𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شـ...

By yizhan_castle

7.6K 1.2K 122

𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 ... More

«راهنمای داستان»
Ep_1
Ep_2
Ep_3
Ep_4
Ep_5
Ep_7
Ep_8
Ep_9
Ep_10
Ep_11
Ep_12
Ep_13
Ep_14
Ep_15
Ep_16
Ep_17
Ep_18
END

Ep_6

278 62 4
By yizhan_castle


...راوی-ییبو...

-اخ اخ درد می گیره.. پام از جاش در اومد.

همینطور که پای چپش رو به زور با دو تا دستش تا بالای سرش کشیده بود و یه لنگه روی زمین خودش رو نگه می داشت، داد بلند و کش داری کشید:

-پاره شدم..

سهون پوزخندی زد، به پشتی صندلی لم داد و همینطور که پاش رو روی اون یکی پاش می انداخت، بدون توجه به داد و بیداد های ییبو ورق بعدی روز نامه رو برگردوند:

-می تونی پات رو ول کنی.

سرش رو پایین اورد و به اطرافش نگاهی انداخت، صورتش جمع شد و حس می کرد اگه یکم دیگه به اون موجودات چندش اور نگاه کنه بالا میاره.. اشک توی چشم هاش حلقه زد و احساس می کرد حتی اگه خودش رو رها کنه هم دیگه نمی تونه مثل سابق بایسته و کج و کوله میشه.
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و برای بار اخر نگاه غم انگیزش رو به اون سوسک ها دوخت و بعدش با عصبانیت سرش رو برگردوند و زل زد به عامل این عذاب الهی:

-این تعارف های خشک و خالیت رو برای خودت نگه دار.

همون موقع که با مهربونی اومد و ازش پرسید از چی بیشتر از همه می ترسه و ادعاش می شد که می خواد براش امادگی داشته باشه.. باید به این جاش فکر می کرد.

-تو یه شیطانی سهون..

هنوز می خواست حرف هاش رو ادامه بده که اون از جلوی چشم هاش غیب شد.

-یا یا پس من چی؟! لعنتی بیا اینا رو ببر.

هر چقدر داد کشید نتیجه ای نگرفت، چند ساعتی به همین منوال گذشت، دست هاش درد می کرد.. پاهاش از کاکتوس هم خشک تر شده بودن، دیگه نتونست تحمل کنه و روی زمین افتاد؛ می خواست بخاطر له کردن اون لعنتی ها جیغ بلندی بکشه که حس کرد چیزی اطرافش نیست.
با تعجب سرش خم شد و با چشم های گرد شده دورش رو نگاه کرد، هیچی نبود.! اون حشره ها و سوسک ها نبودن؟! از حرص داد بلند بالایی کشید:

-سهون می کشمت.

بی حواس خواست بلند شه که بخاطر خواب رفتگی بدنش پخش زمین شد.

-یااا..

مشتش رو محکم به زمین کوبید که باعث شد یه درد دیگه هم به بدنش اضافه شه، بی حوصله روی زمین دراز کشید و از فرط خستگی حتی نفهمید کِی بخواب رفت...
به اطراف نگاهی انداخت، دوباره توی همون شهر بود.. از ترس چشم هاش رو محکم بست؛ دلش نمی خواست باز هم اون صحنه ها رو ببینه.. سکوت و سیاهی تنها چیزی بود که از اطرافش حس می کرد، ولی کم کم یه صداهایی اضافه شد؛ صدای خنده های بچه ها به گوشش رسید، کمی بعد بوی نون و کیک خونگی و رایحۀ خوش گل ها بینیش رو نوازش کرد.
با کمی ترس و تعجب اروم لای پلک هاش از هم باز شد، یه محلۀ اروم و شاد! بچه ها باهام بازی می کردن و از این طرف به اون طرف بپر بپر کنان رد می شدن؛ پیرمرد صاحبِ مغازۀ عطر فروشی چند قدم اون طرف تر برای خودش سوت می زد و شعری زیر لب زمزمه می کرد.
دخترِ گل فروش کنار اب نما صورتش رو خیس می کرد و با لبخند با خریدار ها در حال خش و بش کردن بود، نمی تونست این صحنه ها رو هضم کنه، چی واقعی بود و چی توهم؟! مطمئن بود که اون دفعه چیز های دل خراشی رو دیده بود! پس الان چرا همه چی فقط یه کابوس بنظر می رسید؟!

-اون یه کابوس بود!؟ یا این یه رویاست؟؟

گیج پلکی زد، یهویی یاد اون مرد افتاد.. سرش رو چرخوند و چند دور چرخ زد شاید که با چشم بتونه پیداش کنه، ولی خبری ازش نبود؛ اهی از روی اسودگی کشید، یعنی این فقط یه خواب ساده است؟! یعنی اون پسر نیست که من رو به اینجا کشونده؟!
یه ان حس کرد کسی داره بهش نزدیک میشه، از استرس نفس هاش توی سینه اش حبس شد و بی حرکت سر جاش ایستاد.. می تونست اون انرژی رو به خوبی تشخیص بده، هر چقدر هم که رده ضعیفی ازش ساطع می شد باز هم همون حس رو داشت، باز هم با نزدیک شدنش خارج شدن انرژی از بدن خودش رو می تونست حس کنه.
ولی چرا این بار انقدر ضعیف بود؟! دفعه های قبل اگه انقدر نزدیک میشد بهش قشنگ اون رو از هوش می برد؟! با خودش فکر کرد.. تا الان توی خواب هاش فقط اون بود که اون پسر رو می دید؟ پس اون هنوز ییبو رو نمی بینه.!؟

-تو کی هستی؟

سرش رو با شوک برگردوند و بهش نگاه کرد.. پس می تونست ببینتش؟ اه اره این چه نظریه مسخره ای بود اخه؛ دستش رو بلند کرد و توی صورتش کوبید.
ژان با دیدن حرکات عجیب پسر متعجب تر و با چشمانی درشت تر از قبل بهش زل زد، هنوز گیج بود.. انرژی ای که از اون پسر حس می کرد رو قبلا هم بهش بر خورده بود.! ولی این اولین باریه که می تونست صاحبش رو ملاقات کنه.

-ازت پرسیدم تو چه کوفتی هستی؟

بخاطر داد بلندی که کشید ییبو از جاش پرید و با ترس و استرس به مرد رو به روش زل زد:

-خودت چه کوفتی هستی؟!

ژان نگاهی از سر تا پای پسر کشید، برعکس چیزی رو که از صورتش دیده می شد از لحنش حس می کرد.. اون ترسیده بود ولی محکم و مطمئن حرف می زد؛ ولی اینجا چیزی عجیب بود.!
اون انرژی، نشان یه انسان رو داشت و قدرت فرا انسانی از خودش ساطع می کرد؟! حتی یه دورگه مثل خودش هم یه همچین انرژی قروقاطی ای رو بروز نمی داد.. پس اون چی بود؟؟
عصبی دستش رو دور گردن ییبو پیچید و فشار محکمی وارد کرد، رگ های پسر شروع به متورم شدن کردن و صورتش رو به قرمزی رفت:

-مینگ فکر می کنه با فرستادن چند تا عجیب الخلقه ی چپر چلاق می تونه من رو بترسونه؟

خنده ای سر داد و از قبل گلوی پسر رو بیشتر فشرد، ابروش رو بالا انداخت و با چشم هایی که عصبانیت ازش بخوبی مشهود بود رو به پسر غرید:

-بنال بگو چه کوفتی هستی؟!

ییبو پاش رو عقب برد و ضربه ی محکمی به تخم های پسر زد که باعث شد دست هاش از دور گردنش شل شن و اون روی زمین بیوفته.. همینطور که روی زمین نشسته بود و دستش رو به گردن دردناکش می مالید و سعی می کرد نفسش رو برگردونه:

-یاا.. چرا یهو رم می کنی؟!

سرش رو بالا اورد به مرد نگاهی انداخت، مشخص بود بخاطر درد چند ثانیه نفس هاش رو فرو می برد و سعی می کرد چیزی نگه.

-بعدش هم عجیب الخلقه چپر چلاق خودتی.

بلند شد و رو به روی مرد ایستاد، چشم های ژان از عصبانیت تنگ و قرمز شده بود که ییبو رو هدف گیری می کرد.

-چیه فکر نکن شبیه اژدهای خشمگین خدابیامرز بروسلی بهم نگاه کنی ازت می ترسم ها..! نخیرم از این خبرها نیست.

عصبی مشتش رو فشرد و بالا برد تا دهن پسر رو صاف کنه که ییبو دست هاش رو سپر صورتش کرد و جیغی کشید:

-تو روحت توی صورتم نزن.

خودش رو کنترل کرد و دستش رو پایین اورد.
وقتی دید هیچ مشتی نثارش نشد دست هاش رو اروم از صورتش دور کرد و زیر چشمی نگاهی به پسر انداخت:

-ببین اقا خوشتیپه، یه معرفی ساده که همچین قشقرقی نمی خواد؟!

ابروهای ژان بالا پرید و کمی خنده اش گرفته بود، این پسر سرش به تنش زیادیه؟! قسم می خورد که زبونش سرش رو به باد میده.. هنوز می خواست حرفی بزنه که پسر دوباره دهنش رو باز کرد.

-ولی یه سری رسوم داره که اون هم از این قراره.. اول خودت رو معرفی کن، بعد از من بپرس کی ام.

ییبو توی ذهنش کمی کنکاش کرد، اگه اون هم مثل خودش نمی دونه که طرف مقابلش کیه!! پس نمی فهمه که خودش داره من رو می کشه به بُعد اطرافش؟!
نگاهی انداخت، مردم داشتن با تعجب و حالت عجیبی بهشون نگاه می کردن.. یا دقیق تر، داشتن به اون نگاه می کردن؟؟ انگار که کسی ییبو رو نمی دید!! پس اون فقط یه روح بود؟! و پسر تنها کسیه که می دیدش؟ یه ثانیه از خودش ترسید:

-من روحم؟!

لرزی به بدنش اوفتاد که از چشم های تیز ژان دور نموند، ولی هر ثانیه حرکات و حرف های پسر اون رو گیج تر می کرد.. هنوز توی فکر بود که پسر یهویی از جلوی چشم هاش غیب شد.

-چی شد؟؟

...

با حس سر درد بدی چشم هاش رو باز کرد و روی ارنجش بلند شد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد، توی خونه بود همون جایی که تمرین می کرد.. سهون رو دید که به در تکیه داده و دست به سینه نگاهش می کنه.

-دلت می خواد بمیری نه؟!

ییبو سری تکون داد و گیج پلک زد:

-چی شد یهو؟! من کی خوابم برد؟؟ چرا این بار انقدر فرق داشت؟!

سهون متاسف و شوکه سرش رو براش تکون داد:

-نشستی برای من تفاوت خواب هات رو تخمین می زنی؟ سیریسلی؟!

ییبو معذب پوزخندی زد و با دستش سرش رو خاروند:

-مطمئنی این یارو خطرناکه؟! چجوری می تونه من رو توی خواب بکشه وقتی حتی نمی دونست که من کی ام؟؟

نفس عمیقی گرفت و این بار جدی به ییبو زل زد، انگار از نگاه هاش می خواست بهش بفهمونه همه چیز اونقدر ساده که بنظر میاد نیست:

-اون خیلی زود می فهمه که خودش تو رو احضار می کنه.. و تو یادت رفته دفعه قبل چی شد، اگه من نرسیده بودم می مردی، و تازه مردن بهترین حالتیه که می تونه برات اتفاق بیوفته.

چشم های ییبو گرد شد، متعجب بلند شد و صاف ایستاد:

-مردن خوبه شه؟؟ عام باهام شوخی داری؟؟ مگه چی کار می تونه بدتر از این باهام بکنه؟؟!

سهون نفس عمیقی گرفت:

-روحت رو می دزده.. چند تا احتمال برای بعدش هست، یا روحت رو از بین می بره، که یه کالبد تو خالی روی تخت ازت می مونه.. یا به تسخیر خودش در میاره و برش می گردونه به جسدت، تو هم میشی یه مرده ی متحرک که حتی غذا خوردنت هم برای خودت نیست، عروسک خیمه شب بازیش؛ و این نه تنها برای تو بده بلکه چندین برابر برای ما بدتر میشه، و من نمی ذارم اون هر غلطی که دلش خواست رو انجام بده.

ییبو هاج و واج بهش زل زده بود و حتی قدرت پلک زدن هم نداشت، این ارتباط کوفتی رو چرا داره؟ اون نشون کم براش سوال بود.. هر ثانیه زندگیش بیشتر از قبل به فاک میره.

-چجوری می تونم این ارتباط رو قطع کنم؟!

ابرو های سهون بالا پرید و به حالت جدی ای که ییبو به خودش گرفته بود نگاه کرد.

-اول باید اونقدر قوی شده باشی تا بتونی باهاش مقابله کنی.. تمرین های امادگی سازی ذهنت به حد معقولی رسیده که تو می تونی تمرکزت رو حفظ کنی و این خوبه ولی به این معنی نیست که دیگه نیازی به تمرین نداری.! تو باید شروع به تمرین های جسمی کنی، باید قدرت درونیت رو افزایش بدی.

ییبو لبش رو خیس کرد، راست می گفت این چند وقته دیگه دردی موقع تمرین یا قبل و بعدش نداشت، پس ذهنش اماده شده بود ولی اون هنوز جواب سوالش رو نداده بود:

-بگو باید چی کار کنم؟!
شمرده شمرده دوباره سوالش رو تکرار کرد.

-توی خواب بکشش.. این تنها راهیه که می تونی نجات پیدا کنی.

مرسی ک ووت میزنی🙂❤️

Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 260 42
couple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که...
13.1K 1.9K 64
"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کو...
165K 7.6K 103
In the vast and perilous world of One Piece, where the seas are teeming with pirates, marines, and untold mysteries, a young man is given a second ch...
787K 29.3K 97
𝐀 𝐒𝐌𝐀𝐋𝐋 𝐅𝐀𝐂𝐓: you are going to die. does this worry you? ❪ tua s1 ⎯⎯⎯ 4 ❫ © 𝙵𝙸𝚅𝙴𝙷𝚇𝚁𝙶𝚁𝙴𝙴𝚅𝙴𝚂...