-هی بچه!
سوهو با فریاد و پرتکردن سبزیجات خشکشدهء جلوی دستش به سمت بکهیون، سعی کرد حواسش رو به خودش جلب کنه.
-حواست کجاست؟
شاهزاده جوون که تازه متوجه گند جلوش و سیبزمینیهای لهشده، شده بود با حواسپرتی سمت آشپز بداخلاق برگشت.
-بله؟
-چرا کارت رو درست انجام نمیدی؟
-ببخشید.
خلاصه و آروم جواب داد و تصمیم داشت دوباره به دنیای افکارش پناه ببره که دسته دیگهای سبزی سمتش پرت شد.
-باز که حواست پرت شد.
-خب چهکار کنم؟
درحالی که کنترلی روی صدا و حرکاتش نداشت همون دسته سبزیجاتی که سوهو به سمتش پرت کرده بود رو برداشت و با شدت روی زمین کوبید.
-خب میگی چهکار کنم؟ اون کاپیتان اخمالوی ترسناک همیشه جلوم سبز میشه و میپرسه کی هستم و توام همش غر میزنی و حتی الان نمیدونم چرا دارم داد میزنم و میدونم قراره تنبیهم بکنی و غلط کردم.
دو کلمه آخر رو با لحن آروم و ملتمسی گفت و آروم توی جاش نشست.
گور خودش رو کنده بود و این از ابروهای بالا اومده سوهو کاملا مشخص بود.
درواقع توی همین مدت کم فهمیده بود وقتی اون دوتا خط سیاه بالای چشمهای آشپز بالا میاد یعنی قراره حسابت رو برسه!
-غلط کردم.
دوباره آروم گفت ولی سوهو با بستن چشمهاش و تکوندادن سرش به دو طرف بهش فهموند اثری نداره.
-یعنی هیچ راهی نیست؟
سوهو دوباره کارش رو تکرار کرد و بکهیون هم بلافاصله صورتش رو توی هم برد و نمایشی شروع به گریه کرد.
-همتون من رو اذیت میکنید؛ اصلا قرار بود غذای خدمه رو بدم.
با تمومشدن حرفش چندتا از تکه نونها رو برداشت و با سرعت از محوطه آشپزخونه خارج شد.
سوهو با تاسف براش سر تکون داد و مشغول کارش شد. به هرحال نمیخواست بکهیون رو کتک بزنه. اون پسر قطعا تحمل ضربات قابلمه رو نداشت و استخونهاش خورد میشد.
-پسرک سر به هوا.
زیرلب زمزمه کرد و تکخندی زد.حس بدی نسبت به اون پسر نداشت و نمیفهمید چه مشکلی با چانیول پیدا کرده که تا این حد ازش دوری میکنه.
با یادآوری اسم چانیول یادش اومد باید لباسهای شسته شدهاش رو به اتاقش ببره. همینطور لباسهای کاپیتان سهون.
شاید بد نمیشد اگه بکهیون رو اینطوری تنبیه میکرد.
-هی تو!
به مرد خوابآلودی که به با چشمهای نیمه باز درحال شستن ظرفها بود تشر زد.
-برو به بکهیون بگو بیاد اینجا کارش دارم. و مطمئن شو که حتما میاد.
***
حتی دیگه حوصله راه رفتن هم نداشت و از دور تکه نون هرکس رو براش پرت میکرد و خوشبختانه تمام پرتاب و دریافتها خوب پیش رفتن.
-هی بچه چرا دوباره اندازه نونها کوچیک شده؟
-من...بچه... نیستم.
با حرص هرکلمه رو با مکث ادا کرد و باعث گردشدن چشمهای اون مرد غولپیکر شد.
امروز اصلا روز خوبی نبود و دلش میخواست به همه گیر بده و اهمیتی نداشت اگه شبیه تولهسگهای خیسشده و عصبی به نظر میرسید.
-از کی تاحالا صدات رو بالا میبری؟
مرد که ظاهرا دنبال دعوا بود، سینهاش رو جلو داد و اخم کرد.
جونگین، جک و چندنفر دیگه از خدمه که اون نزدیکی بودن صداشون رو شنیدن.
-از همین الان.
بک با پررویی جواب داد و باعث بستهشدن دهن جونگین که برای کمک جلو رفته بود، شد.
مرد حالا عصبیتر به نظر میرسید.
-دل و جرات پیدا کردی!
-بله که پیدا کردم چون هیچ کاری نمیتونی بکنی چون کاپیتان پارک حالت رو میگیره؛ یادت رفته دعوا ممنوعه.
با تخسی تمام گفت و حتی نفهمید چرا از پارک چانیول برای دفاع خودش مایه گذاشته!
مرد غولپیکر صدای خرناسمانندی از خودش درآورد و سرجاش نشست ولی مشخص بود هروقت که بتونه حال بکهیون رو میگیره و این از آتیش کینه توی چشمهاش مشخص بود.
-بکهیون!
-بکهیون!
-بکهیون!
جونگین، جک و مردی که سوهو فرستاده بود همزمان شاهزاده دورگه رو صدا کردن و همین برای نشستن و گریه نمایشی دوباره بک کافی بود.
چرا امروز اینقدر بد پیش میرفت؟
-بله؟ بله؟ بله؟
مرد ظرفشور زودتر از همه برای گفتن حرفش پیشقدم شد.
-سوهو گفت بری پیشش؛ کارت داره.
بکهیون نگاه خنثی و یا شاید درموندهای بهش انداخت.
-خوشم نیومد. جونگین تو بگو حرفت رو!
-باید بشکهها رو جابهجا کنیم.
-بازم خوشم نیومد؛ جک تو بگو.
از تمام کلماتش خستگی و درموندگی حس میشد و امیدوار بود پیشنهاد جک واقعا سخت نباشه.
-تمیزکاری!
همون لحظه شاهزاده خسته بلند شد و همراه مرد سمت آشپزخونه رفت.
-نهایتا کتک میخورم.
خودش رو قانع کرد و با قدمهایی که رسما کف کشتی کشیده میشدن سمت آشپزخونه رفت.
غافل از اینکه پیشنهاد سوهو از همه بدتره!
-چرا همتون اینقدر کندید؟
سوهو به محض ورود اون دو نفر شروع به غر زدن کرد.ولی اهمیتی نداشت چون صدای غرزدن اون مرد رسما موسیقی پایهثابت آشپزخونه محسوب میشد و نشنیدنش عجیب بود.
-لباسهای کاپیتانها شسته شدن.براشون ببر!
-چی؟
پسر کوچیکتر جوری این سوالش رو با بهت پرسید که سوهو چند لحظه برای سوالش فکر کرد.
-گفتم اون لباسها رو ببر اتاق ک..
-چی؟
بکهیون دوباره سوالش رو قبل تمومشدن جمله سوهو تکرار کرد و جلوش ایستاد.
-میشه من ظرفها رو بشورم؟
-نه.
-ماهی ریز کنم؟
-نه.
-اینجا رو تمیز کنم؟
-بعد بردن لباسها.
بکهیون واقعا عاجز شده بود و نمیدونست چهطور میتونه از این وضعیت دربیاد.
-ولی...
-خیلی غر میزنی بچه؛الان توی اتاقشون نیستن سریع برو و کارت رو بکن.
الان دوباره بهش گفته بودن بچه و ازش میخواستن جلوی پارک چانیول و پسرخالهاش ظاهر بشه و حق اعتراض هم نداشت.
لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
-آروم باش بکی آروم باش هیچی نمیشه.
طبق عادت زیرلب زمزمه کرد و لباسهارو برداشت.
-حواست باشه چهارتای اول برای کاپیتان سهونه و بقیهشون برای کاپیتان پارک.
درجواب جمله سوهو چیزی نگفت و سریع بیرون رفت.
امیدوار بود واقعا اون دونفر توی اتاقهاشون نباشن.
بیشتر از روبهرو شدن با چانیول، از روبهرو شدن با سهون میترسید.
میدونست اگه بفهمه بکهیون اینجاست نمیذاره همه چیز مثل قبل بگذره هرچند شاید خیلی هم بد نمیشد.مثلا دیگه لازم نبود زمین رو بشوره!
از شدت استرس چند لحظه نفسش رو حبس کرد. فشار روحیش به قدری بود که لحظات بعدی شیوه نفس کشیدن رو فراموش کرد و درنهایت با کوبین دست مشت شدهاش روی قفسه سینهاش، نفسش رو بیرون فرستاد و پلههای انتهایی رو بالا رفت.
طبق گفته چندتا از خدمه، سهون الان درحال حمومکردن بود و میتوست با خیال راحت به اتاقش بره.
در رو با پاش هل داد و بدون داخلشدن، سرش رو تو برد و با بررسی اتاق و دیدن خالیبودنش، کاملا وارد شد.
سمت صندقچه گوشه اتاق که احتمالا جای لباسها بود رفت و چهارتا لباس اول رو توش گذاشت.
نگاهی به کمربند پارچهای انداخت و کمی با خودش فکر کرد. این هم جز چهارتا لباس اول بود؟
شروع به مکیدن لبهاش کرد؛ عادتی که از بچگی برای فکرکردن داشت!
شونهای بالا انداخت و کمربند رو هم به لباسهای توی صندقچه اضافه کرد.
مرحله اول رو با موفقیت پشت سر گذاشته بود و حالا فقط باید لباسهای چانیول رو براش میبرد.
به محض بیرون اومدن از اتاق به خاطر حمله شدید خورشید و پرتاب نیزههای آفتاب توی چشمهاش، ابروهاش با گرهخوردن توی هم سپر چشمهاش شدن. سپری که حتی با وارد شدن به اتاق چانیول هم باز نشد.
موقع پاییناومدن از پلهها چانیول رو اون سمت کشتی دیده بود پس یعنی اون هم توی اتاقش نبود.
چند دور توی اتاق چرخید ولی صندوقی برای گذاشتن لباسها پیدا نکرد.
-همه چیز این مرد عجیبه؛ الان من این لباسها رو کجا بذارم؟
غرغر کرد و پشت میز بزرگ گوشه اتاق رفت.
خواست لباسها رو اونجا بذاره که توجهش به نقشه بزرگ چسبیده روی میز جلب شد.
با اشتیاق روی میز خم شد و نقشه دریاهای جهان رو زیر انگشتهای ظریفش لمس کرد.
-خیلی زیباست.
با لبخند روی لبش زمزمه و آرزو کرد کاش یه بار بتونه به همه دریاها سفر کنه درست مثل پارک چانیول!
با یادآوری این اسم سریع از حباب رویاهاش بیرون پرید.
-الان برمیگرده!
با ترس زمزمه کرد و لباسهارو همونجا روی میز گذاشت.
-اگه اینبار هم بهم گیر بده با زانوهام میزنم لای پاهای درازش.
چانیول اونجا بود؛ درست پشت در؛ با گوشهایی که بیشتر از هروقت دیگهای تیز شده بود.
تکخندی به جمله پسر کوچیک زد ولی وارد اتاق نشد. دلش میخواست غرغرهای پسر رو بشنوه و بدونه اون جوجه میخواد باهاش چهکار کنه.
-من کیام؟ من یه بدبختم که باید لباسهای شمارو براتون بیارم؛ زمین رو بشورم و ماهی ریز کنم. تازه همش هم بهم میگن بچه.
بکهیون با صدای بلند غر میزد و نمیدونست باعث خنده کاپیتان شده.
-چون بچهای!
به محض بازشدن در، چانیول مخاطب قرارش داد و باعث یخزدنش شد.
-نیستم.
بکهیون درحالی که سرش پایین و دستهاش روی لباسها خشک شده بود زمزمه کرد.
اینقدر لحنش آروم و مظلومانه بود که باعث هدایت قدمهای کاپیتان به سمتش شد.
نگاهش رو روی لباسها چرخوند ولی دلش نمیخواست بیشتر پسر رو بترسونه.
-کمربندم کجاست؟
شاهزاده ساکت درحالی که تو همون حال بود، چشمهاش رو درشت کرد.
گند زده بود؟ خیلی زیاد.
-خب... خب... الان میارمشون.
حداقل یه بهونه جور کرده بود تا از اتاق بیرون بزنه برای همین بدون اهمیت به جواب چانیول، بیرون رفت.
-حالا چهجوری کمربند رو بیارم؟
با مشت توی سر خودش کوبید تا تنبیه شده باشه.
-چرا اینقدر احمق شدی بکی؟ آخه سهون که از اون کمربندها استفاده نمیکنه.
باید از جک میخواست اون رو براش بیاره.
سمت دریچه دوید و با یه حرکت پایین پرید. جدیدا دیگه حوصله استفاده از پلهها رو نداشت.
-جــک جــــک جک...
-اینجا نیست.
با شنیدن صدای جونگین درست پشت سرش، بالا پرید و درحالی که دستش روی قلبش بود، سمتش برگشت.
-کجاست؟
-نمیدونم.
-باید کمکم کنی!
***
بکهیون پشت جونگین ایستاده بود و درحالی که دوتا دستهاش رو بین کتفهای جونگین گذاشته بود، سعی داشت به سمت اتاق سهون هلش بده ولی هیچ فایدهای نداشت.
هنوز زورش به حدی نرسیده بود که بخواد از خشونت برای رسیدن به خواستههاش استفاده کنه.
ناامید از حرکت کوچیک جونگین، اینبار جلوش ایستاد.
-خواهش میکنم جونگ؛ اون الان تو اتاق نیست. فقط یه لحظه برو کمربند رو بیار.
-من تو اتاق اون نمیرم. خودت برو؛اینجا میمونم اگه اومد بهت خبر میدم. این آخرین پیشنهادمه هرچند شاید از انجام همین هم پشیمون بشم.
-دقت کردی فقط وقتی بحث سهونه حرف میزنی؟ درواقع خیلی حرف میزنی!
جمله آخرش رو با حرص گفت و سمت پلهها رفت. کاش جک بود.
اون جونگین بیخاصیت هیــچ کمکی نمیکرد.
مطمئن بود سهون هنوز برنگشته برای همین حرصش رو سر در بیچاره درآورد و با لگد بازش کرد.
هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که تا این حد از پسرخالهاش فرار بکنه.
سریع خودش رو به صندقچه رسوند و کمربند رو برداشت.
خواست سریع خارج بشه که کسی وارد شد.
قلبش تصمیم به ایستادن گرفت تا اینکه فهمید اون چانیوله!
نفسش رو بیرون داد.
-اومدید کمربندتون رو ببرید؟ پس چرا به من گفتید براتون بیارمش؟
چانیول با چشمهای درشت به بکهیون خیره شد.
-من اصلا نمیدونستم کمربندم اینجاست و خودت گفتی برام میاریش.
چیزی در جواب کاپیتان نگفت.درواقع امروز بهقدری عصبی بود که نمیتونست جلوی زبون تند و تیزش رو بگیره پس بهتر بود فقط سریعتر دور بشه.
کمربند رو توی دستهای کاپیتان گذاشت و سمت در رفت.
هنوز چند سانتیمتر بیشتر در رو باز نکرده بود که با دیدن سهون درست پایین پلهها سریع برگشت داخل.
اون جونگین احمق پس داشت چهکار میکرد؟
-بهم کمک کنید تا بگم کی هستم.
***
جونگین به پلهها تکیه داده بود و با دستش روی چوب کشتی شکلهای فرضی میکشید و به صدای درهم تنیدن موجهای دریا گوش میداد.
اینقدر محو افکارش بود که متوجه صدای کوبیدهشدن کفشها روی کشتی نشد و وقتی بالاخره سهون کنارش ایستاد متوجهش شد.
-اینجا چهکار میکنی؟
سهون با لحن همیشگیش پرسید اما توجه جونگین روی قطره آبی بود که موهای کاپیتان پایین افتاد و مسیر صورت تا گردنش رو طی کرد.
-نمیتونم اینجا باشم؟
-جلوی اتاق من؟ نه نمیتونی.
جونگین با حرفش پوزخند زد و کنار رفت.
-خیلی روی داراییهات اصرار داری ولی هیچی نداری.
سهون به وضوح اخم کرد. نمیفهمید مشکل این پسر باهاش چیه ولی دلش نمیخواست شبیه بیچارهها با یه خدمه ساده دعوا کنه برای همین فقط بدون حرفی از پلهها بالا رفت.
در اتاقش رو باز کرد و برخلاف توقعش که انتظار اتاق خالیش رو میکشید متوجه صحنه عجیب و شوکهکنندهای شد.
-اینجا چهخبره؟
با بهت پرسید و به دو نفر روبهروش خیره شد.
اون چانیول بود و اون یکی؟ چهرهاش مشخص نبود ولی اهمیتی نداشت.
با فریادش چانیول که پشت بهش ایستاده بود کمی سرش رو به سمتش چرخوند.
***
جونگین که تازه فهمیده بود اصلا برای چی اینجا ایستاده، سمت پلهها دوید تا بلکه بکهیون رو نجات بده.
با اختلاف یه ثانیه بعد از سهون وارد اتاقش شد و با دیدن صحنه روبهروش لال شد.
-اینجا چهخبره؟
با فریاد سهون به خودش اومد.
اون چانیول بود و اون هم بکهیون؟
توی مغزش چند بار بالا پایین شد تا بتونه اتفاق جلوش رو توجیه کنه ولی چیزی پیدا نکرد؛ اصلا چانیول کی اومده بود؟ شاید از اول اینجا بوده.
ولی چه اهمیتی داشت وقتی موضوع مهمتر، بوسیدهشدن دوستش توسط کاپیتان پارک بود!!
بکهیون به دیوار و چانیول به اون چسبیده بود؛ صورتشهاشون روبهروی هم و بدنهاشون مماس بود.
چانیول کمی به سمتشون چرخید ولی بک همچنان سرجاش خشک شده بود.
-میشه بگید اینجا چهکار میکنید؟
چانیول یه ابروش رو بالا داد و سر بکهیون رو بین بازو و سینهاش فشرد و از دیوار فاصلهاش داد.
جونگین تازه داشت متوجه موقعیت میشد. سهون هنوز صورت بک رو ندیده بود و این یعنی چانیول داشت به دوستش کمک میکرد؟
-چیزی نشده؛ لازم نیست زیاد فکر کنی.
چانیول خشک جواب سهون رو داد و درحالی که هنوز بکهیون رو توی آغوشش پنهان کرده بود خارج شد.
***
-یعنی پارک چانیول تو رو بوسید؟
این سوالی بود که جک بعد از دیدن بکهیون و جونگین، برای بار هزارم پرسیده بود.
-نه جک! فقط تظاهر کرد داره من رو میبوسه تا بهم کمک کنه.
-خب برای تظاهر هم باید یهکاری بکنه دیگه!
جک جوری با اطمینان صحبت میکرد که خود بکهیون هم شک میکرد که نکنه واقعا بوسیده شده باشه!
-نه. فقط من رو به دیوار کوبید و صورتم رو بین دستهاش قاب کرد و وقتی سهون در رو باز کرد، صورتش رو نزدیکم کرد تا اون رو گول بزنه.
-میخوای بهش بگی؟
اینبار جونگین سوالش رو پرسید. سوالی که ته دل بک رو لرزوند.
درواقع وقتی از اتاق سهون خارج شدن، به لطف سوهو، بکهیون تونست از دست چانیول فرار کنه ولی میدونست دیر یا زود باید باهاش حرف بزنه.
-نمیدونم.
-اگه بفهمه چی میشه؟
اینبار جک با سوالش ترس رو به شاهزاده هدیه داد. اگه میفهمید چی میشد؟
بکهیون که کار اشتباهی نکرده بود؛ اونی که اشتباه کرده بود چانیول بود. اون کشتی پدرش رو دزدیده بود و حالا هم اذیتش میکرد.
از جاش بلند شد و سمت دریچه رفت.
-کجا میری؟
-میخوام باهاش حرف بزنم.
***
عثمان جلوی در اتاق چانیول ایستاده و مشخص بود کار خاصی نمیکنه ولی با این حال اونجا مونده بود.
-میخوام کاپیتان رو ببینم.
-نمیشه.
عثمان خلاصه جواب داد و باعث دهنکجی شاهزاده جوون شد.
-برای چی نمیشه؟
-چون کاپیتان دارن استراحت میکنن.
صورت بک هرلحظه بیشتر از قبل توی هم میرفت.
-خودشون خواستن با من حرف بزنن.
-ولی به من خبر ندادن.
بکهیون نفس عمیقی کشید و برای بار دوم توی اون روز تصمیم گرفت از زورش استفاده کنه ولی مثل دفعه اول با شکست مواجه شد.
چرا فکر کرده بود وقتی جونگین رو نتونسته تکون بده، میتونه عثمان رو تکون بده.
-برو کنار دیگه.
-بذار ازشون بپرسم پس.
با این حرف عثمان چشمهای بکهیون به طرز اغراقآمیزی درشت شد.
-تازه میگی بپرسم؟ یعنی تا الان نمیدونستی و از جانب خودت حرف زده بودی؟
عثمان که داشت از اذیت کردن پسرک بامزه لذت میبرد توی دلش خندید و وارد اتاق شد.
میدونست چانیول حرفهاشون رو شنیده پس فقط به چهرهاش خیره شد و وقتی تایید کاپیتان رو دریافت کرد بیرون رفت.
-میتونی بری.
کوتاه جواب داد و با تنهزدن پسرک دوباره توی دلش خندید.
اون پسر واقعا شبیه جوجههای جلوی خونهاشون بود.
-بالاخره اومدی.
چانیول درحالی که روی نقشه دنبال چیزی میگشت گفت.
-تقصیر عثمانه.
-بیا جلو.
چان که دیگه علاقهای به ادامه بحث راجع به عثمان نداشت ازش خواست نزدیک بیاد و خودش هم از پشت میز بیرون اومد.
دستی به موهای نیمه بلندش کشید و پسر کوچیکتر رو کامل از نظر گذروند.
-خب؟
-اممم... ممنون... ممنون برای کمک.
-قرار بود به جای تشکر چیز دیگهای بگی مگه نه؟
چانیول چرا اینقدر عجله داشت؟ بههرحال که بکهیون نمیتونست بین این همه آب فرار کنه.
-چرا اینقدر براتون مهمه که من کی هستم؟
-پس قراره لجبازی کنی!
چانیول با لحن اخطار دهندهای گفت و فاصله بینشون رو کمتر کرد.
دوباره میخواست بکهیون رو به دیوار پشتش بچسبونه ولی اینبار با هدفی متفاوت.
بکهیون طبق انتظار کاپیتان به عقب حرکت کرد تا جایی که به دیوار چسبید.
چرا تمام اتفاقات امروز داشتن دوباره تکرار میشدن؟
-میخواید من رو بکشید؟
-چرا باید این کار رو بکنم؟
چانیول با تهمایه خنده پرسید و تعداد علامت سوالهای توی مغز شاهزاده رو بیشتر کرد.
-پس میخواید چهکار کنید؟
-میخوام کارم رو کامل کنم.
-کدوم کار؟
چشمهای پسر دوباره درشت شد ولی برای فرار دیر بود. کاپیتان دوباره بهش چسبیده بود و یکی از دستهاش رو کنار سر بکهیون گذاشت تا تسلط بیشتری روش داشته باشه.
-به خاطر کمک بهت یا بهم میگی کی هستی یا خودم انتخاب میکنم در ازاش چی میخوام!
-خودتون چی میخواید؟
این سوال چیزی نبود که چان توقعش رو داشته باشه. نمیخواست کاری کنه فقط میخواست بفهمه جواب این سوال تا چه حد برای پسر روبهروش اهمیت داره و حالا مشخص شده بود. خیلی زیاد! تا حدی که حاضر بود پیشنهاد کاپیتان رو بشنوه.
-میخوام بوسهام رو کامل کنم.
نگاهش رو به صورت پسر داد و به خوبی صدای قورت دادن آب دهنش رو شنید.
نمیتونست به خودش دروغ بگه؛ وقتی امروز پسر رو به دیوار کوبیده بود حسهای آشنایی توش زنده شده بود؛ حسهایی که تمایل به تکرار کارش رو زنده میکرد.
-من شاهزاده بریتانیا هستم. پسر نامشروع و دورگه جرج سوم؛ پسرخاله کاپیتان سهون. مخفیانه وارد کشتی شدم و نمیخوام سهون بفهمه.
چشمهاش رو بست و بدون مکث کلمات رو ادا کرد. قطعا دلش نمیخواست توسط یه دزد دریایی یا یه غریبه بوسیده بشه و بههرحال میدونست دیر یا زود هویتش برای مرد جلوش رو میشه.
هنوز چشمهاش رو باز نکرده بود که خیسی چیزی رو روی لبهاش حس کرد.
حس نرمی اولیه با به دندون کشیدهشدن لب پایینش از بین رفت.
چانیول بهش چسبیده بود و میبوسیدش. پهلوهاش بین انگشتهای درشت مرد له میشد و بهش اجازه تقلا و فرار نمیداد.
صدای مکیدهشدن لبهاش درست مثل وقتی بود که توی حموم آببازی میکرد. همونقدر خیس!
-نباید بهم میگفتی کی هستی شاهزاده؛تصاحب تو از تصاحب کشتی بریتانیایی پدرت هم جذابتره!
***
سلام لاولیا
ببخشید بابت یه روز تاخیر
امیدوارم لذت برده باشید.
میتونم یه خواهشی بکنم؟ تعداد ووتهای تمام پارتها رو به 120 برسونید.
ممنون.