⌞ Eternal Darkness ⌝

De MMHPCY

10.8K 4.1K 1.2K

Fiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther... Mais

نویسنده
❐↤ جرعه اول
❐↤ جرعه دوم
❐↤ جرعه چهارم
❐↤ جرعه پنجم
❐↤ جرعه ششم
❐↤ جرعه هفتم
❐↤ جرعه هشتم
❐↤ جرعه نهم
❐↤ جرعه دهم
❐↤ جرعه یازدهم
❐↤ جرعه دوازدهم
❐↤ جرعه سیزدهم
❐↤ جرعه چهاردهم
❐↤ جرعه پانزدهم
❐↤ جرعه شانزدهم
❐↤ جرعه هفدهم
❐↤ جرعه هجدهم
❐↤ جرعه نونزدهم
❐↤ جرعه بیستم
❐↤ جرعه بیست و یکم
❐↤ جرعه بیست و دوم
❐↤ جرعه بیست و سوم
❐↤ جرعه بیست و‌ چهارم
❐↤ جرعه بیست و‌ پنجم
❐↤ جرعه بیست و ششم
❐↤ جرعه بیست و هفتم
❐↤ جرعه بیست و هشتم
❐↤ جرعه بیست و نهم
❐↤ جرعه سی‌ام
❐↤ جرعه سی و یکم
❐↤ جرعه سی و دوم
❐↤ جرعه سی و سوم
❐↤ جرعه سی و چهارم
❐↤ جرعه سی و پنج
❐↤ جرعه سی و ششم
❐↤ جرعه سی و هفتم
❐↤ جرعه سی و هشتم
❐↤ جرعه سی و نهم
❐↤ جرعه چهلم

❐↤ جرعه سوم

363 140 15
De MMHPCY

خونه چانیول هم شبیه خونه برادرش بود با تم متفاوت. ورود به خونه مصادف بود با قرار گرفتن توی پذیرایی که انتهاش آشپزخونه بود. راهروی نچندان باریک کنار در به دو اتاق بزرگ ختم می‌شد و یه دست کاناپه سورمه‌ای وسط پذیرایی جا گرفته بودن. جونگین شاید هر یک ماه یک بار به خونه برادرش میومد و چان خیلی زود به زود دکوراسیون خونه‌اش رو عوض میپکرد. خون آشام بزرگ‌تر از تنوع لذت می‌برد. کنار پنجره که ویوش رو به پارک بزرگ پشت خونه بود یه بوم نقاشی روی پایه چوبی قرار داشت.
حینی که لبه کیسه پلاستیکی رو روی لب‌هاش می‌ذاشت و مایع خوش رنگ درونش رو می‌نوشید رو به روی بوم ایستاد. قلموها و رنگ‌ها روی میز چوبی کنارش بودن و طرحی که روی بوم نقاشی نشسته بود باعث شد ابروی خون آشام بالا بپره.
می‌دونست چانیول از نقاشی با رنگ‌های روغنی لذت می‌بره اما همیشه برادرش رو حین کشیدن طبیعت دیده بود. یا حیوون‌ها. چانیول خیلی توی کشیدن آدم‌ها استعداد نداشت. اما خب این واضحا مال قبلا بود. چون تصویر زیبایی که توسط برادرش کشیده شده بود استعداد نداشتن چانیول رو توی کشیدن چهره انسان نقض می‌کرد.
پسر توی تصویر با لبخند مستطیلی به توله گرگی که کنارش نشسته بود می‌خندید. زمین زیرپای پسر سرسبز و پر از گل‌های کوچیک زرد رنگ بود. دورش پر از درخت‌های کاج بود.
موهای فندقی پسر بخاطر باد اطراف صورتش پراکنده شده بودن و چشم‌های کوچیکش می‌درخشیدن. چانیول خیلی زیبا نقاشی کشیده بود یا اون پسر واقعا همنقدر زیبا بود؟
چشم‌های خسته‌اش به انگشت‌های باریک پسر که روی زانوهاش نشسته بودن خیره شدن که صدای باز شدن در باعث شد نگاهش رو برگردونه و پاکت خالی خون رو سر راهش روی کانتر رها کنه.
چانیول با پای بلندش در رو بست و درحالیکه پسر بیهوش رو روی دست هاش نگه داشته بود به سمت اتاق خواب خودش رفت. سهون رو روی تخت نامرتبش خوابوند و با لبخند معذبی جلوی جونگین مشغول جمع کردن لباس‌هاش از روی تخت و روی زمین شد. حتی خم شد و یکی از شورت‌هاش رو از زیر تخت در آورد و توی حموم پرت کرد.
البته این میزان از شلختگی برادرش براش عادی شده بود. اجازه داد برادرش به زخم پسر رسیدگی کنه. خودش به سمت پنجره نیمه باز رفت و کامل بستش. بدن پسر جوان به اندازه کافی سرد بود.
وقتی برگشت دوباره برادرش رو درحالی دید که صورت پسر رو کج کرده بود و داشت زبونش رو روی زخمش می‌کشید.
ابروهاش رو درهم کشید و باسنش رو یه گوشه تخت جا داد. چانیول چطور می‌تونست گردن یه آدم ناشناس رو بمکه؟
خون کم و تازه‌ای که از زخم پسر بیرون زده بود رو تمیز کرد تا کامل جلوی خون ریزی گرفته بشه.
وسایلی رو که خریده بود روی تخت ریخت و دوباره نگاهی به دو سوراخ نسبتا کوچیک روی گردن پسر کرد. بخاطر اثر بزاق شفابخشش نیازی به بخیه نداشت اما همچنان مستعد عفونت بود.
پنبه آغشته به بتادین رو خیلی آروم اطراف زخم پسر گذاشت. برادرش که از گوشه تخت فقط داشت تماشا می‌کرد. خمیازه‌ای کشید و باعث شد خون آشام بزرگ‌تر به حرف بیاد:
-می‌تونی بری تو اتاق کناری بخوابی... اگه خسته‌ای.
چونه پسرک رو گرفت و درحالیکه سرش رو به سمت دیگه خم می‌کرد تا دسترسیش به زخم آسون‌تر باشه مطمئن شد که اطراف زخم کاملا ضدعفونی شده.
جونگین پشت گردنش رو خاروند و از میون چشم‌های باریک شده‌اش به گردن سفید پسر خیره شد.
-می‌خوای تا صبح بخاطر بوی گند رنگ خفه بشم؟
-بهتر از رو کاناپه خوابیدنه.
چانیول خندید و نگاه گذرایی به جونگین کرد.
گاز استریل رو از توی بسته بندی سفت و محکمش در آورد، روی زخم پسر گذاشت و با دو انگشت نگهش داشت.
-بیا کمک.
جونگین طبق عادت نامحسوس ابرویی بالا انداخت و چهار دست و پا طول تخت رو برای رسیدن بهشون طی کرد.
-چیکار کنم؟
-همیشه انقدر احمق بودی؟
چانیول متعجب پرسید و وقتی واکنشی از برادرش ندید آهی کشید و به بانداژی که روی ملحفه سفید بود اشاره کرد.
جونگین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و چند ثانیه بعد با کمک چانیول بانداژ رو دور گردن پسر پیچیده بود.
خون آشام جوان اصلا با کمک کردن به دیگران میونه خوبی نداشت. چون همیشه فکر می‌کرد قراره گند بزنه و بجای کمک، خودش رو خجالت زده کنه و دردسر بیشتری ایجاد کنه.
پشت سر چانیول اتاق پسر بزرگ‌تر رو ترک کرد و روی کاناپه منتظر شدن تا انسان بیمارشون به هوش بیاد.
جونگین مقابل برادرش نشست و نگاهش به بوم افتاد.
-اون کیه کشیدی؟ قبلا که از کشیدن صورت آدم‌ها فراری بودی.
متعجب سوال کرد و حینی که دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش درهم حلقه می‌کرد به پشتی کاناپه تکیه زد.
چانیول با شنیدن حرف برادرش نگاهی به نقاشی هنوز خیسش کرد و سمت صفحه روشن موبایلش برگشت. پیامی رو که اومده بود ایگنور کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-هیچ‌کس.
برادرش رفته بود رو مود لجبازی و قرار نبود تا وقتی جوابی ازش بگیره بیخیال شه. ولی الان اصلا مایل نبود راجب گرگ قشنگش با کسی حرف بزنه. حتی جونگین.
-از کی تا حالا من رو می‌پیچونی؟
-چون مسئله مهمی نیست...تو جنگل دیدمش.
-وقتی تصمیم گرفتی ازش نقاشی بکشی یعنی مهمه. اگه دوست نداری راجبش حرف بزنی من مشکلی ندارم. ولی می‌دونی که همیشه برای شنیدن حرف‌هات اینجام نه؟
لحن جونگین مثل همیشه دلگرم کننده بود. جونگین همون آدمی بود که تو زندگی هرکسی وجودش لازمه. اونی‌که موقع نیاز همیشه پشتته و همه جوره میتونی بهش تکیه کنی. برادر دوست داشتنی‌اش کم حرف می‌زد اما همون مقدار هم همیشه بهترین راه حل‌ها برای مشکل‌هاش بودن.
چانیول لبخند همیشگیش رو روی لب‌های درشتش نشوند و قبل از اینکه به سمت آشپزخونه بره موهای برادرش رو بهم ریخت و زمزمه کرد:
-می‌دونم جونگ. ولی فقط یک کراش ساده‌اس. چیزی عوض نشده.
جونگین چشم‌هاش رو باریک کرد و بعد از یه نگاه کوتاه به چانیولی که داشت دو جام روی کانتر رو با کیسه خونی که تو یخچال بود پر می‌کرد، موهاش رو مرتب کرد و نفس عمیقی کشید.
می‌دونست چانیول داره بهش دروغ میگه و صرفا فقط یه کراش دو روزه نیست. اما قرار نبود خون آشام بزرگ‌تر رو مجبور به حرف زدن بکنه. چان هر وقت که آماده بود خودش پیشقدم میشد و اینطوری راحت‌تر حرف‌های دلش رو بیرون می‌ریخت و برای خودش هم بهتر بود. صبر می‌کرد تا مثل همیشه چانیول خودش تصمیم به این کار بگیره.

༺🩸༻

وقتی به هوش اومد نمی‌دونست کجاست. یه اتاق بزرگ و تقریبا خالی. فقط یک تخت وسط اتاق بود، یک میز رو به روی پنجره و کمد دیواری سفید رنگ. اتاق خوشگلی بود. تم سفید و سورمه‌ای آرامش خاصی رو توی خودش نگه داشته بود و از میون پرده های آبی رنگ متوجه تاریکی هوا شد.
بدنش رو روی تخت بالا کشید. وقتی پتوی آسمونی از بالا تنه‌اش کنار رفت تازه تونست قطره‌های بزرگ قرمز روی لباس سفیدش رو ببینه و با چشم‌های گشاد پتو رو کنار بزنه. شلوارش هم همینطوری بود. لعنت به لباس روشن. رد این خون ها پاک می‌شدن دیگه؟ این شلوار فیوش بود.
وقتی از غم از دست دادن شلوار عزیزش بیرون اومد تازه فهمید که الان تو یه محیط نا آشناس و حتی نمی‌دونه چطور اومده اینجا.
دستی به موهای پرکلاغی بهم ریخته‌اش کشید و اکسیژن رو به ریه‌هاش فرستاد. یه چیزایی یادش بود. خون، دندون، جیغ و فریاد... مکیده شدن خونش. یه خون آشام بهش حمله کرده بود ولی سهون تصویری از اون شخص توی ذهنش نداشت.
انگشت‌های باریکش رو روی پانسمان گردنش کشید. مثل اینکه یکی کمکش کرده بود.
هنوز ترسش رو بخاطر داشت. حس ترسی که موقع هجوم بردن اون خون آشام به گردنش تجربه کرد هنوز کامل به یاد داشت. حسی مثل دیدن یه عنکبوت رو صورتت. درسته اون شخص آدم بود ولی رفتار وحشیانه‌اش تفاوتی با حیوون نداشت.
هیچ خاطره ای از بعد از خروجش از اتاق نداشت. انگار اون تیکه از حافظش گم شده باشه.
پاهاش رو از تخت بیرون گذاشت و تازه متوجه شد که ملحفه زیر بدنش هم که متعلق به تخته به خونش آغشته شده. از همین حالا شرمنده بود. نباید انقدر احمق و  ضعیف می‌بود که بیهوش بشه و یک انسان دیگه رو هم برای کمک بهش توی دردسر بندازه.
در سفید رنگ اتاق کاملا باز بود و سهون متوجه شد مقابلش یک راهرو هست نه پذیرایی خونه. چند لحظه ایستاد و تونست صدای دو نفر رو بشنوه. دوتا مرد بودن. 
سهون بخاطر کمکشون ممنون بود و از همین الان داشت فکر می‌کرد که چطور باید لطفشون رو جبران کنه. دوست نداشت به کسی بدهکار بمونه. هرچند...فعلا کاری ازش برنمیومد.
زبونش رو روی لب‌های خشک شده‌اش کشید. سعی کرد با انگشت‌هاش موهاش رو صاف کنه تا شبیه یک احمق دیده نشه. هرچند که احتمالا اون دو نفر تو حالی بدتر از الان دیدنش.
قدم‌های کوتاه و مرددی به سمت پذیرایی برداشت و بلافاصله قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاه مردی که پشت بهش روی کاناپه نشسته بود سمتش برگشت.
مرد قد بلندی هم که پشت کانتر ایستاده بود لبخندی به چهره خجالت زده سهون زد.
-به نظر خوب میای.
سهون درحالیکه بزاق گلوش رو قورت می داد سر تکون داد.
-بله. ممنون که...کمکم کردین.
جونگین بدون حرفی درحالیکه فقط سرش رو مثل جغد برگردونده بود سمت پسر بهش خیره شده بود.
لباس سفیدش توی تنش یکم چروک شده بود و خون خشک شده روش تیره تر بنظر میومد. صورتش همچنان رنگ پریده بود و چشم‌هاش انگاری که از اینجا بودن خجالت می‌کشه دائم هدفشون از صورت دو مرد به اطراف منتقل میشد.
چانیول تک چال گونه نسبتا عمیقش رو نشون داد. هرکی چان رو نمی‌شناخت فکر میکرد یک قلب گنده مهربون توی سینه‌اش داره و شبیه مامان بزرگاییه که غذا دهن نوه‌هاشون می‌کنن و درسته که همینطور هم بود اما چان هنوز یه خون آشام بود. با ماهیت پلید.
-بشین...
چانیول حینی که توی کابینت‌ها دنبال چیزی می‌گشت گفت. خوشبختانه قد بلندش دسترسی به همه چیز رو آسون کرده بود ولی فاک. حتی یه شکلات توی خونش نداشت بده این پسر بخوره تا رنگ پریده صورتش یکم بهتر شه. خون زیادی از دست نداده بود ولی نیاز داشت قند خونش به حالت طبیعی برگرده و تو خونه چانیولی که فقط از خون تغذیه میکرد هیچ غذای مناسبی پیدا نمیشد.
سرفه معذبی کرد و وارد پذیرایی شد. پسر جوان همچنان کنار کاناپه ایستاده بود.
-چرا نمی‌شینی؟
-لباسام خونیه. کاناپه‌اتون کثیف میشه.
بخاطر صدای کم جون پسر و نگرانیش توی این وضعیت خندید و حینی که دستش رو دور شونه‌های پهنش حلقه می‌کرد به سمت کاناپه روی به روی جونگین هلش داد و کنارش نشست.
-اسمت چیه؟
چشم غره برادرش رو نادیده گرفت و صورتش رو سمت سهون برگردوند.
-سهون.
-اسمت هم مثل خودت خوشگله.
چشم‌های سهون بخاطر حرف مرد یکم گشاد شدن و گونه‌هاش رنگ گرفتن. جونگین پوف حرصی کشید و اخم کرد.
-اذیتش نکن هیونگ. به نظر میاد حالش خوب نشده.
بالاخره صدای پسر برنزه‌ای که به نظر برادر مرد قد بلند بود شنیده شد. توی خونه دو تا آدم غریبه نشسته بود و بدون اینکه بشناسنش مراقبش بودن. هرکی دیگه هم جای سهون بود معذب و متعجب می‌شد. نه؟
-خب من چانیولم و اینم برادر کوچیک‌ترم جونگینه. ما...
-خون آشامیم.
جونگین بین حرف برادرش پرید و درحالیکه به درشت شدن چشم‌های سهون نگاه می‌کرد، لبخند زد. قطعا الان فرار می‌کرد و دوباره خودش و برادرش تنها می‌شدن. 
از اینکه آدم‌های غریبه رو توی حریم شخصیش راه بده متنفر بود. درسته اینجا خونه چان بود و حریم شخصی اون حساب می‌شد ولی اون و چان برادر بودن. پس اینجور حرفا نداشتن.
سهون سریع چند سانتی متر از چانیول فاصله گرفت. از اونجایی که تصویری از اون خون آشام متجاوز توی ذهنش نداشت اولین فکری که توی ذهنش اومد این بود که یکی از این دو نفر بهش حمله کرده و برای اینکه لو نرن و مجازات نشن اونو دزدیدن و به اینجا آوردن. چرا انقدر احمق بود؟ باید همون لحظه که به هوش اومده
بود از اینجا فرار میکرد.
-پس شما...اینکارو کردین؟
سهون به گردنش اشاره کرد و نگاهش رو از جونگین گرفت. حس می‌کرد حرف زدن با چانیول آسون تره. البته اگه این ساید مهربونش فقط یک نقاب تو خالی نباشه.
چان سریع دست هاش رو توی هوا تکون داد.
-نه نه نه! تو وقتی زخمی بودی یهو از ناکجا آباد تو کالب پیدات شد و یهو بیهوش افتادی تو بغل جونگین. خب ماهم که نمی‌تونستیم ولت کنیم تا بمیری.
سهون نگاه نامحسوسی به جونگین که پاهاش رو روی هم انداخت بود کرد و آروم سر تکون داد. باید اعتماد می‌کرد بهشون. چاره دیگه‌ای نداشت. اونها می‌تونستن همین الان کارش رو تموم و بدنش رو از خون خالی کنن. کی متوجه می‌شد؟ سهون که کسی رو نداشت که دنبال جسدش بگردن.
باید برمی‌گشت خونه. تنها کسی که یه ذره احتمال داشت منتظرش باشه جونگده بود. هم‌خونه خوش قلبش.

༺🩸༻

سهون طبیعتا دیشب اونجا نموند. انقدر ترسیده بود که همون شب برگشت خونه‌اش و البته بخاطر خواهشپهای زیاد چانیول شماره‌اش رو هم بهش داد.
و حالا بعد از یک شب عجیب با یه انسان زخمی چانیول اینجا بود. دوباره توی اون قسمت خاص از جنگل وسایلش رو روی سبزه‌های تقریبا خیس گذاشته بود و نقاشی جدید می‌کشید. از پرنده‌ای که روی شاخه درخت لونه کرده بود و بچه‌هاش هنوز اونقدر بزرگ نشده بودن که بتونن پرواز کنن و از لونه بیان بیرون.
درسته صحنه تکراری برای کشیدن بودن اما همچنان زیبایی‌های خودش رو داشت. علاوه بر اون، دوتا پوینت مثبت دیگه هم داشت. می‌تونست چانیول رو از میون افکار سیاهش بیرون بکش و ... دوباره چانیول رو به دیدن اون لبخند مستطیلی دعوت کنن.
لبخند مستطیلی که جونگین توی نقاشی دیده بود و توسط برادرش پیچونده شده بود متعلق بود به پسری که اغلب صبح‌هاش رو اینجا سپری می‌کرد.
یک ماهی بود که چانیول تبدیل شده بود به استاکر اون پسر. کسی که چند ساعت اول صبحش رو زیر سایه درخت می‌خوابید چون انگار تمایلی به از دست دادن 
خواب شیرین صبح نداشت و بعد مشغول کتاب‌هاش می‌شد. نزدیک‌های ظهر با توله گرگ‌ها بازی می‌کرد و دندون‌های تیز خودش رو به رخ بچه گرگ‌ها می‌کشید. 
همون زمان که چانیول فهمید اون پسر گرگینه است. گردنبندش که جواهر نقره‌ای رنگ کوچیکی داشت گاهی روی لباسش میفتاد و فرضیه چان رو تایید می‌کرد.
واقعا دوست داشت که بره جلو و باهاش آشنا شه اما هنوز اونقدر شجاعت پیدا نکرده بود. دوست نداشت رد شه...به هر دلیلی. روح زندگیش این مدت سیاه شده بود و نمی‌خواست خودش باعث تیره‌تر شدنش بشه. هنوز برای هم‌صحبت شدن باهاش زود بود.
قلمو رو به رنگ سبزی که با سفید ترکیب کرده بود تا روشن‌تر بشه آغشته کرد و روی بوم گذاشت. چند تا برگ تازه به دنیا اومده روی نوک شاخه رو رسم کرد و نفس عمیقی کشید.
اون پسر انگاری که امروز نیومده بود و چانیول حس می‌کرد دلش می‌خواد که با یکی قهر کنه. درسته قهر اون به هیچ جای پسر ناشناس نبود اما خب چان باید یجوری خودش رو دلداری می‌داد.
آستین‌های پیراهن سفیدی رو که پوشیده بود تا آرنج هاش تا زده بود و شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش اونقدر گشاد نبود که عضلات پاهاش رو به نمایش نزاره. حتی موهاش رو هم به سمت بالا شونه کرده بود اونم درست زمانی که شبش تا صبح بخاطر سهون با جونگین بیدار بودن و حرف می‌زدن و رسما فقط بعد دو ساعت خواب پاشده بود انقدر شیک و هات برای دیدن اون پسر اومده بود. و اون گرگ کوچولو هم تصمیم گرفته بود چان رو همینجوری رو رها کنه. بی‌لیاقت. چطور از  همچین جذابیتی می‌گذشت؟
نفس عمیقی کشید و قلمویی که طول زیاد اما باریکی داشت رو برداشت. دلش میخواست این بار آسمون رو بکشه. قلمو رو بالای بوم برد. برای کشیدن آسمون باید اول از همه دست به کار میشد ولی الان بیشتر اجزا رو کشیده بود و یکم دیر بود. بهرحال دلیل نمی‌شد که چان انجامش نده.
رنگ آبی یاد سهون انداختش...سهون پسر خوبی به نظر میومد. دوست داشت بیشتر بشناسدش ولی خب واضح بود که به خاطر تجربه تلخش از خون آشام‌ها وحشت داره.
اونطور که حالا فهمیده بود نوشیدن خون از شاهرگ انسان باعث میشه سوزش دردناکی توی رگ‌ها حس بشه چون نیروی مکشی که توسط خون آشام ایجاد میشه برعکس جهت جریان خونه و علاوه بر اون باعث میشه خون نتونه به سلول‌های بدن برسه و بدن انسان بی‌حال بشه و حتی درمواردی باعث بیماری‌های خطرناکی میشه. خوشبختانه سهون تونسته بود خودش رو نجات بده و همین نشون می‌داد که چه پسر لایقی هست. قطعا می‌تونست دفعه بعدی که این اتفاق براش افتاد مراقب خودش باشه.
شمارش رو گرفته بود تا باهاش طرح رفاقت بریزه ولی انگار باید شماره رو می‌داد به برادر اخموش. نگاه جونگین رو می‌شناخت. برادرش گی بود و چان خوب می‌دونست که سهون کاملا استایل برادرشه. اندام سفید، هیکل لاغر و استخون بندی ظریفش، لب‌های باریک، ابروهای مرتب و چشم‌های کوچیکش زیباییش رو 
تکمیل می‌کردن.
جونگین سال‌ها بود که با کسی توی رابطه نرفته بود. بیشتر خودش رو درگیر کارش می کرد و ترجیح می‌داد با آدم‌ها ارتباط نداشته باشه. درسته مردم خیلی بد بودن و اغلب با رفتار و حرفاشون ناخوداگاه باعث رنجش دیگران می‌شدن ولی بازم چان نمی‌فهمید جونگین چطور از تنها بودن وسط جنگل لذت می‌بره. حتی اغلب اوقات به تماس‌های چان هم جواب نمی‌داد. رسما تنهای تنها بود. اصلا اهل اینکارا نبود وگرنه حتما سهون رو واسه داداشش تور می‌کرد.
از نقاشی نیمه تموم شده‌اش فاصله گرفت تا بهتر تماشاش کنه اما صدای قدم‌هایی که شنید مجبورش کرد برگرده و ابرویی بالا بندازه.
-خیلی منتظر موندی؟
پسر قد کوتاهی که چند وقت بود لبخنداش چانیول رو طلسم کرده بودن الان مقابلش ایستاده بود و واضحا خبر داشت که چان به خاطر دیدن اون تا اینجا میاد.
کاش آب می‌شد میرفت تو زمین. توی فیلم‌ها دیده بود که اینجور مواقع نباید کم بیاری و باید لاس بزنی. ولی محض رضای خدا ذهش شبیه یه کویر خشک شده بود.
دهنش رو بی‌هدف باز و بسته کرد اما فقط باعث شد پسر تکخندی بزنه و کتاب به دست به سمت درختی که همیشه کنارش می‌نشست بره.
هودی کرم رنگی با شلوار جین آبی آسمونی ترکیب قشنگی ساخته بود و موهای فندقیش پیشونیش رو کاور کرده بودن. الان توی چشم‌های اون پسر مثل یه احمق جلوه کرده بود. واقعا چرا آب نمیشد بره تو زمین؟ کاش محو می‌شد ولی خجالت زده...نه.
پسر روی زمین نشست و زانوهاش رو بالا آورد. کتاب نیمه باز رو روی پاهاش گذاشت. نگاهی به چان کرد و گفت:
-ادامه بده. امروز می‌خوام شخصا به نقاشیت از خودم نمره بدم. اگه خوب بود واسه خودم نگهش می‌دارم.

༺🩸༻

3000 Words.

خب چانبکمون هم اومدن...

Continue lendo

Você também vai gostar

679 201 19
نه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی...
283K 32.9K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
11.9K 2.5K 6
وضعیت : تمام شده ژانر : فلاف ، اسمات کاپل ها : چانبک ، کایسو خلاصه : بکهیون و چانیول وارث دو شرکت بزرگ، و کسایی که از بچگی با هم دشمنن، حالا اگه برای...
44.2K 7.6K 30
Chosen:فصل اول،کامل شده Chooser:فصل دوم،شروع از ۲۲ تیرماه ۱۴۰۳ تهیونگ ، امگای نوجوانی که الهه ماه پس از قرن ها از خواب بیدار شده و با عطا کردن موهبتش...