⌞ Eternal Darkness ⌝

By MMHPCY

10.8K 4.1K 1.2K

Fiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther... More

نویسنده
❐↤ جرعه اول
❐↤ جرعه دوم
❐↤ جرعه سوم
❐↤ جرعه چهارم
❐↤ جرعه پنجم
❐↤ جرعه ششم
❐↤ جرعه هفتم
❐↤ جرعه هشتم
❐↤ جرعه دهم
❐↤ جرعه یازدهم
❐↤ جرعه دوازدهم
❐↤ جرعه سیزدهم
❐↤ جرعه چهاردهم
❐↤ جرعه پانزدهم
❐↤ جرعه شانزدهم
❐↤ جرعه هفدهم
❐↤ جرعه هجدهم
❐↤ جرعه نونزدهم
❐↤ جرعه بیستم
❐↤ جرعه بیست و یکم
❐↤ جرعه بیست و دوم
❐↤ جرعه بیست و سوم
❐↤ جرعه بیست و‌ چهارم
❐↤ جرعه بیست و‌ پنجم
❐↤ جرعه بیست و ششم
❐↤ جرعه بیست و هفتم
❐↤ جرعه بیست و هشتم
❐↤ جرعه بیست و نهم
❐↤ جرعه سی‌ام
❐↤ جرعه سی و یکم
❐↤ جرعه سی و دوم
❐↤ جرعه سی و سوم
❐↤ جرعه سی و چهارم
❐↤ جرعه سی و پنج
❐↤ جرعه سی و ششم
❐↤ جرعه سی و هفتم
❐↤ جرعه سی و هشتم
❐↤ جرعه سی و نهم
❐↤ جرعه چهلم

❐↤ جرعه نهم

309 117 30
By MMHPCY


-مطمئنی مشکلی نداری؟
وقتی وارد خونه جونگین شدن، خون آشام جوان برای دومین بار این سوال رو ازش پرسید و سهون حینی که روی کاناپه جا می‌گرفت سرش بالا و پایین کرد.
راستش مطمئن نبود. ولی باید انجامش می‌داد. این وظیفه‌ای بود که بخاطرش به این خونه اومده بود و جونگین خیلی بهش لطف کرده بود که یه روز صبر کرده بود و حالا باز هم برای انجام این کار مردد بود.
جونگین کنارش روی کاناپه جا گرفت و باعث شد نفس عمیقی بکشه. سرش رو پایین انداخت و به مچ دستش خیره شد. می‌تونست نگاه مردد خون آشام رو روی خودش حس کنه و متوجه بشه جونگین قرار نیست خودش شروع کننده باشه پس بدنش رو یکم به سمت مرد بزرگ‌تر کشید و دستش رو تا نزدیکی صورت جونگین بالا برد.
بلافاصله بعد از بالا آوردن سرش و چشم تو چشم شدن با جونگین، مرد ساعد دست سهون رو بین انگشت‌هاش گرفت و ثابت نگهش داشت.
-سعی می‌کنم آروم پیش برم. خب؟
سهون دوباره فقط سر تکون داد و زبونش رو روی لب‌هاش کشید. مچ دستش توسط جونگین جلوتر کشیده شد. طوری که می‌تونست نفس‌های گرم مرد رو روی پوستش احساس کنه.
باید بهش اعتماد می‌کرد. جونگین آروم پیش می‌رفت. همونطور که خودش گفته بود.
ثانیه‌ای بعد تیزی دندون‌های نیش مرد رو روی پوستش احساس کرد. بدن همواره سردش چیزی تا لرزیدن فاصله نداشت و نگاهش روی صورت جونگین میخ شده بود. می‌تونست برق قرمز داخل چشم‌های خون آشام رو ببینه. پوست برنزه‌اش عجیب به نظر میومد... انگار که داشت خشک می‌شد و برای سهون سخت نبود که 
بفهمه همین میزان صبر هم برای جونگین چقدر خطرناک بوده. اون مرد با اینکه خودش هم شرایط خوبی نداشت اما همچنان به سهون احترام گذاشته بود تا خودش تصمیم بگیره چه زمانی می‌خواد خون بدنش نوشیده بشه.
وقتی که آماده بود که دندون‌های جونگین توی رگ دستش فرو برن، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. لرزش بدنش از چشم جونگین دور نموند و مرد بعد از عقب کشیدن سرش و ایجاد یه فاصله کوتاه به سهونی که حالا چشم‌های متعجبش رو باز کرده بود نگاه کرد.
با دراز کردن دست آزادش و گرفتن کمر سهون پسری رو که چشم‌هاش از حالت عادی گشادتر شده بود جلو کشید. پاهاشون به هم برخورد کرد و باعث شد سهون بخاطر احساس گرمایی که از دست جونگین دور کمرش نشأت می‌گرفت بزاق گلوش رو قورت بده.
-من بهت آسیب نمی‌زنم. هیچوقت!
صدای جونگین محکم و بم بود. شنیدنش باعث شد ناخوداگاه بدن گرفته سهون روی کاناپه آروم بشه و اکسیژن رو به ریه‌هاش هدیه بده. توی این جمله چی بود که سهون انقدر راحت بهش اعتماد کرد؟ شاید نفوذ ذهنی خون آشام‌ها حقیقی بود. توی داستان‌ها روایت می‌شد که خون آشام‌ها می‌تونن با داشتن صدایی محکم و نگاه 
نافذ انسان‌ها رو به هرکاری که می‌خوان مجبور کنن.
البته این فقط یه داستان بود نه؟ جونگین بهش نگاه نکرده بود. فقط بدنش رو سمت خودش کشیده بود و کنار گوشش زمزمه کرده بود. سهون درگیر هضم صدای جذاب کنار گوشش شده بود که پیچیدن سوزش عمیقی توی مچ دستش باعث شد سهون بعد از یک ناله عمیق به کمرش قوس بده و سرش رو عقب ببره.
چشم‌هاش ناخوداگاه بسته شدن و تونست به راحتی جریان خونی رو که از رگش خارج میشه احساس کنه. دردش مثل اون دفعه نبود اما هنوزم زیاد بود.
دستی که کمرش رو نگه داشته بود حتی بهش اجازه نمی‌داد سرجاش جا به جا شه. گرمی لب‌های جونگین رو روی پوستش حس می‌کرد و علاوه بر اون خونی که از کنار لب جونگین روی پاش می‌چکید گرم بود.
حینی که تونست حواس سهون رو از مچ دستش پرت کنه دندون‌هاش رو وارد رگ پسر کرد و ثانیه‌ای بی‌حرکت موند. طعم خون سهون خیلی خاص و شاید زیادی... شیرین بود! دلیل این طعم خارق العاده رو، دور بودن از خون تازه انسان برای مدت طولانی گذاشت و مشغول مکیدن مایع قرمز رنگ رگ‌های پسر کوچیک‌تر شد. گرم بود و تازه.
می‌تونست برگشتن پوستش به حالت نرمال رو حس کنه و خیلی بهش حس خوبی می‌داد.
ضربان قلب سهون که یکم باهاش فاصله داشت کم کم داشت زیاد می‌شد و نفس‌های عمیقی که سهون می‌کشید بهش می‌فهموند که وقتشه ازش فاصله بگیره اما نمی‌تونست. حس شیرینی که روی زبونش پخش شده بود باورنکردنی بود.
سهون به سختی چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه کوتاهی به جونگین کرد. مگه قول نداده بود بهش آسیب نمی‌زنه؟ پس چرا سرش گیج می‌رفت و چشم‌هاش تار می‌دید؟
بدنش روی کاناپه بی‌حال شده بود و هرلحظه امکان داشت پلک‌هاش روی هم بیفته.
دست آزادش رو به شونه جونگینی که روی بدنش خم شده بود رسوند و یه ضربه کوتاه بهش زد.
-جونگین...
بلافاصله بعد از خارج شدن این اسم از دهنش دندون‌های نیش مرد که توی ماهیچه دستش اضافی بودن ازش خارج شدن و جونگین با کشیدن زبونش روی لب‌هاش خون باقی مونده رو هم پاک کرد.
سهون سر سنگینش رو روی کاناپه گذاشت و توی همون جای کوچیک دراز کشید.
مچ دستش همچنان بین انگشت‌های جونگین بود که متوجه شد چیز خیسی روی جای زخم جدیدش کشیده شده. فکر کرد خون مچ‌اش رو خیس کرده پس چشم هاش 
رو باز نکرد و اهمیتی نداد. اما اون در اصل زبون جونگین بود که روی زخمش کشیده شد تا خونریزی رو متوقف کنه.
خون آشام جوان هیچ وقت فکر نمی‌کرد که همچین کاری رو برای یک انسان انجام بده ولی حالا این کار رو کرده بود. برای سهون. نمی‌خواست خون ریزی بیشتر باعث اتفاقی برای سهون باشه.
سهون پلک‌هاش رو روی هم گذاشته بود و به نظر خسته میومد. رنگ روی صورتش کمی پریده بود و جونگین درک می‌کرد چند بار اول قراره سخت باشه.
بعد ها سهون حتی قرار نیست بخاطر از دست دادن خونش بی‌حال بشه چون بدن عادت می‌کنه.
حینی که از روی کاناپه بلند می‌شد ساق پای سهون رو که توی شکمش جمع کرده بود گرفت و صاف کرد.
بدن پسر کوچیک‌تر که حالا روی کاناپه دراز کشیده بود کمتر از قبل می‌لرزید و جونگین طبق چیزهایی که شنیده بود می‌دونست اولین چیزی که بعد از اولین تغذیه باید به منبع بدی فقط آب و آرام بخشه... غذاهایی که باعث برگشتن انرژی به بدنشون می‌شه رو چند ساعت بعد باید بخورن. آرام‌بخش هم که به توصیه رئیس جانگ 
نباید مصرفش زیاد می‌شد پس فقط می‌موند آب...
بعد از کشیدن یه نفس عمیق و زانو زدن جلوی کاناپه نگاهی به صورت سهون کرد.
سهون آروم چشم‌هاش رو بسته بود و نفس‌های کوتاه می‌کشید. اگه سهون یه بچه بود احتمالا جونگین حدس میزد که الان خوابش میاد.
متاسفانه کنترلش رو از دست داده بود و از میزان طبیعی مقدار بیشتری نوشیده بود و تا وقتی که صدای تقریبا بغض آلود سهون رو که اسمش رو صدا میزد نشنیده بود قصد جدا کرد لب‌هاش از مچ دستش رو نداشت.
موهای مشکی سهون رو از پیشونیش بالا زد و باعث شد پلک‌های سهون از هم فاصله بگیرن و به صورت مرد مقابلش خیره بشه.
-درد نداری؟
-یکم می‌سوزه و فقط... حس می‌کنم نمیتونم تکون بخورم....
سهون آروم زمزمه کرد و جونگین دوباره موهاش رو بالا داد. خون آشام مقابلش یکهو خیلی مهربون و دوست داشتنی به نظر میومد. طوری مراقبش بود که باعث می‌شد سهون بخواد وانمود کنه که دستش درد می‌کنه تا بتونه صاحب توجه بیشتری از مرد بشه... شاید فقط احمق شده بود که همچین فکری می‌کرد.
-طبیعیه چون خون از دست دادی. زخم دستت رو نمی‌بندم چون هوا بخوره براش بهتره.
سهون کوتاه سر تکون داد و ثانیه‌ای بعد جونگین از روی زمین بلند شد و به سمت کاناپه رفت.
وقتی با یه لیوان آب برگشت با نفس‌های منظم سهون مواجه شد و لبخند زد. پسر جوان خوابش برده بود... شاید باید یه صحبتی با چان می‌کرد تا ازش بپرسه رفتار سهون طبیعیه یا نه. نمی‌خواست مشکلی براشون درست شه.
خون سهون به طرز عجیبی شیرین بود و هر قطرهاش تونست جون تازه‌ای به جونگین ببخشه. خون آشام جوان تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود.
لحظات آخری که دندون‌هاش رو از دست سهون بیرون کشید متوجه شد گرما و خون به پایین تنش هجوم برده اما توجهی نکرد و حالا می‌تونست برآمدگی شلوارش رو ببینه. با این اوضاع قرار بود بعد از هر تغذیه مقابل سهون تو دردسر بیفته.
خون ریزی مچ سهون بند اومده بود و فقط حاله قرمز رنگی دور دو سوراخ روی مچ دستش به چشم می‌خورد.
لیوان آب رو روی میز گذاشت و حینی که تیشرتش رو از سرش بیرون می‌کشید وارد حموم اتاقش شد.
نمی‌تونست به خودش دروغ بگه. از سهون خوشش اومده بود. خیلی. از نظر ظاهری کاملا با معیارهای جونگین مطابقت داشت و حتی رفتار و اخلاقش هم باعث می‌شد احساسات عجیبی بهش هجوم بیارن.
لب‌های باریک سهون بوسیدنی به نظر میومدن، دست‌هاش پرستیدنی و کمر باریکش بغل کردنی...
جونگین خبر نداشت که در آینده چی میشه. اگه می‌دونست حتی اجازه نمی‌داد بدنش هم به سهون کشیده بشه چه برسه به قلبش. بخشیدن قلبش به سهون قرار بود باعث قانون شکنی بزرگی بشه... جرمی که مجازات بزرگی رو می‌طلبید و همه چی رو نابود می‌کرد...

༺🩸༻

وقتی وارد کافه شد بوی تلخ قهوه زیر بینیش پیچید و باعث شد برای بیشتر احساس کردنش نفس عمیقی بکشه.
قدم‌های بلندی روی پارکت‌های چوبی به سمت یکی از میزهای خالی انتهای سالن برداشت و روی صندلی که مقابل در ورودی بود نشست تا وقتی چانیول اومد بتونه ببیندش.
به گارسون جوانی که یه لبخند خرگوشی بزرگ داشت گفت که فعلا نمی‌خواد چیزی سفارش بشه و دست‌هاش رو روی میز تو هم حلقه کرد. خب چانیول رو دعوت کرده بود اینجا ولی هیچی برای گفتن نداشت... امیدوار بود نقاش قد بلند که خوش صحبت‌تر به نظر میاد، از بکهیون حرف‌های بیشتری برای زدن داشت باشه. 
همچنان با خودش کلنجار می‌رفت که اگه نمی‌خواد رابطه عمیقی با چانیول داشته باشه از اول چرا سعی کرده نزدیکش باشه اما جوابی برای سوالش نداشت.
پس ترجیح داد دیگه بهش فکر نکنه. بکهیون یه زندگی یک نواخت نمی‌خواست. باید یکم بالا پایین میرفت تا هیجان و ریسک رو به زندگیش برگردونه... البته می‌دونست آخرش قراره مثل سگ پشیمون بشه اما راه بازگشتی نبود. نمی‌تونست بره خونه و شماره چانیول رو بلاک کنه و دیگه به جنگل نره. بکهیون راهی رو که درش پا گذاشته بود تا آخر ادامه می‌داد. حتی اگه آخر راه دست و پاش شکسته باشه و صورتش پر از زخم باشه، این راهی رو که با نقاش جوان شروع کرده بود ادامه می‌داد... شاید وسط راه تسلیم می‌شد یا می‌ایستاد ولی بازهم ادامه می‌داد.
البته بکهیون نمی‌دونست که آخر این راه خودش تنهاست. همراهی براش نمیومد چون همونطور هم که قبلا اشاره کرده بود... بکهیون زهری بود که توی رگ های همراه و معشوقش جریان پیدا میکرد و در طول مسیر... از پا درمی‌اوردش!
چند قیقه بعد با شنیدن صدای قدم‌هایی سرش بالا اومد و تونست چانیول رو نزدیک در ورودی ببینه. نگاه‌هاشون بهم دوخته شد و چانیول با لبخند به سمتش اومد.
استایل امروزیش، شلوار جین سورمه‌ایش، پلیور سفید رنگش و موهای بالا داده شده‌اش نشون می‌دادن که اون یه هنرمند فوق العاده است... به نظر بکهیون نقاش بودن شغل برازنده‌ای برای مرد قدبلند بود. شاید هم... خودش نقاشی خدا بود. ابروهای کشیده‌اش، چشم‌های درشت، لب‌های حجیمش و قد بلندش از دور هم صاحب توجه همه افراد توی کافه می‌شدن.
چانیول بعد از یه سلام کوتاه صندلی مقابل بکهیون رو عقب کشید و روش جا گرفت. هیچوقت فکر نمی‌کرد یه روز بکهیون بخواد ببینش اما حالا اینجا بود. مقابل بکهیونی که یه لبخند مستطیلی زده بود نشسته بود و به چهره‌اش خیره شده بود.
دوباره همون گارسون تقریبا قد بلند کنار میزشون ظاهر شد و سفارش هر دو رو گرفت.
-قهوه؟
چانیول متعجب پرسید و پای بلندش رو روی دیگری انداخت.
-چیه؟ فکر می‌کردی قراره هات چاکلت سفارش بدم؟
بکهیون با خنده پرسید و موبایلش رو که دستش گرفته بود روی میز گذاشت.
-چون شخصا قهوه دوست ندارم هیچوقت نمی‌فهمم چرا طعم تلخش قراره برای بقیه دلچسب باشه.
بکهیون دوباره دست‌هاش رو روی میز درهم حلقه کرد یکم جلو رفت.
-درسته که تلخه اما وقتی بهش عادت کنی میتونی متوجه طعم واقعیش بشی.
-جونگین هم همینو میگه!
چانیول نگاه گذرایی به اطراف کافه کرد، این جمله رو گفت و باعث شد بکهیون مکث کوتاهی بکنه.
-جونگین؟
-برادرمه. رسما توسط قهوه اغوا شده.
بکهیون لبخندی زد و رشته طناب جدید رو گرفت و وسط بحثشون کشوند. صحبت راجع به خانواده همیشه بهترین راه برای نزدیک شدن بود.
-فقط یک برادر داری؟
-آره. جونگین خارج از شهر زندگی می‌کنه و ازم کوچیکتره. برادر فوق العاده ایه!
چانیول با یه لبخند بزرگ گفت و باعث شد نگاه بکهیون به لب‌هاش دوخته بشه.
-مشتاق شدم ببینمش!
-اون هم می‌خواد ببینت!
بدون اینکه به واکنش بکهیون بعد از جمله‌اش فکر کنه ناخوداگاه به زبون آوردش و شوکه شدن خودش رو هم پشت گاز گرفتن زبونش پنهان کرد. لعنتی!
-راجع به من بهش گفتی؟
بکهیون ابرویی بالا انداخت و بلافاصله بعد از پایان سوالش سفارش‌هاشون رو میز مقابلشون جا گرفت. چانیول ازش پیش برادرش حرف زده بود. همین نشون می‌داد چانیول زیادی صاف و ساده اس و از نزدیک شدنش قصد دیگه‌ای داره.
انگشت‌های باریکش رو نزدیک فنجون قهوه نگه داشت و با نگاه کردن به چشم‌های درشت پسر جواب سوالش رو شنید:
-ازت یه نقاشی کشیدم. اون رو دیده.
جرعه کوچیکی از قهوه اش نوشید.
-کاش می‌شد ببینم چجوری کشیدی...
چانیول نی نوشیدنیش رو رها کرد و بعد از یه نگاه مردد به صورت بکهیون که داشت به قهوه توی دستش نگاه میکرد گفت:
-هروقت خواستی... می‌تونم بهت نشونش بدم.
با صدای دینگ موبایلش روی میز، چشم‌های براقش رو از چان گرفت و به صفحه گوشیش داد.
-ببخشید مامانم بود.
بی‌دلیل توضیح داد و چانیول یه جرعه از نوشیدنیش نوشید، سرش رو بالا آورد:
-مادر پدر من خارج از کشور زندگی می‌کنن... سالهاست ندیدمشون. حتی تلفنی هم حرفی با هم نمی‌زنیم.
-بخاطر پک پیش مادرم زندگی می‌کنم. هنوز دلش نمی‌خواد ازش جدا بشم.
بعد از یک تکخند کوتاه گفت و چتری‌های فندقیش رو مرتب کرد. پیام مادرش با مضمون اینکه یکی از آلفاها می‌خواد ببیندت نگرانش کرده بود. معمولا تنها وقتی که بکهیون با سایر آلفاها صحبت می‌کرد موقع جلسه هاشون بود اما الان... به نظر میومد اتفاقی افتاده که تصمیم گرفتن ببیننش.
-من شنیده بودم آلفای گروه اغلب باتجربه ترین و مسن ترین گرگ توی پکه. اما تو... خب به نظر جوون میای!
سوال چانیول که با لحن متعجبی پرسیده شد باعث شد پسر کوتاه‌تر یه جرعه دیگه از قهوه‌اش بنوشه و بعد از پایین آوردن فنجون زمزمه کنه:
-چند سال پیش یه عده جادوگر بهمون حمله کردن. پدرم که آلفای سابق پک بود تصمیم گرفت که بهتره آلفای جوون و به قول خودشون توانمند داشته باشیم. تا گرگ‌ها بتونن بهتر تعلیم ببینن. می‌دونی حقیقت اینکه ما هرچقدر گروه قدرتمندی داشته باشیم مهم نیست. جادوگرها همچنان برتری دارن... حتی اگه تعدادشون کم باشه.
چانیول نفس عمیقی کشید و فقط سرتکون داد. می‌خواست با پسر مقابلش اظهار همدردی کنه اما کوچیک ترین چیزی که می‌گفت باعث میشد بک به انسان بودنش شک کنه... اساسا انسان‌ها درگیر زندگی جادوگرها نمیشن و طبیعتا هیچ ارتباطی باهاشون ندارن.
بکهیون با یادآوری اون روزهای نحس نفس عمیقی کشید و یه جرعه دیگه از مایع بهشتی توی فنجون نوشید. اون حمله علاوه بر از دست دادن تعداد زیادی گرگینه بکهیون رو هم مسموم کرد. سمی که نمی‌تونست بکشدش اما باعث شد باقیمونده زندگی فلاکت بارش در تنهایی بگذره.
-چرا از انجمن کمک نمی‌گیرین؟ مطمئنا میتونن جلوی جادوگرها وایستن.
چانیول حینی که گردنبندش رو که زنجیرش چرخیده بود توی گردنش مرتب می‌کرد گفت و به صورت تقریبا آشفته بکهیون نگاه کرد. سوال بدی پرسیده بود...؟
-ازشون کمک خواستیم... اما اونها فقط چند تا خون آشام رو فرستادن. به هیچ جاشون نبود که مردم ما مردن! وقتی یه رهبر میمیره... هیچکدوم از زیر دست‌هاش قرار نیست دنباله رو اون رهبر بزرگ باشن. فقط دنبال پول و قدرتن و تظاهر می‌کنن دارن آرمان‌های رهبرشون رو دنبال میکنن. جادوگر اعظم که ناپدید شد، انجمن صلح هم دیگه مثل سابق نیست. چون به هیچ گونه و نژادی اهمیت نمیده. تنها چیز که می‌خواد پول و قدرت بیشتره!
لحن بکهیون خبر از عصبانیتش می‌داد و رگه‌های زرد رنگی که برای چند ثانیه توی چشم‌هاش ظاهر شد از چشم‌های تیزبین چانیول دور نموند. حق کاملا با بکهیون بود... حداقل از این بحث کوتاه فهمیده بود که بک میونه خوبی با خون آشام ها نداره. عالی شد. باید یکم راجع به انسان ها تحقیق می‌کرد. اگه الان انسان بود می‌تونست همراه بک کلی از انجمن بد بگه اما متاسفانه هیچ اطلاعات کاملی از نوع زندگی اونها نداشت و این باعث میشد که لب‌هاش رو روی هم بزاره.
-حتی خون آشام‌هایی که اومدن هم کاری نکردن! مردم کی انقدر حال بهم زن شدن؟
خب حالا بی‌دلیل شرمنده هم بود. هرچی نباشه اونا هم نوع‌های خودش بودن و مسئولیت داشتن اون جادوگرها رو دور کنن ولی مشخص بود که هیچ کاری نکرده بودن.
-خیلی شرایط سختیه...
تنها جملهای رو که توی ذهنش بود به زبون آورد و بالاخره بکهیون فنجون خالی رو روی میز گذاشت.
موبایلش رو که توی جیب شلوارش می‌لرزید بیرون آورد و با پیام برادرش مواجه شد:"هم رو ببینیم؟"
جوابی نداد و بعد از خاموش کردن گوشیش از روی صندلی بلند شد. و نگاه بکهیون هم باهاش بالا اومد. خوشبختانه به نظر میومد بکهیون مایل به دیدنش هست ولی جونگین هر قرن نوری می‌خواست ببینش پس این یه فرصت استثنایی بود.
-من باید برم... قرار بعدیمون خونه من؟ می‌خوام نقاشیم رو ببینی!
بکهیون لبخند زد.
-حتما... از وقت گذرونی باهات لذت بردم!
چانیول بعد از زدن یه لبخند کوچیک به بکهیون موبایلش رو توی دستش گرفت و از کافه خارج شد. قصد نداشت پول کافه رو بده چون بکهیون دعوتش کرده بود! 
بهرحال که قرار بود دفعه بعدی خودش پسر مو فندقی رو مهمون کنه پس فرق چندانی نمی‌کرد.
شماره برادرش رو گرفت و همینطور که به سمت اول خیابون قدم‌های بلندی برمی‌داشت گوشی رو کنار گوش بزرگش جا داد:
-کجا بیام؟
بلافاصله بعد از وصل شدن پیام با لحن ذوق زده‌ای پرسید و جواب جونگین باعث شد باد ذوقش بخوابه و شونه‌هاش آویزون بشن.
"-خونه من"
-در جریانی تو وسط جنگل زندگی می‌کنی و با این ترافیک من صبح هم نمی‌رسم اونجا؟
جونگین کوتاه خندید و با گفتن"منتظرتم" تماس رو قطع کرد. همیشه چانیول سر زده به خونه جونگین می‌رفت و وقتی خون آشام کوچیک‌تر سعی می‌کرد در رو به روش ببنده اما چانیول از لای در خودش رو داخل جا می‌داد. یعنی همچین موقعیتی که برادرش ازش بخواد به خونه‌اش بره هر چند سال یک بار اتفاق میفتاد و چان حاضر نبود به بختش پشت پا بزنه.
البته یه دلیلش هم این بود که جونگین گفته بود سهون اونجا زندگی می‌کنه پس واقعا دلش میخواست بدونه چه اتفاقی داره بین اون دو نفر میفته.

༺🩸༻

3100 Words.

Continue Reading

You'll Also Like

43.7K 7.5K 30
Chosen:فصل اول،کامل شده Chooser:فصل دوم،شروع از ۲۲ تیرماه ۱۴۰۳ تهیونگ ، امگای نوجوانی که الهه ماه پس از قرن ها از خواب بیدار شده و با عطا کردن موهبتش...
16K 1.9K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
10.6K 2.3K 9
نگاهم رو به چشم های متعجبش دادم: " از این خوشت میاد؟!" لب هام رو روی لب های نیمه بازش قرار دادم و به ثانیه نکشید که پلک هاش روی هم افتاد! پوزخندی زدم...
432K 64.3K 74
با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد...