𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 �...

By ShirinOo_

13K 3.9K 1.4K

⦁ ژانـــر: فلاف، رومنس، انگست، تاریخی، اسمات ⦁ کاپــل: چانبک، سکای(ورس) ⦁ نویسنـــده: @Shiexoin1 ⦁ چنـــل: @A... More

مقدمه
چپتر اول: ییشینگ!
چپتر دوم: بندر نیلوفر!
چپتر چهارم: ماهیگیری!
چپتر پنجم: حمام شبانه!
چپتر ششم: کمربند!
چپتر هفتم: جزیره!
چپتر هشتم: فرار!
چپتر نهم: آتلانتیک!
چپتر دهم: حکاکی!
چپتر یازدهم: تنبیه!
چپتر دوازدهم: گرسنگی!
چپتر سیزدهم: لباس‌ها!
چپتر چهاردهم: مرداب!

چپتر سوم: زخم دست!

663 266 92
By ShirinOo_

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭

𝐒𝐡𝐢𝐫𝐢𝐧𝐎𝐨

مرد عربی که حالا فهمیده بود اسمش عثمانه بالای عرشه ایستاده بود و طبق ظاهر خدمه کارهارو بینشون تقسیم میکرد.

بکهیون پشت جک ایستاده و خداروشکر میکرد که سهون همراه کاپیتان پارک داخل اتاقش رفته بود. درواقع وقتی همه خدمه حاضر شدن توی کشتی بمونن و به پارک جانیول خدمت کنن سهون عصبی و یا شاید ناراحت شد و از طرفی راهی جز موندن نداشت. نمیتونست کشتی رو به چانیول بسپاره و توی آب بپره و درحالی که یه کاپیتان بازنده تبدیل شده به کشورش برگرده.

هرچند بکهیون میتونست برای اینکه قرار نیست سهون مثل رعیت ها کنارشون کار کنه، خوشحال باشه.
ظاهرا پارک چانیول یه سری قوانین و ارزش های مخصوص به خودش رو داشت و اجازه نمیداد شأن یه کاپیتان پایین بیاد.

صف کوتاهی که تشکیل شده بود رفته رفته کوتاه میشد و حالا فقط سه نفر جلوی بکهیون بودن. عثمان با نگاه گذرایی به همه و به سرعت کارشون رو توضیح میداد و همه این‌ها نشون میداد اون یه دریا نورده حرفه‌ایه!

-بعدی!
با شنیدن صدای مرد عرب یه قدم دیگه به جلو رفت؛حالا نوبت جک بود.
-آشپزخونه!
مرد بدون معطلی گفت و قبل از اینکه جک کنار بره سرش رو بلند کرد و با دیدن بک حرفش رو تکرار کرد
-آشپزخونه!

بکهیون یه لحظه با گیجی پلک زد و همین مرد عرب رو به دوباره باز کردن دهنش واداشت.
-جفتتون برید آشپزخونه!

خب شاهزاده دورگه این همه خطر رو به جون نخریده بود که برای یه مشت دزد دریایی پیاز خورد کنه برای همین تارهای ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و جک رو کنار زد تا درست جلوی عثمان قرار بگیره.
-ولی کار ما اینجاست!
با انگشتش به فضای کشتی اشاره کرد و عثمان که متوجه حرف پسر روبه‌روش شده بود متقابلا اخم کرد ولی بدون اعتراض حرفش رو قبول کرد
-پس از نظر خودت میتونی روی عرشه فعالیت کنی؟

بک با اطمینان سرش رو به معنی اره تکون داد و معنی نیشخندهای محسوس عثمان رو نفهمید.

-باید همون آشپزخونه رو انتخاب میکردی!
جونگین به ارومی گفت و از کنارش رد شد

-ولی من دوست دارم دریانورد بشم نه یه آشپز!

جونگین دیگه چیزی نگفت و سطل آب و پارچه زبری رو که برای پاک کردن خزه های کف کشتی بود، به جک و شاهزاده دورگه داد و لازم به توضیح خاصی نبود.

عثمان از همون اول داشت به همه سخت میگرفت؛همه به جر خدمه خودشون و این باعث عصبانیت بک میشد.
-چرا اون غول‌ پیکرا میتونن بشینن و ما باید کار کنیم؟
-چون اونها کشتی مارو دزدیدن بک!

جک درحالی که کارش رو شروع کرده بود جواب داد ولی بکهیون که اصلا قانع نشده بود سطل و پارچه اش رو برداشت و به سمت اتاق سهون رفت.حداقل اگر اون نزدیکی ها میبود شاید میتونست بفهمه چرا صحبت پسر خاله اش با کاپیتان پارک اینقدر طولانی شده!

روی زمین نشست و با خیس کردن پارچه با آبی که داخلش چندتا برگ دیده میشد کارش رو شروع کرد.
پارچه رو به آرومی روی چوب کشتی کشید و توقع داشت رنگ سبزی که به خاطر خزه اس پاک بشه اما بی‌فایده بود.

چند بار دیگه کارش رو این‌بار با قدرت بیشتری ادامه داد ولی تنها تفاوت ایجاد شده خراشیده شدن پوست دستش به خاطر زبری پارچه بود.

با ناامیدی سرش رو بلند کرد تا وضعیت جک رو ببینه که متوجه حباب های کف روی پارچه اش شد.
یکم به مغزش فشار اورد و محتویات سطلش رو چک کرد.
دستش رو داخل ظرف برد و یکی از برگ‌ها رو دراورد و کف کشتی کشید طوری که عصاره برگ بیرون بیاد‌‌؛ یه بار دیگه پارچه اش رو روی جلی قبلی کشید و طبق حدسش تونست حباب های کف رو ببینه.

روی دو زانوش نشست و با هردو دستش پارچه رو گرفت و محکم کف کشتی کشید.

پارچه توی دستش تکون میخورد و هر لحظه دستش رو خراش میداد ولی طوری نبود که نتونه ادامه بده.

روند پیشرویش رو به سمت در اتاق کاپیتان میبرد و امیدوار بود چیزی بشنوه و درست لحظه‌ای که میخواست به نزدیک ترین فاصله برسه عثمان بالای سرش ایستاد.
‌-نیاز نیست اینجارو تمیز کنی...برو قسمت انتهایی!

بدون حرفی بلند شد و با حرص پارچه رو داخل سطل پرت کرد و به قسمت انتهایی رفت. اگه اون لعنتی یکم دیرتر میرسید شاید میتونست چیزی بفهمه.

***

چانیول جلوی صندوقچه شراب‌های سهون ایستاده بود و بدون اینکه حرفی بزنه برای خودش شراب‌ها رو امتحان میکرد.

-حق نداری سرت رو بندازی پایین و بیای داخل این اتاق!
-یعنی برای ورود به اتاق خودم باید اجازه بگیرم؟
-تو یه دزد...
-اره من یه دزد دریایی‌ام. لطفا حرف‌های جدید برام بزن مثلا از این بگو که میدونی گنج کجاست؟

سهون که توقع این رو نداشت چشم‌هاش رو ریز کرد.
_کی گفته دنبال گنجیم؟
_خدمه‌ات!
سهون با عصبانیت چشم‌هاش رو بست؛حتما حساب اون احمق هارو میرسید.

-به هرحال منم دنبال همونم کاپیتان پس به نفعته باهام همکاری کنی!

-من با دزدها کار نمیکنم.
حرف صریح سهون باعث نیشخند چانیول شد.

-پس باید مجبورت کنم.
-نمیتونی!
سهون باز هم سریع و خلاصه جواب داد اما این بار چان چیزی نگفت؛ سهون در نظر چانیول هنوز پسر بچه تخسی بود که با پوشیدن لباس درباریان پیر سعی داشت اداشون رو دربیاره.

کاپیتان جوان هنوز برای کاپیتان شدن آماده نبود و این برای چانیول به روشنی آب بود.
میتونست سهون رو رام کنه و راهش هم دقیقا شبیه گول زدن یه بچه بود. شاید حتی میتونست یه کاپیتان خوب ازش بسازه...
تنها چیزی که شاید کمی مشکل ساز میشد غرور کاپیتان جوون بود که بهش اجازه نمیداد راه درست رو انتخاب کنه.

***

شعله های طلایی خورشید حالا نارنجی رنگ شده بود و کم کم همه میتونستن استراحت کنن.
چانیول فقط یه بار از اتاق سهون بیرون اومده بود و توی همون زمان کم با عثمان حرف زده بود.
بکهیون نگران پسرخاله اش بود و هرچند میدونست اون دزد دریایی آسیبی به سهون نمیزنه اما باز هم نمیتونست کنجکاوی واضحش رو پنهان کنه.

-چیزی میخوای؟
عثمان شاهزاده ریزجثه رو که با تقلا گردنش رو بلند کرده بود تا از لای در نیمه باز اتاق، وضع سهون رو چک کنه مخاطب قرار داد و باعث خط شدن لب های پسر شد.
-نه.
-پس برو پیش بقیه.

این پیرمرد قطعا باهاش مشکل داشت و قرار بود بکهیون رو دیوونه کنه.
-زشتوی غرغرو!
-به کی فحش میدی؟
با شنیدن صدای جک درست زیر گوشش از جا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت.

-ترسوندیم... اون گرگ پیر همیشه جلوم سبز میشه و نمیذازه حال سهون رو بفهمم.
-سهون اونجاست!
جک با دستش به بالای عرشه اشاره کرد و بلافاصله توجه جک به اون سمت جلب شد.
سهون حالش خوب بود و میشد فهمید عصبانیتش کمتر شده.

-نمیدونم چرا پدرت اون رو برای این‌کار انتخاب کرده!
جونگین با لحن پرتمسخری گفت و نگاه خصمانه ای از طرف بک دریافت کرد.
-اون یکی از بهترین دریانوردهای بریتانیاس!
-نه به اندازه‌ای که مارو به مقصد برسونه.

بکهیون که میدونست در این مورد درمقابل جونگین ناتوانه هوف کلافه ای کشید و سمت جای خوابی که حالا نصف شده بود راه افتاد.

خدمه غول پیکر چانیول پیش اونها میموندن و بک هیچ تصوری از له شدن بین دوتا مرد گنده نداشت.

***

زیر پایه‌های چوبی که به هر طرفشون پارچه یا همون تخت های معلق وصل بود نشسته و تو فرصتی که جک برای گرفتن غذاشون رفته بود به دستهای زخم شده‌اش خیره شد.
پوستش می‌سوخت و حتی توی همون نور کم ناشی از چراغهای‌ چربی‌سوز میتونست متوجه تورم و قرمزیشون بشه.

با انگشت شستش روی جراحت دستش کشید و به خاطر سوزشش چهره‌اش توی هم رفت. دوست نداشت ضعیف باشه یا واضح‌تر اینکه دوست نداشت پیش بقیه حتی جک ضعیف جلوه کنه برای همین با دیدن جک که با دستهای پر به سمتش میومد، لبخند درخشانی زد و برای دوستش جا باز کرد.

-آشپز بداخلاق کاپیتان پارک حرفم رو باور نمیکرد و نمیذاشت برای تو غذا بیارم.

جک غرغرکنان غذاهارو تقسیم میکرد.
-اگه عثمان نبود سهم تورو نمیتونستم بگیرم.

چشم های بکهیون با شنیدن اسم عثمان گرد شد اما قبل از اینکه چیزی بگه صدای جک رو دوباره شنید.
-آآآآ عثمان نبود...اینقدر راجع بهش غر زدی اشتباه کردم.همون مرد کچله بود؛اون به آشپز گفت که تو واقعا وجود داری و باید سهم غذاتو بهت بدن.

-مطمئن بودم اون گرگ پیر هیچ‌کاری به نفع من نمیکنه.
بکهیون درحالی که تکه نونش رو به سمت دهنش میبرد گفت و نگاهش به جونگین افتاد که تنها یه گوشه نشسته بود.

درحالی که با ارنج به بازوی جک ضربه میزد سرش رو به سمت جونگین متمایل کرد تا جک منظورش رو بفهمه و بعد درحالی که نونش بین دندونهاش و سیب زمینی پخته اش توی یه دستش بود به حالت چهار دست‌وپا به سمت جونگین رفت
-چرا تنهایی؟
-دیگه نیستم.

جونگین با لحن اعصاب خورد کن همیشگیش گفت و همون لحظه جک سمت مخالفش نشست.

-حتی الان حس میکنم دورم خیلی شلوغه!
جک پوفی کشید و مشغول ادامه غذا خوردنش شد.

-هی لعنتی اون مال منه!
مرد سیاه پوست که چهره ترسناکی داشت فریاد زد و همه توجه ها به سمتش جلب شد.

دوتا از خدمه چانیول روبه‌روی هم بودن و مشحص بود دارن سر تکه نونی که توی دست مرد سفید پوست بود دعوا میکردن.
-تو سهمت رو خوردی!
-اینم مال منه؛من امروز به جای تو کار کردم.

جک که میترسید سهمش از غذا توسط اونها دزدیده بشه کل نونش رو به زور داخل دهنش کرد و به جونگین و بکهیون هم اشاره کرد که همین کار رو بکنن ولی برای اجرای نقشه خیلی دیر بود.
دو مرد بزرگ‌جثه توی جای کوچیکی که برای خوابیدن بود درگیر شدن و به دنبال اون‌ها چند نفر به پشتیبانی از یکی از اونها درگیر شدن.

خدمه سهون سریع خودشون رو عقب کشیدن و این بین پای چند نفرشون به تخت‌های پارچه ای گیر کرد و باعث پاره شدن پارچه های پوسیده نم‌دار شدن.

بکهیون سعی کرد همراه جونگین و جک عقب‌تر بره ولی با افتادن یه نفر روی بدنش روی زمین افتاد و دستش روی زبری چوب کشیده شد.

سنگینی توی گلوش به‌ خاطر حجم درد هرلحظه زیادتر میشد و میدونست اگه اونجا بمونه تمام تلاش‌هاش برای قوی نشون دادن خودش هدر میره برای همین خودش رو از لابه‌لای مردهایی که با حماقت سر غذا دعوا میکردن، رد کرد هرچند چندباری به بعضیا کوبیده شد و گاهی هم بین هیکل های بزرگشون له شد ولی بالاخره تونست دستهای زخمیش رو به نردبون چوبی برسونه و ازش بالابره.

رد خون از کف دستهاش روی نردبون میموند اما اهمیت نداد و سریع خودش رو بالای عرشه رسوند و سمت اتاقکی که مخصوص استحمام بود رسوند؛هیچ چراغی همراهش نبود و نمیتونست چیزی ببینه اما حدس زدن جای سطل آبی که همیشه اونجا بود سخت نبود.

دست‌هاش رو داخل سطل کرد و به خاطر بیشتر شدن سوزشش سریع اون‌ها رو دراورد.

دیگه کنترلی روی خیس شدن چشم هاش نداشت و فقط میتونست با نفس های عمیقی که میکشید صداش رو بیرون نده.
-تو چرا اینجایی؟

شخصی با صدای بم مخاطب قرارش داد و هرچند مغز بکهیون قادر به تشخیص سریع صاحب صدا نبود ولی سریع برگشت و دست‌هاش رو پشتش پنهان کرد.
مرد قد بلند چراغش رو بالا آورد طوری که هم صورت خودش و هم صورت بکهیون توی تاریکی مطلق پیدا شد.اون چانیول بود؛ کاپیتان پارک چانیول.

اخم های چان در کنار سایه ای که روی صورتش افتاده بود پسر کوچیکتر رو وادار کرد آب دهنشو قورت بده و بیشتر از قبل دست‌هاش رو قایم کنه غافل از اینکه این کارش باعث کنجکاوی بیشتر کاپیتان میشه.

-چه چیزی رو پشتت قایم میکنی؟
چان با لحن آرومی پرسید و همین بکهیون رو مجبور کرد کمی روی پاهاش جا به جا بشه.
-هیچی!

و این درنظر کاپیتان پارک یه جواب اشتباه بود برای همین تنگی فاصله بین ابروهاش رو تنگ‌تر کرد و یه قدم به پسرک کارگر نزدیک شد.

-چی دزدیدی؟
و حالا این بکهیون بود که با خط قرمز توی ذهنش یه حرف پارک چانیول رو اشتباه میدونست.
اون گیج شده بود و نمیدونست باید چه کار کنه تا از اتهام مرد جلوش تبرئه شه برای همین به همون سرعتی که دستهاش رو قایم کرده بود اون‌هارو جلوی چانیول گرفت.

چان یکی از ابروهاش رو بالا و اون یکی رو پایین‌تر از حد معمول آورد و به دست های ظریف روبه‌روش خیره شد.

هیچ چیز عجیبی نمیدید؛ حداقل نه چیزی که نیاز به قایم شدن داشته باشه برای همین چراغش رو به قلاب فلزی روی دیوار آویزون کرد و دست های پسرک رو گرفت و برگردوند.

پسر لرزید و سعی کرد قدمی به عقب برداره ولی دست های کاپیتان جوون اون رو سرجاش نگه داشت.

سماجت پسر برای بسته نگه داشتن دست‌هاش اصلا خوشایند چان نبود برای همین مجبور شد خودش انگشت های ظریف کارگر روبه‌روش رو با کمی زور باز کنه؛ کاری که باعث ناله دردمند پسرک شد.

دست‌های پسر سرد بود؛ سردی‌ای که درکنار خیسی پوستش بیشتر حس میشد.
شعله های زرد چراغ روی پوست روشن پسر افتاده بود و زخم‌هاش رو به خوبی نشون میداد.
-چرا مخفیشون میکردی؟
-من...من...

-کاپیتان!
و باز هم عثمان بود که دقیقا به موقع رسیده بود و برای اولین بار بک حاضر بود بره و ازش تشکر کنه.

-کاپیتان لطفا بیاید؛ خدمه دعواشون شده.

چانیول سریع چراغش رو از حصار قلاب فلزی درآورد و سمت جای خواب احمق هایی که با اسم خدمه بهش خدمت میکردن رفت.

بکهیون که با رفتن چانیول باز هم روی سوزش زخمش تمرکز کرده بود، دست‌هاش رو بالا آورد و شروع به فوت کردنشون کرد.

***

با قدم‌های آروم سمت جای استراحت قدم برداشت و در طول مسیر با تمام وجودش دست‌هاش رو فوت کرد طوری که دیگه آخرای مسیر سوزش ناشی از کمبود هوا رو توی ریه‌هاش حس میکرد.

از بالای دریچه‌ای که به نردبون ختم میشد پایین رو تماشا کرد.
همه مثل بچه‌های سرخورده‌ای که توسط والدینشون تنبیه شدن، آروم بودن.

نگاهش رو چرخوند و حتی تونست جک و جونگین رو هم ببینه که زیر لب با هم پچ‌پچ میکردن برای همین خنده بی‌صدایی بهشون کرد.

دوباره نگاهش رو چرخوند و این بار با پارک چانیولی مواجه شد که درست توی چشم‌هاش زل زده بود.

بکهیون هین صدا داری کرد و به خاطر ترسش، کمی به عقب پرت شد ولی درنهایت با اشاره عثمان مجبور شد برگرده پایین.

همه‌ی نگاه‌ها روش بود و این حس خوبی بهش نمیداد. قرار نبود اینقدر جلب توجه کنه و حالا دقیقا مرکز توجه بود.

چانیول حرفی بهش نزد؛ یعنی میتونست عین یه پسر خوب بره سرجاش؟
عثمان با دست بهش اشاره کرد که جلو بره و یه جایی بشینه و شاهزاده دو رگه اصلا تمایلی به نشستن روبه‌روی کاپیتان نداشت برای همین با قدم های سریع، خودش رو پیش دوست‌هاش رسوند.

-فکر میکنم هنوز قوانین کشتی من براتون روشن نشده!

-ولی اون که قانونی به ما نگفت!
بکهیون خیلی آروم گفت و با ضربه جک به پهلوش فهمید باید خفه شه.

-همتون فردا از ناهار محرومید!
همین جمله کوتاه لرزی به تن دریانوردهایی که همون وعده غذایی کامل هم براشون کم بود انداخت ولی کسی جرات اعتراض نداشت به جز تک شاهزاده گوشه که نمیتونست ذهن کنجکاوش رو خاموش کنه.

-چرا همه باید تنبیه بشن؟
جونگین سری از روی تاسف تکون داد و جک توی دلش دعا کرد به خاطر حرف دوست احمقش از شام هم محروم نشن.

-چون اینجا کشتی منه!
بکهیون دهن باز کرد تا دوباره جوابی بده ولی با له شدن گوشت پهلوش بین انگشت شست و اشاره جک فهمید سکوت منطقی‌تره.

چانیول که دیگه جوابی از پسرک دریافت نکرد ازش خواست نزدیک بیاد و همین تیر خلاصی به قلب دردمند جک بود.داشت دوست احمق و البته عزیزش رو از دست میداد!

بکهیون با کمی ترس و هیجان جلو رفت و دقیقا روبه‌روی چانیول ایستاد.

نور این پایین بیشتر از اون اتاقک بود و چان دوست داشت باز هم دست‌های خدمه اش رو ببینه.
دست‌های یه کارگر عادی دیگه زخم نمیشد و نهایتا کمی پینه میبست و این عجیب بود که رد سرخ خون پوست روشن پسر رو نقاشی کرده بود.

-با آب دریا نشورش!
آروم زمزمه کرد و چیز دیگه ای نگفت.نمیخواست با اشاره اینکه این پسر خدمه کشتی نیست روز‌هاش رو براش سخت کنه ولی حتما باید بعدا تنهایی بهش رسیدگی میکرد.

خواست بره و به اتاقش برگرده که حس کرد جمله‌ای برای بیرون اومدن از دهنش تلاش میکنه.
-شبیه جوجه مرغ و خروس‌های جلوی خونه‌ام نیست؟
چان عثمان رو مخاطب قرار داد و باعث نیشخند پیرمرد شد.
-حق با شماست کاپیتان؛مخصوصا اون طلاییه!

بک که گیج از حرف چانیول بود چند بار پلک زد و به بالا رفتنش از دریچه خیره شد.
-مراقب خودت باش چون اون جوجه‌هاش رو وقتی بزرگ میشن میخوره!

این آخرین جمله ای بود که عثمان قبل از بالا رفتن از نردبون با بی‌شرفی کامل گفت و شاهزاده دورگه رو با لب‌هایی خط شده تنها گذاشت.

***

های لاولیز
امیدوارم از این پارت لذت برده باشید
80تا ووت برای آپ پارت بعدی:"

Continue Reading

You'll Also Like

103K 8.4K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
72.1K 11.7K 35
تهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش...
14.6K 2.9K 46
« کوکمین » قمار .... برنده و بازنده ... یک بدهی ... یک شرط ... یک زندگی ... یک بازی.... برگه هایی که ورق خورند ... تقدیر ادم ها را نوشتند ... ش...
40.8K 11.1K 26
تو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاص...