𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 �...

By ShirinOo_

13K 3.9K 1.4K

⦁ ژانـــر: فلاف، رومنس، انگست، تاریخی، اسمات ⦁ کاپــل: چانبک، سکای(ورس) ⦁ نویسنـــده: @Shiexoin1 ⦁ چنـــل: @A... More

مقدمه
چپتر اول: ییشینگ!
چپتر دوم: بندر نیلوفر!
چپتر سوم: زخم دست!
چپتر چهارم: ماهیگیری!
چپتر پنجم: حمام شبانه!
چپتر ششم: کمربند!
چپتر هفتم: جزیره!
چپتر هشتم: فرار!
چپتر نهم: آتلانتیک!
چپتر دهم: حکاکی!
چپتر دوازدهم: گرسنگی!
چپتر سیزدهم: لباس‌ها!
چپتر چهاردهم: مرداب!

چپتر یازدهم: تنبیه!

543 234 77
By ShirinOo_

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭
𝐒𝐡𝐢𝐫𝐢𝐧𝐎𝐨
#Ch11

از شب گذشته تا همین لحظه که می‌تونست حمله اشعه‌های آفتاب رو ببینه، به ذوق دیدن بدن قرمز‌شده‌ی‌ کاپیتان نخوابیده بود.
به محض شنیدن صدای عثمان که بهشون می‌گفت باید بیدار بشن، از تختش پایین پرید و دست جک رو کشید.
حتی منتظر نموند سهون بیدار شه تا باهم بیرون برن.
جک هنوز هم غرق خواب بود و توانایی کامل بازکردن چشم‌های درشتش رو نداشت و همین باعث می‌شد بین راه چندباری به ستون‌های چوبی بخوره.
بکهیون هیچ اهمیتی به دوست بیچاره‌اش نمی‌داد و فقط اون رو دنبال خودش می‌کشید و لبخند میزد.
- هی بک یکم آروم‌تر برو.

زودتر از بقیه به بالای عرشه رسیدن و با چهره‌ی عبوس عثمان روبه‌رو‌ شدن.
بک برای جلوگیری از کش‌اومدن لب‌هاش، اون‌ها رو به هم چفت کرد و با آرنجش ضربه آرومی به پهلوی جک زد.
- یعنی چه‌قدر حال پارک چانیول بده که عثمان اینجوری اخم کرده؟

با کنایه و خنده سوالش رو ‌رسید و متقابلا خنده‌ای از سمت دوستش دریافت کرد.
- امیدوارم گیر نیفتیم فقط.
- هی جک این‌قدر نترس. چرا باید به ما شک کنن؟

هرچند سوالش حتی برای خودش هم بی‌معنی بود اما فعلا میخواست روی حس خوبش تمرکز‌ کنه.

وقتی کمی منتظر شدن و خبری از چان نشد، سمت آشپزخونه راه افتاد. دلش نمی‌خواست روزش با غرغرهای سوهو خراب شه.

پارچه چرک‌گرفته انبار رو کنار زد و سمت کیسه‌های گندم رفت. آردشون تموم شده بود و می‌دونست امروز باید گندم‌ها رو آسیاب می‌کردن و این یعنی یه روز سخت!

با کمی زور دوتا کیسه گندم رو برداشت و کشان‌کشان اون‌ها رو سمت آشپزخونه کشوند.
هنوز متئو و سوهو نیومده بودن و مجبور بود تنهایی ادامه بده.

از اونجایی که زور کافی برای کار با اون وسیله‌ی سنگی رو نداشت پس آسیاب‌کردن گندم‌ها رو بیخیال شد و سمت بقیه کارها رفت.

- متئو نیومده؟
سوهو با سوالش، حضورش رو اعلام کرد و شاهزاده جوون که درحال سوت‌زدن بود، سرش رو بالا آورد و به دو طرف تکون داد.

- مفت‌خورهای تنبل!
بکهیون که دیگه به غرغرهای سوهو عادت داشت، کارش رو ادامه داد تا اینکه صدا فریادهای آشنایی به گوشش رسید.

کمتراز چند ثانیه طول کشید تا عامل اون صدا بهشون ملحق و باعث درشت‌شدن چشم‌های پسرک بشه.
- سوهویااا سوهویااااا!

ییشینگ با بی‌قراری فریاد میزد و بدن قرمزشده‌اش رو میخاروند.
- کمکم کن سوهو!
- چی‌شده؟

سوهو با دیدن بدن متورم ییشینگ، با نگرانی سمتش رفت و لباسش رو‌ بالا زد.
- خدای من! چه بلایی سرت اومده؟

بک با حالت ترسیده‌ای چند قدم عقب رفت و‌توی دلش دعا کرد اون اتفاقی که بهش فکر میکرد نیفتاده باشه. یعنی ممکن بود اون موجودات مکنده رو توی رخت‌خواب ییشینگ‌ ریخته باشن؟

- صبح بیدار شدم و دیدم رخت‌خوابم پر از اون‌ موجودات زشته آهه.
ادامه حرفش با شروع خارش پوستش نصفه موند و دوباره با ناخن‌هاش به جون بدنش افتاد تا بلکه کمی از خارشش کم کنه.

- یه چیزی بهم بده بزنم به خودم زود باش.
- چی‌ میگی‌ ییشینگ؟ هیچ چیزی نمی‌تونه این رو خوب کنه. بیا بریم‌ تا بدنت رو با آب بشوریم‌ احمق!

بکهیون که حسابی از کارش پشیمون شده بود، دیگه توجهی به اون دوتا و بحثشون نکرد و وقتی خروجشون رو دید با شتاب سمت عرشه دوید.

با کمی گردن‌کجی‌ و جست‌وجو بالاخره جک رو حین گره‌زدن طناب‌ها دید و سمتش دوید.
- گند زدیم.
قبل از اینکه خودش چیزی بگه، دوستش پیش‌دستی کرد و به پارک چانیولی اشاره کرد که خیلی سالم و البته به همراه اخم غلیظی روی عرشه ایستاده بود.

***

همه‌ خدمه کف کشتی نشسته و مشغول خوردن صبحانه‌ای بودن که دیرتر از همیشه بهشون رسیده بود تا اینکه چانیول به همراه ییشینگ روبه‌روشون ایستاد.

ییشینگ بیچاره به خاطر خاروندن بیش‌ از حد خودش، حتی قرمزتر از قبل شده بود و همچنان هم داشت به کارش ادامه می‌داد.

- کار کدومتون بوده؟
کاپیتان قدبلند فریاد زد و نگاهش رو بین سرهای پایین‌افتاده گردوند. هیچ‌کس جرات گفتن چیزی نداشت به‌خصوص بکهیونی که خودش رو به جک چسبونده بود.

- لال شدید؟ کی‌ همچین کاری کرده؟

چند ثانیه مکث کرد و وقتی جوابی نگرفت، شروع به راه‌رقتن جلوی خدمه‌اش کرد.
- قرار بوده این بلا رو سر من بیاری و مطمئن باش وقتی بفهمم کی‌ هستی بدجوری حالت رو می‌گیرم.

مخاطب فرضیش رو مورد حمله قرار داد و یه بار دیگه طول کشتی رو طی کرد.

- اگه مشخص نشه کار کدومتون بوده، همه رو تنبیه می‌کنم!
با لحن تهدیدآمیزی گفت و بالاخره تونست صدای خدمه‌اش رو دربیاره.
پچ‌پچ‌ها هرلحظه بالا می‌گرفت اما درنهایت کسی جرات نداشت اعتراضی کنه.

کاپیتان عصبی چند لحظه‌ی دیگه صبر کرد و وقتی کسی اعترافی نکرد، خنجرش رو درآورد و طناب بادبانی که تازه گره خورده بود رو برید.

- از امروز چند برابر کار می‌کنید و تا زمانی که کسی اعتراف نکنه، وعده‌های غذاییتون نصف میشه.

همه با وحشت به هم خیره شدن اما چانیولی دیگه اونجا نبود که اهمیت بده.

پیرمرد لاغری که همین الان هم استخوان‌های بدنش خودنمایی می‌کرد، به محض دورشدن کاپیتان، از جاش بلند شد و با عصبانیت لگدی به بشکه کنارش زد.
- هرروز بدتر از دیروز میشه. نمی‌دونم چرا عضو خدمه‌اش شدم.
- هی مردک! صدات رو ببر و بشین سرجات. دلت نمی‌خواد که بیشتر تنبیهمون کنه؟
مرد جوانی که به بادبان تکیه داده بود غرغرکنان سمت پیرمرد رفت و با نگاه ترسناکی بهش خیره شد.

همه چیز برای یه دعوای جدید آماده بود تا اینکه سوهو برای جمع‌کردن ظرف‌ها اومد و همه رو ساکت کرد.
- به جای غرزدن تن لشتون رو جمع کنید و‌ برید بادبان رو دوباره بالا بکشید.

بکهیون با عذاب وجدانی که چندبرابر شده بود، مشغول‌ جمع‌کردن ظرف‌های غذا شد.
امیدوار بود پارک چانیول به این سرسختی نباشه و از تنبیهش صرف‌نظر کنه.

***

بالای سر متئو نشسته بود و هرچند دقیقه یک‌بار، کمی لبه گونی گندم رو‌ کج می‌کرد و مقداری از اون دونه‌های درسته رو‌ توی گودال دستگاه آسیابکن میریخت و پودرشدن گندم‌ها رو‌ می‌دید.
اولین‌باری که اون دوتا قطعه سنگ روی هم رو دید کاربردش رو نمی‌‌دونست ولی بعدا فهمید گندم‌ها رو از سوراخ بین سنگ‌ها بینشون می‌ریزن و وقتی سنگ بالایی رو با استفاده از دسته‌اش می‌چرخونن، گندم‌ها بین دولایه سنگ له میشن.

متئو با تموم قدرتش سنگ‌ رو‌ می‌چرخوند و با همکاری بک تونست تو‌ مدت کمی یکی از گونی‌ها رو به آرد تبدیل کنه. طبق دستور جدید چانیول، همین یه گونی کافی بود و محض رضای خدا شاهزاده باز هم حس بدی پیدا کرده بود.

همون وعده‌های کامل هم براشون کم بود و دربرابر حجم زیاد کارها واقعا بی‌انصافی بود.

- پارک چانیول کینه‌ای!
زیرلب غر زد و‌ وقتی نگاه مت سمتش برگشت ساکت شد.
- چیزی نیست.

هوفی‌ کشید و گونی خالی رو‌ گوشه‌ای گذاشت.
وقت پخش‌کردن شام بود و بعدش می‌تونست بالاخره استراحت کنه.

وقتی همه‌ی غذاها رو پخش کرد، کنار سهون و‌ جک‌ نشست و لبخند خسته‌ای زد.

سهون با نگرانی دستی بین موهای پسر خاله‌اش کشید و بیشتر سمت خودش کشوندش.
- خسته‌ای؟
بک که می‌دونست قراره مورد ترحم قرار بگیره لبخند بزرگ‌تری زد تا ازش جلوگیری کنه.
- نه. کار من خیلی راحته. تو چه کار می‌کنی؟ جونگین اذیتت میکنه؟
با خنده پرسید و همزمان نگاه جفتشون سمت پسری برگشت که با اخم بهشون خیره بود.

سهون سری از روی تاسف تکون داد و دوباره نگاهش رو به پسرخاله‌اش داد.
- نمی‌فهمم مشکلش با من چیه. رفتارش عادی نیست.
بکهیون باز هم خندید و بازوی سهون رو بغل کرد.
- بهش عادت می‌کنی.

سهون سری تکون داد و غذای خودش هم‌ روی پای شاهزاده گذاشت و باعث‌ درشت‌شدن چشم‌هاش شد.
- چه‌کار‌‌ می‌کنی؟
- من سیرم سهم‌ منم بخور.

بکهیون اخمی کرد و با بدخلقی غذای سهون رو بهش برگردوند.
- میشه لطفا باهام این‌طور رفتار نکنی؟

سهون که از لحن تلخ پسرخاله همیشه شیرینش تعجب کرده بود کمی ابروهاش رو‌ به هم نزدیک کرد.
- منظورت چیه؟
- نمی‌خوام عین یه آدم ضعیف باهام رفتار شه. لطفا این‌قدر مراقبم‌ نباش.

با حالت ملتمسی‌ گفت و از جاش بلند شد و‌سمت دریچه رفت.
سهون قصد دنبال‌کردنش رو داشت ولی جک با کمی حس شرمندگی‌ دستش رو گرفت.
- لطفا بذارید تنها باشه.

***

لبه‌ی‌ کشتی نشسته بود و با خاموش‌شدن مشعل‌ها مشخص شد بالاخره همه خوابیدن.

کم‌کم داشت از اینجا بودن خسته می‌شد. با لو دادن هویتش به پارک چانیول حماقت بزرگی کرده بود. می‌تونست همون اول خودش رو نشون سهون بده و این همه بیچارگی نکشه.
یا کاش حداقل حالا که چانیول می‌دونست کیه، سهون نمی‌دونست اونم اینجاست.

نفس عمیقی‌ کشید و وقتی دیگه بوی دریا اذیتش نکرد، لبخند زد. بالاخره داشت بهش عادت می‌کرد.
آهی کشید و آرزو کرد که بتونه به شرایط هم به همین راحتی عادت کنه.

نگاهش رو به خنجر توی دستش داد و چندبار چرخوندش و درنهایت از لبه کشتی پایین پرید و روبه‌روی دیواره‌اش نشست.

مشعلش‌ رو نزدیک‌تر آورد و شروع به حکاکی جمله‌اش کرد.
چند دقیقه‌ای کارش رو ادامه داد و وقتی از اثر کارش مطمئن شد‌ عقب‌تر اومد تا بتونه از نمای دور کارش رو ببینه.

" من منتظر روزهای خوب می‌مونم"
نمی‌دونست چرا این جمله رو نوشته اما انگار با این‌کار می‌خواست به خودش بقبولونه که این کشتی هنوز هم برای خودشونه.

بعد از چند دقیقه طولانی که بدون کاری سپری کرد، از جاش بلند شد و سمت اتاق کاپیتان راه افتاد.
خوشبختانه دیگه عثمان اونجا نبود تا بهش گیر بده.

بین راه از کارش پشیمون شد و حتی وقتی تاریکی اتاق چانیول رو دید تصمیم گرفت برگرده ولی با یادآوری اتفاقات امروز، جراتش رو‌ جمع کرد و چند ضربه به در زد.

مطمئن بود امشب دیگه ییشینگ‌ توی اتاق چان نمی‌مونه و این یعنی کاملا منتظر روبه‌رویی با اون مرد بداخلاق بود.

وقتی جوابی نگرفت ضربه‌های محکم‌تری به در زد و درنهایت کاپیتان با بالاتنه‌ی‌ برهنه و‌ گره عمیقی بین ابروهاش در رو باز کرد.

- می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟
چان با تعجب، درحالی که هنوز هم اخم داشت، از جلوی در کنار رفت و به پسرک ریزجثه اجازه‌ی ورود داد.

- این‌قدر واجب بود که این...
- کار من بود.
قبل از اینکه جمله چانیول تموم شه، بین حرفش پرید و به کارش اعتراف کرد.

دست‌هاش گره‌خورده توی هم و سرش پایین بود ولی با این وجود می‌تونست نزدیک‌شدن کاپیتان رو بفهمه.
- چی؟
با لحن آرومی پرسید و روبه‌روی‌ گنج باارزشش ایستاد.

- کار من بود. من اون موجودات رو توی تخت شما ریختم.

چان نیشخندی زد و از کنار پسرک رد شد.
- که اینطور.

بک برای دیدن بیشتر واکنش‌‌‌ چان سمتش برگشت و وقتی اون رو‌ خونسرد دید جرات بیشتری پیدا کرد.

- خب حالا می‌دونید کار من بود. من رو تنبیه کنید و به بقیه کاری نداشته باشید.

چانیول با شنیدن این حرف تکخندی زد و سرش رو بالاپایین کرد.
- چه جوجه‌ی با دل و جراتی.

بک چیزی برای گفتن نداشت. دوست داشت بره و یک مشت توی صورت مرد جلوش بکوبه ولی می‌دونست نمی‌تونه پس فقط منتظر موند تا اون لعنتی دهنش رو باز کنه.

- نگران نباش تنبیه میشی.
این‌بار دیگه خبری از نیشخند نبود و بک فقط قادر بود با همون نور کم اخم مرد روبه‌روش‌ رو ببینه.

- خب...
وقتی باز هم سکوتش رو دید زبون باز کرد. دیگه کم‌کم طاقتش داشت سر می‌رسید و می‌خواست بدونه قراره چه‌جوری تنبیه بشه.
واقعا اگه قرار بود بیشتر کار کنه و کمتر غذا بخوره مشکلی نداشت.

کمی اون‌طرف‌تر چانیولی بود که داشت به دلایل بک برای کارش فکر می‌کرد.
اون حتی کار بدی در حق این بچه نکرده بود پس کاملا حق داشت که بدجور تنبیهش کنه.

- تا سه روز هیچ عذایی بهت نمیرسه و باید کل این سه روز رو‌ مشغول کار باشی.

شاهزاده جوون با شنیدن حرف کاپیتان آب دهنش رو قورت داد و سرش رو آروم بالاپایین کرد.
- باشه.

چان دوباره تکیه‌اش رو از میزش گرفت و سمت بک رفت.
- و برای اینکه مطمئن بشم زرنگ‌بازی درنمیاری باید کل این سه روز‌ توی اتاقک پشتی بمونی.
- اونوقت چه‌جوری کار کنم؟
- کارهایی بهت میدم که بتونی اونجا انجامشون بدی. حالا هم برو‌ بیرون از فردا باید کارت رو شروع کنی.

بکهیون وقتی به خودش اومد که در اتاق چانیول پشت سرش بسته شد.
- لعنت به همه چیز.

با قدم‌هایی که سعی داشت آروم برشون داره سمت آشپزخونه راه افتاد تا حداقل آخرین وعده غذاییش‌ رو بخوره هرچند با وجود افکار زیاد و استرس‌زاش اشتهایی نداشت.

تکه نونی که خشک به نظر می‌رسید رو برداشت و گاز کوچیکی بهش زد و وقتی خشکی‌ نون، گلوش‌ رو زخم کرد بیخیالش شد و‌ سمت آب رفت تا با کمک اون لقمه‌اش رو قورت بده.

حوصله برگشتن پیش بقیه رو نداشت برای همین همونجا، روی کیسه‌های آذوقه، دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت.

***

از دیشب دیگه خوابش نرفته و خودش رو با نوشیدن تا صبح سرگرم کرده بود.
حس خوبی به پیداشدن گنج نداشت و می‌دونست فقط دارن وقت تلف می‌کنن.
به محض پس‌گرفتن کشتیش برمی‌گشت و دیگه خودش رو اینطوری توی دردسر نمینداخت.
دلیل کم‌کردن غذای خدمه برای تنبیه نبود. درواقع دنبال بهونه‌ای می‌گشت تا انجامش بده چون راه طولانی‌ای درپیش داشتن و حتما کمبود غذا پیدا می‌کردن.

امیدوار بود زودتر به جزیره‌ای برسن که ییشینگ ازش حرف میزد. اون‌وقت می‌تونست باز هم خدمه‌اش رو سیر کنه.

پاهاش رو روی میز گذاشت و روی صندلی راحتش کمی دراز کشید تا اینکه صدای سوهو رو برای اجازه‌ی ورود شنید.

- بیا تو.
کمی بعد، سوهو درحالی که دستمال‌سر قرمزش رو می‌بست وارد شد.
- چه‌خبره؟

پاهای بلندش رو از میز پایین آورد و به همراه قدیمیش خیره شد.
- اون پسره رو تنبیه کردم. تا سه روز بهش غذا نده ولی حواست بهش باشه.

ابروهای سوهو به هم نزدیک شد.
- راجع به کی‌ حرف میزنی؟
- بکهیون.

همین اسم برای تعجب سرآشپز سفیدپوست کافی بود.
- چه‌کار اون بچه داری؟ از اولش هم ازت دوری می‌کرد. می‌خوای بگی چی بینتون پیش اومده؟

لحن سوهو باز هم بدون اینکه بفهمه، سرزنش‌گر شده بود. شاید هم می‌دونست و فقط اهمیت نمی‌داد چان رئیسشه.

- اون بلا رو همین پسر سر ییشینگ آورده و باید تنبیه بشه. بهش یه سری کار هم بده که بتونه توی یه اتاق انجامش بده. الان هم برو سراغش و به عثمان بگو بیاد اتاقم.

سرآشپز‌ که چیز خاصی نفهمیده بود فقط با صورت درهم بیرون رفت و یادش موند عثمان رو‌ خبر کنه.

***

به موازات لبه کشتی میدوئید و بعد هر چندتا قدم، با حمله‌ی امواج دریا روی زمین میفتاد.
زانوهاش درد گرفته بود و هربار بیشتر از قبل زیر آب فرو می‌رفت.
- هی بکهیون‌ هی...هی.
صدایی می‌شنید اما زیر اون حجم زیاد آب و صدای امواج قابلیت تشخیصش رو از دست داده بود.
- هی...هی.
باز هم همون صدا و یه بار دیگه زمین‌خوردن و درد شدید توی زانوش!
طوفان شدید و غیرمنتظره‌ای بود.

- هی با توام.
این‌ بار با ضربه‌ی‌ محکمی که به شونه‌اش خورد از جا پرید.
همه جا کم‌کم روشن شد و دیگه خبری از طوفان نبود.

نگاه گیجش‌ رو بالا آورد و از بین پلک‌های نیمه‌بازش تونست صورت سوهو رو ببینه.
" اوه پس اون صدای سوهو بود"
توی دلش با خودش زمزمه کرد و وقتی خواست تکون بخوره همون درد شدید توی زانوش پیچید.
- آخ

سوهو بعد از ناله دردمند پسر، سمتش خم شد و گونی آذوقه‌ای که روی پاهاش افتاده بود رو برداشت.
- پسره‌ی‌ احمق این‌جا جای خوابیدنه؟

بک که هنوز گیج و خواب‌آلود بود، فقط دستی به صورتش کشید و با تکیه‌گاه قرار‌دادن دست دیگه‌اش از جاش بلند شد.
- نفهمیدم چه‌طور خوابم برد.

دروغ گفت و خواست سراغ کارش بره که با جمله سرآشپز کنارش یادش افتاد دیشب چه اتفاقی افتاده.

- برو توی اتاقک پشتی و منتظرم باش تا یه سری پارچه برات بیارم. باید بشوریشون. کاپیتان دستور داده!

***

دست‌هاش رو به گوشه‌های گشاد آستین‌های حلقه‌ایش گرفت و درحالی که طبق عادت سوت میزد توی اتاقکی‌ که برای استحمام استفاده می‌شد، راه می‌رفت.

برخورد نگاهش به وان چوبی کوچیک مساوی شد با یادآوری اینکه یه شب چه‌قدر احمقانه داشت لو می‌رفت.

تداعی اون شب یه چیز دیگه هم بهش یادآوری کرد. چیزی که مجبورش کرد سرش رو به دو طرف تکون بده تا از فکرش دربیاد.
- اون لعنتی‌ها!

امیدوار بود توی این سه روز دیگه کسی هوس هم‌خوابی، اون هم‌ همین پشت، به سرش نزنه چون بکهیون اصلا علاقه‌ای نداشت صداشون رو بشنوه.

خیلی طول نکشید تا اینکه دوتا از خدمه با دست‌هایی پر از پارچه به سمتش اومدن.

به راحتی تونست تشخیص بده که یکی از اون تیکه‌ پارچه‌ها همون پارچه‌ی‌ چرک‌گرفته‌ی آشپزخونه‌اس و شاهزاده خوشحال بود که بالاخره قراره شسته بشه.

کمی عقب‌تر سوهو با برگ‌های آشنایی ایستاده بود.
- همه‌ی این‌ها رو باید تا قبل از غروب خورشید بشوری. طریقه استفاده از این‌ها رو هم بلدی دیگه؟

به برگ‌های توی دستش اشاره کرد و وقتی تایید پسرک رو دید از اونجا خارج شد.

با تنهاشدنش‌ هوفی کشید و پاچه‌های شلوارش رو بالا زد و سطل کوچیکی رو برداشت و‌ سمت حفره‌ی انتهایی رفت.

باید کلی آب از دریا می‌اورد و‌ توی وان می‌ریخت.

به محض فروکردن سطل توی آب متوجه همون موجودات دردسرساز شد.
سطل رو بالا کشید و سریع یکی از اون کرم‌ها رو که سعی داشت از دستش بالا بره رو توی آب انداخت.

بلند شد و با کمی زور سطل رو سمت وان برد و خالیش کرد و وقتی داخلش رو دید، لب‌هاش رو با ناراحتی جلو داد.
- این که حالاحالاها پر نمیشه.

لگدی به وان چوبی زد که نتیجه‌ی دردناکی داشت.
دوباره سمت حفره رفت و باز هم سطل رو پر از آب و توی وان خالی کرد.

به خاطر جای خواب دیشبش هم زانوش و هم کمرش درد می‌کرد و این باعث‌ می‌شد به همه چیز غر بزنه.

این‌قدر روند تکراری پر و خالی‌کردن سطل رو انجام داد تا بالاخره وان رو تا نصفه پر کرد.

چند تا برگ برداشت و با کشیدنشون به دیواره‌ی وان سعی کرد کف تولید کنه.

بعد از دیدن حباب‌ها لبخندی زد و چندتا از پارچه‌ها رو داخل آب انداخت.

خم شد و سعی کرد با دست‌هاش کارش رو انجام بده.
کم‌کم میتونست قطرات عرق رو روی پوستش حس کنه و از این حس خیسی متنفر بود.

سمت در رفت و از بین شکاف‌هاش بیرون رو تماشا کرد و وقتی کسی رو اون نزدیکی ندید سر جاش برگشت و شلوارش رو درآورد و داخل وان شد.

قطعا نیروی پاهاش برای کار بیشتر بود و می‌تونست بهتر اون ‌پارچه‌ها رو تمیز کنه.

با هر لگدی که به پارچه‌ها میزد آب کثیف و تیره‌ای بالا میومد و باعث تو هم‌رفتن صورت بک میشد.
- اَه

بعد از مدت طولانی‌ای، وقتی دیگه توانی نداشت، از وان بیرون اومد.

خم شد و سعی داشت پارچه‌هایی که سنگین‌تر از قبل بودن رو بیرون بیاره که در باز شد.
از ترس دیده‌شدن پاهای برهنه‌اش سریع توی وان پرید و همونجا توی آب‌های کثیف نشست.

چان با تعجب به صحنه‌ی جلوش خیره شد و کمی جلو رفت.
- داری چه‌کار می‌کنی؟

بک که اصلا حوصله مرد روبه‌روش‌ رو نداشت شروع به چنگ‌زدن پارچه‌ها کرد.
- دارم این‌ها رو می‌شورم.

کاپیتان دیگه چیزی نگفت و به وان اشاره کرد.
- می‌خوام حمام کنم.
- باید شما رو هم بشورم؟

چان درحالی که اخمی بین ابروهاش نشسته بود کتش رو درآورد.
- نه. قرار نبود از وان استفاده کنی پس خالیش کن و‌ روی زمین کارت رو ادامه بده.

و همین چند جمله برای بهت شاهزاده کافی بود. چه‌طور این همه پارچه رو بدون وان میشست. تازه درحالی که کاپیتان کشتیشون می‌خواست اونجا حمام کنه؟!

***

سلام لاولیز
شاهزاده و کاپیتان بعد از مدت طولانی‌ای بالاخره اینجان.
می‌دونم سخته بهم اعتماد کنید و داستان رو درحال آپ بخونید ولی قول میدم دیگه وقفه نندازم. تابستونه و بهونه‌ای ندارم خیالتون راحت :)

پارت بعدی رو جمعه براتون آپ می‌کنم. یعنی سه روز دیگه پس لطفا با ووت و نظر بهم انرژی بدید.

راستی ممکنه یه سری اشتباهات تایپی ببنید که معذرت می‌خوام. حتما از زیر دستم در رفته.

Continue Reading

You'll Also Like

225K 22K 56
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
170K 1.6K 49
Loving and Living with your boyfriend of a year and a half now has been bliss...until the break in where your life takes a turn you never thought it...
58K 7.6K 38
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
24K 4.4K 37
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...