قوانین خیلی مهم بودن. حداقل برای جونگین. خون آشام جوان همیشه از تک تک قوانینی که باهاشون سر و کار داشت پیروی میکرد و هیچوقت اهل ریسک کردن نبود. نمیخواست خودش رو توی دردسر بندازه و مشکلی درست کنه که وقت خودش برای حل مشکلش هدر بشه.
برای همین امروز هم وقتی مرد قد کوتاهی که کت و شلوار برند و اتوکشیدهای داشت برگهای رو روی میز سمتش هل داد بیحوصله مشغول خوندن بندهای قرارداد شد. چیزهایی مثل کنترل مقدار خون نوشیده شده، توجه به بیماریهای منبع و اینجور چیزها. اگه میخواست منبعاش زندگی طولانی داشته باشه و خودش هم عمر جاودانش رو پشت میلههای زندان نگذرونه مجبور بود ازشون پیروی کنه.
با خودکار آبی رنگی که روی میز بود آخرین صفحه از قرارداد رو به عنوان خون آشام امضا کرد. جای امضای انسان روی برگه خالی بود و جونگین بیاختیار فکر میکرد که اون شخص بیخیال شده. تازه امروز بود که از خودش به عنوان یه آدم خوش شانس یاد کرد که تونسته تو چند هفته منبعش رو پیدا کنه اما حالا با تاخیر چند دقیقهایه اون شخصی که حتی هنوز نمیدونست اسمش چیه استرس گرفته بود و شانسش رو در حد مدفوع زنبور کوچیک میدید.
مردی که پشت میز نشسته بود نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و لبخند معذبی زد:
-نگران نباشین آقای کیم. در اغلب موارد شخص منبع تاخیر داره... امیدوارم درک کنید که برای اکثرشون پذیرفتن این موضوع سخته.
جونگین آروم سر تکون داد.
-درسته...اما با تاخیر کردن که قرار نیست چیزی فرق کنه نه؟
-بله اما انسان ها فقط نیاز به یکم زمان...برای درک کردن موقعیت دارن.
جونگین لبهای درشتش رو روی هم گذاشت و چیزی نگفت. از مرد مقابلش ممنون بود که در همین حد هم برای آروم کردن ذهن متشنج جونگین تلاش کرده.
چند دقیقه بعدی درحالی گذشت که مرد پشت میز دائم با تلفن صحبت میکرد و شروط قرارداد رو برای انسانی که احتمالا با خون آشامش به مشکل برخورده بود توضیح میداد.
بیست دقیقه از وقتش هدر شده بود. نگاهی به ساعت مچیش کرد و با گذاشتن دستش روی پای راستش که تیک عصبی گرفته بود نفس عمیقی کشید. قبل از اینکه تصمیم به تشکر از مدیر جوان پشت میز بگیره و از دفترش خارج شه تقهای به در خورد.
-بفرمایید تو...
مرد همینطور که با تلفن حرف میزد اعلام کرد و ثانیهای بعد در چوبی به داخل هل داده شد و بدن پسری که به عنوان منبع جونگین انتخاب شده بود وسط دفتر نقش بست.
نگاه جونگین به پسر قد بلندی که وسط اتاق ایستاده بود گره خورد. خودش بود... بانداژ دور گردنش رو باز کرده بود و روی گردنش فقط ردی محو از اون جای گاز به جا مونده بود. کسی که به عنوان منبع انتخاب شده بود... سهون بود؟ پسری که از ترس دیدن اون خون آشام توی بغلش بیهوش شد؟ همچین آدمی چرا درخواست داده بود؟
لبخند معذب سهون روی لبهاش خشک شد و نگاهش رو از مردی که روی کاناپه چرم نشسته بود گرفت. میتونست امیدوار باشه این شخص خون آشام انتخابی نیست؟
-برای تاخیرم متاسفم...
سهون وقتی دید مرد پشت میز تلفنش رو پایین آورد و بهش لبخند زد مردد زمزمه کرد و بند کوله مشکی رنگش رو توی دستش فشرد.
-خواهش میکنم آقای اوه. لطفا بفرمایین.
مرد چشم های هلالیش رو به سهون دوخت و با اشاره به جای خالی کنار جونگین ازش خواست که بشینه.
یک دیوار اتاق از قفسههای چوبی که حاوی کتاب بودن پر شده بود و سمت دیگه اتاق پر از کمد بود. روی هر درشون عددی نوشته شده بود که سهون میتونست حدس بزنه محل نگهداری پرونده هاست.
یک طرف اتاق و روی به روی میز مرد با یک کاناپه دو نفره پر شده بود.
سهون با اکراه کنار جونگین جا گرفت و کوله مشکیش رو توی بغلش نگه داشت.
-ایشون اوه سهون هستن. تیم ما ایشون رو به عنوان بهترین منبع که بیشترین درصد تطابق رو با شرایط شما دارن انتخاب کرده.
جونگین زبونش رو روی لبهاش کشید و نگاهش رو سمت سهون برگردوند. اصلا فکر نمیکرد اون پسر رو توی همچین موقعیتی ببینه و چشمهای گشاد شده سهون هم خبر از تعجبش میدادن. به سختی یه لبخند نصف نیمه زد و مدیر جانگ ادامه داد:
-ایشونم کیم جونگین هستن. امیدوارم مشکلی باهم نداشته باشید.
جانگ طبق عادت همیشگیش این جمله رو گفت و دستی به موهای موج دارش کشید.
-از دیدنتون خوشبختم.
سهون اولین نفری شد که به این موضوع واکنش نشون داد و با لبخند رو به جونگین زمزمه کرد. خون آشام جوان مودبانه جوابش رو داد و ثانیهای بعد جانگ مقابلشون قرار گرفته بود و برگه قرارداد رو روی میز به سمت سهون هل داد.
-فقط امضای شما مونده جناب اوه. لطفا از خوندن قوانین ساده رد نشین.
سهون نفس عمیقی کشید. برگه رو مقابل صورتش گرفت و چند بار خودش رو لعنت کرد که چرا اون عینک لعنتی رو نمیزنه. البته مشکل بزرگی برای خوندن این نوشتههای ریز نداشت ولی بازم سختش بود.
قانونهای عجیبی نبودن. هدف اکثرشون حفظ حریم شخصی و فاصله از همدیگه و سالم نگه داشتن سهون بود. تنها مشکلش این بود که سهون این خون آشام لعنتی رو میشناخت و به اندازه کافی بهش مدیون بود. حالا قرار بود خرج زندگیش رو هم ازش بگیره؟ اوکی شاید وقتش بود خودش رو توی رود هان غرق کنه.
خودکار کنارش رو برداشت و خیلی سریع پایین برگه رو امضا کرد. قبل از اینکه افکارش مانعش بشن.
جانگ بدون حرفی برگه رو از دست سهون گرفت و حینی که ازشون کپی میگرفت شروع کرد:
-معمولا اوایل یه چند تا مشکل کوچیک خواهید داشت. امیدوارم قبل از اینکه تصمیم عجیبی بگیرین تلاش کنین بین خودتون حلش کنین. و جناب کیم... فکر کنم تو پرونده آقای اوه دیدم که تا حالا تجربهای توی این کار نداشتن پس پیشنهاد میکنم خیلی مراعات کنید و... تاکید میکنم، هیچوقت از شاهرگ استفاده نکنین.
جانگ نکتههایی رو که توی قرارداد نبود اما دونستنشون واجب بود زمزمه کرد. دو کپی از قرارداد رو روی میز مقابل دو پسر گذاشت و بعد از گذاشتن قرارداد اصلی توی کاور، داخل یکی از کمدهای پشت سرش جاش داد. صورتش رو سمت
سهون برگردوند. چال گونههاش رو به رخ سهون کشید و ادامه داد:
-سعی کنین با درد و سوزشش کنار بیاین. وابستگی به آرام بخش چیزی به جز صدمه زدن به بدن خودتون به همراه نداره.
سهون مردد سر تکون داد و قبل از جونگین از روی کاناپه بلند شد.
-ممنونم.
بعد از یه خداحافظی کوتاه سریع از دفتر مدیر جانگ خارج شد و پلهها رو خیلی سریع طی کرد و نفس عمیقی کشید. حس بدی داشت. حس فوق العاده بدی. همین الان به سند فروش خودش مهر اثبات زده بود اونم به کسی که جونش رو نجات داده بود. هنوز ثانیهای از گذاشتن پلکهاش روی هم نگذشته بود که بازوش بین انگشتهایی فرو رفت و مردی که توی دفتر کنارش نشسته بود مقابلش ظاهر شد.
-چرا برای منبع شدن درخواست دادی؟
سهون نگاهی به شلوغی سالن مقابلش کرد و دوباره نفس عمیقی کشید. چرا تو این هوای گرم هودی پوشیده بود؟
-میشه بیرون حرف بزنیم؟
ثانیهای بعد همراه خون آشام از ساختمون سازمان خارج شده بود. رو به روی برج بلندی که یک طبقهاش به سازمان تعلق داشت ایستادن.
-واضح بود که تو با خون آشامها مشکل داری. پس چرا داری این کار رو میکنی؟
جونگین درحالیکه یه ابروش ناخوداگاه و از سر کنجکاوی بالا رفته بود پرسید و سهون حینی که کولهاش رو روی دوشش مینداخت زمزمه کرد:
-چون به این کار نیاز دارم.
اصلا براش مهم نبود که اون خون آشام کیه ولی محض رضای خدا... نمیشد یه خون آشام کاملا غریبه باشه که کمتر حس خودفروشی بگیره؟
-خب...کجا هم رو ببینیم؟
وقتی ثانیهای گذشت و سهون فهمید مرد بزرگتر قرار نیست سوال قبلش رو ادامه بده مردد پرسید و به چشمهای قهوهای تیره خون آشام خیره شد.
-باید وسایلت رو جمع کنی و... بیای خونه من.
-چی؟
-نمیشه وقتی که نصف شب نیاز به خون داشتم بهت زنگ بزنم و توی یه کلاب قرار بزاریم. باید بیای پیش من زندگی کنی.
جونگین با اینکه خودش هم از این تصمیمش خیلی راضی نبود به پسر کوچیکتر توضیح داد و صورت متعجبش رو از نظر گذروند. لحنش محکم بود و باعث شد سهون ساکت بمونه.
-شمارت رو دارم. بعد از ظهر میام دنبالت. فقط اینکه، خونه من توی شهر نیست. احتمالا فقط چند بار در هفته بتونم بیارمت توی سئول...
جونگین درحالیکه دستش رو پشت گردنش میکشید مردد زمزمه کرد. سهون چند بار بیهدف پلک زد. واقعا نمیدونست واکنش و جواب درست به این وضعیت چیه پس فقط به یه باشه اکتفا کرد.
بعد از یه خداحافظی عجیب با جونگین به سمت انتهای خیابون رفت. واقعا میخواست تاکسی بگیره و مستقیم تا خونه فقط خودش رو سرزنش کنه ولی نمیخواست بیشتر از این اعصاب خودش رو داغون کنه پس به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. به شلوغی اتوبوس برای خفه کردن صدای توی سرش نیاز داشت.
༺🩸༻
چیزی تا نیمه شب نمونده بود که چانیول به پایین ترین قسمت جنگل رسید. جایی که با حصارهای فلزی از جاده جدا میشد و بیشترین فاصله رو با شهر داشت. درختهای بلند و پر برگ اجازه نمیدادن که نور ماه به جنگل بتابه و قدرت گرگینهها رو چند برابر کنه.
درسته ماه کامل دیشب بود و در تبدیل امشب گرگها روی بدنشون کنترل لازم رو دارن اما هنوز ته قلبش نگران بود که نکنه قبل از دوباره دیدن برادرش بمیره. زهر گرگ قابل درمان نبود.
از دور میتونست جمعیت ده نفری رو ببینه که دور گرگ آلفای قدکوتاهی حلقه زده بودن و به توصیههاش گوش میدادن.
نزدیک یک درخت وایستاد. نمیخواست با حضور در جمعشون رشته صحبتهای بکهیون رو پاره کنه پس فقط ایستاد و چند دقیقهای بهش خیره موند.
-سعی کنید روی یه چیزی که به ساید انسانیتون مربوطه تمرکز کنید. به خانوادتون، دوست هاتون یا حتی به مکانی که خیلی دوسش دارین. یه چیزی باید شمارو وادار کنه که بخواین تبدیل شین. تنها راه برگشت همینه. به چیزی توی زندگی انسانیتون چنگ بزنید و هر اتفاقی افتاد... نباید ولش کنین. متوجه هستین چی میگم؟
بکهیون حینی که قدم میزد و به تک تک پسرها و دخترهای جوان نگاه میکرد با صدای شیوا و رسایی گفت. حین حرف زدن با حرکات دستش فهم مطلب رو آسونتر میکرد.
-امشب خبری از ماه کامل نیست. پس تنها چیزی که شما باهاش مقابله میکنین گرگتونه. نزارین کنترل رو به دست بگیره چون شما رهبرش هستین. گرگتون باید مطیع شما باشه وگرنه... عواقبش جبران ناپذیره.
بکهیون با تکون دادن سرش به دو طرف و کم کردن ولوم صداش جملهاش رو پایان داد و برای آخرین بار مصمم ترین نگاهی رو که چان تا به حال دیده بود به بچهها هدیه داد. با همچین شخصی که اینطور مسلط و استواره اون بچهها چطور میتونن چیزی یاد نگیرن؟
بچههایی که سنشون نزدیک دوازده سال بود به نشونه تشکر تعظیم کوتاهی به آلفای پکشون کردن و اطراف جنگل پراکنده شدن. بکهیون باهاشون نمیرفت؟
لبخندی روی لبهای درشتش نشوند و به سمت مردی که تک تک با بچهها حرف کوتاهی میزد و بعد به سمت جنگل راهیشون میکرد قدم برداشت.
صورت بکهیون بالا اومد و نگاه هاشون برای چند ثانیه کوتاه به هم برخورد.
آلفای جوان با گذاشتن دستش روی شونه آخرین پسر که انگار صمیمت خاصی باهم داشتن لبخندی زد و بعد از زمزمهای کوتاه پسرک رو راهی کرد.
-ممنون که اومدی.
بکهیون به سمتش اومد و رو به خون آشام قد بلند ایستاد.
-تماشای تبدیل بچه ها باید جالب باشه.
خیلی راحت دروغ گفت. محض رضای خدا چیه شکستن استخونهای چهارتا بچه جالب بود؟
بکهیون دستش رو میون چتریهای فندقیش کشید.
-بیشتر از اینکه جالب باشه... دردناکه.
-میخواستم بگم شکستن استخون بچهها قطعا چیز جالبی نیست ولی... فکر کردم ممکنه ناراحتت کنم.
حینی که دستش رو کلافه روی صورتش میکشید با لحنی که آغشته به خنده و شرمساری بود زمزمه کرد و باعث شد بکهیون ناخوداگاه خیلی کوتاه بخنده.
-نیازی نیست وانمود کنی. اولش شاید سخت باشه... ولی تماشای گرگها قشنگه.
بعد از یک نفس عمیق گفت و با قدمهای کوتاهی به سمت جنگل رفت. باید گرگینهها رو تنها میذاشت تا آرامش داشته باشن و با خودشون کنار بیان. ذهنشون رو باز کنن و دنبال یه طناب انسانی بگردن. اونها باید فکر میکردن تنهان... تا خودشون، خودشون رو نجات بدن.
چانیول پشت سرش به راه افتاد و بعد از چند قدم بکهیون چراغ قوهای که از توی جیبش در آورده بود رو روشن کرد.
-چراغ قوه چرا...؟
مردد پرسید و نگاه بکهیون رو صاحب شد.
-جنگل تاریکه... مشکلی نداری؟
آدمک توی سرش کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبید و چان فقط چند ثانیه ساکت موند. گند زده بود. واضحا بکهیون مشکلی برای دیدن جنگل توی تاریکی شب نداشت چون گرگینه بود و فکر کرده بود چون چانیول انسانه نمیتونه ببینه. اما خون آشام جوان فراموش کرده بود که باید وانمود کنه انسانه و رسما خودش رو لو داد. بکهیون نباید انقدر زود حقیقت رو میفهمید.
-اها. حواسم نبود. من حتی شب کوری هم دارم.
با لبخند دومین دروغ امشبش رو کامل کرد. بکهیون چند ثانیه بدون اینکه پلک بزنه بهش خیره شد و بعد از یک"آها"ی کوتاه چراغ قوه رو سمت چان گرفت:
-پس تو بگیرش.
درحالیکه چراغ قوه رو توی دستش گرفته بود توی تاریکی که فقط جلوی پاشون مشخص بود به راه رفتن ادامه دادن. درختهای بلند با تنههایی کاملا صاف سر راهشون بودن و هیچ صدایی به جز صدای پرندههایی مثل جغد به گوششون نمیخورد.
اون گرگهای کوچولو انقدر سریع کجا رفته بودن؟
-چرا از من نقاش میکشی؟
بکهیون یکهو بیدلیل پرسید و نگاهش رو سمت خون آشام برنگردوند. فقط آروم راه میرفت و گوشهاش رو برای شنیدن کوچک ترین صدایی از طرف گرگینهها تیز کرده بود.
چان که یکهو با این سوال جا خورده بود دستش رو پشت گردنش کشید و چند بار عین ماهی بیهدف دهانش رو باز و بسته کرد.
اگه به بکهیون میگفت ازش خوشش اومده پنجاه درصد احتمال داشت که همین الان ولش کنه بره... چون گی نیست.
میتونست فعلا از راه دیگهای بهش نزدیک شه.
-من یه نقاش ام. هر تصویر زیبایی که ببینم رو روی بوم میارم.
-پس منم یه تصویر زیبام؟
ابرویی بالا انداخت و از گوشه چشم به مرد قد بلند خیره شد که آروم سر تکون میداد.
-از کشیدن یه تصویر تکراری خسته نمیشی؟
چانیول که با انداختن نور روی گوشه کنارای جنگل سرگرم بود و از جواب به این سوالها یجورایی معذب شده بود توجهی به حس درونیش نکرد و چیزی رو که به عنوان نقاش سالها بود که با گوشت و خون درک کرده بود بدون اینکه حواسشباشه این جملاتش رو میشه به چهره بکهیون هم تعمیم داد، به زبون آورد:
-نه چون هربار زیبایی جدیدی رو بهم نشون میده. هرچیزی در باطنش زیباییهای بیشتری برای شناخته شدن داره...
بکهیون لبخندی زد اما با یادآوری چیزی لبخند روی لبهاش خشک شد. بک آدمی نبود که بخواد خودشو گول بزنه. میدونست اگه به چانیول نزدیک شه رابطهای بیشر از دوست بینشون به وجود میاد و با وجود تمام تلاشهاش برای تنها موندن این مرد قد بلند توجهاش رو جلب کرده بود. دلش میپخواست بیشتر بشناسدش اما نباید چیزی شبیه عشق بینشون به وجود میاومد. بکهیون لیاقت عشق رو نداشت. حتی اگه چان هم مایل به همچین رابطهای بود بک باید خودش رو محدود میکرد و از خط قرمزهاش رد نمیشد. عشق برای بکهیون ممنوع بود. بکهیون برای معشوقاش مثل سم بود. سمی که آروم آروم توی رگ هاش میخزه و با رسیدن به قلبش جونش رو میگیره. بک اجازه نمیداد زهرش بدن معشوقاش رو در بگیره و تنها راهش این بود که عاشق کسی نشه.
فعلا برای رفع تنهاییش در حد دوست میموندن و اگه چانیول میخواست... یکم جلوتر میرفتن. البته داشت راجع به چی حرف میزد چانیول با این توصیفش و این که یک ماه کامل استاکر بک شده بود قصد دوستی نداشت. اون مرد دنبال چیزی
فراتر بود اما برای به زبون آوردنش شاید خیلی ترسو بود.
قبل از اینکه بک تصمیم بگیره بحثشون رو ادامه بده صدایی از فاصله چند متریشون توجهاش رو جلب کرد.
پشت یکی از درختهای کاج گرگ خاکستری با چشمهای آبی رنگش بهشون خیره شده بود و برای آلفاش سخت نبود که متوجه وجود درد توی چشمهاش بشه.
به سرعت به سمتش قدم برداشت و چان که نمیدونست چه خبره هم پشت سرش رفت.
بکهیون جلوی توله گرگی که جثه متوسطی داشت زانو زد. بک نگران بود اما خوشبختانه چیزی از چشمها و یا رفتارش مشخص نبود.
-درد داری؟
گرگ خاکستری فقط به خیره شدن به آلفاش ادامه داد. بکهیون که نمیتونست به این سرعت تشخیص بده چه اتفاقی برای گرگش افتاده اولین جاییکه میتونست بیشترین صدمه رو به گرگها بزنه چک کرد. شکمش هیچ زخمی نداشت.
چانیول هم متوجه درد گرگ شد. البته بیشتر شبیه ترس بود... پاهاش میلرزید و فقط به چشمهای بک خیره شده بود.
خون آشام جوان که از این جوری دیدن یه حیوون درنده زخمی ترسی نداشت دستش رو پشت گوش نوک تیز گرگ برد و نوازش کوتاهی به جا گذاشت.
بکهیون خیلی سریع سایر قسمتهای بدن گرگ بیش از حد آروم رو چک کرد و با دیدن زخم نچندان کوچیک پشت پاش نفس عمیقی کشید.
احتمالا از جای بلندی افتاده بود. شبیه خراش با تخته سنگ بود.
-چیزی نیست. نترس. یه زخم کوچیکه.
در اصل چیزی که تو چشمهای گرگ دیده بو درد نبود. ترس بود. گرگی که سنش به زور به 12 سال رسیده بود تنها بود و با این زخم فکر کرده بود کسی دیگه نمیتونه پیداش کنه.
لبخند روی لبهای باریکش نشوند و بعد از مالوندن پشت گوش گرگینه کوچیک از سر جاش بلند شد.
-اگه میخوای میتونی برگردی. همین راه رو فقط باید تا پایین بری. جیونگ جای کلبهها منتظره.
ثانیه بعد گرگ از میون دو مرد رد شد و لنگ لنگون راهی رو که بهش گفته شده بود در پیش گرفت.
اولین ماموریت انجام شد.
-توهم اگه بخوای میتونی برگردی.
چانیول توجهی به حرف بکهیون نکرد و از میون دو درختی که نزدیک هم بودن رد شد.
-حق با تو بود. دیدن گرگها قشنگه.
༺🩸༻
3000 Words.