تهیونگ بخاطر سنگینی نگاه مرد بزاق دهنش رو با صدا قورت داد. حس خوب چند دقیقه قبلش از بین رفته بود و آرزو میکرد که خودش هم ناپدید بشه. سوکجین روی کاناپه مقابل، رو به روی تهیونگ نشسته بود. جونگکوک با دیدن رفتار عجیب و پریشونی تهیونگ متوجه نگاه سوکجین شد. یاد زمانی افتاد که عموش بهش گوشزد کرده بود تا از تهیونگ دور بمونه، نمیدونست چرا عموش تا این حد از تهیونگ بدش میومد.
_عمو جین!
صدای بلند و ذوق زده آرورا توی پذیرایی پیچید، اون واقعا عموش رو دوست داشت ولی زمانی که با رفتارهای بی پروا و سبک مغزانهاش مخالفت میکرد و جلوش رو میگرفت واقعا اون لحظه ازش متنفر میشد.
_نگو که مجبورم دوباره مدیر صدات کنم الان نقش عموم رو داری.
قبل از اینکه سوکجین حرفی بزنه آرورا ادامه داد و در جواب لبخندی از طرف عموش دریافت کرد. نوشیدنیهای تهیونگ و جونگکوک رو به دستشون داد.
_توام میخوری؟
سوکجین سرش رو به نشونه نفی تکون داد.
_وای خداروشکر.
بازدمش رو بیرون داد و خودش رو روی کاناپه کنار تهیونگ انداخت. حالا بهتر میتونست متوجه نگاهِ چپ عموش به تهیونگ بشه.
_نگو که نمیشناسیش؟! اون یکی از دانش آموزای درخشانته...
و قبل از اینکه جملهاش رو تموم کنه سوکجین مانع غلو کردن و قپی اومدنهاش شد.
_خودم میدونم ولی اینجا چیکار میکنه؟
_کاری که تو داری میکنی، اومده سر بزنه.
با لحن تند جونگکوک اخم های مرد درهم رفت. دیدن تهیونگ اون هم اینطور آشفته و بهم ریخته ناراحتش میکرد. انگشتهای یخ زده پسر کوچیکتر رو تو دست خودش قفل کرد تا بهش تسلی خاطر بده. تهیونگ با حس گرمایی که از دست پسر ساطع میشد خشکش زد اما لحظهای بعد از حس اون لمس تسکین بخش آروم شد.
_اون بی....چیز دوست صمیمی منه.
آرورا با لبخند ضایعای حرفش رو خورد.
جونگکوک جملهاش رو اصلاح کرد:
_منظورش دوست صمیمی هردومونه.
_دوست صمیمی، که اینطور. خب تهیونگ اگه یادت باشه من انتظار نمرات بالایی رو ازت دارم.
با لحن خشک و تهدید وار مرد و یادآوری حرفهای اون روز لرزی به تنش نشست.
_″ب..بلهه آقای جئون.″
تهیونگ هول زده گفت و خودش رو بابت لکنت بیجاش لعنت کرد.
_جین!
سوکهون با خنده گفت و به طرف برادرش که مدتی میشد ندیده بودش رفت و بغلش کرد.
_چرا اینقدر دیر به دیر میای، بیا بریم...بچه ها تا من و عموتون غذا رو حاضر میکنیم خوش بگذرونید.
با رفتن سوکجین تهیونگ رو به جونگکوک زمزمه کرد:
_″من فکر میکنم ک..که...کوک من باید برم خونه.″
_نه اینجا میمونی، من اینجام نمیذارم کاری کنه.
جمله آخر رو زیرلب گفت تا از گوشهای تیز آرورا دور بمونه. تهیونگ به چشمهای بی ریا و صادقانه جونگکوک خیره شد.
_از عمو دلخور نشو بیبی بوی. این عادتشه هرجا که میره ادای مدیر بودن دربیاره.
آرورا با غرولند گفت و دستش رو پشت تهیونگ کشید.
———————————
از نظر تهیونگ ایده شام خوردن با خانواده جئون زمانی که خواهر و برادر با شیفتگی و عموی خانواده با قضاوتگری و غضب بهش نگاه میکردن از بیخ و بن احمقانه بود! عملا چیزی نخورده بود و تنها با غذاش بازی میکرد. آقای جئون با دیدن بشقاب دست نخورده تهیونگ ازش سوال کرد:
_چرا چیزی نمیخوری تهیونگ؟ این که همون غذاییه که اون روز خیلی دوستش داشتی.
آرورا و سوکجین همزمان پرسیدن:
_اون روز؟
سوکهون با چشمهایی که از خوشحالی برق میزدن رو به برادرش گفت:
_آره اون شب که تهیونگ اینجا مونده بود. باید بگم تأثیر خوبی رو بچهها گذاشته، نگاه کن بدون داد و بیداد سر میز نشستن و غذاشون رو میخورن.
بعد از مرگ همسرش از دورهمیهای خانوادگیشون محروم شده بود و این اتفاق هرچند کوچیک براش مسرت بخش بود. حرفهای آقای جئون کمکی به حال تهیونگ نکرد و برعکس باعث تشدید حس ناخوشایندی شد که هر لحظه بیشتر از قبل در بر میگرفتش. آرورا به طرف جونگکوک خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_بهم نگفته بودی یه شبو اینجا مونده.
_بعدا برات تعریف میکنم.
جونگکوک هم با همون تن صدا گفت و در جواب چشم غرهای از طرف آرورا نصیبش شد.
سوکجین لبخند معناداری زد و به آرومی گفت:
_آره میدونم تا چه اندازه میتونه تأثیر خوبی روشون بذاره.
_دقیقا! اون خیلی بچه خوبیه.
(بگردین از این پدر شوهرا پیدا کنین)
آقای جئون به تهیونگ لبخند زد و بهش اشاره کرد تا غذاش رو بخوره. تهیونگ هم با لبخند جوابش رو داد و سعی کرد تشویش درونیش رو بروز نده.
_خب تهیونگ اصالتا اهل کجایی؟
با سوال سوکجین، تهیونگ دستهاش رو مشت کرد. میترسید مرد بحث گذشتهاش رو پیش بکشه.
_″من..خب من اه..″
جونگکوک چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و با کلافگی گفت:
_یه گوشه از زمین، بیخیال آقای مدیر تو همونی نیستی که همیشه میگفتی موقع غذا خوردن نباید حرف زد؟
_اما ما باید در مورد مهمانمون بدونیم در ضمن من اینجا عموتم و نیازه که در مورد دوست صمیمیت یه چیزهایی بدونم.
سوکجین با تشر متقابلا جواب برادر زادهاش رو داد.
_شنیدم توی مدرسه قبلیت هم دانش آموز ممتازی بودی، اونجا هم دوست صمیمی داشتی؟
خودش بود. سوکجین دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. قاشقش روی ظرفش افتاد. دست خودش نبود ولی با همون کلمه خاطراتش احیا شدن و جلوی چشمهاش به حرکت درومدن.
_″م..من دیگه باید برم. همین الان یادم اومد مادرم گفته براش دارو ب..بخرم بابت رفتارم متاسفم ولی باید برم.″
قبل از تموم کردن جملهاش صداش درهم شکست. تهیونگ از جاش بلند شد و قبل از اینکه کسی چیزی بگه به طرف در دوید.
جونگکوک با لحنی عصبی و نگاه غضبناکی رو به مرد گفت:
_نباید درباره چیزی که نمیخواست ازش صحبت کنه و ناراحتش میکرد سوال میپرسیدی عمو!
سوکجین با صدایی که لحظه به لحظه بلندتر از قبل میشد غرید:
_قبلا هم بهت گفتم جونگکوک. نباید بهش نزدیک میشدی اون تأثیر خوبی روت نمیذاره، اون کارهای وحشتناکی توی مدرسه قبلیش کرده. هرچقدر هم خودت رو بزهکار ببینی اون باز هم بدتر از توعه!
آرورا با عصبانیتی که از حرفهای عموش سرچشمه گرفته بود سوال کرد:
_از چی داری حرف میزنی؟
_داره چرت میگه اگه میخوای مثل برادرت احترامت رو از دست ندی و به شعور خودت توهین نکنی، پیشنهاد میدم چشمهات رو باز کنی و درست به بقیه نگاه کنی.
با این حرف، جونگکوک هم از خونه بیرون زد تا دنبال تهیونگ بره. تهیونگ احتمالا گذشته وحشتناکی داشت که چنین عکس العملی از خودش نشون داد. با یادآوری حالت چهره تهیونگ قدم هاش رو تندتر کرد. میترسید اتفاقی براش بیفته. سریعتر حرکت کرد اما تهیونگ رو جایی تو اون نزدیکیها ندید. به طرف جایی که دفعه قبل تهیونگ رو دنبال کرده بود رفت اما خبری از پسر نبود.
_فاک لعنتی!
تهیونگ رو گم کرده بود و حتی نمیدونست کجا زندگی میکنه.
——————————
_مگه چیکار کرده که اینطور درموردش حرف میزنی؟ هان؟ من تهیونگ رو میشناسم و میدونم که هیچوقت کار اشتباهی نمیکنه!
آرورا مقابل عموش ایستاده بود و از تهیونگ دفاع میکرد.
آقای جئون رو به برادرش گفت:
_نباید باهاش بیادبانه رفتار میکردی، اون پسر مهربونیه و به علاوه نفوذ زیادی روی جونگکوک داره. توی مدرسه باز هم مثل قبل تنبیه میشه یا کسی ازش شکایت میکنه؟ نه، جدیدا دیدم دیگه سمت مواد نمیره و همه اینها از وقتی که با تهیونگ صمیمی شده شروع شدن.
با دیدن تهیونگ که با چه وضعیتی خونه رو ترک کرده بود احساس بدی بهش القا شده بود.
.
.
.
*این قسمت حاوی صحنه های خود آزاری اگه اذیت میشید رد کنید*
نامجون به طرف اتاق تهیونگ رفت تا بهش سر بزنه، از اونجایی که تهیونگ قبل از اون برگشته بود خونه فرصت نکرده بود تا برادرش رو ببینه اما از کفشهای پسر که جلوی ورودی بودن متوجه برگشتنش شد.
میترسید با وجود صحبتهایی که با پدر و مادرش کرده باز هم پسر کوچیکتر رو بخاطر تاخیرش بازخواست کنن، پس راهش رو به طرف اتاق برادر کوچیکترش کج کرد. با شنیدن صدای گریه و هق هقی که از اتاق تهیونگ میومد حس کرد قلبش از تپش ایستاده. با عجله به طرف در دوید و وقتی فهمید قفل نیست نفس آسودهای کشید. بدون صدا کردن پسر با دنبال کردن صدای ناواضح گریه به طرف حموم هجوم برد.
_تهیونگ!!
با دیدن رد خونابه روی زمین نگاهش به طرف تهیونگی که دست از بریدن مچش نکشیده بود چرخید. با دیدن صحنه مقابلش پاهاش سست شد و بلند اسم برادرش رو فریاد زد. با اشکهایی که بی وقفه روی صورتش میریختن به طرف پسر دوید.
تهیونگ با شنیدن صدای برادر بزرگترش نگاهش رو بالا آورد، بخاطر اشکهایی که پشت پلکهاش جمع شده بودن دیدش تار بود و خوب نمیدید. بخاطر اینکه یادش رفته بود در رو قفل کنه فحشی نثار خودش کرد. فکر میکرد نامجون خونه نیست و چون میدونست برای پدر و مادرش ذرهای اهمیت نداره به خودش زحمت نداد تا در رو قفل کنه.
نامجون تیغ تیز رو از دست تهیونگ بیرون کشید و به گوشهای پرتش کرد. همونطور که گریه میکرد با لحن پر تمنایی از برادرش خواهش کرد:
_″ن..نه! بدش به من هیونگ دور نندازش این حس خوبی داره.″
_خفه شو تهیونگ!
تهیونگ تسلیم شد، دیگه حتی قدرت جر و بحث کردن هم نداشت. نامجون تهیونگ رو از کف سرد حموم بلند کرد و به طرف تختش برد. پسر کوچیکتر بی جون با صدای تحلیل رفتهای زمزمه کرد:
_″اما من سزاوار اینم هیونگ.″
_اون عوضیای لاشی سزاوار اینن، اونایی که این بلا رو سرت آوردن، اگه پیداشون کنم قسم میخورم تک تکشون رو بکشم!
بعد از اینکه تهیونگ رو روی تخت گذاشت با عجله به سمت جعبه کمکهای اولیه رفت. تمام مدتی که با دستهای مرتعشش زخم تهیونگ رو میبست گریه میکرد. اولین بارش بود که داداش کوچولوش رو اینطور میدید. ما بین گریههاش به حرف اومد:
_چرا این کار رو کردی تهیونگ؟ چرا با این کار هیونگت رو ناراحت میکنی؟
_″من همه رو ناراحت میکنم من خیلی آدم ب..بدیم.″
_تو مهربون ترین آدم روی این زمینی ولی این دنیا و آدمهای کثیفش لیاقت تو رو ندارن.
نامجون بوسههای متعددی به شقیقه و گونههای پسر میزد. تهیونگ نمیخواست چشمهاش رو ببنده، وقتی که سعی میکرد چشمهاش رو ببنده اون دنیای سیاه ذهنش رو به طرف منشاء کابوسهاش دعوت میکرد. جایی که توسط کسایی که بهشون اعتماد داشت خیانت دید. تمام تلاشش رو کرد تا چشمهاش رو باز نگه داره اما با وجود مسکنی که نامجون بهش داده بود زیاد دوام نیاورد.
نامجون باید میفهمید که چرا تهیونگ این کارو کرده و به خودش آسیب زده. قطعا اگه از خود پسر میپرسید چیزی عایدش نمیشد. گوشی تهیونگ رو برداشت و قفلش رو باز کرد، پیام های زیادی از یه شماره مشخص و چندین میس کال از جونگکوک دید.
ناشناس
سلام، آرورام واقعا بابت چیزی که امروز اتفاق افتاد معذرت میخوام عمو منظوری نداشت، باور کن نمیخواست ناراحتت کنه
ناشناس
بخاطر اینکه عمو مدیر مدرسه هم هست فقط میخواست بدونه ما با چه کسی وقت میگذرونیم. اون نمیخواست ناراحتت کنه من متاسفم تهیونگ، لطفا مراقب خودت باش دوست دارم❤️
عمو؟ مدیر مدرسه؟...اون این کارو با تهیونگ کرده؟ فردا بهش نشون میدم که چطور باید رفتار کنه!
—————————————
_″هیونگ لطفا! اون کاری نکرده لازم نیست این کار رو بکنی.″
تهیونگ از برادرش درخواست کرد اما نامجون توجهی بهش نداشت. الان اونها مقابل دفتر مدیر مدرسه تهیونگ ایستاده بودن. نامجون با بهونه الکی همراه تهیونگ اومده بود و تهیونگ تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود. به اندازه کافی تحمل کرده بود، فکر میکرد که قویتر شده اما با نگاه کردن به باند سفید رنگی که دور مچش پیچیده شده بود احساس ضعف و حقارت میکرد. بدون در زدن نامجون وارد اتاق شد و تهیونگ رو هم همراه خودش کشید.
سوکجین همونطور که از صندلیش بلند میشد گفت:
_این چجور رفتاریه؟
نامجون با داد به دست باندپیچی شده تهیونگ اشاره کرد:
_این چجور رفتاریه؟!
_چی؟
سوکجین با گیجی سوال کرد اما با گمان بر اینکه خودش دلیل آسیب دیدن تهیونگِ احساس گناه کرد.
_یه مدیر باید از دانش آموزهاش حفاظت کنه نه اینکه بهشون حمله کنه که بخوان به خودشون صدمه برسونن. هیچ میدونی چیکار کردی؟ نگاه کن! این کاریه که تو کردی! اجازه نمیدم هرکاری که خواستی بکنی...جوابم رو بده مشکل لعنتیت با برادرم چیه؟
نامجون داشت عملا فریاد میزد.
_تو حق نداری چنین رفتاری با من داشته باشی و اینکه من مشکلی با برادرت ندارم در عوض از خودش بپرس مشکلش چیه که نمیتونه معنی حرفهای بقیه رو بفهمه.
_منظورت چیه؟
_″لطفا بسه! من این رو نمیخوام.″
تهیونگ واقعا تحمل دوباره شنیدن اون حرفها رو نداشت و برادرش به قدری عصبی بود که متوجه نگاه ملتمسش نشده بود.
_نمیدونی برادرت چیکار کرده؟
_″خفه شو! تو هیچ میدونی اون روز چه اتفاقی افتاده؟ میخوای بفهمی؟ ولی توام باورم نمیکنی و مثل قبل قضاوتم میکنی!″
تهیونگ روی زمین نشست، سر انگشتهاش گزگز میکرد و بدنش داشت بی حس میشد. با اشکهایی که نمیدونست کی راهشون رو به صورتش باز کردن، گفت:
_″تو نمیدونی من چی دارم میکشم، نمیدونی...″
سوکجین احساس بدی داشت و با دیدن پسر گریونی که کف دفترش نشسته بود حس گناه میکرد. نباید خیلی زود قضاوتش میکرد اما حس دلسوزی و مسئولیتی که به برادر زادههاش داشت کورش کرده بود.
_″من همه چی رو بهت میگم چه باورش کنی یا نه.″
میدونست که باورش نمیکنن اما دیگه نمیتونست.
_تهیونگ!
تهیونگ با شدت سرش رو بلند کرد و متوجه جونگکوک شد که وارد دفتر شده. به طرف پسر کوچیکتر رفت و روی زانوهاش نشست. تهیونگ منقبض شدن ماهیچههاش رو احساس کرد. نمیخواست جونگکوک رو هم از دست بده، نمیدونست جونگکوک بعد از فهمیدن گذشتهاش چه عکس العملی نشون میده. وقتی جونگکوک نتونست تهیونگ رو جایی پیدا کنه به طرف دفتر اومد تا آدرس پسر رو گیر بیاره اما وقتی متوجه داد و فریاد تهیونگ شد به سرعت خودش رو به داخل دفتر رسوند.
دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت.
_من همه چی رو شنیدم، اگه نمیخوای ازش حرف بزنی مجبور نیستی. تو مجبور نیستی چیزی رو به بقیه ثابت کنی.
نگاه غضبناکی به عموش کرد.
_ولی این رو یادت باشه که من همیشه اینجام که بهت گوش بدم و کمکت کنم من هیچوقت قضاوتت نمیکنم.
تهیونگ لبخند محوی زد و دستش رو دور جونگکوک حلقه کرد.
_________________________________________
پارت بعد پرونده گذشته تهیونگ جمع میشه:")
نظرتون درمورد این پارت چیه؟ شما اگه جای سوکجین بودید چه رفتاری از خودتون نشون میدادید؟