𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 �...

By ShirinOo_

13K 3.9K 1.4K

⦁ ژانـــر: فلاف، رومنس، انگست، تاریخی، اسمات ⦁ کاپــل: چانبک، سکای(ورس) ⦁ نویسنـــده: @Shiexoin1 ⦁ چنـــل: @A... More

مقدمه
چپتر دوم: بندر نیلوفر!
چپتر سوم: زخم دست!
چپتر چهارم: ماهیگیری!
چپتر پنجم: حمام شبانه!
چپتر ششم: کمربند!
چپتر هفتم: جزیره!
چپتر هشتم: فرار!
چپتر نهم: آتلانتیک!
چپتر دهم: حکاکی!
چپتر یازدهم: تنبیه!
چپتر دوازدهم: گرسنگی!
چپتر سیزدهم: لباس‌ها!
چپتر چهاردهم: مرداب!

چپتر اول: ییشینگ!

1.3K 317 85
By ShirinOo_

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭
‌𝐒𝐡𝐢𝐫𝐢𝐧𝐎𝐨

لبخندی به خدمتگزار شخصیش زد و روی تخت نرمش دراز کشید و به محض خاموش شدن مشعل ها توسط همون زن خدمتگزار، لبخند شیرین روی لبش به یه لبخند شیطانی تبدیل شد.
چشم هاش رو باز کرد و چند دقیقه دیگه منتظر موند و درنهایت وقتی از خلوت شدن راهروی جلوش اتاقش مطمئن شد، سمت صندوقچه گوشه اتاق رفت.
با احتیاط، طوری که هیچ صدایی تولید نکنه در صندوقچه فلزیش رو باز کرد و با کمی فشار و تلاش دست های سفید و ظریفش رو به انتهای اون رسوند و لباس هایی که آخرین بار از بازار رعیت ها خریده بود بیرون کشید.
سریعتر از چیزی که فکرش رو میکرد، لباس خواب سلطنتیش رو با لباس های سطح پایین عوض کرد و سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.
اینکه اتاق بکهیون از بقیه شاهزاده ها دور بود، به طور کلی یه امتیاز مثبت براش تلقی میشد؛ البته نه برای اینکه اون شاهزاده بهتری بود، صرفا برای اینکه هنوز هم بعد ازدواج مادرش با شاه، فرزند نامشروع محسوب میشد.
به گفته بقیه، بکهیون ٢١ سال پیش درحالی که مادرش مجرد بوده، توی آشپزخونه قصر به دنیا میاد و وقتی این خبر رو به شاه میدن که معشوقه جوونش یه پسر بامزه رو به دنیا اورده، طاقت نمیاره و خودش رو به اونا میرسونه و بعد از اون علاقه جرج سوم، ویلیام فردریک، روز به روز به معشوقه کره ایش یعنی بیون سیون، مادر بکهیون، بیشتر میشه و درنهایت وقتی بک پنج ساله میشه، شاه تصمیم میگیره ازدواج چهارمش هم به رسمیت بشناسه و از اون روز به بعد بالاخره بکهیون کوچولوی پنج ساله تبدیل میشه به شاهزاده بریتانیا؛ البته یه شاهزاده دورگه نامشروع!
و حالا با وجود تمام این ماجراها، بک شاهزاده شر و شیطون و البته دوست داشتنی پدرش، یه اتاق بزرگ انتهای قصر، رو به باغ بزرگ داشت و از صمیم قلب از این بابت خوشحال بود چون فرار کردن از بین درخت های کوچیک و بزرگ طبیعتا راحت تر از فرار کردن از بین سرباز های قصر بود.

از بالای پنجره به ارتفاع اتاقش خیره شد و چشم های کوچیک آسیاییش رو ریز کرد و لبخند زد.
فرار کردن و قایمکی خارج شدن از قصر با اختلاف مهیج ترین تفریح شاهزاده دورگه بود.
اون هرچند میتونست از راه راحتتر خودش رو میون مردم عادی برسونه و چندین محافظ هم همراه خودش ببره ولی اون بیون بکهیون بود؛ شاهزاده ای که ترجیح داد فامیلی مادر کره ایش رو داشته باشه تا بقیه برادرهاش مطمئن بشن اون به تخت شاهی چشمی نداره. نه اینکه اگه چشم هم داشته باشه چیزی نصیبش میشه؛ تنها تفاوتش اینه اینجوری قرار نیست بابت شرایطش تحقیر بشه!

با زبونش، لب های خوش فرمش رو خیس کرد و بدنش رو بالای پنجره رسوند. دست هاش رو قاب دیوار کرد و یکی از پاهاش رو روی اولین شکاف دیوار سنگی گذاشت.
دست مخالفش رو کمی از لبه پنجره پایین تر اورد و به تبعیت از اون، بدنش هم کمی پایین کشیده شد.
پای دیگه اش رو هم پایین آورد و توی سوراخی که خودش با کمک دوست عزیزش، جک، درست کرده بود، گذاشت.
قسمت سخت ماجرا تازه رسیده بود و بکهیون باید بدون اینکه کسی از خدمه اتاق پائینی متوجه میشد، بدنش رو از جلوی اتاقشون رد میکرد که خب تا به امروز هیچ فرود موفقیت امیزی نداشت؛ درسته فرود‌! چون پسر به اصطلاح کوچیک و کیوت جرج سوم، همیشه عجله داشت و طبقه اول رو بدون اینکه تلاشی براش بکنه، با یه پرش رد میکرد و این بار هم فقط چند ثانیه طول کشید تا دوباره کار همیشگیش رو تکرار کنه و بوم!!!

با شتاب روی زمین افتاد ولی حواسش بود که دستهاش رو جلوی دهنش بگیره تا صدایی ازش درنیاد.

میدونست نگهبان های اطراف اینقدری خوابالود هستن که متوجه فرارش نشن؛ البته اینکه بکهیون توی این موضوع حرفه ای شده بود هم بی تاثیر نبود.

به محض رسیدن به اولین مشعل، ارنجش رو بالا اورد و زیر نور گرفت تا بتونه دلیل سوزش پوستش رو ببینه و طبق معمول یه زخم جدید اونجا ساخته بود.
با یاداوری سوزش زانوش، سریع شلوارش رو بالا داد و مشخص شد این بار بدشانسی آورده چون زانوی عزیزش هم زخم شده بود.

با حس درد توی دو نقطه از بدنش، لب پایینش رو جلو داد و حالت توله سگی رو به خودش گرفت که توی برکه آب افتاده و خیس شده.
دلش میخواست برگرده داخل قصر یا به عبارت دقیقتری، برگرده به اتاق مادرش و اجازه بده ملکه زیبا موهاش رو نوازش کنه و با کاشتن بوسه ای روی شقیقه اش، لوسش کنه ولی با یادآوری لذتی که اون بیرون منتظرش بود، چشم هاش برق دوباره گرفتن و با سرعت و البته دقت، خودش رو به روش همیشگی از قصر خارج کرد و همونجا بود!

جک طبق قراردادشون زیر تابلوی چوبی و نم گرفته بار، درست کنار سطل های آب، نشسته بود.

دلیل انتخاب بار به عنوان یه نقطه ثابت چندتا دلیل داشت.
اول اینکه اونجا همیشه موسیقی پخش میشد و اگه یکیشون دیر میکرد، اون یکی میتونست از زمانش لذت ببره.
دوم اینکه اکثر جمعیتی که همیشه اونجا بودن، شامل افراد مست و ناتوان میشد و دلیل آخر و مهمترین دلیل این بود که نظامی ها به این محوطه اهمیت خاصی نمیدادن و این به تنهایی چند امتیاز مثبت بود.

جک با دیدنش لبخند بزرگی زد طوری که دندون های خرگوشیش مشخص شد.
بک با ذوق سمت دوستش دوید و طبق عادتشون که حس میکردن خیلی هم خفنه، مشت هاشون رو به هم کوبیدن و چشمک زدن.

-اماده ای؟
-همیشه هستم!
بک با ذوق جواب دوستش رو داد و سمت میدون اصلی راه افتادن؛ جایی که امشب قرار بود حسابی شلوغ بشه چون یه جشن خیابونی برگزار میشد و قرار نبود اون دوتا پسرک شیطون از دستش بدن.

***

با صدای کوبیده شدن در چوبی خونه ساحلیش، چشم هاش رو باز کرد و درحالی که گره ابروهاش هرلحظه بیشتر از قبل توی هم قفل میشد، سمت در رفت و هیچ سعی ای برای پوشوندن بدن نیمه برهنه اش نکرد و در رو با شتاب و عصبانیت باز کرد طوری که دست فرد پشتش‌، روی هوا موند.
-کاپیتان بیچاره شدیم!

لبه بندر ایستاده بود و از دور به جای خالی بزرگترین کشتیش نگاه میکرد. باور اینکه کشتی ای به اون بزرگی همراه خدمه اش تو یک شب دزدیده شده برای چانیول چیز سختی بود حداقل تا قبل از اینکه معمای توی ذهنش حل بشه و بفهمه چیشده.
-ییشینگ!

***

[فلش بک | یک هفته قبل]

لیوان بزرگش رو توی بشکه شراب کرد و با پر کردنش بالا آورد. بدون اینکه به عشوه گری هرزه های بار توجهی کنه، از کنارشون رد میشد و شراب درجه سه اون آشغالدونی رو سر میکشید.

طبق معمول اخم کرده بود و به راحتی میتونست کج شدن راه هرکسی که جلوش بود رو حس کنه؛ به هرحال کسی نبود که کاپیتان پارک چانیول رو نشناسه و وقتی اون مرد به همچین جایی میومد یعنی اعصاب کافی برای سر و کله زدن با احمق هارو نداشت.

زن خوش چهره ای که از طریق رنگ پوست و نوع لباس هاش میشد حدس زد اهل همینجاست، جلو اومد و با جلو دادن سینه های نیمه برهنه اش سعی کرد توجه کاپیتان جذاب رو جلب کنه.

چانیول که حالا آخرین قطره های شرابش هم سرکشیده بود، لیوان چوبی بزرگش رو سمت طویله گوشه خیابون پرت کرد.

قرار داشتن یه طویله اونم کنار بار، ظاهرا حرکت هوشمندانه ای بود چون هرچند دقیقه یک بار، کسی حالش بد میشد و میتونست محتویات معده اش رو کنار خوک و گاوها خالی کنه.

نگاهش رو از حیوون هایی که بی توجه به آدم ها آروم بودن، گرفت و به زن داد؛ نیشخند روی لب های زن نشون میداد که چی میخواد و چان آدم بی میلی نبود!

نزدیکتر رفت و دست های زمخت شده اش رو روی سینه های بزرگ زن گذاشت و فشار داد ولی به محض دیدن ییشینگ، یادش افتاد برای چی اینجا اومده.

توجه دیگه ای به زن نکرد و سمت دوست و البته شریک قدیمیش رفت. ییشینگ غرق خنده بود و از اونجایی که این یه چیز عادی بود، چانیول نتونست تشخیص بده دوست احمقش مسته یا نه؟!

با یه حرکت چهارپایه چوبی رو عقب کشید و با ایجاد صدای بدی توجه افراد پشت میز بهش جلب شد.
خنده ییشینگ حتی بیشتر از قبل شد ولی سه نفر به محض شناختن کاپیتان بداخلاق اونجا رو ترک کردن.

-سلام کاپیتان!
ییشینگ درحالی که بلند شده و دوتا دست هاش رو به هم چسبونده بود، کمی خم شد و این یعنی دوست احمقش مست بود و داشت شبیه هندوها بهش ادای احترام میکرد.

چان که حوصله این مسخره بازی هارو نداشت، دستش رو روی شونه ییشینگ گذاشت و مجبورش کرد دوباره بشینه.
-فقط بهم بگو که...
-بیا بریم دنبال گنج!

هنوز حرف چانیول تموم نشده بود که خود ییشینگ به حرف اومد و باعث غلیظتر شدن اخم مرد رو به روش شد: چرا وقتی میدونی جنبه نوشیدن نداری منو به اینجا دعوت میکنی؟

مرد نیمه مست سعی ناموفقی برای نخندیدن کرد:هی هی هی... یه کاپیتان عصبی اینجا داریم.

چانیول چند ثانیه بی حرکت به صورت دوستش خیره شد و در نهایت خیلی آروم ظرف آبی که روی میز بود رو، روی ییشینگ خالی کرد.

دو مرد کره ای لبه بندر نشسته و لباس های شینگ هنوز هم به خاطر حرکت آخر چان خیس بودن و همین باعث میشد بدنش رو جمع کنه تا خنکی نسیم دریا کمتر اذیتش کنه.
-چرا فقط به پیشنهادم فکر نمیکنی؟
-فکر کردم و گفتم نه!
چان به خشکی جواب داد و متوجه صورت وا رفته دوستش نشد.

-میدونی اگه اون گنج رو گیر بیاریم..
-بار آخره که با زبون خوش میگم نه! تو میدونی من چندین ساله دیگه پامو از این دریا اونورتر نذاشتم و نخواهم گذاشت پش تمومش کن.

[پایان فلش بک]

چانیول که حالا کاملا متوجه همه چیز شده بود، زبونش رو گوشه لبش گذاشت و نیشخندی زد.
دوست احمقش بعد از اینکه از راضی کردن چان منصرف شده بود، کشتیش رو دزدیده بود تا بره دنبال گنج؟ اون هم جایی فراتر از هند غربی؟

چانیول کاپیتان و فتح کننده تمام اقیانوس های شناخته شده دنیا، دزد دریایی ای که همه دریانورد ها حداقل یک بار اسمش رو شنیده بودن و حالا... حالا بزرگترین کشتیش توسط دوست خودش دزدیده شده بود.

دلیل همراهی نکردن چان با دوستش این نبود که دلش اون گنج رو نمیخواست، بلکه این بود که از چهار سال پیش تاحالا دورتر از هند شرقی نرفته بود و گنجی که شینگ ازش حرف میزد درست وسط اقیانوس اطلس بود!

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. میتونست الان خودش رو کنترل و صبر کنه تا اون احمق از سفرش برگرده.میدونست ییشینگ زیاد دووم نمیاره و نهایتا تا چهار ماه دیگه برمیگرده ولی... ولی خودش هم نمیدونست چرا دوباره به دریا نگاه میکنه؛ دلش تنگ شده بود؟ دریا از زمان بچگی با زندگی چان گره خورده بود.

مادرش بود و شب های بچگیش رو شریک شده بود؛ براش مادری کرد و صدای گریه های پسر بچه یتیم رو توی پهنای سینه های آبیش پنهان کرد؛ دوستش بود و ازش یه مرد ٣٣ ساله قوی ساخت؛ شب هایی که مست بود معشوقه اش شد و باهاش خوش گذروند و حالا چهار سال بود که چان از زندگی واقعی خودش دور بود و اون هم فقط به یک دلیل!

-کاپیتان حالا باید چه کار کنیم؟
عثمان خدمه عرب کشتی های چان با لحنی که مضطرب به نظر میرسید پرسید و نگاهش رو به کاپیتانش سپرد.
-صبر میکنیم تا برگرده!
-اما...
مرد تیره پوست با تردید گفت و تا زمانی که چانیول به سمتش برنگشته بود، حرفش رو ادامه نداد.
-اما چی؟
-ما با تاجرای مصری قرارداد بستیم.اونا کشتی رو برای سه ماه اجاره کرده بودن..

کاپیتان جوون با شنیدن این حرف یه بار دیگه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید:تاریخ قرارداد برای چند وقت دیگه اس؟

مرد عرب دست های پینه بسته اش رو بالا آورد و شروع کرد به شمردن انگشت هاش و چند ثانیه بعد با مطمئن شدن از حساب دستیش جواب چان رو داد: پنج ماه دیگه!

مرد قدبلند سری تکون داد و دوباره سمت خونه اش قدم برداشت. فعلا تصمیمی نگرفته بود و باید فکر میکرد. میدونست ییشینگ خیلی دور نشده و اگه خودش تا فردا حرکت میکرد، میتونست تا قبل از رسیدن به هند غربی برش گردونه ولی مشکل اساسی این بود که اون لعنتی تمام خدمه اش رو برده بود.

*

لبخند کوچیکی زد و دست هاش رو پشت کمرش به هم قفل کرد. پیشنهادی که شاه بهش داده بود خیلی وسوسه انگیز به نظر میرسید.
سهون همیشه سفر های دریایی رو دوست داشت مخصوصا اگه خودش کاپیتان اصلی بود!

میدونست که این پیشنهاد تا حدی وابسته به نسبت خانوادگیشونه چون خاله عزیزش همسر چهارم شاه و پدر خودش هم از درباریان عالی رتبه بود.

توی محوطه باغ قدم میزد و به پیشنهاد جرج ویلیام فکر میکرد که که متوجه موجود دونده ای سمت خودش شد.

بکهیون به محض دیدن پسر خاله جذابش، لبخند درخشانی زد:سعادت دیدار کاپیتان سهون رو مدیون چی هستم جناب؟

سهون اخمی به شیرین زبونی شاهزاده سر به هوا کرد و به راهش ادامه داد:هنوز کاپیتان نشدم.

بکهیون که سعی میکرد با قدم های بلند خودش رو به پسر خاله اش برسونه، ابروهاش رو بالا داد:هنوز؟ یعنی قراره بشی؟

پسر بزرگتر با یادآوری پیشنهاد چند دقیقه قبل شاه، دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد:عالی جناب ویلیام، بهم پیشنهاد دادن اگه گنج معروف کارائیب رو براشون پیدا کنم، مقام دریاسالار بریتانیای کبیر رو بهم میده!

شاهزاده جوون با بیرون اومدن هر کلمه از دهن سهون، بیشتر متعجب میشد:این.. عالیه!

لبخند سهون بزرگتر شد و دوباره به تایید حرف پسر کنارش، سرش رو تکون داد:به زودی به آرزوم میرسم چون من اون گنج رو پیدا میکنم!

بکهیون عمیقا به خاطر این موضوع خوشحال بود ولی یه چیزی ته قلبش آزارش میداد و نمیتونست اسمی براش بذاره.
حسادت؟ شاید میتونست بگه به سهون حسودی کرده چون تا همین حالا هم سفر های دریایی زیادی رفته بود و این یکی خیلی هیجان انگیز به نظر میرسید.
کاش خودش هم میتونست به این سفر بره ولی مطمئن بود پدر و مادرش مخالفت میکنن.

-کی میخوایید برید؟
-دو ماه دیگه کشتی ها حرکت میکنن!

***

روی عرشه ایستاده بود و خدمه جدیدش رو نگاه میکرد که هرکدوم کیسه ای روی کتفشون گرفته بودن و سمت قسمت انتهایی کشتی میبردن.
باید هرچه زودتر بارهای لازم و مواد غذایی رو جاسازی میکردن و تا قبل از غروب آفتاب بادبان ها رو میکشیدن.

درست سه روز پیش، تجار مصری بعد از باخبر شدن از گم شدن کشتی، اومده و کاپیتان پارک رو برای سفر و برگردوندن ییشینگ راضی کرده بودن.

عثمان پله های چوبی رو بالا اومد و جلوی چانیول ایستاد:چیزی شده کاپیتان؟
چان نگاهش رو از رو به روش نگرفت و فقط کمی سرش رو به دو طرف تکون داد:هیچی بلد نیستن!

مرد عرب که صورت آفتاب سوخته اش تیره تر از همیشه به نظر میرسید با کنجکاوی چند بار پلک زد و منتظر موند تا خود کاپیتان حرفش رو ادامه بده.
-خدمه جدیدی که استخدام کردم نهایتا با طرفان های کوچیک دووم میارن و وقتی وسط اقیانوس برسیم قراره به مشکل بخوریم.

با لحن آرومی گفت و حتی منتظر جوابی از سمت عثمان نموند و راهش رر سمت اتاقش کج کرد.
چاره دیگه ای نداشت و باید هرچه سریعتر حرکت میکردن.

*
[دو ماه بعد]

تمام مدتی که سهون مشغول جمع کردن خدمه برای رسیدن به رویاش بود بکهیون با خودش کلنجار رفته بود و حالا با تردید جلوی جک نشسته و منتظر بود تا دوست عزیزش کارش رو شروع کنه:مطمئنی این کار نیازه؟

جک درحالی که نگاهش به سطل جلوش بود، سرش رو تکون داد و دست های بکهیون رو گرفت و داخل سطلی کرد که پر از چوب و گرد سوخته بود.
-توقع داری با دیدن دست های سفید و ظریفت باور کنن از خدمه کشتی هستی؟

بکهیون که با کمی زور دست هاش رو توی سطل میچرخوند سرش رو به دو طرف تکون داد و همون لحظه صورتش بین دست های سیاه شده جک قاب شد:حالا بهتر شد!

جک با اشاره به صورت سیاه شده شاهزاده گفت و لبخند زد.
-حالا دیگه شبیه کارگرای بندر به نظر میای!

و همین جمله کافی بود تا دوتا پسر دوباره مشت هاشون رو به هم بکوبن و طبق عادت چشمک بزنن.
-امیدوارم لو نریم.
-وقتی که وارد کشتی بشیم حتما متوجه گم شدن تو میشن.
-تا قبل از حرکت کشتی چیزی نمیفهمن و بعدش وقتی بیان توی اتاقم نامه رو میبینن؛ توی نامه نوشتم که همراه سهون میرم دنبال گنج و لازم نیست نگران باشن.

***

جلوی کیسه های آذوقه ایستاده و بدون حرفی به صحنه رو به روشون خیره بودن. قطعا اینقدر احمق نبودن که فکر کنن کار به عنوان خدمه کشتی آسونه ولی بلند کردن کیسه های پنجاه کیلویی یکم زیادی بود.
-بجنبید دیگه!
با تشری که کارگر پشتی بهشون زد، از فکر بیرون اومدن و سمت کیسه ها رفتن.

-جک... اینا... خیلی... سنگینن!
بک درحالی که سعی میکرد یکی از کیسه هارو بلند کنه دوستش رو مخاطب قرار داد و وقتی تلاش های جک رو دید فهمید تنها نیست.

بقیه کارگرها به راحتی کیسه هارو میبردن و همین بکهیون رو نگران میکرد.
-اگه میخواید لو نرید اینجا نایستید و تو دست و پای منم نباشید.
پسر مو بلندی که بلندی موهاش تا روی گردنش میومد به آرومی گفت و بدون نگاه به اون دوتا پسر، کیسه ای برداشت.
-منظورت چیه؟
بک با لحن ترسیده ای گفت.

-مشخصه جزو خدمه نیستید!
-کی گفته نیستیم؟
جک با لحن طلبکارانه ای گفت و فقط یه نگاه خنثی از سمت پسر مرموز کافی بود تا جک رو ساکت کنه.
-برام مهم نیست چه کاره اید فقط عین احمق ها اینجا ایستادید.

اخم های بکهیون به وضوح به خاطر توهینی که بهش شده بود توی هم رفت:اصلا میشه بگی خودت کی هستی؟

پسری که از چشم هاش میشد فهمید اهل اینجا نیست نگاهی به سر تا پای بک انداخت و بعد از چند ثانیه دوباره مشغول کارش شد.
اون حتی به سوال شاهزاده جوون جوابی نداده بود و با بیخیالی مشغول کارش شده بود.
-پسره ی...
هرچقدر سعی کرد صفت مناسبی پیدا کنه ولی نتونست.
-حق با اونه بک! ما دقیقا عین احمق ها شدیم. بهتره بریم توی کشتی قایم شیم تا کشتی حرکت کنه!

***

Continue Reading

You'll Also Like

21.6K 3.5K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
25K 4.4K 37
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...
86K 16.5K 18
‌ᯊ منفیِ شصت‌ونه جئون جونگ‌کوک آلفای میانسالیه که از زندگی یکنواخت و یک‌رنگش خسته شده؛ اما هیچ قصدی برای رابطه و ازدواج نداره. تنها چیزی که جونگ‌کوک...
226K 22K 56
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...