𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شـ...

By yizhan_castle

7.6K 1.2K 122

𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 ... More

«راهنمای داستان»
Ep_1
Ep_2
Ep_3
Ep_4
Ep_5
Ep_6
Ep_7
Ep_8
Ep_10
Ep_11
Ep_12
Ep_13
Ep_14
Ep_15
Ep_16
Ep_17
Ep_18
END

Ep_9

257 53 6
By yizhan_castle

* لوهان *

به سمت تابی که توی محوطه باغ بود، قدم برداشتم.. این قسمت مورد علاقه امه، هر وقت که ذهنم درگیره یا ناراحتم میام اینجا می شینم و به طرز معجزه اسایی همون موقع سر کله سهون این اطراف پیدا می شه.
هرچند می دونم که الان اصلا اینجا نیست ولی بازم این مکان بهم حس آرامش میده.. درمورد اون مرد، حس عجیبی بهش داشتم.. انگار که خیلی وقته هم رو می شناختیم؛ نمی دونم یه حس آشنایی ازش گرفتم و این باعث شده بود فکرم درگیر شه.
جدا از این ها اون موقع نفهمیدم منظورش از حرف هاش و اینکه گفت بعد از شنیدن خبرهای امشب تصمیمت رو بگیر چیه.. ولی خبری که به من رسید واقعا متعجبم کرد.

-یعنی کار اون بود؟

چطور تونست به همین راحتی جوری عمو لویانگ رو مسموم کنه که نتونستن بهوش بیارنش و وضعیتی که براش پیش اومده بود.. واقعا هولناک بود، یادمه وقتی دیدمش نزدیک بود بالا بیارم.
پوست تمام بدنش ملتهب و متورم شده بود، حتی وقتی دکتر می خواست نبضش رو بگیره با کوچیک ترین تماسی که انگشت های مرد با دستش داشت آفله ها ترکید و خون ریزی کرد.. بماند که بوی جنازه کپک زده می داد و وقتی خون ریزی می کرد به هوای اتاق بوی چرک هم اضافه می شد.
حتی بعدش شنیدم که حال اون دکتر هم خوب نیست و بعد از اینکه برگشته تمام پوست تنش سوخته و خون ریزی کرده، اصلا مگه این چه جور سمیه؟ چطوری بدون اینکه کسی ببینتش به اتاقش رفته و چیز خورش کرده؟
نمی دونم اینجا چخبره، ولی توی یه هفته گذشته به قدر کافی درموردش فکر کردم، این با اون مینگ عوضی یه دشمنی ساده نداره، این یکی مثل بقیه نیست.. بهتره پای خودم و یه جوری دست و پای سهون رو از این بازی بکشم کنار.

-چجوری قانعش کنم؟ اصلا مگه اون به حرف های من گوش میده؟

با به یاد اوری چیزی دستی توی صورتم کوبوندم، به جز سهون یه نفر دیگه ام هست که باید از این مهلکه دورش کنم.

-ملکه.. اون رو چی کارش کنم؟ اگه بهش چیزی بگم باور نمی کنه، اگه هم باور کنه از قبل سخت تر به تاج و تختش می چسبه.

برای کسی که قدرتش رو به بچه اش ترجیح داد.. مرگ راحت تر از رها کردن همه چیز و نجات جون خودشه.

... فلش بک پنج سال پیش ...

با حس سنگینی چیزی روی بدنم توی خواب و بیداری سعی کردم هرچی که بود رو از خودم دور کنم تا بتونم دوباره راحت به خوابم ادامه بدم.. چند ثانیه که گذشت و هنوز چشم هام بسته بود، در تلاش بودم که دوباره بخوابم ولی یه ان حس کردم روی گردنم خیسی ای نشست.
با وحشت چشم هام از هم باز شد:

-پاپا چی کار می کنی؟

سرش بالا اومد و تونستم چشم های خمار و مستش رو تشخیص بدم، وقتی متوجه شدم که هوشیار نیست نفس راحتی کشیدم:

-پاپا اشتباه اومدی اینجا اتاق مادر نیست!

توی چشم هام زل زد و پوزخند عجیبی روی لب هاش نقش بست:

-تو حتی می تونی بهتر از اون زن احمق باشی.

نفهمیدم چی میگه.. گیج پلکی زدم و سعی کردم جثه اش رو از روی خودم بلند کنم، ولی قبل از اینکه من حرکتی بزنم ذهنم رو خوند و دست هام رو با ضرب بالای سرم برد و روی تخت با یه دستش قفل کرد.
یهویی به لب هام حمله ور شد و وحشیانه بی رحم اون ها رو می بوسید، تقلا کردم و دست پا زدم.. با اینکه دهنم بسته بود ولی سعی می کردم فریاد بکشم و کمک بخوام، اما نهایت این تلاش ها فقط به صورت یه ناله ضعیف توی فضای اتاق پیچید.
گیج بودم نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته، مزه گس خون رو توی دهنم حس می کردم و متوجه لمس انگشت های سردش روی پوست بدنم شدم.. قطرم های اشک از گوشه چشم هام پایین می چکید و هنوز هم سعی داشتم کنارش بزنم ولی انگار قدرتم رو به کل از دست داده بودم و در برابر اون بدن من خیلی ضعیف تر از اونی بودم که بخوام پسش بزنم.
هر دقیقه فقط به اندازه چند ثانیه از لب هام فاصله می گرفت تا نفسی بکشه و دوباره به سمتم هجوم می اورد.. زبونش رو بزور وارد دهنم کرد و داشتم بخاطرش خفه می شدم.
لب هام بی حس شده بود اما هنوز هم بخاطر زخم هاش می سوخت، دستش روی بدنم حرکت کرد و به سینه هام چنگ انداخت.. داشتم زار می زدم قلبم از شدت استرس درد گرفته بود و نمی دونستم که چجوری باید متوقفش می کردم.
انگشت هاش روی طول شکمم کشیده شد و هم زمان شلوار و باکسترم رو با ضرب از پام خارج کرد ولی قبل از اینکه حرکت بعدیش رو متوجه بشم چشم هام سیاهی رفت و از هوش رفتم...
با احساس سوزش لب هام چشم هام از هم باز شد، به اطراف نگاهی انداختم.. توی اتاق خودم نبودم، به تختی که روش دراز کشیده بودم نگاه کردم، رو تختی مشکی ای زیرم بود و طرح بالشت هاش رده های طلایی داشت، تخت وسط اتاق قرار گرفته بود و دیوار های اطرافش پس زمینه سفید با نقش برجسته پر های طاووسی مشکی و طلایی بود.
راحتی تک نفره مشکی رنگ گوشه ی اتاق و میز طلایی و یه سری اسناد روی همون میز دیده می شد، رو به روی تخت تلویزیون بود و روی دیوار ها تابلوهای سلطنتی و باشکوهی قرار داشت.

-اینجا..

-بیدار شدی؟

سرم چرخید و به پسر نگاه کردم.. گیج چند تا پلک زدم که تمام صحنه هایی که اصلا دلم نمی خواست بیاد بیارم با سرعت از جلوی چشم هام رد شدن.. با دستم سرم رو محکم نگه داشتم و جیغی کشیدم که اون رو آشتفته کرد و اومد و کنارم روی تخت نشست.

-هی هی اروم باش چیزی..

هنوز حرف هاش تموم نشده بود که نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و با صدای بلندی شکستم، صدای هق هق هام توی فضای اتاق اکو میشد و دوباره به گوش های خودم می رسید.
حس کردم دست گرمی من رو در اغوش کشید، نمی فهمیدم چرا ولی داشت بهم ارامش می داد.. دست دیگه اش رو بلند کرد و نوازش وار روی کمرم حرکت می داد.

-چرا؟ چرا این کار رو باهام کرد؟!

صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم:

-چون یه عوضی پست بیشتر نیست.. نترس، اتفاقی که فکر می کنی نیوفتاده.

با گیجی سرم رو از روی شونه پسر بلند کردم و به صورتش زل زدم:

-منظورت چیه؟

-فقط همین.. اون هم از هوش رفت.

ته قلبم احساس خوشحالی کردم، با اینکه شب سختی بود ولی شانس اورده بودم.. راستی اون کی بود؟
قبلا از اینکه ازش بپرسم از اتاق خارج شد...

... زمان حال ...

صداش دوباره توی سرم پیچید، دوباره اون خاطرات کوفتی جلوی چشم هام رژه رفته بودن.. دوباره یادم اومد که چطور مادرم من رو فروخت.

"-مادر تو باید بگی، بگو که اون شب پیش تو نیومد.. بگو که دروغ نمی گم.

-چرا نمیفهمی پسره احمق من اون شب با پدرت خوابیدم، با این تهمت ها می خوای به چی برسی؟ خجالت نمی کشی همچین حرف هایی رو به زبون میاری؟ نکنه تو رو هم خریدن..."

چون اون شب اون هم توی اتاقش نبود.. نگه داشتن رابطه مخفیش و راضی کردن مینگ.. از من براش مهم تر بود.

-اصلا همتون برین به درک.. فقط سهون برام مهمه.

با به زبون اوردن اون اسم لبخندی روی لب هام نقش بست، اون پسر واقعا شوالیه منه.. خیلی وقته فهمیدم اون مینگ عوضی اون شب خود به خود از هوش نرفته بود.

-شک ندارم که سهون نجاتم داده، ولی چرا هیچ وقت درموردش حرف نمی زنه؟

نمی تونم از دستش بخاطر خدمت کردن به اون کثافت ناراحت بشم، مطمئنم یه دلیلی پشت کار هاش هست.. اما کی می خواد من رو قبول کنه و دیگه پس نزنه؟! کی می خواد بهم روی بیاره؟ کی می خواد اندازه من دوستم داشته باشه؟
اهی کشیدم که با شنیدن کوبیده شدن در کوتاه و قطع شد:

-بیا تو.

در باز شد و خدمتکار با رامش داخل شد، توی یکی از دست هاش سینی ای قرار داشت و به سمتم اومد:

+قربان این نوشیدنی ها برای شماست.

-من که چیزی نخواسته بودم؟

+بله.. جناب اوه ازم خواستند این ها رو براتون بیارم.

چشم هام کمی گرد شد ولی سریع لبخند گله گندی ای روی لب هام نشست:

-سهون؟ سهون اینجاست؟!

+بله اتاق ارباب هستن.

با شنیدن حرفش کمی اخم هام توی هم فرو رفت، باید زود تر سهون رو پس می گرفتم.

-باشه می تونی بری.

با رفتن خدمتکار بلند شدم و به سمت اتاق مورد نظر قدم تند کردم، وقتی به پشت در رسیدم نفس عمیقی کشیدم.

-در رو باز می کنم، می پرم تو.. سهون رو می گیرم با خودم می کشم بیرون و الفرار.

ولی با شنیدن صدای مینگ دستم روی دستگیره در موند.

"می خوای بمیری؟ مگه بهت نگفتم تمام حواست رو بهش بده! بهت هشدار دادم مواظبش باش بهت گفتم که اگه اشتباه کنی چه بلایی سر اون دوست پسر عزیزت میارم."

صدا چند ثانیه قطع شد و لوهان قبل از شنیدن کلمه دوست پسر حسی مثل آتشفشان در حال فوران داشت.. می خواست خر خره مینگ رو بجوعه ولی.. دوست پسر؟ وا رفت، قلبش تیری کشید! منظورش چی بود؟
دوباره صدای مینگ به گوشش رسید:

" یعنی چی که گم شده، یعنی چی که نمی تونی پیداش کنی؟ می فهمی چه غلطی کردی؟"

پشت بندش صدای سهون بلند شد:

"غیب شدن اون انسان یا این قضیه ها هیچ ربطی به لوهان نداره.. حق نداری پای اون رو وسط بکشی"

منظورشون چی بود؟ اصلا کی غیب شده؟

"به نفعته ییبو رو زنده یا مرده، هرچی بیاریش پیش من.. اگه دست ژان بهش برسه همه مون بدبخت می شیم فهمیدی؟"

صدایی نیومد..

" مطمئن باش لوهان رو سالم نمی ذارم اگه برش نگردونی؟ حالا چی فهمیدی؟"

بلاخره صدای اروم سهون به گوشش رسید:

-بله متوجه شدم...

هلو گایز برای اطمینان یاد اوری می کنم لویانگ همونیه که توی پارت اول محکومیت ژان رو جشن گرفته بود

مرسی که ووت و کامنت میذاری🥺❤️

Continue Reading

You'll Also Like

365K 31.9K 90
Sequel to my MHA fanfiction: •.°NORMAL°.• (So go read that one first)
361K 12.4K 74
𝐛𝐨𝐨𝐤 𝐨𝐧𝐞. gilmore girls universe. 𐙚 | B L U E ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖ ─── blue eyes like the sea on a cold, rainy day ❝ 𝘉𝘓𝘜𝘌 𝘌𝘠𝘌𝘋 𝘉𝘌𝘈𝘜𝘛�...
3.6K 351 59
¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@stray...
13.1K 1.9K 64
"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کو...