Hey Little You Got Me Fucked...

De Dark_noise_04

9.1K 2.4K 56

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... Mai multe

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27

166 52 0
De Dark_noise_04

با اخم کمدش رو بست و بدون توجه به سهون راه افتاد.

کتاباش رو توی دستش گرفته بود و توی راهروی مدرسه قدم برمیداشت تا به کلاسش برسه و اصلا متوجه‌ی سهونی که تعقیبش میکرد، نبود.

پشت پسری که حالا فهمیده بود پارک بکهیون، پسر وکیل پارکه راه میرفت و هیکلش رو دید میزد، اون پسر فسقلی با موهای مشکی، باسن خوش‌فرم و قد کوتاهش واقعا خواستنی به نظر میرسید!

تا وقتی بکهیون داخل کلاسش بره تعقیبش کرد، از اونجایی که حافظه‌ی ضعیفی داشت مجبور شد شماره‌ی کلاس بکهیون رو کف دستش بنویسه تا به مدیر نشون بده!

سمت مدیریت راه افتاد و به محض ورود مدیر سمتش اومد و با لبخند بزرگی گفت:

+ اوه سهون... امیدوارم امسالو بدون دردسر باهم تموم کنیم.

سهون پوزخندی زد و همون‌طور که توی صورت مدیر خم میشد، جواب داد:

- منم همین‌طور آقای کیم البته اگه توی کارام دخالت نکنی.

+ چی؟

مدیر متعجب گفت و سهون کمی ازش فاصله گرفت، میدونست مدیر احمق به‌خاطر قدرت پدرش نمیتونست چیزی بهش بگه پس با خیال راحت جواب داد:

- وقت ندارم... کلاسم شروع شده.

+ خب کاری از من برمیاد؟

سهون دستش رو جلو برد و دستش رو به مدیر نشون داد.

- میخوام توی این کلاس باشم.

مدیر کیم نفس عمیقی کشید و کلافه جواب داد:

+ هنوز نیم‌ساعتم نمیشه که کلاستو به‌خاطر اینکه پیش دوستات باشی عوض کردی.

- این بار فرق میکنه، میخوامش!

......

وقتی وارد کلاس شد استاد پشت میزش ایستاده بود و دانش‌آموزا هرکدوم پشت میزشون نشسته بودن، به استاد احترام گذاشت و سمتش رفت.

+ خب همون‌طور که میدونین دانش آموز جدید داریم.

وقتی کنار استادش قرار گرفت لبخندی زد و رو به دانش آموزا احترام گذاشت و با اعتمادبه‌نفس کمی گفت:

- سلام پارک بکهیون هستم... لطفا هوامو داشته باشین.

دوباره احترامی گذاشت و با اشاره‌ی استاد سمت تنها میز خالی که ردیف اول قرار داشت راه افتاد، پشت میز نشست و با باز کردن کتاب و ورق زدنش سعی کرد نسبت به جمله‌های بی‌پروایی که دانش آموزای کلاس بیان میکردن بی‌تفاوت باشه.

- من شنیدم اون یه حرومزاده‌ست... مادرش با وکیل پارک رابطه داشته!

- نه... اون بچه‌ی خودش نیست... بچه‌ی دوست‌دختر پارکه!

- هی... واقعا به پارک نمیاد پسری به این سن داشته باشه... اون فقط سی سالشه!

بکهیون اصلا نمیفهمید این شایعه‌ها چطور به وجود اومدن درحالی‌که هنوز یک ساعت هم نبود که وارد مدرسه شده بود، اصلا اونا از زندگیش چی میدونستن که انقدر راحت درباره‌ش حرف میزدن؟

قطعا هیچ‌وقت نمیفهمیدن بکهیون برای داشتن چنین زندگی‌ای چه چیزهایی رو فروخته!

نگاهش رو از کتاب گرفت، به محض بالا بردن سرش با دختری که مینیانگ "سومی" صداش میکرد چشم توی چشم شد، دختر لبخندی بهش زد و بکهیون تونست همچنان بهش نگاه کنه، چرا نفسش گرفت و ضربان قلبش بالا رفت؟

همچنان به دختر که حالا سمت استاد برگشته بود، چشم دوخته بود که یک‌دفعه چیزی جلوی دیدش رو گرفت.

نگاهش رو روی صورت پسر کناریش ثابت کرد و با فهمیدن اینکه اوه سهون کنارش نشسته اخم کرد، اون احمق منحرف چرا کنارش بود؟

تمام طول کلاس حواسش رو به استاد داده بود و با خودش فکر میکرد چقدر خوشبخته که میتونه توی کلاس حاضر بشه، وقتی خودش تنهایی و توی خونه درس میخوند مجبور بود چیزهایی رو که نمیفهمید تلفنی از لوهان بپرسه یا ویدیوهایی ببینه که فقط گیجش میکردن اما حالا به‌خاطر ددیش به مدرسه اومده و قرار بود موفق بشه، درست مثل ددیش!

......

وقتی از کلاس بیرون رفت مینیانگ جلوی در همراه دوستاش منتظرش بود و بکهیون از اینکه مجبور نبود تنهایی غذا بخوره خوشحال بود. سلف شلوغ‌تر از چیزی بود که تصور میکرد و بکهیون از اینکه توی شلوغی غذا بخوره متنفر بود.

سهون درحالی‌که با اشتها غذا میخورد به بکهیون که پشت میز جلوییش سرش رو پایین انداخته بود و با غذاش ور میرفت نگاه میکرد، با رسیدن سه تا از دوستاش صدای معترضشون بلند شد.

- چرا کلاستو عوض کردی؟

سهون با پوزخند توی جاش ولو شد و بعد از قورت‌دادن غذاش انگشتش رو بلند کرد و سمت بکهیون گرفت.

+ چون باید کنار اون خوشگله مینشستم.

هم‌زمان با چرخیدن نگاه دوستاش، سر بکهیون هم بالا اومد و به انگشت سهون که بهش اشاره میکرد خیره شد. کلافه چشم‌غره‌ای رفت و سهون به سرعت دستش رو عقب کشید و پشت گوشش برد.

بکهیون سعی کرد به اون لعنتی بی‌توجه باشه و به حرفای مینیانگ و دوستاش دقت کرد.

سومی درحالی‌که به میز جلویی اشاره میکرد گفت:

- عجیبه که اوه سهون و دوستاش آروم نشستن.

مینیانگ با خنده جواب داد:

+ فکر میکردم اوه سهون امسال که ارشده از روز اول مدرسه رو برامون جهنم کنه.

بکهیون نگاهی به سهون انداخت و با تعجب پرسید:

- مگه کیه که میتونه اذیتتون کنه؟

+ خب اون از بقیه ثروتمندتره و پدر ترسناکی هم داره، هرکاری بخواد میکنه و مدیر هم همیشه طرف اونه.

بکهیون با یادآوری حرف ددیش و اینکه باید نفر اول این مدرسه باشه جدی به مینیانگ نگاه کرد و اهمیتی نداد دوستاش با حرف بکهیون چه حسی پیدا میکنن.

- از من چی... از منم پولدارتره؟

+ البته که نه... دایی پارک به جز چیزایی که خودش به دست آورده مالک تمام ثروت خانواده‌ش هم هست.

گوشیش رو چک کرد و با لبخند ادامه داد:

+ و الان سهام شرکت اونا حسابی افت کرده و ما درحال حاضر زیادی ازشون بالاتریم.

بکهیون با فکر اینکه اوه سهون نمیتونه بهش صدمه بزنه و با اعتمادبه‌نفس بیشتری پرسید:

- نمیدونم چرا همه فکر میکنن من یه حرومزاده‌م!

بلافاصله با جمله‌ش توجه چند میز اطراف هم بهشون جلب شد و مینیانگ شوکه پرسید:

+ چی؟ کی همچین حرفی زده؟

سومی به جای بکهیون با خجالت جواب داد:

_ خیلی وقته که این شایعه‌ها درمورد خانوادتون هست، بعد از مهمونی ججو که آقای پارک با پسرش توش شرکت کرد مامانم میگفت که احتمال یه رسوایی بزرگ توی خانواده‌تون هست و حتی میخواست سهاممون توی شرکتتون رو بفروشیم.

انگار ادامه‌ی حرفش زیادی سخت بود چون سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:

_ همه منتظرن مادرش ناگهانی پیداش بشه و همه چیزو...

+ خدای من!

مینیانگ بین حرفش پرید و با صدای بلندش توجه‌ها بهش جلب شد.

+ ما میدونستیم که بکهیون وجود داره، کانادا به دنیا اومده و تازه چند ماهه که اومده کره برای همین هیچ‌کس نمیدونست که خانواده‌مون یه نوه‌ی پسر هم داره.

صداش رو بلندتر کرد و ادامه داد:

+ اگه هرکسی نمیدونه بهش بگین که بکهیون نوه‌ی واقعیِ خانواده‌ی پارکه و به نفعشونه این شایعه‌های مسخره تموم بشن چون حتما امروز تمام اینا رو به پدربزرگم میگم.

......

باورش نمیشد زمان به این سرعت گذشته بود و حالا بکهیون درحال جمع‌کردن وسایلش بود تا به خونه بره، انقدر خسته بود که تنها چیزی که بهش فکر میکرد، رسیدن به خونه، یک لیوان شیرکاکائوی گرم و تختش بود!

دستش رو روی جزوه‌ش گذاشت تا برش داره که هم‌زمان دست دیگه‌ای طرف دیگه‌ی دفتر رو گرفت، نگاهش رو بالا برد و به پوزخند مسخره‌ی سهون و چشمای براقش رسید.

- دیدی که کل روز به سختی داشتم به حرفای استادا گوش میدادم، وقت نکردم بنویسم.

+ چی؟ دیوونه‌ای؟

بکهیون با بی‌حوصلگی گفت و سهون درحالی‌که جزوه‌ رو داخل کیفش جا میداد جواب داد:

- اوه... فکر کنم کوچولوی خوش‌خطمون ناراحت شد اما متاسفم که میگم از حالا دفترت مال منه!

+ مسخره‌بازیو تمومش کن!

بکهیون گفت و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده زنگ به صدا دراومد و سهون بین جمعیت گم شد.

......

نمیدونست چند دقیقه‌ست که با لباس فرم روی تختش نشسته و دفتری که با زور از بکهیون گرفته بود، بو میکرد!

از وقتی موتور گرون‌قیمتش رو سوار شده بود تا وقتی به خونه برسه با خودش کلنجار رفته بود که نباید اون دفتر لعنتی رو ازش میگرفت اما بعد از بازکردن دفتر و پیچیدن عطر بکهیون توی بینیش، راضی از تصمیمش مدام لبخند میزد.

- خدای من... بوی بکهیونو میده.

لبخند بزرگی زد و دفتر رو به خودش فشرد.

نمیفهمید چرا این‌جوری واکنش نشون میده و چرا باید عطر پسری که تنها دوبار دیده بود انقدر سردرگمش کنه فقط میدونست از این به بعد باید اون پسر رو دنبال کنه!

اما سهون نمیدونست بکهیون از چه عطری استفاده میکنه... نمیدونست عطر پارک‌ها اعتیادآوره!

و نمیدونست چطور قراره اون عطر نابودش کنه... درست همون‌طور که بکهیون رو نابود کرده بود!

......

همون‌طور که توی مدرسه به خودش قول داده بود، از وقتی به خونه رسیده بود، یک لیوان شیرکاکائوی گرم خورده و روی تخت ولو شده بود، البته نه تخت خودش... تخت ددیش!

اگه میخواست با خودش صادق باشه دوست داشت ددیش زودتر به خونه بیاد و بکهیون رو به آغوش بکشه و بکهیون بتونه تا فردا راحت توی بغلش بخوابه و اصلا به اینکه اوه سهون عوضی دفترش رو دزدیده بود یا اینکه چقدر توی اون کلاس تنها به نظر میرسید فکر نکنه!

بلند شد و گوشیش رو برداشت، همون‌طور که تندتند اتفاقای امروز رو برای لوهان تایپ میکرد سمت آشپزخونه راه افتاد، از توی یخچال شیشه‌ی شیرکاکائو رو برداشت و دوباره سمت اتاق راه افتاد اما قبل از اینکه بتونه دومین قدم رو برداره سرش با چیزی برخورد کرد و کمی از مایع توی شیشه بیرون ریخت.

سرش رو بلند کرد و به چانیولی که با چشمای عصبانی بهش زل زده بود، خیره شد.

+ سلام ددی.

لبخند اجباری زد، سرش رو پایین انداخت و تصمیم گرفت فرار کنه اما دست چانیول بازوش رو چسبید و بکهیون مجبور شد تا دوباره به چشماش نگاه کنه.

- به لباسم گند زدی دانش‌آموز، نظرت چیه که بری و توی حموم بشوریش؟

+ چی؟

بکهیون با تعجب گفت و چانیول مشغول دراوردن پیراهنش شد.

+ اما این انصاف نیست، من ندیدمت ددی... چرا باید بشورمش؟ خودت باید بشوریش چون دیدی من دارم میام!

بکهیون با اخم گفت و چانیول بدون حرفی پیراهنش رو به بکهیون داد.

+ ددی... من خسته‌م.

بکهیون فریاد زد و چانیول همون‌طور که سمت اتاق میرفت جواب داد:

- تا شاممو میخورم و برای خواب آماده میشم تمومش کن.

بکهیون نفس عمیقی کشید و نگاهی به پیراهن کرمی رنگ توی دستش و شیشه‌ی شیرکاکائو انداخت، پوزخندی زد و سمت حموم راه افتاد.

توی حموم، همون‌طور که پیراهن رو با شیرکاکائو میشست آواز میخوند و مدام لبخند میزد، با جدیت چنگ میزد تا کثیفی‌هاش شسته بشن و ددیش بابت این تمیزی بهش افتخار کنه!

حالا که ددیش ازش خواسته بود به‌خاطر یه لک کوچیک پیراهنش رو بشوره پس بکهیون به بهترین شکل میشستش!

همون‌طور که پاچه‌های شلوارش رو بالا زده بود از حموم خارج شد.

- تمیز شستی؟

چانیول درحالی‌که به تاج تخت تکیه زده بود و توی لپ‌تاپش چیزی تایپ میکرد گفت و بکهیون با لبخند خبیثی جواب داد:

+ البته ددی.

- فردا میخوام بپوشمش به نفعته که اون لکه رو نبینم.

بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و چانیول لپ‌تاپش رو بست.

- بیا اینجا.

به بکهیون اشاره کرد که کنارش جا بگیره و بکهیون بعد از عوض کردن شلوارش با شلوارک باب اسفنجیش کنار چانیول دراز کشید، چانیول سمتش برگشت و طبق عادت همیشگی بکهیون توی بغلش جا گرفت، عطر موهاش بینی چانیول رو پر کرد و بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن لبخندی روی لبای جفتشون نشست!

- امروز چطور بود دانش‌آموز؟

چانیول بعد از چند دقیقه پرسید و بکهیون سرش رو بالا آورد و نگاهی به چانیول که توی صورتش خم شده بود انداخت.

+ خوب و خسته‌کننده، کسی که کنارم میشینه واقعا آدم مزخرفیه!

وقتی چانیول سوالش رو پرسید تصورش رو هم نمیکرد بکهیون یک ساعت تمام درباره‌ش حرف بزنه، کوچولوی خواب‌آلودش انقدر بین خواب و بیداری حرف زده بود که چانیول از خمیازه‌هاش کلافه شده بود.

+ ددی میخوام فردا برم و یه مشت به اون فک تیزش بزنم.

خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:

+ چندتا فحش هم میدم و بعد از اینکه دفترمو پس گرفتم انگشت فاکمو بهش نشون میدم.

بکهیون درحالی‌که به‌خاطر نقشه‌ی دقیقش میخندید با لحن کش‌داری گفت و چانیول با تعجب پرسید:

- انگشت فاک؟

+ آره... بهش میگم فاک یو اوه سهون.

چانیول به خنده افتاد و بکهیون برای چند ثانیه درحالی‌که درست نمیدید به چهره‌ی خندونش خیره شد، چندمین بار بود که ددیش این‌طور میخندید؟

چانیول آدمی نبود که به راحتی بخنده یا حتی لبخند بزنه اما بکهیون دلش میخواست خودش دلیل این خنده‌های نادرش باشه.

- بخواب دیگه... داره دیر میشه.

چانیول همون‌طور که چشماش رو میبست گفت و بکهیون بلافاصله فریاد زد:

+ نه... من هنوز درباره‌ی ساعت زبان حرف نزدم.

چانیول کلافه نفس عمیقی کشید، چشماش رو باز کرد، توی صورت بکهیون خم شد و با لحن جدی‌ای گفت:

- بخواب وگرنه فردا خواب میمونی.

+ ددی...

بکهیون با بغض گفت و چانیول تا نیم ساعت بعد که بکهیون غرغراش راجع به بی‌رحم بودنش رو تموم کنه با چشمای باز شاهد تغییر مود گربه‌ی کوچولوش بود، یک‌بار بغض میکرد، میخندید، فریاد میزد و درآخر هم وقتی زیرلب حرف میزد خوابش برده بود، تا قبل از امروز نمیدونست بکهیون وقتی خسته میشه پرحرف میشه و این یعنی کوچولوش همون‌طور که گفته بود واقعا خسته شده بود!

.....

با صدای آلارم گوشیش لای پلک چپش رو باز و بعد از برداشتن گوشیش و خاموش کردنش دوباره چشمش رو بست و خوابید اما طولی نکشید که دستی روی باسنش قرار گرفت و بعد از ضربه‌ی محکمی سوزشی روی باسنش حس کرد، با نگرانی سرش رو بلند کرد و چانیول رو دید که یک پاش رو روی تخت گذاشته بود و با لذت باسنش رو نیشگون میگرفت.

- باید بری مدرسه بکهیون.

بکهیون تکونی خورد و ملحفه رو دور خودش پیچید و دوباره چشماش رو بست.

+ فقط چند دقیقه بیشتر.

هنوز کاملا پلکاش رو روی هم نذاشته بود که صدای فریاد چانیول بلند شد.

- بکهیون، این چرا این رنگی شده؟

چانیول همون‌طور که دست بکهیون رو میگرفت تا روی تخت بشینه، با اخم گفت و بکهیون با زور دوباره روی تخت ولو شد.

+ گفتم که خستم ددی.

چانیول پیراهنش رو روی تخت پرت کرد و نزدیک بکهیون شد، دستاش رو دو طرف بکهیون قرار داد و روش خیمه زد.

- که خسته بودی؟ میخوای همین الان کاری کنم که از خستگی نتونی از جات بلند شی پارک؟

چانیول با پوزخند درحالی‌که به چشمای پف‌کرده‌ی بکهیون خیره بود گفت و بکهیون بعد از چند ثانیه نگاه کردن به چشمای جدیش شروع به تکون خوردن کرد تا خودش رو آزاد کنه.

- انگار از این به بعد من باید قهوه و کراواتا رو آماده کنم پارک کوچولو.

بینیش رو به بینی بکهیون چسبوند و ادامه داد:

- پس باید به جای دوتامونم ببوسمت درسته؟

......

قدمای محکمش رو سمت کلاس برمیداشت و برای پس گرفتن دفترش نقشه میکشید، ددیش گفته بود نباید بترسه و بکهیون خوب میدونست ددیش هیچ‌وقت چیزی که مال خودش بود از دست نمیداد پس بکهیون هم باید درست مثل اون میبود!

مینیانگ و دوستاش با دیدنش لبخند زدن با این حال بکهیون بی‌توجه بهشون سمت سهون که کنار در کلاس پیش دوستاش به دیوار تکیه داده بود رفت و وقتی با پوزخند جلوی سهون و درست وسط اکیپ پردردسرش قرار گرفت راهرو ساکت شد و همه متعجب بهشون خیره شدن. سهون مشتاق تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و قبل از اینکه فرصت خوشحالی پیدا کنه کیفش با فشار از دوشش کشیده شد و بکهیون بدون اینکه فرصت عکس‌العملی بهش بده زیپ کوله‌ش رو باز کرد، به راحتی کیفش رو برعکس و شروع به تکون دادنش کرد و صدای ریختن وسایل داخل کیف باعث شد همه متعجب به صحنه‌ی جلوشون زل بزنن.

تازه واردی که جرأت کرده بود به راحتی بین اوه سهون و دوستاش بایسته، کیفش رو بگیره و حالا تمام وسایلش رو روی زمین بریزه بزرگ‌ترین هیجان امسالشون بود، اون پسر قطعا از خانواده‌ی قدرتمندتری بود که میتونست این‌طور باهاش رفتار کنه!

وقتی بکهیون کیف خالی رو به سینه‌ی سهون که شوکه نگاهش میکرد کوبید صدای پچ‌پچ‌ها بلند شد، پچ‌پچ‌هایی که نشون میدادن طبقه‌بندی اجتماعیشون جابه‌جا شده، احتمالا اوه سهون دیگه صاحب قدرتمندترین خانواده توی این مدرسه نبود و تازه واردی که هنوز درست نمیشناختنش جاش رو میگرفت!

بکهیون خیره به چشمای سهون با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:

- دیروز مثل یه ترسو فرار کردی اوه سهون.

بی‌توجه به نگاه‌هایی که روشون بود خم شد و دفترش رو از روی زمین و بین وسایل سهون برداشت، فاصلشون رو کمتر کرد و درحالی‌که دفترش رو جلوی چشمای سهون تکون میداد گفت:

- وقت نشد بهت بگم چیزی که مال من باشه، فقط مال من میمونه... فرقی نمیکنه یه دفتر ساده باشه یا کل این مدرسه، هیچ‌وقت اینو فراموش نکن... حدت رو بدون و مطمئن باش علاقه‌ای به دیدن بازیای مضحک و بچگونه‌ی تو و دوستات ندارم.

چند ثانیه به چشماش زل زد، اهمیتی به کتابای سهون که زیر پاش له میشدن نداد و به راحتی وارد کلاس شد.

مینیانگ شوکه به اوه سهون زل زده بود و نگران منتظر واکنشش بود، دوست سهون همون‌طور که هنوز به مسیر رفتن بکهیون خیره بود،گفت:

- این بچه چطور جرأت میکنه؟ بعد از مدرسه میارمش برات تا درسشو یاد بگیره.

سهون عصبی نگاهش کرد، به گلوش چنگ زد و دوستش رو به دیوار کوبید، به چشمای شوکه‌ش زل زد و گفت:

+ اگه یکیتونو اطرافش ببینم از نفس کشیدن پشیمونتون میکنم، هرجا بود از اونجا گم‌وگور میشین فهمیدین؟

با صدا و لحن عصبیش پسر به سرعت سرش رو تکون داد و سهون گلوش رو ول کرد.

+ اینا رو جمع کنین.

بلافاصله هر سه نفر خم شدن و بعد از برگردوندن وسایلش کیفش رو سمتش گرفتن، سهون کیف رو گرفت و قبل از اینکه وارد کلاس بشه موهاش رو مرتب کرد. وقتی وارد کلاس شد بکهیون سرجاش نشسته بود و چیزی توی گوشیش تایپ میکرد.

چطور میتونست این‌طور دیوونه‌ش کنه؟

چطور به این زودی تمام ذهن سهون رو مشغول خودش کرده بود و چند لحظه پیش با کارش ضربان قلبش رو انقدر زیاد کرده بود که میترسید تمام کسایی که اون اطراف بودن صداش رو بشنون؟

پارک بکهیون... اون لعنتی چطور میتونست انقدر زیبا و دست‌نیافتنی باشه؟

مینیانگ همراه سومی وارد کلاس شد و به سهون که به آرومی نزدیک بکهیون میشد زل زد. میترسید دعوا کنن با این حال سهون بی هیچ حرفی سرجاش کنار بکهیون نشست و بکهیون بدون اینکه حتی نگاهش کنه همچنان مشغول پیام دادن بود.

خیلی طول نکشید کلاس پر بشه و مینیانگ درحالی‌که لبخند پرغروری روی صورتش بود بیرون رفت، حالا فقط یه دوست خوش‌تیپ نداشت، بکهیون سال بالایی جذاب و قدرتمند مدرسه پسرداییش بود و لحظه شماری میکرد تا این اتفاق رو برای مادربزرگ و پدربزرگش تعریف کنه، قطعا از اینکه نوه‌ی جدیدشون تونسته بود پسر خانواده‌ی اوه رو سرجاش بنشونه خوشحال میشدن!

......

کلاس ورزش مزخرف‌ترین ساعتای روزش بود و بکهیون کلافه از سروصدای بچه‌ها، صدای توپ و گاهی جیغ دخترا به سختی سعی میکرد بازی مسخره‌ی بسکتبال رو یاد بگیره. این بین به خوبی متوجه نگاه‌های خیره‌ی اوه سهون و چندبار تلاشش برای اینکه توپ به بکهیون صدمه نزنه، بود و نمیفهمید اون پسر چطور انقدر احمق بود که ازش خوشش میومد و حتی تلاشی برای اینکه بقیه متوجه حسش نشن نمیکرد، به چشم‌غره‌های بکهیون لبخند میزد و حتی از واکنشای افراطی بکهیون وقتی از کنار خودش هُلش میداد ناراحت نمیشد.

چیزی به پایان کلاس نمونده بود که با حس برخورد چیز سنگینی به صورتش چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد، برای چند ثانیه سرگیجه نمیذاشت بفهمه چه اتفاقی افتاده و وقتی صدای آشنایی رو تشخیص داد به چهره‌ی سهون که دستپاچه بازوش رو تکون میداد و مدام صداش میکرد زل زد، نگاهش رو چرخوند و متوجه شد همه دورش جمع شدن، با حس خیسی زیر بینی و روی لبش دستش رو روش کشید و وقتی به دستش نگاه کرد خون گرمش بود که دستش رو قرمز کرده بود.

- لعنتی.

زیز لب زمزمه کرد و بینیش رو گرفت.

+ خدای من... حالت خوب نیست... خون‌ریزیش زیاده.

سهون نگران گفت و چند ثانیه‌ی بعد چهره‌ی نگرانش جاش رو به اخم شدیدی داد و بلند شد، به پسری که توپ رو سمت بکهیون پرت کرده بود خیره شد و فریاد کشید:

+ مگه کوری حرومزاده؟

بلافاصله بچه‌ها ازشون فاصله گرفتن و بکهیون کلافه بازوش رو از دست مربی که کمکش کرده بود بلند بشه بیرون کشید، دستمالی که سمتش گرفته شده بود روی بینیش گرفت و فرصت کرد به سهون که به پسر حمله کرده بود و یقه‌ش رو گرفته بود نگاه کنه، چرا انقدر شلوغش میکرد؟

اون واقعا یه احمق دو شخصیتی بود!

- بکهیون باید بریم درمانگاه مدرسه.

بی‌توجه به صدای مربی سمت سهون رفت و با خشونت از لباسش گرفت و عقب کشیدش.

- به تو ربطی نداره گمشو!

با وجود اینکه با اخم و عصبی گفته بود سهون تمام مدت پشتش راه میومد و وقتی روی تخت نشسته بود و توی دوربین گوشیش بینیش که حالا خونش بند اومده بود چک میکرد غر زد:

+ کار دیگه‌ای به جز زل زدن به من نداری؟

سهون که کمی دورتر به دیوار تکیه داده بود و نگاهش میکرد شونه‌ای بالا انداخت و با ورود مدیر بکهیون برای احترام گذاشتن بلند شد، مرد مسن بیش از حد نگران بود و بکهیون به خوبی متوجه اضطرابش بود.

- خدای من بکهیون... باید با پدرت تماس بگیرم و ببریمت بیمارستان، ممکنه چیز مهمی باشه.

بکهیون به سرعت بلند شد و با لبخند محوی جواب داد:

+ نه... بهش زنگ نزنین، من واقعا خوبم، مزاحم جلسه‌ش میشیم، چیز مهمی نیست باور کنین.

_ چطور چیز مهمی نیست این عملا خشونت در مدرسه‌ست و کسی که این کارو کرده باید تاوانشو پس بده.

با جمله و لحن عصبی سهون، کلافه نگاهش کرد و بی‌توجه به حضور مدیر با اخم کمی صداش رو بالا برد:

+ خفه شو اوه سهون... ممنون میشم گورتو گم کنی.

به مدیر نگاه کرد و بلافاصله لحنش مظلوم شد:

+ من واقعا خوبم ممنون که نگرانم هستین ولی واقعا نیازی نیست باهاش تماس بگیرین.

- این وظیفه‌ی منه تا به آقای پارک اطلاع بدم.

بکهیون عصبی به سهون زل زد و درحالی‌که مدیر شماره‌ی ددیش رو میگرفت طوری که سهون بشنوه زمزمه کرد:

+ میکشمت احمقِ پرحرف.

با پیچیدن صدای مدیر و فهمیدن اینکه ددیش پشت خطه نگران بهش خیره شد، هیچ ایده‌ای نداشت ددیش چطور واکنش نشون میده، اگه نگران میشد و جلسه‌ش رو بهم میزد و تا اینجا میومد بکهیون چطور توضیح میداد فقط به‌خاطر یه خون دماغ شدن ساده مزاحم کارش شدن؟!

- واقعا نیازی نیست آقای پارک؟ ولی تقریبا بیهوش شده بود!

با لحن متعجب مدیر کم‌کم اخم کرد.

- بله... معذرت میخوام که مزاحم کارتون شدم... بله حتما... همچین چیزی تکرار نمیشه مطمئن باشین.

بکهیون منتظر به آقای کیم نگاه کرد و تلاش مرد برای ریلکس به نظر رسیدنش به خوبی بکهیون رو متوجه موضوع کرد با این حال شاید بهتر بود صبر میکرد و فکرای ناراحت‌کننده‌ش رو کنار میذاشت!

+ چیشد آقای کیم؟ میاد که بریم بیمارستان؟

مرد لبخند شرمنده‌ای زد و جواب داد:

- خب... ظاهرا سرشون خیلی شلوغه، گفتن نیازی نیست.

بکهیون که حس میکرد هر لحظه زیر نگاه آقای کیم تحقیر میشه به سختی به خودش مسلط و بلند شد، به سرگیجه‌ش اهمیتی نداد و با لحنی که دلخوریش رو نشون نده، گفت:

+ بهتون که گفتم نیازی نیست مزاحم کارش بشیم... دیگه میرم سرکلاسم.

با صدای زنگ گوشیش و دیدن تماس گیرنده سریع جواب داد و بی‌توجه به صدای لوهان لبخند ساختگی زد.

+ بله ددی... من خوبم نیازی نیست نگران باشی.

لوهان با شنیدن جمله‌ی عجیب بکهیون با تعجب گفت:

- چی؟ بک چرا چرتو پرت میگی؟

+ نه درد نمیکنه... گفتم که خوبم.

- بک؟ خوبی؟ اتفاقی افتاده؟

بکهیون درحالی‌که به سختی جلوی لو رفتن بغضش رو گرفته بود جواب داد:

+ ممنون که نگرانم شدی ددی... من واقعا حالم خوبه باور کن، بعدا بهت زنگ میزنم به کارات برس.

گوشی رو قطع کرد و به سرعت بیرون رفت، حالا که غرورش رو حفظ کرده بود میتونست خودش رو توی سرویس بهداشتی حبس کنه تا آروم بشه، وارد یکی از اتاقک‌ها شد و در رو قفل کرد، نفسای عمیق میکشید تا بغضش رو قورت بده و درحالی‌که لبش رو به دندون میگرفت زمزمه کرد:

- اصلا مهم نبود که اتفاق بدی برام افتاده؟ حتی یه‌کم؟ نگرانم نشدی ددی؟

چند دقیقه صبر کرد و بالاخره تماس لوهان رو جواب داد.

+ خدای من از نگرانی مردم بک چی شده؟!

بکهیون لبخندی زد و تاجایی که میتونست لحنش رو هیجان‌زده کرد.

- داشتم یکی رو میترسوندم نگران نباش.

......

وقتی از سرویس بهداشتی خارج میشد انتظار نداشت اوه سهون رو درحالی‌که شیرکاکائو توی دستش داشت و منتظر به دیوار راهرو تکیه داده بود ببینه. از حضورش کلافه شده بود و وقتی بی‌توجه به لبخندش سمت کلاس راه افتاد سهون سمتش دوید و جلوش قرار گرفت.

- اینو بخور بعد برو سرکلاس.

بکهیون بی‌حوصله نگاهی به شیر کاکائو انداخت و گرفتش، سمت سطل زباله رفت و بعد از انداختن شیرکاکائو داخل سطل بی‌حوصله گفت:

+ فکر کن خوردمش... حالا گم شو.

تنه‌ی محکمی بهش زد و بی‌توجه به سهون که سرجاش خشک شده بود و رفتنش رو تماشا میکرد سمت کلاس رفت.

......

وارد کلاس شد و بی‌اهمیت به بقیه و نگاه‌هاشون سرجاش قرار گرفت، کتابش رو باز کرد و بدون اینکه تمرکزی روی جملات و معنیش داشته باشه، شروع به خوندنشون کرد.

حس شکست باز هم بهش غلبه کرد بود و هاله‌ی سیاه اطرافش حالش رو بهم میزد.

دوست داشت همین الان به دفتر چانیول بره، توی صورتش زل بزنه و بگه:

" یک‌بار برای همیشه ازت میپرسم... برات ارزش دارم یا نه؟!"

+ اوپا!

با پیچیدن صدای آشنایی توی گوشش سرش رو بلند کرد، چطور تایم کلاس تموم شده بود و بکهیون متوجه نشده بود؟

سومی رو دید که با لبخند همیشگی بهش نگاه میکرد.

سومی کمی خم شد و بینیِ بکهیون رو لمس کرد.

+ خوبی؟ صدمه دیدی؟

بکهیون نمیفهمید که چرا باید با یک لمس کوتاه ضربان قلبش بالا بره و تمام وجودش داغ بشه، جوری که حتی نتونه واکنشی نشون بده!

چه مرگش شده بود؟

چرا به‌خاطر توجه دختر هیجان‌زده شده بود؟

- من... من خوبم، چیزی شده؟

بالاخره بعد از چند ثانیه به سختی زمزمه کرد و سومی انگار تازه چیزی یادش اومده باشه جواب داد:

+ آره آره... به نظر زبانت خوبه اما من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم و نمراتم... خب... افتضاحن... میتونی کمکم کنی اوپا؟

سومی با لبخند شیرینی گفت و بکهیون برای چند ثانیه به لباش خیره شد و برای دومین بار پیش خودش اعتراف کرد:

"اون دختر واقعا زیباست!"

- البته.

+ پس من شمارمو اینجا مینویسم و تو بهم پیام بده که کی همدیگه رو ببینیم... ممنونم اوپا.

سومی شماره‌ش رو گوشه‌ی دفتر بکهیون نوشت و از بکهیون دور شد و بکهیون به شماره‌ش خیره شد، حالا باید چی‌کار میکرد؟

اصلا کجا باید همدیگه رو میدیدن؟

......

وارد خونه‌ی تاریک شد، کیفش رو روی زمین پرت کرد و روی کاناپه نشست، همون کاناپه‌ای که برای خودش بود.

از اول تا همین لحظه چقدر تغییر کرده بود؟

مطمئن بود حتی قدش هم بلندتر شده اما مهم‌تر از همه چیز از نظر ددیش چقدر تغییر کرده بود و جایگاهش پیشش چی بود؟

چرا انقدر گیجش میکرد و چرا انقدر احمق بود که هر دفعه بهش دلخوش میکرد؟

حقیقت این بود بکهیون نمیتونست چانیول رو عوض کنه اما میتونست خودش رو عوض کنه!

چشماش رو بست و نفهمید کی خوابش برد اما وقتی چشماش رو باز کرد چانیولی رو دید که بالای سرش ایستاده، به آرومی گردنش که کمی دردناک شده بود تکون داد و چانیول توی صورتش خم شد، صورت کوچیکش رو با دستاش قاب کرد و مشغول بررسی شد.

- چیزی نشده اما از دفعه‌ی بعد بیشتر مراقب خودت باش، البته این اتفاقات برای پسرا طبیعیه.

چانیول دستش رو عقب کشید و بوسه‌ی کوچکی روی بینیش نشوند اما چرا بکهیون هیجان‌زده نشد؟

چرا جای لباش میسوخت و این سوزش تا قلبش ادامه پیدا میکرد؟

بغضش رو فرو برد و به خودش قول داد یه روزی تمام سوالاتی که آزارش میدادن از ددیش بپرسه... روزی که انقدر قوی شده باشه که حتی اگه جوابای ددیش قلبش رو دوباره و دوباره شکستن بکهیون بغض نکنه... روزی که طاقتش رو داشته باشه... امروز نه!

بدون توجه به چانیولی که میگفت برای شام آماده بشه سمت اتاقشون رفت، روی تخت پشت به جای ددیش که میدونست وقتی بیاد قراره بغلش کنه، دراز کشید و اجازه داد اشکاش بالشتش رو خیس کنن.

امشب حتی اگه بغلش هم میکرد بکهیون لبخند نمیزد، امشب بوی ددیش رو دوست نداشت... بکهیون هنوز ناراحت بود...

Continuă lectura

O să-ți placă și

13.4K 2.9K 41
❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش م...
5.3K 1.1K 9
♡جانلاک|johnlock ♡ •▪︎• Rankings : #John🥇 #Sherlock🥈 #JohnWatson🥈 #johnlock🥇 #شرلوک🥇
BonBon De Lilac

Fanfiction

5.2K 1.5K 15
#bonbon Couple: ChanBaek Genre: Fluff, Romance, Daily life, Daddy kink, NC +18 Story detail: از نظر همه، بیون بکهیون به پسر شیطون، تخس، آزاردهنده،...
11.9K 1.4K 12
روایتی از یک عشق غیر منتظره