Unhealed [L.S] by Rain (Compl...

By itisrain

2.5K 536 431

'پرنده‌ی قلب بی‌تابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرف‌های دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درس... More

prologue
1- Simply Happy
2 - Good Old Days
3 - Realization
4 - Misbehaviour
5 - Jealousy
6 - Sadness After Happiness
7 - A New Experience
9 - The Beginning
10 - An Effective Mistake
11 - Brave Enough
12 - Me Being Me
13 - His Dead Soul
14 - My Safe Place
15 - Sexting
16 - Happy Birth Day
17 - Our Love Song
18 - I'm Sinner
19 - Miserable Existence
20 - The Marriage
21 - The Tension
22 - Leaving
23 - A New Life
24 - What If They Know?
25 - Fearless
26 - I'll Never Get The Chance To
27 - Talking About The Future
28 - Wedding Party
29 - Worthless
30 - You Messed Up
31 - Now I'm Broken
32 - Struggling
33 - Dance Me To The End Of Love
34 - Unhealed
Epilogue

8 - You're The Calm In Chaos

69 21 6
By itisrain

Song : There You Are by Zayn

***

"انتظار نداشتم این شکلی باشه قیافت. تصورم ازت یه پسر با یه تیپ رسمی بود که خیلی رو مخه." لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش داد. پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و دستاش رو تو هم قفل کرد.
"از تیپ رسمی خوشم نمی‌آد. انگار که یه چیز ثابت شده تو جامعه‌ست و از چیزایی که عرف هستن بدم میاد، می‌دونی؟" من فقط یه سویشرت قهوه ای و جین روشن پوشیده بودم. تیپ بدی که نبود، بود؟
"آره دیدگاهت قشنگه‌. تو متفاوتی از همسن و سالات و این بد نیست. منم از چیزایی که به اشتباه تبدیل شدن به یه سری رسم و رسوم خوشم نمی‌آد؛ چون میگم که واقعا کی اینا رو مشخص می‌کنه؟ طبیعتا هیچ‌کس به جز خودمون." دستام رو روی شلوارم کشیدم و سعی کردم جمله‌اش رو بفهمم ولی فعلا مخم نمی‌کشید.
"اوهوم." تنها چیزی بود که به ذهنم رسید. از جام بلند شدم و دستم رو گرفتم سمتش. "قدم بزنیم؟" مسیری کنار برکه بود که با برگ های پاییزی کمی پوشیده شده بود و خیلی زیبا بود، دلم می‌خواست همیشه بیام اون جا.
باشه ای گفت، دستم رو گرفت و هم‌قدم شدیم. سوال‌های خاصی تو ذهنم نبود، این بیشتر شبیه به یه قرار دوستانه بود ولی خب این طبیعیه، چون ما تا به حال همدیگه رو ندیدیم.
"تو تا به حال تو رابطه ای بودی؟" تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
نفسش رو با صدا بیرون داد. "پارسال با یکی از پسر های مدرسه قرار می‌گذاشتم ولی نمیشه بهش گفت رابطه. پس نه. تو چطور؟"
"منم نه. این اولیشه." لبخند زدم و کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم. کمی درمورد خانواده‌هامون حرف زدیم و بهش گفتم که مامانم دوست داره ببینتش و اون هم گفت که به خانوادش این خبر رو می‌رسونه. از نقاشی هایی که می‌کشه حرف زد و گفت از رویاهاش ایده می‌گیره و اونا فقط کشیده می‌شن. گفت که عاشق طیف رنگی قهوه ایه و از استایلم خیلی خوشش اومده. گفت که عاشق قهوه و نوشیدنی های گرمه حتی تو تابستون و گفت یه کتابخونه بزرگ تو اتاقش داره که حتما باید نشونم بدتش. من ازش خوشم اومده بود، از سبک زندگیش و شاید هم خودش.

"میای قهوه بخوریم؟ این نزدیکی باید کافه یا همچین چیزی باشه." قبول کردم و تو یکی از کافه ها رفتیم. من تو فصل های سرد هم چیزای خنک رو ترجیح می‌دادم پس واسه این که خل بودنم رو تو قرار اول خیلی نشون ندم، چیزی نگرفتم و جینی هم یه قهوه فرانسوی گرفت و به مسیرمون ادامه دادیم.
"اگه رابطه مون اصلا شکل نگیره چی؟ من دلم نمی‌خواد گند بزنم." با خجالت گفتم و اون با خون سردی جوابم رو داد. "هیچی. هرکی به زندگی خودش می‌رسه."
عه. نه بابا؟ من منظورم این بود که باید دقیقا چه گوهی بخوریم اگر فقط یکیمون از اون یکی خوشش اومد؟ ولی علی رغم میل باطنیم، دهنم رو بستم و بحث رو ادامه ندادم.
یه‌کم دیگه اون جا پرسه زدیم و قرار شد تا فردا بهم خبر بده که می‌تونن آخر هفته بیان خونمون یا نه.
اون روز خوب پیش رفت. همه چیز معمولی و روال بود، ولی از اون روز به بعد هیچ چیزی مثل اون روز معمولی نموند.

به نایل و لیام و هری درمورد قرارم گفتم، درواقع اول واسه هری همه چیز رو تایپ کردم و بعد واسه بقیه فورواردش کردم. آره گشادیم میاد! حس خاصی به اون روز نداشتم، ولی مامان خیلی خوشحال شد که فهمید همه چیز خوب پیش رفته و قراره به زودی خانواده‌هامون با هم آشنا بشن.
فردا تو مدرسه لیام بهم تیکه می‌انداخت و می‌گفت که قاطی مرغ‌ها شدم و این چرت و پرت‌ها. خوبه خودش تا الان سه تا دوست دختر داشته که با هرکدوم بیشتر از یک ماه نتونست بمونه از بس که گند اخلاقه؛ البته دست خودش نیست، فقط یک‌خورده عجوله.
روز بعد، تو کافه تریا نشسته بودیم که هری و زین رو دیدم که وارد شدن و هری پیش من اومد. "میشه باهات حرف بزنم؟ تنهایی."
از لیام عذر خواهی کردم. بلند شدم و کمی از میز فاصله گرفتیم.
"چی شده؟ زین با دوست دختر عتیقه‌اش کات کرده، ها؟" دست‌هام رو کردم تو جیبم.
"خفه شو لویی! دارم می‌رم که بهش بگم و استرس داره خفه‌ام می‌کنه. من نمی‌دونم چی باید بگم، اصلا چه‌طوری باید بگم؟ بگم سلام زین من روت کراش دارم بیا باهام باش؟ یا بگم سلام زین من ازت خوشم میاد بیا بریم سر خونه زندگیمون؟ وای خدا خیلی داغونه این من نمی‌-"
دستم رو گذاشتم رو دهنش. " دو دقیقه زبون به دهن بگیر هری. نفس هم بکش اون وسط اگه خواستی، فکر کنم لازم بشه. برو بپرس که هنوز با دوست دخترش در ارتباطه؟ اگه هست رابطشون خوبه یا چی؟ اگه گفت که اوکی نیستن بعد بهش بگو." سرش رو تکون داد، دستم رو کنار زد و به سمت زین رفت.

به جام برگشتم. "همه چیز رو به راهه؟" لیام درحالی که خیلی پوکر فیس داشت سوسیس رو دهنش می‌گذاشت پرسید.
"اوه آره، البته اگه مشکلات پسرخاله ای رو فراموش کنیم." نگاهی به اون سمت انداختم و می‌تونستم قیافه مضطرب هری رو ببینم. چیزی لب زد و زین هم بعدش چیزی لب زد و بعد قیافه هری آویزون شد. دیدم که دست از خوردن غذاش کشید و به سمت دسشویی رفت.
"اوضاع خوب به نظر نمی‌رسه‌." لیام گفت و من دیدم که اون هم داره به مسیری که هری ازش گذشت نگاه می‌کنه. شت! عیب نداره بعدا واسش توضیح میدم.

چند دقیقه منتظر موندم و بعد که نیومد، دنبالش رفتم. دونه دونه در ها رو نگاه کردم که دیدم تو دستشویی آخر، صدای گریه می‌آد. در زدم.
کمی فین فین کرد و سعی کرد صدایی مثل اهم از خودش دربیاره.
"نمی‌خوام بیام بشاشم روت! لویی ام. باز کن ببینم."
چند ثانیه بعد، در باز شد و من هم رفتم تو. دماغش قرمز شده بود و صداش گرفته بود.
"گفت که رابطه شون خیلی خوبه و دو ساله که باهمن. گفت که خیلی دوستش داره و قراره از سال بعد با هم زندگی کنن." اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و به من نگاه کرد.
"خب این چیزی بود که تقریبا قابل حدس بود، واسه همین گفتم اول ازش بپرس اینو. اوه هرولد، اشکالی نداره. شاید این فقط یه حس زودگذر باشه. خودت رو ناراحت نکن."
"اوه آره این همه چیز رو حل می‌کنه. آخه خودم نمی‌دونستم نباید خودمو ناراحت بکنم، مرسی واقعا."
"خفه شو شاشو! اون قیافه‌ تخمیت رو مرتب کن چون اگه این شکلی برگردی همه وحشت می‌کنن." کمی بغلش کردم و پیش لیام برگشتم. دلم می‌خواست موضوع هری رو به نایل و لیام بگم ولی به هری قول داده بودم‌ که به کسی نگم؛ اما خب اونا که کسی نیستن، هستن؟ نه نیستن. بهشون میگم، البته بعد از مهمونی امشب.

عصر دوش گرفتم و آماده شدم. مامان واسم یک پیرهن چهارخونه سفیدمشکی اتو کرده بود که امشب بپوشم. همه چیز آماده بود و منتظر خانواده جینی بودیم.
طبق آخرین پیامی که بهم داد، بیست دقیقه پیش از خونشون حرکت کرده بودن.
زنگ زده شد و برای خوش‌آمد گویی جلوی در ردیف بودیم. پدر و مادرش خیلی متشخص و مودب به نظر می‌رسیدن، وقتی که دست دادیم مادرش با دو تا دستش دستم رو گرفت و این مودبانه به حساب میاد، مگه نه؟
وقتی نشستیم موضوع اول بحث درمورد ما بود که چه قدر به هم میایم و انگار که واسه هم ساخته شدیم. اینو از همین نگاه اول فهمیدن؟ به به چه هوشی! این دقیقا یکی از بزرگ‌ترین دلایلیه که از این قرار گذاشتن‌های سنتی متنفرم.
کمی هم درمورد شیرین بودن فیزی حرف زدن و مامانم هم گفت که بارداره و یک ماه و نیم دیگه یه داداش قراره داشته باشم. اون ها هم فقط جینی رو داشتن پس با این حساب تک فرزند بود. اوه شت چه تفاوتی داریم!

موقع شام، کلی از دستپخت مامانم تعریف کردن و گفتن از خوشمزه‌ترین چیزایی بوده که تو عمرشون خوردن. من و جی هم کنار هم نشسته بودیم و هر از چند گاهی چیزی درمورد موضوعات روزانه پیدا می‌کردیم که به هم بگیم.
بعد از شام، موضوع بحث از همه چرت‌تر شد. باباش داشت توضیح می‌داد که چه قدر سر کسایی که جینی باهاشون می‌گرده حساسه که از خانواده‌های خوبی باشن و خودشون هم آدم‌های خوبی باشن. علاوه بر اون گفت که از من خیلی خوشش اومده و من اولین پسری هستم که داره وارد زندگیش می‌شه و باید حواسم رو خوب جمع کنم. مادرش هم حرف‌هاش رو تایید کرد و دست جینی رو گرفت، انگار که می‌خواد چیزی بهش بفهمونه؛ اما من که حقیقتا هیچی حالیم نشد.
"امیدوارم که رابطه خوبی رو شروع کرده باشید، من واقعا براتون خوشحالم." باباش گفت. "و اگر می‌خواید همدیگه رو ببوسید، ایرادی نداره عزیزم." مامان من اینو گفت.
اوکی الان مامان فوق مذهبی من این رو گفت؟ نه من عمرا قرار نیست این کار رو بکنم. دلم نمی‌خواد بوسه اولم این‌جوری باشه. نه.
"جی رو ببوسش، جی رو ببوسش!" فیزی گفت و دست‌هاش رو کوبید به هم. این بچه چی می‌گه این وسط؟ بگیرم لهش کنم!
لبخندی زدم و دنبال یه موضوع دیگه واسه وسط کشیدن گشتم ولی چیزی به ذهن معیوبم نرسید. حس می‌کردم که گونه‌هام دارن رنگ میگیرن. به بابام نگاه کردم که اصلا مشکلی با این موضوع نداشت. عجیبه!
جوری همشون به من و جی که کنار هم رو مبل نشسته بودیم نگاه می‌کردن که حس می‌کردم دارم امتحان می‌دم. جینی دست‌هاش رو به هم قفل کرده بود و می‌تونستم حس کنم که خودش هم این رو نمی‌خواد، حداقل الان نه. دستش رو گذاشت رو زانوم و فکر کنم این فقط یک معنی داشت.
"اممم، یعنی، آره. باشه." جینی من رو نگاه کرد و من دستم رو زیر چونش گذاشتم، نه اینکه نگهش دارم، فقط لمسش کردم.
بوسیدمش.
من، جینی رو، بوسیدم. فاک! فقط فاک!
و من اون شب من اولین بوسم رو تجربه کردم. اون اصلا حس خوبی نداشت، اصلا اون حس دلنشینی رو که می‌گن باید داشته باشه رو نداشت، اون دقیقا یک اجبار بود و یک شرایط تخمی که ما توش یهویی گیر افتادیم و راه خروج نداشتیم.
جینی هم این رو نمی‌خواست، کاملا معذب و تحت فشار بود و من دلم نمی‌خواست دفعه دومی که همدیگه رو می‌بینیم این‌جوری بشه.
من حالم بد بود. به خاطرش احساس بدی داشتم و نمی‌تونستم تغییرش بدم‌. حس می‌کردم هرلحظه ممکنه بترکم. تا آخر شب، باباهامون بحث‌های چرت و پرت و مامان‌هامون بحث‌های چرت و پرت‌تر کردن و ما هم مثل دو تا غریبه کنار هم نشسته بودیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد.
بعد از رفتنشون بالافاصله به جینی پیام دادم و ازش عذرخواهی کردم. سرم درد می‌کرد و مغزم آشتفته‌تر از اونی بود که بتونه یک دقیقه دیگه فضای خانوادگی رو تحمل کنه؛ پس فقط به اتاق و تختم و گوشیم پناه بردم.
هری چند تا پی ام واسم فرستاده بود.

Hazza:

فکر کنم الان بین جمع نشستی. یک ساعتی گذشته.

راستی یادم رفت بهت بگم که ادبیاتم رو A گرفتم. افتخار کن بهم هاها

نکنه شب می‌خوان اونجا بخوابن لویی؟ سالمی تو؟

حس کردم نیاز دارم الان با هری حرف بزنم.

Lou:
مبارکه نمره A ات استایلز.
خلاصه اتفاقات امشب اینه که همه یه عالمه زر زدن، و من جینی رو بوسیدم.

پنج دقیقه ای آنلاین شد.

Hazza:
ها؟ تو مگه اصلا بلدی چجوری ببوسی؟ 😂😂😂😂😂😂
سر به سرم نزار احمق. خستم.

Lou:
دارن جدی می‌گم هری. من بوسیدمش و حس افتضاحی داشت. اونا همشون رو ما زوم بودن و من تو شرایط گوهی قرار گرفته بودم.

Hazza:
پشمام پسر!
چه جوری بود؟ تف و تف کاری؟
ولی تا جایی که یادمه تو توی نه گفتن خیلی خوبی، چرا این دفعه کار نکرد پس؟

Lou:
اه خفه شو هری.
دارم می‌گم اونا مثل طلبکارا نگاهم می‌کردن. من فقط حس کردم این تنها کاریه که باید انجامش بدم. پوف این واقعا افتضاحه. من نمی‌خواستم مثل یه دیک عوضی رفتار بکنم ولی کردمممم

Hazza:
خب لویی این دست تو نبوده، بعدشم اولین بوسه اصلا اون قدر ها هم اهمیتی نداره که. بیخیالش بشو فقط. اون هم تو رو درک می‌کنه.
تو یه دیک عوضی نبودی. روزای قشنگ‌تری پیش روتون قرار داره لو، تو فقط خیلی زیادی بدبین و انرژی منفی ای.

Lou:
باشه سعی می‌کنم.
تو چرا بیداری تا الان؟

Hazza:
هیچی ذهنم درگیره و خوابم نمی‌بره. چیز جدیدی نیست.

و من با گفتن این که دارم جون میدم و چشمام به زور بازه، از چت اومدم بیرون. ولی حالا حس بهتری داشتم، خیلی بهتر.

'من از درد به تو پناه می‌آورم و تو از رنج به من. تا بوده، همین بوده. ما همیشه باهم و برای هم بوده‌ایم، از راز‌هایمان گرفته تا تمام اشتباهاتمان را همیشه برای هم بازگو کرده‌ایم. تو مکان امن منی. تو ماوای من شده‌ای. همان آغوش امن من که می‌توانم ساعت‌ها و روزها و سال‌ها برایش حرف بزنم و دم نزند.'

Continue Reading

You'll Also Like

5.9K 1.3K 13
لری استایلینسون You're not the one I expected _L💙S💚
211K 9.5K 59
Orm Kornnaphat's feelings for Lingling Sirilak have undergone a transformation over time. Initially, at the age of 11, Orm held an unromantic, platon...
373K 12.6K 74
𝐛𝐨𝐨𝐤 𝐨𝐧𝐞. gilmore girls universe. 𐙚 | B L U E ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖ ─── blue eyes like the sea on a cold, rainy day ❝ 𝘉𝘓𝘜𝘌 𝘌𝘠𝘌𝘋 𝘉𝘌𝘈𝘜𝘛�...
182K 8.3K 106
In the vast and perilous world of One Piece, where the seas are teeming with pirates, marines, and untold mysteries, a young man is given a second ch...