𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شـ...

By yizhan_castle

7K 1.2K 122

𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 ... More

«راهنمای داستان»
Ep_1
Ep_2
Ep_3
Ep_4
Ep_6
Ep_7
Ep_8
Ep_9
Ep_10
Ep_11
Ep_12
Ep_13
Ep_14
Ep_15
Ep_16
Ep_17
Ep_18
END

Ep_5

282 62 2
By yizhan_castle

* شیائو ژان *

سرم رو برگردوندم و به سهو نگاهی انداختم، چند سانت اون طرف تر روی یکی از تخته سنگ ها، برای خودش تخت سلطنتی ای دست و پا کرده بود و بنظر خواب می اومد.
رو انداز رو اروم از روم کنار زدم و بلند شدم، من وقتی برای تلف کردن نداشتم، به همین زودی ها متوجه آزاد شدنم می شن و اون ها حتی من رو هم یادشون نمیاد، این چیزی نیست که می خوام.. باید وقتی بعد از این همه سال، بار اول اسمم رو شنیدن از ترس به خودشون بلرزن.
دوست دارم وقتی از روی ترسشون برای زنده موندن بهم التماس می کنن رو ببینم، می خوام نابودشون کنم.. این همه ادم اضافی یا اون مفت خور ها، هیچ فرقی ندارن.. این ها هیچ کدوم لیاقت شون زندگی کردن نیست.
چشم هام رو بستم و جا به جا شدم، سرم رو چرخوندم و به ماه که وسط اسمون می درخشید نگاه کردم، الان باید طرف های ساعت سه نصف شب باشه.. دستم رو بالا اوردم که غبار تیره ای میون مشتم به جریان افتاد، پوزخندی روی لب هام نقش بست.
هیجان داشتم، خیلی حس خوبی رو احساس می کردم..

-ژان؟!

یه لحظه خشکم زد، این صدا آشنا بود، اونقدر اشنا که دلم می خواست بالا بیارم.. قرار نبود انقدر زود ببینمش.! برگشتم و به وجود نفرت انگیزش نگاهی انداختم؛ چشم هاش صورتش و کلا حالتش شگفت انگیز بود، لبخند روی لب هام برگشت و از دیدن ترسش.. روشون جا خوش کرد.
هنوز دهنش قفل بود و از شدت تعجب حرفی به زبون نمی اورد.. داشت ناباور سر تا پام رو نگاه می کرد، من هم نگاهم رو بهش دوختم، اوه من قبلا از این می ترسیدم!؟.. هر لحظه بیشتر از دیدنش به خنده می افتادم.

-چه موقع خوبی برای دیدار مجدد، اینطور نیست..! ارباب مینگ؟!

پلکش شروع به پریدن کرد، رگه های بیرون زده ی پیشونیش نشون از این بود که چقدر از دیدنم پریشون شده.. یا شاید هم از این عصبیه که نمی تونه سایه ام رو پاک کنه؟! برای کسی مثل اون، باخت سنگین ترین شکنجه است.

-و من هم شکنجه گر ماهری شدم.

هرچقدر لبخندِ روی لب های من عریض تر می شد، اخم بین ابرو های اون غلیظ تر از قبل به چشم می خورد.. دوَران جالبی بود، هرچقدر من بیشتر به زندگی نزدیک می شدم اون بیشتر می مُرد.

-تو.. تو چجوری اومدی بیرون؟!

یکی از ابرو هام رو بالا انداختم و با حالت تمسخر امیزی جوابش رو دادم:

-خودت چی فکر می کنی؟ اوه فکر کنم الان سوال و جوابی مهم تر از این هست، که تو باید نگرانش باشی.

با گیجی و هراس بهم زل زد، شده بود دقیقا مثل یک شکار که توی تله ام به خوبی نقش بازی می کرد.. تا مشتاق تر شم برای بیشتر تماشا کردنش.

-منظورت چیه؟!

دستم رو جلوی روش نگه داشتم، نگاهش روی مشتم متوقف شد:

-این.. چطور ممکنه؟ بهت اجازه نمی دم این کار رو بکنی.. عمرا، کوچک ترین غلطی بکنی برت می گردونم به همون جهنمی که ازش اومدی.!

-انقدر من رو نخندون گا.

جای پوزخند اخمی بین ابروهام گره خورد:

-تو یا هر خر دیگه ای کاری جز تماشا از دستتون بر نمیاد.

خنده ای کرد و بلاخره حالت صورتش رو بدست گرفت، با خونسردی شروع به حرف زدن کرد:

-واقعا فکر می کنی کاری از دستت برمیاد؟! یادت رفته قدرت گوی میانه رو من به ارث بردم! تو حتی نمی تونی از من فرار کنی.. انرژیت رو می تونم بفهمم.

پوزخند صدا داری زدم:

-من نمی خوام فرار کنم.. گوی میانه؟! هه، امشب باید بابت این همه خندیدنم ازت تشکر کنم.

نگاهش روی بدنم چرخید:

-می تونی با خودت برام جبران کنی؟!

گداخته تر شدن هیزم های نفرت وجودم رو حس کردم، میل سرکشی که خواستار نابودی بود، عمیق تر من رو صدا زد.. مشتم رو باز کردم و در یک ثانیه اون سیاهی پخش شد؛ هر یک صدم ثانیه، غبار تیره دایره ی بزرگ تری از هوا رو اشغال می کرد و این باعث می شد پوزخند عمیقی روی لب هام بشینه.
قبل از اینکه از جلوی چشم هاش محو شم، بلایی که داشت گریبان گیرش می شد رو بهش یاد اوری کردم:

-بهم خوردن توازن این دنیا، یعنی بر هم خوردن توازن گوی میانه.. اشفتگی گوی مصادفِ با حال بدِ نگهبانانش؛ امیدوارم زود کم نیاری.

صدای خنده هام که توی فضا می پیچید رو می شنیدم و ثانیه ای بعد دوباره روی تخت با فاصله چند متری از سهو بودم.

-خوش گذشت تنهایی دور دور؟!

* وانگ ییبو *

چشم هام رو به اطراف گردوندم، سیاهی بدی دورم بود.. مثل یه وهم ترسناک من رو از دیدن هر چیزی که دورم بود منع می کرد، اولش فقط سیاهی بود.. کم کم صداهایی هم بهش اضافه شد؛ صدای ناله می شنیدم، یکی داشت از ته دلش ناله می کرد.
قدمی جلو برداشتم و به سمت صدایی که حتی نمی تونستم تشخیص بدم از کدوم سو میاد حرکت کردم.

-هی برای چی گریه می کنی؟ می خوای باهم صحبت کنیم؟!

یه حسی درونم دلش می خواست صاحب اون گریه های درد اور رو بغل بگیره و تا اروم شدنش کمرش رو نوازش کنه.. ولی اون صدا با نزدیک شدن من دور تر می شد؛ تقلای من برای رسیدن به اون و تقلای اون برای دور شدن از من خیلی واضح به نظر می رسید.
برام عجیب بود، چرا اینجا اینقدر تاریکه و چرا من اینجام؟! یا اون صدای کیه و چرا داره اینجوری ناله می کنه؟؟.. از بین این سوال ها حضور دوتای اخر رو بیشتر از بقیه توی ذهنم حس می کردم..!
ناگهان صدای ناله ها قطع شد، متعجب و گیج مثل بچۀ گمشده ای که دنباله ردی از مادرش می گرده.. میون اون تیرگی چند دور، دور خودم گشتم.
ذهنم مثل اطرافم خالی شده بود، یه ان صدای خنده ی بلندی شنیدم که همراه با بلند شدنش، صدای ناله و گریهِ هزارن نفر پشت بندش تکرار شد.. هوا بوی بدی گرفت، اونقدر بو تهوع اور بود که هجوم محتویات معده ام به دهنم رو به خوبی حس می کردم.
کم کم سیاهی اطرافم کنار رفت، وسط یه شهر بودم.. مردم هراسان به این طرف اون طرف فرار می کردن؛ افرادی با سایه هایی تاریک در حال دست و پنجه نرم کردن بودن.
ساختمون های که مشخص بود یه زمانی مجلل و با شکوه بنا شده، حالا مثل خرابه های جنگ زده به نظر می رسیدن.. همه چیز بهم ریخته بود.
می خواستم جلو برم و از کسی بپرسم که از چی فرار می کنن؟! ولی بیشتر که دقت کردم، جوابم رو پیدا کردم؛ مردم به جون خودشون افتاده بودن و هر کسی سمتی می دوید و خودش رو به شیوه های متفاوتی می کشت.
مردی رو دیدم که از میون شیشه ها جسدش به بیرون افتاده بود و تمام تنش به خون کشیده شده بود.. دختری خودش رو توی آب نما غرق کرده بود، بچه ای مادرش رو از بلندا پرت می کرد...
اونقدر از دیدن این صحنه ها ترسیده بودم که می تونستم متوجه تیر کشیدن های مداوم قلبم بشم، تند تند نفس می کشیدم اما فایده ای نداشت.. انگار که توی اون هوا اکسیژنی برای دم نمونده بود که من بخوام ازش استفاده کنم.
با هر نفس حس خفگی بدتری بهم دست می داد، بوی خون و لجن و لنج زار توی هوا پیچیده بود، سرم رو با عجز به اطراف چرخوندم، چه جوری می تونستم از اونجا دور شم؟ چه جوری از اون جهنم فرار کنم؟!
بین اون همه آشفتگی مردی رو دیدم که به نظر خیلی ساکت و اروم گوشه ای ایستاده بود و داشت به فاجعه ای که درحال رخ دادن بود نگاه می کرد.
صورت مرد دیده نمی شد و نمی تونستم قیافه اش رو ببینم، کمی جلو تر رفتم، دوباره همون اتفاق؟! اولش فکر کردم اشتباه می کنم ولی باز هم هر قدمی که به سمتش برمی داشتم انرژی ام رو حس می کردم که بیشتر از بدنم خارج می شد.

-این؟!

ولی این اصلا شبیه مردی نیست که داخل اون غار دیدم؟! هر چند که چهره ی اون مرد رو ندیده بودم.. ولی ریخت و لباسش زمین تا اسمون با این یکی فرق داشت!! عجیب بود که نیرو و انرژی یکسانی رو ازش حس می کردم..!

-این هم مثل دفعه قبل یه خوابه؟!

ناگهان مرد برگشت و به سمت من نگاه کرد.. قلبم چند لحظه ایستاد و حس کردم دارم به مرگ نزدیک می شم؛ که یهو کشیده شدم و انگار که از اون بُعد بیرون اومدم.

....

از خواب پریدم و روی تخت به حالت نشسته در اومدم، نفس نفس می زدم انگار کسی دست انداخته بود و گلوم رو فشار می داد.. برای کمی اکسیژن تقلا می کردم، درست مثل توی خواب.
عرق سردی کل صورت و بدنم رو پوشونده بود، سینه ام خس خس می کرد و هر ثانیه نیازی بیشتر از قبل برای نفس کشدن حس می کردم.
در اتاق باز شد و سهون با عجله به سمتم اومد، انگار که از قبل خبر داشت.. تا بهم رسید چشم هاش رو بست دست هاش رو با ضرب به من کوبید؛ هر چی که می گذشت از اون قسمتی که دست های سهون قرار داشت حس بهتری پیدا می کردم.
مثل این بود، دیوار های تنگ و بزرگی که به قفسۀ سینه ام فشار می اورد و قصد خرد کردنش رو داشت.. از دورش جا خالی کنن؛ نفس راحتی کشیدم و تا جایی که می تونستم هوا رو به داخل ریه هام بلعیدم.

-خیلی خوب، اروم باش.. تموم شد؛ چیزیت نمی شه.

فقط برگشتم و گیج به سمتش پلک زدم.. دستش رو بلند کرد و روی سرم گذاشت و دوباره چشم هاش رو بست، چند لحظه بعد لای پلک هاش رو باز کرد و بهم نگاهی انداخت که نمی تونستم برای خودم ترجمه اش کنم.

-صورت پسره رو دیدی؟

ابروهام بالا پرید، یعنی الان تونست خواب من رو ببینه؟!

-فکر کنم دیدم ولی نه خیلی واضح.. این دومین باره، همون حس، همون انرژی و در نهایت مطمئنم همون مرد.

چشم های سهون گرد شد و با تعجب بهم نگاه کرد:

-روحت بهش متصله؟!

گیج تر از قبل دهنم رو باز کردم، ولی حتی نمی دونستم چی باید بگم؛ جور چین واقعیت ها و سوال هام توی ذهنم کامل نبود.. پس دوباره بستمش و ساکت بهش زل زدم.
سهون:

-این خیلی خطرناکه.. از امروز تمرین هات فشرده تر می شه، تو باید توانایی کنترل این ارتباط روحی رو داشته باشی تا بتونی قطعش کنی؛ می تونه توی خواب بکشتت، از این به بعد پیش هم می خوابیم تا حواسم بهت باشه.

تنها کاری که ازم بر می اومد با تشکر بهش نگاه کردن بود.

...راوی-شیائو ژان...

سهو:

-این کار تو بود؟!

ژان همونطور که دراز کشیده بود و دست چپش رو زیر سرش می گذاشت، ابرویی براش بالا انداخت و پوزخندی روی صورتش نشست:

-نگرانش نباش، به زودی جعمش می کنن.

سهو جلو اومد و کنار ژان نشست، انگار مردد بود که چیزی بپرسه.

-چی می خوای بپرسی؟ زود تر بگو می خوام استراحت کنم.

کمی من من کرد و بلاخره به حرف اومد:

-این حجم از کینه برای چیه ژان؟ چرا انقدر پیش رفتی؟!

چشم هاش باز شد و بهش نگاهی انداخت:

-این قرار نیست اخرش باشه!.. از این بیشتر هم پیش می رم؛ از این بیشتر هم دار و ندارشون رو تخریب و نابود می کنم؛ و در مورد سوال اولت باید بگم، دویست سال وقتِ زیادیه برای هر لحظه از هر درد، زخم و کینه به جا موندن.

-زخم و درد چی؟ چرا به یه همچین جایی تبعیدت کردن؟!

-یه بازیه ناعادلانه بود، بین ضعف من و قدرت مینگ.. بین شهوت اون و زندگی من؛ اخر این مبازره برای اون باختی وجود نداشت، اما من فقط به یه قطره خون باختم.

نگاهی به سهو انداخت که ساکت منتظر نشسته بود تا ادامه بده، پس اون هم ادامه داد:

-من یه دو رگه ام، مادرم یه زمینی بود.. معشوقه ی ارباب شیائوی بزرگ، پدرم رو بخاطر به دست گرفتن قدرت گوی به همین بهانه کشتن، مادرم هم که زیاده خواهی کرده بود و با پدرم خوابید، سلاخی شد.. موند من، باید یه جوری شر من رو هم از سر راه مال و قدرتشون کم می کردن؛ ولی بخاطر اینکه چیزی از من نداشتن و همینطوری بچه ای که یه رگ اصیل ماورا توی وجودش در جریانه رو نمی تونستن بکشن، راه کثیفی پیدا کردن تا از دور خارجم کنن.. و الان هم اینجام، نقطۀ مقابل جایی که دویست سال پیش ایستاده بودم.

هیچی دیگ همون ووت❤️

Continue Reading

You'll Also Like

774K 28.7K 103
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
461K 31.4K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
2.8K 802 24
◇Malaria ~مالاریا ◇kairis + krisyeol ~کایریس + کریسیول ◇Criminal- Romance- Smut ~جنایی- عاشقانه- اسمات ●فیک مسابقه● ●نویسنده: BoSi ✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎...
157K 17.2K 23
"𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛, 𝙜𝙞𝙧𝙡. 𝙄 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙨𝙚𝙚 𝙞𝙩" Mr Jeon's word lingered on my skin and ignited me. The feeling that comes when yo...