-عاشق شدن که جرم نیست!
+برای انسانها، نه. ولی برای شما هست.
همه چیز با گذشته متفاوته. جنگی نیست. خون ریزی میون ملتها و گونهها نیست. مردم در صلح زندگی میکنن. به لطف انجمن صلح.
انجمنی تشکیل شده از رئیسهای هرگونه. خونآشامها، گرگینهها و انسانها. سه نژاد اصلی که به جهان فرمانروایی میکنن.
خونآشامها برای تغذیه به شاهرگ انسانها حمله نمیکنن، زیر نور خورشید نمیسوزن و سالهاست که از دل تاریکی به جهانی تازه قدم گذاشتن.
گرگینهها مجبور به تحمل درد تبدیل شدن نیستن. ماه کاملشون رو همراه خانوادهاشون بدون درد میگذرونن و انسانها در این شب از ترس به خونههاشون پناه نمیبرن. همه اینها بخاطر تلاش یک نفره. جادوگر بزرگی که قرنهاست اسمش ورد زبون مردمه و با شادی و محبت ازش یاد میکنن. کسی که قرن هاست به چشم بشر دیده نشده. روایتها هست راجب اینکه جادوگر اعظم برای انجام طلسمی به این قدرتمندی مجبور شده جان خودش رو به خدای آسمانها و زمین پیشکش کنه. عدهای باور داشتن جادوگر اعظم در تاریکیهای جهان مدفون شده و فقط زمانیکه دنیا بهش نیاز داشته باشه از غار نمزدهاش خارج میشه. گروهی هم اعتقاد داشتن جادوگر اعظم میون مردم زندگی میکنه اما کسی از هویت ایشون آگاه نیست.
کسی نمیدونست حقیقت چیه و جادوگر اعظم کجاست، اما همه میدونستن که باید شکرگزار اون شخص باشن.
جادوگر اعظم گردنبندهای خورشید و ماه رو به وجود آورد. طلسم قدرتمندی ساخت تا خونآشامها بتونن رنگ خورشید رو ببینن و گرگینهها بدون درد از تماشای ماه کامل لذت ببرن. خوی وحشیگری رو از وجود موجودات تاریکی خارج کرد و به گرگینهها اجازه داد به میل خودشون از برتریشون استفاده کنن.
تمام اعضای انجمن صلح که شامل اکثریت کره زمین میشدن، جادوگر اعظم رو مقدس میشمردن و بهش احترام میذاشتن اما نه به سایر همنوعهاش.
همنوعهای جادوگر اعظم رقت انگیز بودن. موجوداتی که با اراده ذهنشون جنگل هارو به آتیش میکشیدن و سر کسی رو از تنش جدا میکردن لایق آرامش و صلح نبودن، برای همین انجمن صلح فرمان به بند کشیدن جادوگران رو صادر کرد. از همون چند قرن پیش، وقتی جادوگر اعظم طلسمهای جدید و صلحآمیزش رو به مردم جهان نشون داد سایر جادوگرها از حمایتش دست برداشتن. اونها معتقد بودن گرگینهها طبیعت رو به فساد میکشن و خونآشامها انگلهای جامعه هستن. اون مردم باور داشتن که برتری با جادوگرهاست. از ابتدای پیدایش کره خاکی جادوگرها بر زمین حکومت میکردن اما دو گونه دیگه ساخته دست همین جادوگرها بودن.
گرگینهها از نسل مردمانی بودن که طلسم شده بودن تا درد بکشن و خونآشامها نفرین شده بودن که نیازمند باشن. موجودات جاودانهای که محتاج مایع قرمز رنگ رگهای انسانهای فانی هستن. رقت انگیز و بیچاره.
جادوگرها هرگز قبول نمیکردن که با همچین موجوداتی در یک سطح قرار بگیرن. پس... رانده شدن. توسط جادوگر اعظم که پذیرفتهی خدا بود، به گوشه و کنار زمین تبعید شدن تا هرگز رنگ وحدت و یکپارچگی گونهاشون رو نبینن. تا هرگز نتونن قدرتمند باشن...
نقاشی باشکوهی از چهره ناواضح جادوگر اعظم به عنوان الگویی برتر در جای جای ساختمان انجمن صلح نصب شده بود تا یادبودی باشه برای این اسطوره جهانی.
انجمن صلح توسط سه رئیس اداره میشد. سه مشاور. سه همراه. سه دوست.
خونآشامی اصیل از گونه خونخوارها، آلفایی قدرتمند از گونه درندهخوها و انسانی شریف از جامعه آدمها.
قطعا مثل تمام کشورها، انجمن صلح هم قوانینی داشت. اما چه اتفاقی میافتاد اگه کسی اون قوانین رو زیر پا میذاشت؟
༺🩸༻
آفتاب کم کم داشت غروب میکرد و آسمون رنگ آبی خودش رو از دست میداد و به سرخی تبدیل میشد.
صدای گوش نواز پرندهها از فاصله دور و نزدیک شنیده میشد و مرد تلاش میکرد که این بین همهمه جمعیت و بوق و صدای ماشینها رو از یاد ببره.
مرد جوان بالاخره بعد از ساعتها معطلی در سازمان منبعتغذیه با هل دادن در شیشهای به جلو، ازش خارج شد و هوای تازه رو به ریههاش هدیه داد. یک درخواست برای منبع تغذیه چرا انقدر کاغذبازی داشت؟
کیم جونگین گردنش رو به دو طرف تاب داد تا کمی از خشکی گردنش کم کنه. ساعتها بود که روی صندلی خشکی نشسته بود تا مرد شکم گندهای که حتی از تلفنی حرف زدن هم خسته میشد با کلی تنبلی و وقتکشی اسمش رو برای درخواست ثبت کنه.
امروز سازمان خیلی شلوغ بود. جونگین هیچ وقت فکر نمیکرد این همه خونآشام برای درخواست منبع اینجا باشن. پس باید احتمال پیدا شدن یه منبع مناسب رو با خودش به گور میبرد. خیلیها قبل از جونگین اونجا بودن که شرایط بهتری برای خرید منبع داشتن و قطعا جونگین میونشون به چشم نمیومد. شاید باید به خون گاو و گوسفند قناعت میکرد.
پیدا کردن منبع احتمالا قرار بود خیلی طول بکشه چون تعداد انسانهایی که برای این کار داوطلب میشدن خیلی کم بود. و چون نوشیدن خون از رگ انسان برای خونآشامها لذتی مثل سکس داشت باید در انتخاب منبع خیلی دقت میکردن. مثلا گرایشهای جنسی یکسان یا تطابق گروه خونی.
اگه قرار بود جونگین یک انسان رو رندوم انتخاب کنه اصلا به این موارد دقت نمیکرد اما سازمان منبع تغذیه خیلی روی این نکات ریز وقت میذاشت. چون باید به سلامت اون انسان هم توجه میکردن.
بعد از باز کردن در ماشین سیاهش روی صندلی جا گرفت و سویشرت سورمهای رنگش رو که بخاطر گرمای زیاد داخل سالن در آورده بود روی صندلی کمک راننده پرت کرد.
موهای قهوهایش رو که بخاطر کلافگیش توی صف انتظار با کشیدن انگشتهاش میونشون بهم ریخته کرده بود، توی آینه جلوی ماشین مرتب کرد و چند ثانیهای چشمهاش رو روی هم گذاشت.
از وقتی که مزه خون انسان رو چشیده بود سالها میگذشت و پوست بدنش با اینکه برنزه بود اما میشد گفت داشت یخ میزد و به سفیدی گچ شده بود. بدنش قبل از نیمه خشک شدن به خون تازه نیاز داشت و امیدوار بود زودتر یه منبع پیدا بشه. چون نمیدونست تا چند وقت میتونه خودش رو کنترل کنه و بعد از شنیدن ضربان قلب یک انسان دندونهای نیشش رو توی شاهرگش فرو نکنه.
خیابونهای سئول مثل همیشه نسبتا شلوغ بود و به جونگین اجازه نمیدادن سریع به خونه جنگلیش برسه. جایی دور از سر و صدای مردم. شنوایی فراطبیعی جونگین باعث میشد که حتی سرفهای از راه دور باعث بهم ریختن تمرکزش بشه، پس باید خارج از شهر زندگی میکرد. مثل سایر خونآشامها. خب عدهای هم از خونآشامها بودن که توی شهر زندگی میکردن. اونها با سالها تلتش موفق شده بودن حواس فرا انسانیشون رو خاموش کنن. مثل برادرش.
مدت طولانی صرف گذاشتن پاش روی کلاج و ترمز شد. نفسش رو حرصی از بین لبهاش خارج کرد و بالاخره ماشین نه چندان گرون قیمتش رو جلوی خونه ویلاییش پارک کرد.
یه خونه میون جنگل. صدای آواز پرندهها و خش خش حیوانهای توی جنگل تنها چیزی بود که شنیده میشد و جونگین از این آرامش لذت میبرد.
خونهی ساده و دو طبقهاش میون دوتا از بلندترین درختهای جنگل بود و اکثر ساعتهای روز توی تاریکی و سایه اون دو درخت غرق میشد. میتونست با خیال راحت گردنبندش رو روی میز رها کنه و از سبک شدن قفسه سینش لذت ببره. گردنبند خورشید طلسم سنگینی داشت و باعث میشد یاقوت سرخ رنگش هم جرم نسبتا زیادی داشته باشه. علاوه بر حالت فیزیکی جواهر، ماهیت سنگینی هم داشت.
در شیشهای رو باز کرد و وارد خونه شد.
دکوراسیون طوسی رنگ خونه لبخند روی لبهاش مینشوند و کاناپه سفید مقابل پنجره دعوتش میکرد تا به آغوش بکشدش و یه خواب پر آرامش رو به خودش هدیه بده اما شکم گرسنهاش مانع رسیدن به خواستهاش میشد.
بلافاصله بعد از در ورودی، سمت راستش آشپزخونه نچندان بزرگی داشت که به وسیله کانتر از پذیرایی مقابلش جدا میشد.
در یخچال رو باز کرد و برای واضحتر دیدن محتوای داخلش کمی به سمت جلو خم شد. با اینکه خیلی علاقهای به آشپزی نداشت ولی از مواد غذایی که اغلب بیشترین مصرف رو داشتن توی یخچالش نگهداری میکرد که در صورت نبود اصلیترین غذاش به اونا پناه ببره.
کیسه خونی رو که هفته پیش از بانک خون گرفته بود از گوشهی یکی از طبقهها برداشت. بعد از بستن در یخچال و رفتن به سمت اتاق خواب گوشه
پلاستیک ضخیمش رو با دندون پاره کرد.
طعم گس خون روی زبونش حس دلنشینی داشت اما صدایی که توی گوشش وز وز میکرد خون تازه انسان خوش طعمتره وسوسه انگیز بنظر میومد.
در عرض چند ثانیه کیسه چند لیتری خون که حالا هیچ مایعی درش به چشم نمیخورد رو توی سطل زباله کنار تخت پرت کرد.
از کمد همجوار تخت که کنار در هم قرار داشت یه دست لباس راحتی برداشت و شلوار جیناش رو با یه شلوارک جایگزین کرد. پیراهن سفیدش رو
بدون توجه به چروک شدنش توی کمد پرت کرد و بالا تنهاش رو برهنه باقی گذاشت.
درسته بدن خونآشامها همیشه سرد بود و هیچ وقت با این سرما مشکلی نداشت، اما دلیل نمیشد که جونگین با این شرایط هنوز هم احساس گرما
نکنه.
پردههای خاکستری ضخیم رو کشید تا مانع چشمهای تیزبینش برای تماشای جنگل بشه و بدنش رو همزمان با بستن چشمهاش روی تخت رها کرد.
خسته بود. علاوه بر اینکه ارتباط با آدمها برای چند ساعت از ابتدای صبح ازش انرژی گرفته بود، کنترل دندونهای نیشش هم برای بیرون نزدن
سخت شده بود. گه گداری به شهر میرفت و همچنان شهوت و طمعی بیاندازه نسبت به اون مایع سرخ رنگ احساس میکرد.
موبایلش رو که قبل از در آوردن شلوارش روی تخت انداخته بود برداشت و سایلنت کرد. اصلا نمیخواست برادرش مزاحم خوابش بشه. خوابی که بعد از بیست و چهار ساعت واقعا بهش نیاز داشت.
گوشی رو زیر بالشش فرو کرد و به شونه راست چرخید. هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود که مغزش بهش یادآوری کرد باید منتظر تماس سازمان منبع تغذیه باشه.
صورتش یه حالت گریه مصنوعی به خودش گرفت. لبهاش رو آویزون کرد و با ابروهای درهم موبایلش درآورد و با نارضایتی فراوان صدای
تماس رو بالا برد. هرچند صداش در کمترین حالت هم برای جونگین شبیه ناقوس کلیسا درست بغل گوشش بود!
اون سازمان به نفعشون بود زودتر باهاش تماس بگیرن، قبل از اینکه برادرش طبق روال هر روز سر ظهر بهش زنگ بزنه و بخواد روی نورونهای
عصبیش با اون وسایل مسخرش خط خطهای سیاه بکشه. نقاش احمق.
༺🩸༻
-مطمئنی سهون؟
پسری که کنار همخونهاش روی یکی از صندلیهای پلاستیکی کنار خیابون نشسته بود و شات سوجوش رو بین انگشتهاش نگه داشته بود مردد پرسید.
سهون شاتش رو بالا برد. یک نفس مایع تلخ توش رو سرکشید و پایین آوردش. چشمهای جمع شدهاش رو که بخاطر طعم سوجو بسته بود، باز کرد و زبونش رو روی لبهای خیسش کشید. صورتش رو سمت دوستش برگردوند.
-آره. باید بتونم یه جوری خرج خودم رو دربیارم دیگه.
جونگده آروم سر تکون داد و بطری سبز رنگ رو از جلوی دست پسر کوچیکتر برداشت. میدونست سهون اینجور مواقع هوشش نمیکشه و ممکنه چند بطری سوجو مهمون معده بدبختش بکنه. معدهای که هر چند هفته یک بار بازی درمیاورد، باعث میشد سهون از درد روی کاناپه جمع بشه تا وقتی جونگده برگرده خونه و یه جوری به دادش برسه. معدهای که بخاطر درست غذا نخوردن پسر کوچیکتر مستعد کلی درد و بیماری بود.
سهون خودش مکالمه بینشون رو ادامه داد و ظرف دوکبوکی رو جلو کشید. چاپستیک رو بینشون فرو کرد و یک دستش رو درحالیکه روی میز گذاشته بود زیر چونش ستون سرش کرد.
-امروز رفتم فرم رو پر کردم. یکی گفت تغذیه خونآشامها مثل سکس میمونه. یعنی اگه کسی برای پول بزاره ازش خون بنوشن... رفته هرزه اشون شده!
جملهاش رو با یه تکخند عصبی تموم کرد و بدون توجه به چشمهای درشت دوستش یه تیکه کیک برنجی توی دهنش چپوند.
-واقعا؟
-یه پیرمرد لبه گور وقتی داشت با سرش نشون میداد داره به حالم تاسف میخوره گفت. ولی میدونی جالبیش چی بود؟
سهون دوباره خندید. چاپستیک رو کنار ظرف رها کرد و بدنش رو سمت جونگده برگردوند. پاهای بیقرارش حالا بخاطر موضوع بحثشون بیحال پایین افتاده بودن و تا انتهای میز میرسیدن. چیزی که برای پاهای بلند و کشیده سهون که حالا با شلوار جین یخی پوشیده شده بود عادی بود.
-گفت میتونه همونقدر بهم پول بده اگه هر چند روز یکبار برم زیرش!
قهقهه سهون کل دکه خیابونی رو پر کرد و باعث شد تنها زوجی که کمی اون طرف نشسته بودن متعجب به پسر مستی که انقدر وقیحانه حرف میزد خیره بشن.
لبهای باریک جونگده شبیه خط راست شدن و چشمهای کوچیکش پوکر شدن. یه پیرمرد چروکیده چطور به خودش اجازه داده بود اینطور با سهون حرف بزنه؟
-خیلی بدبخت بنظر میام نه؟ شاید خونآشامی هم که پیدا شد یه شوگرددی باشه و من واقعا دارم خودم رو بهشون میفروشم! هیچ فرقی با یه فاحشه خیابونی ندارم.
سهون این بار با لحن نسبتا غمگینی درحالیکه تن صداش رو پایینتر آورده بود زمزمه کرد و به گوشه میز خیره شد. کی انقدر بیچاره شده بود؟
پسری که چندسال از مستقل شدنش میگذشت چطور انقدر سریع به خودفروشی رسیده بود؟
جونگده واقعا نمیدونست چی بگه. دستش رو روی کمر سهون گذاشت. پیراهن گشاد و سفیدش نازک بود و جونگده به راحتی میتونست حرارت کم بدن پسر رو کف دستش احساس کنه. به سختی لبخند زد و سعی کرد لحنش دل گرم کننده باشه.
-هی...اینطوری نگو. تو داری فقط بهشون لطف میکنی. اونها برای زندگی به خون تو نیاز دارن... این خودفروشی نیست.
سهون بدون حرفی سر تکون داد و نگاهی به شات خالیش کرد.
-سوجوم تموم شد؟
-نه. من قایمش کردم.
-چرا؟
با لبهای آویزون زمزمه کرد و با کج کردن سرش سعی کرد بطری سوجو رو پیدا کنه اما چشمهاش تار میدید و سرش داغ شده بود.
-دلت واسه معده دردات تنگ شده؟
جونگده بعد از مرتب کردن چتریهای فر خوردهاش با خنده گفت و از روی صندلی پلاستیکی قرمز رنگ بلند شد.
سهون که تقریبا رفته بود رو مود غمگین مستیش سرش رو روی میز گذاشت و توجهی به جونگده نکرد.
لپ دوست مستش روی میز پلاستیکی بود و بنظر نمیومد که خیلی هوشیار باشه. هزینه سوجو و دوکبوکی تقریبا دست نخورده رو به آجومایی که با نگرانی به سهون خیره شده بود پرداخت کرد.
-دوستت حالش خوبه؟
زن مسنی که موهاش به زیبایی سفید شده بود و گوشه چشمهاش چروک شده بود چشمهای نگرانش رو از سهون جدا کرد و به جونگده داد.
جونگده با لبخند سرتکون داد.
-هرچی بزرگتر میشه مشکلاتش هم بزرگتر میشن. منم نگرانشم.
آجوما جلو اومد و با دستهای تقریبا زمختش که نتیجه سالها کار کردن بود دست جونگده رو گرفت.
-من از وقتی که دبیرستانی بود میشناسمش. هیچوقت وقتی مست میشد انقدر غمگین نبود... مواظبش باش هنوز خیلی جوونه.
جونگده دوباره سر تکون داد و بعد از اطمینان دادن به پیرزن صاحب دکه به سمت دوست مستش رفت. آجومایی که مدتها بود اینجا دوکبوکی تازه میپخت، خیلی با مشتریهای ثابتش صمیمی بود و مهم ترین اونها سهون بود. پسری که با لبخندهای درخشانش خیلی سریع تو قلب پیر آجوما جا گرفت و هر بار بعد از تموم کردن دوکبوکی تندش لپ پیرزن رو به نشونه تشکر میبوسید و یه خنده خجالتی دریافت میکرد.
جونگده حینی که آه میکشید کیف پول کوچیکش رو توی جیب کتش جا داد. کاش میتونست به سهون کمک کنه اما حقیقت این بود که خودش هم هفتش گرو هشتش بود و زندگی روزانش رو به سختی میگذروند. با سهون هم از وقتی همخونه شده بودن آشنا شده بود.
به سمت پسر کوچیکتر رفت. بازوش رو گرفت و کنار صورت پسر خم شد.
-سهونا...باید بریم. پاشو...
سهون صورتش رو سمت جونگدهای که خیلی آروم کنار گوشش زمزمه کرده بود برگردوند و نگاهش رو روی صورتش بالا و پایین کرد.
-کجا؟
-میریم خونه.
سهون آروم سر تکون داد و با تکیه دادن دستش به میز از روی صندلی بلند شد و نفس عمیقی کشید. خوابش میومد. چرا جونگده نمیذاشت همینجا بخوابه؟
بازوش میون انگشتهای جونگده بود و بدنش به سمت خیابون نسبت خلوت کشیده میشد. جونگده میخواست تاکسی بگیره؟
پاهاش رو به زمین فشار داد و جونگده رو هم مجبور کرد سرجاش بایسته. درحالیکه با چشمهایی که به زور باز بودن به مرد خیره شده بود زمزمه کرد:
-میخوای با تاکسی برگردیم خونه؟... ما که پول نداریم!
جونگده چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. سهون دیگه زیادی داشت راجب بیپولیشون اغراق میکرد... مجدد بازوی برهنه و سرد سهون رو گرفت.
-من دارم.
سهون این بار دیگه حرفی نزد و کنار جونگده ایستاد. سرش رو روی شونه مرد گذاشت و منتظر شد یکی از اون خودروهای زرد که جیبهای آدم رو خالی میکردن جلوشون ظاهر شه. پیراهن آستین کوتاه سهون باعث شده بود باد سرد بدنش رو بلرزونه و موهای بیرنگ ساعد دستش سیخ بشن.
اونقدر مست نبود که عقلش رو از دست بده یا فراموشی بگیره اما نمیدونست چقدر گذشته چون حالا بدنش روی کاناپه رنگ و رو رفته خونه کوچولوشون افتاده بود .
خونهای که حومه شهر بود و دیوارهاش توسط مستاجرهای معتاد قبلی پر از خط خطیهای احمقانه بود. اتاق و آشپزخونهای که به سختی دو یا سه نفر درش جا میشدن و پذیرایی که به وسیله دوتا کاناپه کوچیک و یه تلویزون پر میشد. کاناپه ها هر دوشون دو نفری بودن و باعث شده بودن پاهای بلند سهون از دسته کاناپه آویزون بشه.
لبهای آویزونش رو جمع و جور کرد و درحالیکه به شونه چپ روی کاناپه دراز میکشید صورتش رو توی پشتی کاناپه فرو کرد. واقعا از صاحبخونه بداخلاقشون ممنون بود که سیستم گرمایشی خونه نقلیشون رو درست کرده. هنوز انقدر وجدان داشت که نزاره دوتا پسر جوون اینجا یخ
بزنن.
نفس عمیقی کشید و بیتوجه به تلق تلوقهای جونگده توی آشپزخونه چشمهاش رو بست. یعنی میشد زودتر بهش زنگ بزنن و بگن یه خونآشام براش پیدا شده؟ براش مهم نبود که قراره مایع حیات بدنش رو به یه موجود با دندونهای نیش بلند بفروشه. تنها چیزی که میخواست یه زندگی نرمال بود. نه زندگی که هر روز باید توش فکر چطور پول در آوردن باشه.
༺🩸༻
3000 Words.
نظرتون راجب داستان چیه؟ اگه خوشتون اومده ووت فراموش نشه =)