[Completed] •⊱ I Promise You...

By EXOPerFic

8.1K 2.5K 2K

⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه‌ای I Promise You | بهت قول میدم کاپل: کایسو، چانبک ژانر: فلاف... More

.。.:*☆⓪مقدمه⓪☆*: .。.
.。.:*☆①ببخشید①☆*: .。.
.。.:*☆②خونه②☆*: .。.
.。.:*☆③خاص③☆*: .。.
.。.:*☆④بابا نوئل④☆*: .。.
.。.:*☆⑤آرزو⑤☆*: .。.
.。.:*☆⑥قول⑥☆*: .。.
.。.:*☆⑦تولدت مبارک⑦☆*: .。.
.。.:*☆⑧همسایه ی جدید⑧☆*: .。.
.。.:*☆⑩بازی⑩☆*: .。.
.。.:*☆⑪اسپاگتی⑪☆*: .。.
.。.:*☆⑫بادکنک⑫☆*: .。.
.。.:*☆⑬پارتی⑬☆*: .。.
.。.:*☆⑭انگشتی⑭☆*: .。.
.。.:*☆⑮سرماخوردگی⑮☆*: .。.
.。.:*☆⑯قرار⑯☆*: .。.
.。.:*☆⑰شجاع⑰☆*: .。.
.。.:*☆⑱خبرخوب⑱☆*: .。.
.。.:*☆⑲دوست پسر⑲☆*: .。.
.。. :*☆⑳آخر⑳☆*: .。.
.。. :*☆㉑پایان㉑☆*: .。.

.。.:*☆⑨بیمار⑨☆*: .。.

326 104 106
By EXOPerFic

- قول میدم هر چی که بخوای برات بخرم.

جونگین همون طور که از پسر داییش التماس و تمنا می کرد، خودش رو با تلاش زیادی از چارچوب در رد کرد. پسر بلند تر بهش چپ چپ نگاه کرد ولی چیزی نگفت...

- محض رضای خدا پسر. امروز مراقب کیونگسو باش دیگه. تبش بالائه و کسی توی خونه نیست که مواظبش باشه.

ابرو های چانیول توی هم گره خوردن:

- من متاسفم جونگین؛ اما مامانم زنگ زد و باید چند تا وسیله ی ضروری رو براش ببرم. الان منتظر اون وسایله...

- پس، پس کیونگسو؟ کیونگسو چی؟

چشم های جونگین ملتمس شدن:

- برای اینکه حقوقم رو بگیرم مجبورم امروز سرکار برم. به خاطر هزینه ی داروهاش...

- می تونی زنگ بزنی بگی که مریضه. بالاخره همکار هات شرایط رو درک می کنن.

چانیول در رو هل داد:

- یا اینکه ببریش به بیمارستان__

- نه! بیمارستان نمی برمش. هیچ وقت. همین جا حالش بهتر میشه.

جونگین غرولند کرد:

- اجازه نمیدم کیونگسو دوباره بدون من بیرون بره. دفعه ی آخری که بیمارستان بردمش رو یادت رفته؟

چانیول با آهی که کشید، سرش رو به نشونه ی "آره" تکون داد...

هنوز می تونست به یاد بیاره که وقتی که کیونگسو بستری شد چطوری کل شب رو گریه کرد... دلش خیلی برای جونگینش تنگ شده بود و به خاطر همین از بیمارستان فرار کرد تا خودش دوست پسرش رو پیدا کنه. صبح فرداش، دکتر ها اون رو در حالی که کنار سطل آشغال مجاور بیمارستان خوابیده بود پیدا کردن...

اون روز جونگین به خودش قول داد که دیگه هیچ وقت این اتفاق نیفته...

چانیول می دونست که پسر عمه‌ش چقدر امروز بهش نیاز داره، پس برای فاک اُمین بار، قبول کرد که مراقب اون پسرک بیمار باشه.

- اوه خدایا، مرسی! دلم می خواد همین الان لب هاتو ببوسم!

- پسر... تو خیلی خوش شانسی که من بهت اهمیت میدم.

چانیول زیر لب گفت و سعی کرد خودشو از بغل خرسی طورجونگین بیرون بیاره...

- و من علاقه ای به اون کاری که می خوای بکنی ندارم. جرئت نکن حتی بهش فکر کنی.

نیش جونگین از هم وا شد و به نشانه ی تشکر، دستش رو به شونه ی چانیول زد؛ اما هنوز هم می شد نگرانی رو توی چشماش دید... اگه فقط می تونست مرخصی بگیره، لازم به این همه کار و نگرانی نبود... از ته دلش دوست داشت که خودش مخصوصا در این شرایط، مراقب کیونگسو باشه. اما چه کار می تونست بکنه؟ هر دو با هم زندگی می کردن و برای ادامه ی زندگی شون به پول نیاز داشتن.

جونگین انتخاب دیگه ای نداشت. باید همه چیز رو فدای کیونگسو می کرد... چون به همون اندازه عاشق کیونگسو بود. بیشتر از همه به کیونگسو اهمیت می داد و حاضر بود هر کاری براش انجام بده.

- هی، نگران نباش داداش. مواظب کیونگسو هستم.

چانیول به پسر عمش لبخندی زد و بهش گرمی خاطر داد:

- مثل برادر کوچیکم می مونه.

جونگین لبخند زد:

- ممنونم.

بعد اینکه چانیول به مادرش زنگ زد و بعد کلی معذرت خواهی بهش گفت که نمی تونه وسایلش رو به دستش برسونه، هر دو به سمت واحد جونگین که چند اتاق اونور تر بود رفتن. چانیول همراه با خودش لپتاپش رو هم آورده بود تا برای کار های اداریش ایمیلش رو چک کنه.

- چون هنوز خوابه، کار زیادی لازم نیست انجام بدی.

جونگین کوله پشتی و کلاهش رو برداشت. چانیول روی کاناپه نشست و سرش رو تکون داد... پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:

- خب پس وقتی که بیدار شد چی کار کنم؟

- فقط هر چند وقت یک بار تب ش رو چک کن.

جونگین کفش هاش رو پوشید:

- و یادت نره قبل ناهارش بهش داروهاش رو هم بدی. نوبت بعدیش میشه 3 بعد از ظهر، هر شش ساعت یک بار...

کت ش رو تنش کرد:

- غذاش رو روی میز گذاشتم، فقط زحمت می کشی و می ذاریش توی ماکرویو تا گرم شه و بهش میدی. اگه ازت پتوی اضافی خواست حتما بهش بده. اگه دستشویی داشت حتما تا دستشویی همراهیش کن.

- چی؟ حتما باید این همه کار رو انجام بدم؟

صورت چانیول طوری شده بود که انگار همین الان می خواست بزنه زیر گریه.

- آره. یه چیز دیگم هست.

جونگین سمت صورت مچاله شده از غمِ چانیول چرخید و ادامه داد:

- اگه در مورد من چیزی پرسید، بهش بگو من زود زود برمی گردم. باشه؟ نذاری یه وقت گریه کنه.

- من شبیه زنت هستم آیا؟

چانیول خرناسی کشید:

- فقط خیلی زود برگرد خونه!

- همین کارو می کنم. اگه به چیزی نیاز داشتی حتما بهم زنگ بزن. دیگه تو رو باهاش تنها میزارم!

جونگین بدون صدایی در رو بست و همون لحظه، چانیول پشیمون کمکش به پسر عمش شد. دوباره.

I PROMISE YOU

- ج-جونگین.

کیونگسو که پتوی کلفتش رو دور خودش پیجونده بود، خودش رو بالا کشید و زیر لب اسم جونگین رو صدا زد.دستش رو روی جای خالی جونگین کشید و سرمایی رو به جای گرمای خوشایند بدن دوست پسرش حس کرد. چشماش رو به سرعت باز کرد.

- جونگین 

درد می کرد. وقتی که حرف می زد گلوش درد می گرفت. سرش هم همین طور، خیلی خیلی سنگین شده بود و انگاری یه وزنه   توش گذاشته بودن. با عطسه ای که کرد به آرومی پلک زد، بالش ش رو کشید و محکم بغلش کرد.

- ج-جونگین؟ کجایی؟

دوباره صداش کرد اما هیچ کسی جوابش رو نداد. چون مریض شده بود باید همین الان جونگین رو می دید. جونگین حالش رو بهتر می کرد. مگه نه؟ اگه جونگین اینجا باشه، تبش مثل یه معجزه ناپدید میشه. اما حالا، بدنش احساس ضعف می کرد و دهنش مزه ی تلخی می داد، چشماش گیج می رفت.

همین الان جونگین رو می خواست.

- ک-کیونگسو مریض شده.

اشک توی چشماش جمع شد.

- کیونگسو دلش می خواد جونگین اینجا باشه... لطفا همین الان بیا اینجا. جونگین...

در باز شد و سر چانیول از لاش مشخص شد. لبخند کیونگسو با دیدن چانیولی که به سمتش میاد، به سرعت از روی لبش پاک شد. از چانیول هیونگ متنفر نبود، فقط مسئله این بود که انتظار داشت جونگین بیاد پیشش. نه پسر داییش.

- چانیول هیونگ. جونگین کجاست؟ ک-کیونگسو دلش... برای جونگین... تنگ شده.

کیونگسو به آرومی و با صدای گرفتش گفت:

- ک-کیونگسو می تونه بره بیرون... جونگین رو ببینه؟

چانیول سرش رو تکون داد و دستاش رو توی سینش جمع کرد:

- نه کیونگسو. تو مریضی و باید توی تختت استراحت کنی.

- اما، اما کیونگسو جونگین رو می خواد__

- می دونم. اما الان سر کاره. پس بهتره تا وقتی که بر گرده منتظرش اینجا منتظرش بمونی. باشه؟

کیونگسو تند سرش رو تکون داد:

- نه! کار جونگین خیلی طول می کشه! کیونگسو می خواد همین الان جونگین رو ببینه!

چانیول آهی کشید و زانوش رو روی تخت گذاشت:

- می تونیم بعد اینکه دارو هات رو خوردی؛ بهش رسیدگی کنیم.

با لبخند عجیب غریبی که داشت از پشتش بسته ی پاراستامول (یه نوع تب بر) رو آورد. کیونگسو با صورت رنگ پریدش بهش زل زده بود


- نه! کیونگسو از دارو ها متنفره!

کیونگسو به گریه افتاد و محکم پاش رو کوبید. می دونست چه مزه ای دارن، خیلی تلخ بودن. جونگین همیشه بدون اینکه متوجه بشه، براش داروهاش رو توی شیر مخلوط می کرد.

- کیونگسو جونگین رو می خواد! نه چانیول هیونگ رو! نه دارو ها رو!

- تو پسر خوبی هستی و به حرفم گوش میدی.

چانیول دستش رو دراز کرد تا دست کیونگسویی که توی جاش وول می خورد رو بگیره:

- فقط یه لحظه صبر من تا کارمون تموم__

- نه!

- کیونگسو الان اینا رو می خو__

- نههههه!!!!!

کیونگسو محکم به صورت چانیول کوبید. چانیول سریع خودش رو عقب کشید و دماغش رو با دستاش گرفت.

- آیییییییییی!!!! دردم اومد!!!

از اینکه چانیول هیونگ رو زده بود احساس گناه و شرمندگی می کرد. کیونگسو خودش رو به گوشه ی تخت رسوند و توی خودش جمع شد... به پسر بلندتر پشیمون نگاه کرد. به خاطر دلتنگی زیادش و حال افتضاحی که به خاطر تبش داشت، حالا داشت گریه می کرد. اون فقط دلش می خواست کنار جونگین، در حالی که جونگین از پشت بغلش کرده بخوابه.

چانیول بهش دهن کجی کرد و از اتاق خارج شد، با خشم گوشیش رو برداشت. فقط می خواست بهش کمک کنه. اما چی نثارش شده بود؟ یه مشت توی صورت نازنینش. اون عاشق کیونگسو بود چون اون کیونگسو بود، اما وقتی که بچ درونش ظاهر می شد، داستان فرق می کرد.

- جونگین. دارو هاش رو نمی خوره. تو رو بهونه می گیره.
نمی تونی لطف کنی و همین الان برگردی خونه؟

- من متاسفم نمی تونم بیام... این جا کلی بچه هست که چیز میز می خواد بخره__ هی! لباس منو نکش! بهش بگو دلم براش تنگ شده! خدافظ!

و صدای بوق ممتد پشت تلفن پیچید...

- آهههه!!!!!

پسر بلند تر از روی عصبانیت غرید.

- جونگییییییییییین! جونگییییییین!! جججوننننگگگگییییییییییننننننن!!!!

صدای فریاد کیونگسو از داخل اتاق به گوش می رسید:

- کیونگسو جونگین رو می خواد!

- خفه شووووو!!!

چانیول هم متقابل فریاد زد و در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود سمت پذیرایی رفت. چشمش به عروسک خرسی جدید کیونگسو -آقای مخملی- افتاد. سریع قاپیدش و دوباره سمت اتاق خواب رفت.

- کیونگسسوووووووو، به این نگاه کن~

چانیول با نرمی زمزمه کرد و با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود، عروسک رو توی هوا تکون داد. کیونگسو در جواب عطسه ای کرد و با دستش دماغش رو که با آب دماغش کیپ شده بود، مالوند.

- آقای مخملی میگه اگه دارو هات رو نخوری عصبانی میشه!

- اما آقای مخملی نمی تونه حرف بزنه.

کیونگسو زیر لب ادامه داد:

- آقای مخملی دهن نداره! چانیول هیونگ کودنه!

صحیح.

- ب-برو بیرون. کیونگسو چانیول رو نمی خواد. کیونگسو می خواد تنها باشه.

کیونگسو با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفت و پشتش رو بهش کرد. مثل یه بچه گربه ی مریض سرفه کرد و باعث شد عذاب وجدان چانیول رو فرا بگیره. . واقعا بچه داری بلد نبود.

- خیلی خب. اگه نمی خوای بخوریشون.

به بسته های پاراستامول اشاره کرد:

- پس ناهارت رو بخور. میرم برات گرمشون کنم.

- ن-نه. کیونگسو گشنش....... نیست.

پسر چشم درشت به تخت تکیه داد و دوباره صورتش رو سمت مرد بلند تر کرد. دستش رو دور خودش جمع کرده بود و سردش شده بود. اگه جونگین اینجا و درکنارش بود، می تونست ازش به عنوان یک بخاری انسان نما استفاده کنه :(

بغل جونگین نرم و راحت بود؛ درست برعکس این پتو های سرد. به آرومی هق هقی کرد و دوباره ناراحتی تمام وجودش رو پر کرد.

- پتوی اضافی می خوای؟

کیونگسو سرش رو تکون داد.

- کیونگسو بغل جونگین رو می خواد. نه پتو.

- می تونم بغلت کنم؟

- نه. چانیول هیونگ الان می تونه بره.

کیونگسو توی بالشش زمزمه کرد:

- ک-کیونگسو می دونه که سر چانیول هیونگ خیلی شلوغه... کیونگسو منتظر جونگین می مونه تا برگرده...

اوه خدایا. چانیول حس کرد که آدم واقعا بدیه.

- اوهوم. خیلی خب. فقط، فقط اگه چیزی نیاز داشتی حتما بهم بگو. باشه؟

کیونگسو سرش رو تکون داد. چانیول در اتاق رو بست و آهی کشید... حس می کرد قلبش مچاله شده... به پذیرایی برگشت... فهمید که با چرب زبونی هاش نمی تونه کیونگسو رو وادار به خوردن داروهاش یا حداقل غذاش کنه... پس تنها کاری که می تونست بکنه این بود که روی کاناپه بشینه و به صفحه ی مشکی تلوزیون زل بزنه.

- اما باید یه چیز بخوره. اگه حالش بدتر بشه چی؟

چانیول با نگرانی به خودش گفت و به در بسته ی اتاق کیونگسو نگاه کرد.

- شاید باید از یکی کمک بخوام.

شاید باید همین کار رو می کرد، اما از کی باید کمک می خواست؟ توی این جور زمان ها مردم معمولا سرکار بودن. مادربزرگی که توی طبقه ی دوم زندگی می کرد برای در خواست کمک کردن ازش خیلی پیر بود... پسری که در همسایگی ش هم زندگی می کرد، خانواده و مشغله های خودش رو داشت. چند تا دختر هم توی طبقه ی سوم زندگی می کردن اما چانیول شک داشت که ازشون کمک بخواد یا نه. حتما عاشق کیوت بازی های کیونگسو می شدن و چانیول این رو نمی خواست.

صبر کن. اون پسره که واحد کناری زندگی می کنه چی؟

- اوه نه. اون نه.

چانیول به سرعت سرش رو تکون داد... از فکر کردن بهش، موهای تنش سیخ شده بودن...

- اون خیلی خطرناکه.

صدای زنگ زد اومد و قلب چانیول از شدت تعجب به کف زمین افتاد. بلند شد و سمت در رفت و بازش کرد... حتی از فکر کردن بهش ترس برش می داشت... چه برسه به اینکه اون فرد رو روبه روش ببینه.

فرد پشت در گلوش رو صاف کرد.

- پارک.

چانیول در رو جلوی صورت بکهیون محکم بست.

- اهم. س-سلام.

چون قد بکهیون کوتاه بود، چانیول باید سرش به پایین خم می کرد و رئیس از حرص چشماش رو توی حدقه چرخوند.

- چ-چی تو رو اینجا کشونده؟

چانیول با لبخند احمقانش پرسید.

- جونگین بهم پیام داد و گفت کیونگسو مریضه.

بکهیون خیلی بی حس جوابش رو داد... در همون حین چانیول به لب هاش که تکون می خوردن زل زده بود:

- اومدم اینجا که ببینم حالش چطوره.

- چرا؟

- چون جونگین بهم گفت.

- صبر کن ببینم. تو و جونگین با هم چت می کنین!؟

چانیول از روی شوک فریادی زد و بکهیون نگاه گیجش رو روونه ش کرد:

- ش-شما دو تا در اون حد بهم نزدیک شدین!؟ حس می کنم بهم خیانت شده. داره تو رو جایگزین من می کنه! من تنها دوست صمیمی ش هستم!

بکهیون دهن کجی کرد:

- چی.

- گوش کن. من از کیونگسو مراقبت می کنم پس نیازی به حضور تو اینجا نیست.

پسر بلند تر ابروش رو بالا انداخت:

- برو خونه

- شوخیت گرفته.

- نه. و بهت اجازه نمی دم بیای تو!

چانیول فریاد زد:

- اگه بخوای کیونگسو رو بدزدی و توی یه کوچه ی بن بست ببری و به پدوفیلی ها بفروشیش چی!؟

- دلت می خواد استخونت رو بشکونم یا یه بادمجون زیر چشمت بکارم؟

چانیول ترسید و دهنش رو بست و اجازه داد بکهیون وارد آپارتمان جونگین بشه. هر دوتاشون ساکت بودن، و چانیول فهمید بکهیونِ ساکت آدم بی آزاریه.

- کیونگسو تا الان دارو هاش رو خورده؟

بکهیون پرسید و در همون حین انگار که آشپزخونه ی خودش باشه، دنبال چیزی گشت. چانیول با سوظن ای که داشت نزدیکش ایستاده بود.

- نه هنوز. و داری چه غلطی با یخچال جونگین می کنی؟
می خوای جیره ی یک هفته ای کیک و غذاهاش رو بدزدی؟

بکهیون لحظه ای صبر کرد و همون طور که بسته ی شیر رو بیرون می آورد، خنجر خیالیش رو سمت پسر بلند تر پرتاب کرد. شیر رو توی کتری ریخت و با شعله ی متوسط گاز گرمش کرد.

- از نظرت من شبیه خلافکارام؟

وقتی که شیر گرم شد توی یه لیوان خالیش کرد:

- تو واقعا یه کودنی. مگه نه؟

- توئه قاتل دو رو، چطور جرئت می کنی منو کودن صدا کنی؟

چانیول مشکوک چشماش رو درشت کرد:

- فقط صبر کن تا بهت ثابت کنم که همچین آدمی هستی. هوم.

بکهیون بعد از اینکه ماکرویو رو به برق زد، بشقاب رو توش گذاشت و سمت کشوی قاشق و چنگال ها رفت. واقعا می دونه باید چطوری کار ها رو انجام بده. چانیول در حالی که به دستای قشنگ بکهیون که داشتن ساندویچ درست می کردن، زل زد و به خودش گفت...

اصلا چطوری ممکن بود که انگشتایی به این زیبایی داشته باشه؟

- سم توی غذا ریختی؟

بکهیون به سرعت جواب داد:

- با من حرف نزن.

- فقط دارم سعی می کنم که سر صحبت رو باهات باز کنم.

- درسته.

بکهیون بسته ی پاراستامول رو روی میز گذاشت و یک قاشق سوپ خوری از شربت رو توی شیر گرم ریخت. چانیول ترسیده بهش نگاه کرد...

- د-داری چی کار می کنی!؟

- فقط آدمای کودن نیاز به توضیح دارن.

بکهیون در تلافی بهش جواب داد و همزمان شیر و ساندویچ رو توی سینی گذاشت. پشتش، چانیول مثل یه پاپیِ نره غول دنبالش راه افتاد.

- مطمئنم که بهت می گه از اونجا گم شی بیرون.

چانیول با لحن از خود راضی رو به بکهیون گفت و تکیه ش رو به دیوار اتاق کیونگسو داد. پوزخندی زد:

- سرت داد می زنه! چون فقط جونگین رو می خواد نه تو رو.

بکهیون حرف مفتِ چانیول رو نادیده گرفت و مستقیم سمت تخت پسرک مریض رفت. چانیول، بی صدا کنار در ایستاده بود و دید که بکهیون سینی غذا رو روی میز گذاشت. رئیس خیلی آروم کیونگسو رو بیدار کرد و شونش رو تکون داد.

چانیول زیر لب رو به خودش گفت:

لعنت، توی زندگی قبلی ش پرستار بوده؟

- کیونگسو، بلند شو.

چانیول کمی صبر کرد.

- هی، ناهار آماده ست.

کیونگسو به آرومی چشماش رو باز کرد و صورت محوی رو دید که با فاصله ی کمی از صورت خودش قرار داشت. پلک زد و متوجه شد به جای جونگینِ توی رویاهاش، بکهیون رو به روش حضور داره.

- ر-رئیس بکهیون؟

- بله؟

- ک-کجاست... جونگین کجاست؟

- اوه، الان سر کاره اما خیلی خیلی زود به خونه بر می گرده. نگران نباش... تا چشم بهم بزنی برگشته.

بکهیون لبخند شیرینی زد و دستش رو روی پیشونی کیونگسو گذاشت.

چانیول ناباورانه به اون صحنه نگاه می کرد و خشکش زده بود.

- ر-راست می گی؟ جونگین سریع بر می گرده؟

کیونگسو روی تختش نشست... با دو دستش لیوان شیر رو گرفت و کمی ازش خورد. بکهیون سرش رو تکون داد و بعد از این که دمای کیونگسو رو چک کرد دستش رو از روی پیشونیش برداشت.

- تبت کمی پایین اومده کیونگسو. نیازه که استراحت کنی.

- ر-رئیس بکهیون مراقب کیونگسو می مونه؟

بکهیون بالش پشت کیونگسو رو درست کرد و کیونگسو راحت بهش تکیه داد.

- حتما! مراقبت می مونم.

- ر-رئیس بکهیون خیلی بانمکه...

چانیول با آب دهنی که توی حلقش پرید، تقریبا خفه شد.

- فقط الان اینطوریم.

بکهیون با لبخندی که روی لب هاش بود، زیر لب زمزمه کرد.

موهای کیونگسو رو بهم ریخت:

- قرار نیست دوباره همچین محبتی کنم. گوش می کنی؟ چون من یه آدم خیلی بدی هستم.

سرش رو سمت چانیول که از خجالت چشماش رو به جایی دیگه منحرف کرده بود، چرخوند.

- غذات رو بخور تا خیلی سریع خوب بشی... این خواسته ی جونگینه. خب؟

کیونگسو سرش رو تکون داد:

- آره. جونگین یه کیونگسوی سالم نیاز داره!

- درسته. پس می خوای بهت غذا بدم؟

- ن-نه.

لپای کیونگسو گل انداختن و لب پایینیش رو گاز گرفت.

- چرا؟

- ک-کیونگسو خجالت می کشه. کیونگسو می تونه خودش غذاش رو بخوره!

- تو اصلا آدم نیستی!

بعد اینکه رئیس از اتاق کیونگسویی که توش خوابیده بود خارج شد، چانیول رو بهش گفت. بکهیون دقیقا مثل مادری که از پسر خودش نگهداری می کنه، لباس کیونگسو رو عوض کرده بود و بهش پتوی اضافی هم داده بود.

- چطوری همه ی این کار ها رو کردی؟

چانیول دلش نمی خواست به خودش اغراق کنه که ممکنه اتهامی که به بکهیون زده باشه اشتباه باشه؛ اما ممکن بود بکهیون در اون حد هم آدم بدی نباشه.

- دارم میرم برگردم خونم.

بکهیون نگاهش رو به ساعت مچیش انداخت و زیر لب گفت:

- هنوز کلی کار دارم که انجامشون بدم.

تا رئیس قصد رفتن کرد، چانیول سریع صداش کرد و باعث شد منتظر برگرده.

- هی، بکهیون.

بکهیون نگاهش رو بهش انداخت.

- ب-به خاطر همه چیزایی که بهت گفتم معذرت می خوام.

پسر بلند تر بعد معذرت خواهیش، نگاهش رو روی زمین، به کفش هاش انداخت.

- با این که هنوز تو رو درست حسابی نمی شناسم اما همون اول قضاوتت کردم. منظورم اینه که... این بی ادبی من رو نشون میده... پس آه، ببخشید؟

بکهیون چیزی نگفت...

چانیول بلافاصله اضافه کرد:

- شاید تو راست میگی. من یه کودنم.

- خوشحالم که فهمیدی.

بکهیون پشتش رو سمت چانیول کرد و دستی که روی آرنجش بود رو به تخمش گرفت. دستاشون برای لحظه ای کوتاه بهم برخورد کردن و باعث توقف چانیول خندان شدن.

- هی! این به این معناست که ما می تونیم با هم دوست باشیم؟

رئیس همون طور که ازش فاصله می گرفت، بدون هیچ هیجانی گفت:

- نه.

با دیدن فردی که مثل روح گوشه ی هال توی تاریکی نشسته بود، متوقف شد.

- داری چه گوهی می خوری!؟

بکهیون از ترس فریادی زد و جونگین درحالی که با کمک دستش بلند می شد هر هر خندید.

- از کی اینجا نشسته بودی؟

- فکر کنم پنج دقیقه ای میشه.

جونگین لبخند شیطنت آمیزی زد:

- از نگاه کردنتون لذت بردم پسرا. مخصوصا صحبت های خالصانه ی چانیول. تحت تاثیرش قرار گرفتم.

چانیول به پسر عمش نگاهی انداخت:

- حالم ازت بهم می خوره.
ازم استفاده ی ابزاری کردی.

جونگین زبونش رو براش دراز کرد.

- مرسی که مراقب کیونگسو بودی.

رو به بکهیونی که سرش رو برگردونده بود گفت. اجازه داد لبخند خوشحالی روی لب هاش نقش ببنده و دستش رو روی شونه ی بکهیون بگذاره و کمی فشارش بده.

- تو دوست خوبی هستی.

بکهیون که به خاطر دست آرامش بخش جونگین که روی شونش قرار داشت کمی اذیت شده بود، شگفت زده شد. دست جونگین درست مثل کلماتش گرم بودن. اولین بار بود که اجازه می داد کسی این طوری لمسش کنه و بهش این حرف ها رو بزنه. احساسش تازه و عجیب غریب بود اما حس خوبی داشت. باعث می شد قلبش احساس سبکی داشته باشه. به طور غریبی خوشحالش می کرد.

- خ-خواهش می کنم.

بکهیون با لپای گل افتادش، نگاهش رو پایین انداخت. چانیول بهش نگاهی انداخت و همزمان که نگاه قضاوت گرش رو بین اون دو می چرخوند، اخم هاش رو توی هم برد:

- هی! معنی این کاراتون چیه!!؟










ادامه دارد...

Continue Reading

You'll Also Like

96.5K 10.3K 33
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
183K 8.8K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
592 188 17
نه بکهیون و نه چانیول، هیچکدوم متوجه نشدند که ازدواج شادشون برای چی به طلاق کشید؟! همه چیز بینشون تموم شده بود یا نه! تازه داشت شروع میشد! ژانر: کمدی...
26.8K 5.1K 20
─بکهیـون بعـد از سـه‌سـال به کـره برمیـگرده، بی‌خبر از این کـه کسـی‌کـه تو عمـارت پـارک منتظرشه چانیـول نیسـت، بلکـه همسـر سابقـشه کـه هنـوز طعــم شی...