𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شـ...

By yizhan_castle

7K 1.2K 122

𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 ... More

«راهنمای داستان»
Ep_1
Ep_2
Ep_3
Ep_4
Ep_5
Ep_6
Ep_7
Ep_8
Ep_9
Ep_10
Ep_11
Ep_12
Ep_13
Ep_14
Ep_16
Ep_17
Ep_18
END

Ep_15

245 49 6
By yizhan_castle

سهون ابرویی بالا انداخت و عصبی پوزخندی زد:

-حالا دیگه من رو دست میندازی؟

ییبو آروم سری تکون داد و حرفش رو رد کرد، لبخند ملایمی روی صورتش نشوند:

-قربانی نمیشم.. چون فقط بحث خودم نیست، اما اگه یه نقشه دقیق برای نجاتم کشیده بشه حاضرم همکاری کنم.

-فقط بگو میترسم و انقدر آسمان ریسمان بهم ندوز!

پورخند کجی روی لب های ییبو نشست و نگاه شیطنت آمیزی به سهون انداخت، درسته که قصدش از کمک به سهون دقیقا کمک نبود اما یه جورایی دو سر سود میشد پس باید مجابش می کرد تا بهش اعتماد کنه:

-مگه تو آزادی دوست پسرت رو نمی خوای؟

با حرفش سر سهون کمی به سمتش متمایل شد که ادامه داد:

-پس چرا مرددی.. کاری که میخوای رو انجام بده، من فقط یه تضمین می خوام که زنده برمیگردم.

با یاد آوری ژان یکم ته دلش خالی شد:

-و البته اینکه بقیه نباید از چیزی بویی ببرن!

نگاه مشکوک سهون روش چرخی خورد و انگار کمی به فکر فرو رفت، حتی اگه زنده بر میگشت و ژان از کاری که کرده خبر دار می شد به این راحتی ها نمی تونست قسر در بره.. چون لوهانی که از زیر پنجه های مینگ آزاد شده بود کل نقشه هاش رو بهم می زد و مینگ رو محتاط تر از قبل و همینطور هوشیار تر می کرد.

این ماجرا هیچ سودی برای ییبو نداشت! پس چشه؟ به هر حال برای اون اهمیتی نداشت.

-هیچ تضمینی نیست.. حتی برای زنده موندن خودم، باز هم می خوای کمک کنی؟

-ایااا انقدر بدبین نباش سهونا معلومه که زنده می مونیم.. فقط تو نباید من رو ول کنی و با لوهان فلنگ و ببندی همین.

تک خنده ی آرومی کرد و سرش رو تکون داد، ییبو جدی جلوش زانو زد:

-پس فردا حوالی همین تایم اینجا می بینمت!

سهون نمی دونست چی توی سرش می گذره ولی هرچی که بود ربطی به لوهان یا اون نداشت، مثل این بود که ییبو فقط کسی رو میخواست که با سرزمین میانه آشنایی داشته باشه، و وقتی که نقشه اش رو شنید بیشتر هم شک کرد!

-تو میخوای تنهایی بری سمت قلعه؟ مطمئنی می تونی از زیر زبونش حرف بکشی، اینکه یه گروگان دیگه هم به گروگان هاش اضافه بشه اصلا کمک کننده نیست.

-نگران نباش فکر این جاهاش رو کردم.

* شیائو ژان *

با حس گرمی نور پشت پلک هام از خواب بیدار شدم، بدنم رو کش و قوسی دادم و دستم رو روی تخت گذاشتم که بلند شم اما اون قسمت از روتختی که با دستم تماس داشت به سرعت پودر و نیست شد، هوفی کشیدم و به دست هام نگاهی انداختم.. دیشب که جواب بود ولی الان.. چیزی جز اندازه بندی نازک دور انگشت هام از اون دستکش ها باقی نمونده بود.

-یه بار مصرفه مگه؟

سرم رو تکونی دادم و بدون اینکه با جایی برخورد داشته باشم بلند شدم، به ساعت نگاهی انداختم حدود های ده صبح بود.. تمام طول روز رو با فکر کردن و آماده کردن خودم توی اتاق گذروندم.

-اگه بخوام کاری بکنم اول باید دست و پاش رو بسته باشم.

نباید اجازه بدم از اون بچه یه راه فراری برای خودش بسازه.. اگه اوهان پیشم نباشه دست و پای خودمه که بسته میشه و نمی خوام قیدش رو بزنم.. اون هیچ ربطی به مشکل من با اون عوضی نداره.

شاید قدرتی که الان دارم منفی و مخرب باشه ولی همین که تا حدودی تونستم کنترلش کنم یعنی دیگه وقتشه که ازش استفاده لازم رو ببرم.. میتونم بدون آسیب زدن به دیگران انتقامم رو بگیرم؟ این فقط برای خودم نیست.. به نفع همه است پس باید بتونم.

حس سنگینی مسئولیت روی دوشم زیادی بود، باز هم داشتم کنار کسایی می موندم که شاید مثل قبل ازشون ضربه بخورم ولی می دونم کنار گذاشتن بقیه من رو تبدیل می کنه به همون هیولایی که حتی خودم هم ازش می ترسم.

بخاطر لوهان مجبورم که از سهو کمک بخوام، کم خطر ترین فرد الان اونه، هم کریس هست که ازش محافظت کنه هم مثل برادرش کله شق نیست و ییبو هم که کلا از دایره خارج محسوب میشه.

از اتاق بیرون زدم و تونستم توی آشپزخونه پیداش کنم، جلو رفتم:

-هی سهو؟

همونطور که داشت بطری آب رو سر می کشید نگاهش رو به سمت من چرخوند و بعد از پایین اوردن دستش سرش رو تکون داد:

-چیشده؟

-باید باهات حرف بزنم.. اما می خوام کریس هم باشه.

ابرویی بالا انداخت و اوکی آرومی گفت.. که نگاهش به پشت سرم دوخته شد:

-خودش اومد.

سرم رو برگردوندم و بهش نگاهی انداختم:

-خوشحالم که میبینمت.. باید باهاتون صحبت کنم.

این بار ابروی کریس بالا پرید و با نگاه پرسشی ای به سهو اشاره کرد و بعد از شونه بالا انداختنش نگاهش دوباره روی من برگشت.. سه نفری به اتاق من رفتیم و حالا رو به روشون نشسته بودم، لب هام رو با زبونم خیس کردم:

-باید لوهان رو از دسترس مینگ دور کنم ولی برای این کار به کمک احتیاج دارم.

خیلی رک رفتم سر اصل مطلب چون پسر مقابلم ظاهرا صبر کمی داشت:

-این کار خطر داره و دعوای تو و برادرت هیچ ربطی..

-صبر کن کریس.

سهو وسط حرفش پرید و نگاه غضبناکش رو هم به جونش خرید اما کم نیاورد و بی توجه بهش ادامه داد:

-فکر میکنم توی این نقشه جایی برای بقیه خالی نکردی درسته ژان؟

آروم سری تکون دادم:

-اگه منظورت سهونه بنظرم الان تنها کسی که نمیشه بهش اعتماد کرد اونه و یه جورهایی بهش حق هم میدم ولی ما نباید احساسی برخورد کنیم و در جواب کریس باید بگم این برای شما خطری نداره.. من فقط به یه شخص دومی نیاز دارم که وقتی حواس مینگ و پرت کردم با لوهان فرار کنه.

اخم ریزی بین ابروهای کریس جا خوش کرد:

-چطور میخوای حواسش رو پرت کنی؟

نفس عمیقی گرفتم:

-من میتونم اون رو بکشم داخل کابوس خودش و تا وقتی که با ترس هاش داره دست و پنجه نرم میکنه یه سری اطلاعات از جمله جای لوهان رو ازش میگیرم و شما فقط باید با چند تا سرباز احتمالی درگیر شید.

-همه چی انقدر آسون نیست، اون قویه و تو نمیتونی این رو انکار کنی، اگه قبلش گرفتار شی و بلایی سر سهو بیاد چی؟

-من چیزی رو انکار نمیکنم وو ولی اینکه سهو رو انتخاب کردم بخاطر امنیت بیشترش بود چون تو پیشش هستی و میتونم تضمین کنم که مینگ نمیتونه حداقل از من رد شه که بخواد به شما برسه، خوب.. هستید؟

سهو بدون اینکه نظر کریس رو بشنوه موافقتش رو اعلام کرد:

-بهتر از اینکه سهون یه نفره هممون رو به فاک بده.

کریس هم دیگه چیزی نگفت بنظر نگرانیش راجبه سهون رو درک میکرد به هر حال اون برادر کوچک ترش بود و ما به خوبی میدونستیم سهو کاملا زیر پوستی چقدر مراقبشه.

-راستی ژان.. ییبو امروز ظهر یکم عجیب شده بود!

ابرو هام بالا پرید و کمی خودم رو روی صندلی بالا تر کشیدم:

-چطور؟

-همش یه سری سوالات درمورد کتاب زین و اینکه دفعه اخر که دیده بودمش کجا بود میپرسید.

یه ان استرس بدی به جونم افتاد:

-و تو چه جوابی بهش دادی؟

-با یه مکان تقریبی دست به سرش کردم.. چون سوال هاش خیلی عجیب بود.

کریس که بنظر تازه زنگ خطر توی سرش به صدا دراومده بود به سمت سهو چرخید:

-دقیقا چی پرسید؟

-یه چیزهایی در مورد کنترل گوی.. فکر کنم بعد از شنیدن حرف های من و ژان اون شب رفته و از یه سری منباع اطلاعات جمع کرده، چون خیلی مطمئن بنظر می رسید وقتی از اطلاعات کتاب زین حرف می زد.

-فاک نگو که.. الان چی الان کجاست؟

آروم سری برام تکون داد:

-از دوساعت پیش دیگه ندیدمش.

سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقش پا تند کردم، بدون توجه دستم رو محکم روی دستگیر گذاشتم و کشیدم که در از جاش در اومد اما باز هم توجهی نکردم، فقط توی دلم خدا خدا میکردم که اون چیزی که فکر می کردم نباشه.

-نیست.. اینجا نیست.

بینمون نگاه پر از استرسی رد و بدل شد، که با حرف کریس بدتر و شدید تر هم استرسی شدم:

-سهون هم نیست.

-همین الان باید راه بیوفتیم.

* وانگ ییبو *

خودم رو پشت ستونی پنهان کردم و محکم تر از قبل اون رو به زمین فشوردم، مرد از شدت خفگی چشم هاش سیاهی رفت و ثانیه بعد هوشیاریش رو از دست داد.. آروم از پشت ستون بیرون اومدم و به اطراف نگاهی انداختم چون نمی خواستم بکشمش پس نباید چهره من رو می دید.

زمین زیرش که حالا به خاطر فرمان من مچاله شده بود و مرد بیچاره رو تا مرز خفگی کشیده بود از هم باز شد و به حالت طبعیش برگشت و جسم بی هوش ولی خونی خدمتکار نمیان شد:

-ببخشید فکر کنم زیادی لهت کردم.!

بعد از عوض کردن لباس هام و پوشیدن یونی فرمش با توجه به اطلاعاتی که سهون بهم داده بود به سمت اتاق مینگ به راه افتادم و سر راهم از خدمتکار دیگه ای که به نظر زیر دست کسی بود که حالا لباس هاش رو به تن داشتم نوشیدنی خنک و مفصلی رو گرفتم و وقتی مطمئن شدم کسی من رو نمیبینه شیشه الک قوی ای که توی جیبم بود رو توی کریستال خالی کردم.

الکلی که داشتم به راحتی میتونست یه فیل رو از پا دربیاره ولی مزه تلخ و قوی هم داشت که اگه با یه مشروب دیگه قاطی نمیشد به راحتی میشد تشخیصش داد، استرس کمی داشتم و نمیدونستم چطوری این رو بخوردش بدم اما اینجا و حالا که این همه پیش اومدم دیگ وقت عقب کشیدن نبود، به اتاق که رسیدم با دیدن محافظ ها مطمئن شدم که درست اومدم.. تعظیم کوتاهی کردم:

-برای ارباب نوشیدنی ای که فرموده بودن رو آوردم.

یکی از محافظ ها نگاه مشکوکی به من انداخت و اخم بدی بین ابروهاش نشست:

-ایشون چیزی به ما نگفتن.. و درضمن تو که خدمتکار ارباب نیستی؟

یه ثانیه خشکم زد، لعنتی به اینجاش فکر نکرده بودم:

-خدمتکار اصلی امروز مرخصیه حالش خوب نیست و من جایگزینش هستم و اینکه فکر نکنم ارباب برای خورد و خوراکش لازم باشه از شما اجازه بگیره؟

-زود از اینجا برو تا ننداختمت هلوفدونی بچه کونی.

پوزخند عصبی ای زدم ولی با فکری که به ذهنم رسید نگاهم رو تیز کردم و با حالت بیخیالی لب زدم:

-باشه من میرم ولی تاوان عصبی شدن ارباب پای شماست چون اگه بازخواست بشم حتما بهشون میگم که شما مانع اجرای دستورش شدید، میدونی که ارباب چه اخلاقی دارن.!

نگاهی بهم رد و بدل کردن و قبل از اینکه دو قدم بعدی رو به قصد دور شدن ازشون بردارم صدای یکی شون به گوشم رسید:

-میتونی بری تو ولی اگه دروغ گفته باشی میدم استخون هات رو از بدنت بکشن بیرون.

این حرف ها با اون لحن و تند و هیکل هرکولش.. خوب کمی ترسناک بود.. شونه ای بالا انداختم و با استرس بعد از دوتقه به در و مجوز ورود گرفتن داخل شدم.. مرد نسبتا میانسالی پشت به من روی صندلی نشسته بود و سرش گرم برسی برگه ای بنظر میرسید.

" خوب الان باید چیکار کنم؟ "
سرفه آرومی کردم که نگاه مرد بالا اومد ولی قبل از اینکه بخواد بهم نگاه کنه سریع باد تندی به سمتش فرستادم چون دیدن قیافم.. نمیدونم من رو میشناسه یا فقط اسمم رو میدونه؟!

خوشبختانه پنجره باز بود و چیز عجیبی بنظرش نرسید تا حد ممکن سرم رو پایین انداختم و تن صدام رو از حد معمولش پایین تر آوردم و سعی کردم با عشوه خاصی صحبت کنم.. به هر حال کی بود که ندونه چه حوس بازیه.

-قربان اگه اجازه بدید اومدم کمی ازتون پذیرایی کنم!

با صدای پوزخندش کمی امیدوار شدم.. مردک احمق.

-با خودت؟

چندشم شد ولی اروم و با عشوه سری تکون دادم.

-چرا که نه بیب.

اوق.. لعنتیِ فاکی، چندش حال بهم زن.. بیب و مرض، کمی جلو رفتم و با ظرافت تمام لیوانی رو براش پر کردم و جلوش گذاشتم که دستش به زیر چونه ام رسید:

-چرا انقدر سر به زیری؟

-اگه شما نخورید یعنی من رو قبلول نکردید و راستش تا اون موقع جرات نگاه کردن به چهره تون رو ندارم.

خنده ای کرد و جام رو به لب هاش نزدیک کرد و یه نفس مشروب رو سر.

-چی بهتر از اینکه زود مست شی؟

با عشوه خودم رو روی پاش جا کردم و با انگشت از گردن تا سینه اش رو طی کردم، اگه مشروب خالی بود نمیتونست انقدر زود تاثیر بذاره اما اون قرص ها.. اوردوز نکنه؟

-ارباب.. از من خوشتون اومده؟

خوب امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشین و اینکه پذیرای فحش های گرم احتمالیتون هستم😂❤️
مرسی ک ووت میزنی🥰😍❤️

Continue Reading

You'll Also Like

1K 125 5
این دنیاییه که همه چیز عوض میشه دیگه اشتباهات گذشته رو مرتکب نمیشیم دیگه اجازه نمیدیم با مرگ اون همه چیز از هم بپاشه! یعنی ممکنه با تغییر گذشته، آیند...
576K 8.8K 86
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
704 143 6
تمام پسرای کلاسِ a..،از یوجونگ خوششون میومد.اون دختر زیبایی بود.کیونگسو و جونگین هم،رقیب همدیگه بودن و هر کدوم برای به دست آوردن قلب اون دختر،بهترین...
639K 32.3K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...