باهاتون در میون بذارم."
"چه مسئله ای؟" باباش پرسید.
نایل یه نگاه پراسترس به من انداخت، دستش رو فشردم و سعی کردم بهش امید بدم.
"دلایلا، دوست دخترم، سال پیش عمل تطبیق جنسیت انجام داده."
پدر و مادرش چیزی نگفتن. فقط ابروهاشون بالا رفت و انگار منتظر توضیح بیشتری از سمت نایل بودن.
"همیشه بهم می‌گفت که از انجام دادن عمل وحشت داشته و اصلا حتی فکر کردن بهش هم باعث اضطرابش می‌شده، ولی بعد مدتی متوجه شده که اونجوری بیشتر احساس خودش بودن می‌کنه و یه‌جورایی، خوشحال‌تره."
همچنان ساکت بودن و داشتن به حرف‌های نایل گوش می‌دادن.
"و من واقعا دوستش دارم. این مسائل از شخصی‌ترین چیزهای زندگی هرآدمه ولی من حس کردم وقتی قراره شریک آینده زندگیم رو باهاتون آشنا کنم، لازمه که درجریانتون بذارم. امیدوارم دیدتون نسبت بهش عوض نشده باشه."
پدر و مادرش یه نگاه به هم انداختن، درگوش هم چیزی گفتن و از جاشون بلند شدن. هردوشون اومدن سمت نایل، بغلش کردن، نوازشش کردن و موهاش رو بوسیدن.
"واقعا اهمیتی نداره پسرم. این چیزها اصلا مهم نیست. مهم اینه که تو دوستش داری و اون هم دوستت داره و این همه چیزیه که اهمیت داره. ما قراره بهتون خیلی افتخار بکنیم."
نایل گریه‌اش گرفته بود. باورم نمی‌شد که همچین صحنه ای رو جلوی چشم‌هام داشتم می‌دیدم. داشتن همچین خانواده ای رو فقط تو خواب‌هام دیده بودم ولی الان انگار تمام خواب‌هام رو به روم بود. دروغ چرا؛ حسودی کردم. من هیچوقت همچین حسی رو قرار نیست تجربه بکنم. هیچوقت قرار نیست بتونم پیششون کام اوت بکنم یا حتی درمورد کسی که دوستش دارم باهاشون حرفی بزنم. حتی هیچوقت قرار نیست یک جشن عروسی یا یک زندگی با کسی که دوستش دارم، داشته باشم. تو چه قدر بدبختی لویی؟
اون‌ها حمایتش کردن، گفتن که قراره بهشون افتخار کنن. این‌ها واقعیه؟ یعنی اینقدر تمام این‌ها واسم دور از ذهن بود؟ آره؛ تمام این اتفاق‌ها و حمایت‌ها، از آرزوهای سوخته‌ی من بودن.
دلایلا بعد چندین دقیقه اومد، با خانواده‌اش دیدار خیلی خوبی داشت و کنار نایل نشست درحالی که دست هم رو گرفته بودن.
من حتی قرار نبود هیچوقت بتونم اینجوری کنار همه دست هری رو بگیرم!
"پس شما تصمیمتون جدیه؟ یعنی قصد دارید باهم ازدواج کنید؟" باباش از هردوشون پرسید.
نایل و دلایلا یه نگاه پر از عشق به هم انداختن و دلایلا جوابشونو داد. "ما از لحظه اولی که عاشق هم شدیم، همین رو می‌خواستیم."
"پس حرفی نمی‌مونه! هروقت که خودتون آمادگیش رو داشتین، به ما خبر بدین که جشن بزرگی رو واستون برپا کنیم. خیلی واستون خوشحالم عزیزای من!" مامان نایل گفت.
یه‌کم دیگه باهم درمورد مراسم و زندگیشون صحبت کردن و بعد رفتیم برای شام.
"خب لویی جان، تو چه کارها می‌کنی؟ زندگی، کار، دانشگاه، ازدواج؟" مامانش ازم پرسید.
من همیشه عاشق خانواده نایل بودم. همیشه باهاشون خیلی راحت بودم، با اینکه تا همین چندوقت پیش فقط از تو گوشی دیده بودمشون.
"زندگی که می‌گذره، فعلا که درگیر درس‌های دانشگاهیم و یه پروژه فیلم کوتاه بهمون دادن. امیدوارم بتونیم به خوبی انجامش بدیم، چون خیلی واسمون مهمه."
"موفق باشی عزیزم. این رشته خیلی به هردوتون میاد. همیشه به نایل گفتم، به تو هم میگم، کارگردانی فقط یه مهارت نیست، تو باید همزمان بتونی چندین کار رو باهم انجام بدی و تو همشون بهترین باشی. شما دوتا واقعا مستعدین و قطعا توش قراره موفق بشین."
"ممنونم."
اونقدری با درک و شعور بودن که وقتی درمورد ازدواج حرفی نزدم، دیگه درموردش ازم نپرسن. همیشه این اخلاقیاتشون رو تحسین می‌کنم.
بعد از شام کمی گپ زدن و رفتن. دلایلا قرار بود امشب رو پیش نایل باشه، پس من ترجیح دادم تنهاشون بذارم و برم همون کلابی که کارا رو اونجا دیده بودم.
به محض اینکه به اون‌جا رسیدم، دنبال کارا گشتم. حدس زدم شاید اون هم اونجا باشه اما نبود. به جاش دوست‌هاش رو دیدم و ازش خبر گرفتم و گفتن که حالش خیلی بد بوده و هرچی ازش پرسیدن، بهشون نگفته چرا. از کلاب زدم بیرون و شماره‌اش رو گرفتم، نگرانش شده بودم.

"ها؟" صداش وحشتناک گرفته بود.
"لویی‌ام. دختر تو حالت خوبه؟ چیشده؟"
"لویی-" بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. دیگه مطمئن شدم که اتفاق خیلی بدی افتاده.
"آدرس خونه‌ات رو بده. الان خودمو می‌رسونم اونجا."
گوشیش رو قطع کرد. کمی منتظر موندم و اس‌ام‌اسش واسم اومد. یه تاکسی گرفتم و تا اونجا رفتم چون هنوز خودم درست جایی رو بلد نبودم.
زنگ زدم و در بعد مدت طولانی‌ای باز شد. سریع رفتم داخل.
"کارا؟ کارا کجایی؟ کارا؟" همه جا به هم ریخته، تاریک، دلگیر و خفه بود. پشت یکی از مبل ها پیداش کردم، بین دیوار و مبل نشسته بود و می‌لرزید.
"سکتم دادی! بیا کمکت کنم بلند بشی."
زیر شونه‌هاش رو گرفتم و بلندش کردم. بردمش تو اتاقش و پتو رو پیچیدم دورش.
"بچه‌ام... لویی، بچه‌ام!" این چند کلمه رو گفت و دوباره گریه کرد. بچه؟ کدوم بچه؟
محکم بغلش کردم و موهاش رو نوازش کردم. یخ زده بود.
"کشتمش. من اون بچه بی‌گناه رو کشتمش. احمق!"
به سرشونه‌های لباسم چنگ زد و بلندتر گریه کرد.
"میشه بپرسم چیشده؟"
چیزی نگفت. به نوازشش ادامه دادم. تمامی لامپ های خونش به جز لامپ های دور سقف خاموش بود. همه جا شلوغ بود و حتی لباس‌هاش هم کاملا پخش زمین بودن، انگار که خودش همه چیز رو پخش زمین کرده باشه. احتمالا مغزش هم همچین آشوبی بود.
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. "امروز سقط جنین کردم. من احمق برگشتم به دوست پسرم فقط واسه چند روز، و بعد... و بعد دوباره خر شدم." چشم‌هاش دوباره پر از اشک شد. آروم صورتشو با پشت دستم پاک کردم. این دختر خیلی بار غم رو دوشش زیاد بود و سنگینی می‌کرد، این همه سختی حقش نبود.
"و من نه شرایط اقتصادی بچه رو داشتم، و نه شرایط خودم خوب بود. خودم حتی سلامت روان هم ندارم! حتی ثبات شخصیت هم ندارم! لعنت به من که فقط یه آشغال قاتلم." دست‌هاش رو گذاشت رو صورتش و به اشک‌هاش اجازه داد دوباره صورتش رو خیس کنن.
"اون عوضی بی‌همه‌چیز که نمیدونم عاشق چه کوفتیش شدم... اون حرومزاده دوباره برگشت و گندی به این بزرگی رو زد به زندگیم. من هم که احمق! مثل این بچه‌های پونزده ساله رفتار می‌کنم، حالیم نیست، نمی‌فهمم دارم چه گوهی می‌خورم."
"به خودت اینجوری نگو. تو بهترین تصمیم رو گرفتی، مطمئن باش چند وقت دیگه به خودت میگی خوب شد که سقطش کردم به جای اینکه بیارمش تو این دنیا." پتوش رو بیشتر دورش پیچیدم.
من تا به حال تو همچین موقعیتی نبودم، نمی‌دونستم باید چه کار بکنم یا چه عکس‌العملی نشون بدم. حتی نمی‌دونم حرفی که زدم درست بود یا نه.
"منظورم برگشتن به دوست پسرم بود، نه سقط."
نمی‌دونستم چی بگم؛ گاهی احساسات آدم قاطی میشن و ما آدم‌ها تصمیم‌های اشتباهی رو می‌گیریم، ولی خب اون‌ها ما رو می‌سازن، مگه نه؟
"دراز بکش تا واست آب بیارم."
با یک لیوان آب برگشتم پیشش. تو آشپزخونه داشتم حرف‌هام رو طبقه بندی می‌کردم که بهش بگم.
"کارا، تو دختر خودساخته و قوی‌ای هستی. تا به حال چند بار تو زندگیت تصمیم‌های بد گرفتی؟ این اتفاق واسه همه می‌افته. هممون اشتباه می‌کنیم، ولی ازش درس می‌گیریم. حالا یه اشتباهی کوچیکه، یکی بزرگ. یکی تاوان کمتری داره، یکی بیشتر. می‌دونم الان از همه جهت داره بهت فشار وارد میشه و خودت هم عذاب وجدان داری و دائما داری خودت رو به خاطر کارت سرزنش می‌کنی، ولی چیزیه که شده. گذشته و تموم شده. باید باهاش کنار بیای و سعی کنی ازش بگذری."
"آره گفتن همه اینا خیلی راحته، ممنون."
لیوان آب رو ازم گرفت و یه نفس همه‌اش رو خورد.
"منظورم این نبود. می‌دونم الان من هر حرفی که بزنم نمی‌تونه ذره ای حالت رو عوض کنه ولی اینا حقیقته، هرچقدر هم که کلیشه ای به نظر بیاد."
صداش رو برد بالا. "خب منم گفتم ممنون!" دراز کشید و ساق دستش رو گذاشت روی چشماش. دیگه باید چه کار می‌کردم؟ شرایط روحیش خیلی بدتر از چیزی بود که بشه با حرف زدن درستش کرد.
نفسش رو محکم داد بیرون. "امشب چه کاره ای؟"
"هیچی‌. سرگردون."
"می‌مونی اینجا؟"
"اگه تو بخوای، آره."
کمی نگاهم کرد و فکر کرد. "بمون."
کنارش رو تخت خوابیدم. دستش رو از روی چشماش آروم آوردم پایین و مچ دست‌هاش رو ماساژ دادم و بعدش بازوهاش، ساق دست‌هاش، شونه‌هاش و کمرش رو.
"من دیگه نمی‌تونم به هیچ پسری اعتماد بکنم، لویی. چشمم ترسیده. تجربه اولین عشقم بدجوری منو داغون کرده."
"قرار نیست همه آدم‌ها یک‌جور باشن عزیز من. ولی تو نیاز داری واسه مدتی تنها بمونی، خودت و زندگیت رو دوباره از نو بسازی و از این موضوع کاملا عبور کنی تا بعدش بتونی یه شانس دوباره به یه آدم جدید و خودت بدی، یکی که با تو جوری که لایقشی رفتار بکنه."
"آره. حق با توعه."
بعد چندین ثانیه سکوت، من دوباره حرف زدم. "یه سوال بپرسم؟"
"هوم؟"
"چرا به دوستات که خب بیشتر از من می‌شناختیشون چیزی نگفتی ولی به من اینا رو گفتی؟"
"چون قضاوتم می‌کنن. همیشه همین کار رو کردن و می‌کنن، نمی‌دونم اصلا چرا هنوز باهاشون دوست موندم. شاید چون هیچکس رو ندارم. ولی تو، فکر کنم همون شبی که تو کلاب دیدمت متوجه شدم همچین آدمی نیستی."
خوشحال شدم. حداقل من یک آدم قابل اعتماد بودم.
بغلش کردم و به نوازشش ادامه دادم. کارا خیلی آسیب‌پذیر شده بود.
"ممنونم ازت لویی. اگه نیومده بودی شاید خودکشی کرده بودم. امشب واقعا خدا تو رو واسم فرستاد."
"خودکشی بدترین چیزه. حتی تو سخت‌ترین شرایط هم نباید سمتش رفت."
"تو جای من نبودی."
کمی سکوت کردم. "این هم حرفیه."
"شبت بخیر."
"صبحت بخیر، درواقع!" کنار گوشش زمزمه کردم.
تا وقتی که نفس‌هاش منظم شد و مطمئن شدم که خوابیده، به نوازش کردنش ادامه دادم و بعد خودم هم خوابیدم.
صبحش باهم خونه‌اش رو مرتب کردیم، همه چیز رو به حالت اولش برگردوندیم و نهار رو هم باهم گذروندیم؛ البته من به نایل موضوع رو توضیح داده بودم که نگران نشه.
عصر وقتی برگشتم خونه، درمورد موضوع فیلم کوتاهمون با نایل حرف زدیم و درنهایت، تصمیم گرفتیم درباره اعتیاد فیلم بسازیم. من خیلی استرس داشتم و نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بی‌افته؛ شاید اگر توش خوب عمل بکنیم، باعث بشه یکم خانوادم بهم ایمان داشته باشن و یکم بهم افتخار بکنن. من خیلی واسه این پروژه ذوق داشتم، حتی چندین شب خوابش رو دیدم، خودمون رو موقع کارگردانیش بارها و بارها تصور کردم، دقیقا مثل یک رویا که داره کم‌کم به واقعیت می‌پیونده. گاهی اون قدر غرقش شدم که نمی‌تونستم مرز بین خیال و حقیقت رو تشخیص بدم. ولی آیا واقعا قراره به اون جایگاه توی ذهنم برسم؟ یا قراره خودم و خانوادم رو پشیمون کنم؟ نمی‌دونم، نمی‌دونم.

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

93.3K 6.5K 37
لیام : من دوست دارم زین : شوخیه جالبی بود لیام : من شوخی نمیکنم تو چی ؟ زین : متاسفانه منم دوست دارم لیام : تا ابد دوست دارم عشق من (my love ) ز...
946K 21.7K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
161K 3.5K 21
Tired of having no experience, they decided to have sex together. Louis and Harry are two friends who have sex. Excited storyline with a bit a drama...
211K 4.4K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...