[Completed] •⊱ I Promise You...

By EXOPerFic

8.1K 2.5K 2K

⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه‌ای I Promise You | بهت قول میدم کاپل: کایسو، چانبک ژانر: فلاف... More

.。.:*☆⓪مقدمه⓪☆*: .。.
.。.:*☆①ببخشید①☆*: .。.
.。.:*☆③خاص③☆*: .。.
.。.:*☆④بابا نوئل④☆*: .。.
.。.:*☆⑤آرزو⑤☆*: .。.
.。.:*☆⑥قول⑥☆*: .。.
.。.:*☆⑦تولدت مبارک⑦☆*: .。.
.。.:*☆⑧همسایه ی جدید⑧☆*: .。.
.。.:*☆⑨بیمار⑨☆*: .。.
.。.:*☆⑩بازی⑩☆*: .。.
.。.:*☆⑪اسپاگتی⑪☆*: .。.
.。.:*☆⑫بادکنک⑫☆*: .。.
.。.:*☆⑬پارتی⑬☆*: .。.
.。.:*☆⑭انگشتی⑭☆*: .。.
.。.:*☆⑮سرماخوردگی⑮☆*: .。.
.。.:*☆⑯قرار⑯☆*: .。.
.。.:*☆⑰شجاع⑰☆*: .。.
.。.:*☆⑱خبرخوب⑱☆*: .。.
.。.:*☆⑲دوست پسر⑲☆*: .。.
.。. :*☆⑳آخر⑳☆*: .。.
.。. :*☆㉑پایان㉑☆*: .。.

.。.:*☆②خونه②☆*: .。.

418 147 74
By EXOPerFic

هشدار⚆_⚆ :

با دادن ووت و کامنت، خود را در نظر مترجم، عزیز دردونه کنید!

I PROMISE YOU

وقتی که جونگین از سرکار به خونه رسید، کیونگسو خیلی وقت بود که رفته بود...

جونگین سریع کیسه هایی رو که از فروشگاه آورده بود انداخت و با عجله وارد خونه شد و داد زد:

- کیونگسو!

برعکس دفعه قبل، آپارتمان از چیزی به اسم شلختگی کیلومترها فاصله داشت... اما حتی همچین منظره ای نتونست قلب جونگین رو گرم کنه... آشپزخونه، داخل دستشویی و حموم، پشت پرده ها و در ها و حتی زیر صندلی ها رو گشت اما پسر چشم درشتِ خودش رو پیدا نکرد...

- کیونگسوووووووووووووو!

همین طور که قلبش محکم توی سینش می کوبید سمت اتاق خواب رفت... محکم در کمد رو باز کرد... کلی از خدا سپاس گذاری کرد که حداقل لباسای دوست پسرش هنوز توی کمدن...

- تو کجایی؟!!

جونگین از خودش پرسید و با دستش کل صورتش رو پوشوند... هیچ ایده ای نداشت که کیونگسو ممکنه کجا رفته باشه...

در کنار این حقیقت که کیونگسو به خاطر مشکلش هیچ دوستی نداشت، جونگین از ترس گم شدن کیونگسو - درست مثل الان که این اتفاق افتاده بود-بهش اجازه نمی داد که تنهایی بیرون بره... اگه کیونگسو یه موبایل داشت، حداقل می تونست سریع بهش زنگ بزنه...

جونگین بین گریه هاش و در حالی که از خونه خالی شون برگشته بود؛ رفت و از همسایه هایی که توی اون خیابون زندگی می کردن سراغ کیونگسو رو گرفت... هنوز هم امید داشت دوست پسر گم شده ش رو پیدا کنه...

- کیونگسو... من نگرانتم... الان کجا می تونی باشی؟

جونگین خبر گم شدن کیونگسو رو به پلیس داد... بهش گفتن که منتظر تماسشون باشه...

I PROMISE YOU

چهار ساعتی می شد که کیونگسو از خونه رفته بود و جونگین از اون موقع نتونسته از نگرانی دست برداره...

- کیونگسو لطفا جای امنی باش... نمی دونم اگه اتفاق بدی برات بیفته چی کار کنم... اوه خدایااا...

روی مبل نشست و به ساعت دیواری نگاه کرد... به پاهاش که نگاهی انداخت، کاغذ مچاله شده ای رو دید... اولش خواست اون کاغذ رو نادیده بگیره. اما به هر حال برش داشت... نوشته ای رو با خط خرچنگ غورباقه ای دید که می گفت:

نامه باعث گریه ی جونگین شد... خیلی دلش برای کیونگسو تنگ شده بود و از اینکه اون موقع که کیونگسو داشت از خونه می رفت چی توی ذهنش می گذشته، نگران بود...

کیونگسو به چی فکر کرده بود؟ یعنی به خاطر اتفاق دیشب عصبانی بود؟ خیلی در مورد کیونگسو سخت گیری کرده بود و محافظ کارانه عمل کرده بود؟ دیگه کیونگسو دوستش نداشت؟

- نه... نه... نه...

سرش رو تکون داد و سعی کرد فکرای بیهوده سرش رو دور کنه... بلند شد و قبل اینکه دوباره به دنبال کیونگسو از خونه بیرون بره، کتش رو برداشت... اگه واقعا می خواست جای کیونگسو امن و مطمئن باشه نباید با اون لباسای گشاد بیرون می رفت... اگه پیداش کرد بهش قول می داد که دیگه نمیذاره دوباره ازش دور شه...

- کیونگسو منتظرم باش... دارم میام تا پیدات کنم...

I PROMISE YOU

یه کوله پشتی کوچولو، یه تیکه کره ی بادوم زمینی و ساندویچ ژله، یه بسته شیر موز و قلک خوکیش چیزایی بودن که کیونگسو با )هدف اینکه مثل دوست پسرش کار پیدا کنه، با خودش برداشته بود و از خونه زده بود بیرون...

(قلک خوکیش: )

کوله پشتیش رو روی پاش گذاشت و چشمای جستجوگرش رو توی محیط اطرافش چرخوند... شهری که پر از چراغای روشن بود و آدمای مختلف و ماشینایی که سرزنده از کنارش رد می شدن... کیونگسو این منظره رو فقط توی تلوزیون دیده بود و الان به نظرش همه چیز خوشگل بود...

مبهوت به بیلبورد الکترونیک نگاه کرد و گفت:

- چقدر بزرگه!

بلیطی رو که برای یه مقصد نامعلوم خرید بود درآورد... حتی الان نمی دونست کجاست... تنها چیزی که می دونست همین بود : اون از جونگین خیلی دور شده بود...

به صفحه ی بزرگی که از یکی از برج های میونگدونگ آویزون شده بود اشاره کرد:

- واوووو...برعکس تلوزیون خونه ی کیونگسو اینا، این تلوزیونه خیلی بزرگه

مردم بر می گشتن و نگاه کوتاهی بهش می انداختن و توی ذهنشون قضاوتش می کردن... همون طور که فهمید چند تا آدم گردن کلفت دارن دنبالش می کنن، به قلک خوکیش که روی سینش بود چنگی زد و از پیاده رویی که پر از رهگذر بود رد شد...

وقتی که از این طرف خیابون به اون طرف می رفت؛ خودش رو در حالی پیدا می کرد که بی هدف قدم می زد و به اطرافش نگاه می کرد... از اینکه ممکنه گم شده باشه -اونم وقتی که جونگین پیشش نبود- کم کم ترس برش قالب شد...

ولی اگه می خواست مثل جونگین کار پیدا کنه باید محکم می بود. مگه نه؟... سرش رو تکون داد... مشتش رو گره زد و "فایتینگ"ای زیر لب به خودش گفت...

- هی تو!

کیونگسو سرش رو به سمتی که فکر می کرد اون صدای ترسناک اومده چرخوند و مرد کوتاهی رو که چوب بیسبال داشت و دورش پر از مردای زشتی که لای لب هاشون سیگار بود، دید... با دیدن اون پیرسینگ های منفور و کلی خالکوبیی که روی بازو های پف کردشون داشتن با خودش فکر کرد اونا واقعا ترسناک و مور مور کننده به نظر میرسن... حس می کرد قلبش انقدر محکم و تند میزنه که الاناس از سینش بپره بیرون... قدمی به عقب برداشت...

- اوخودا... چه پسر کیوتی... خیلی گوگولیه...

یکی از اون مردای چاق گردن کلفت زمزمه کرد و یه قدم به سمت پسر چشم درشت نزدیک شد... کیونگسو لرزید و قلکش رو بیشتر به خودش فشار داد...

- اون تو چقدر پوله؟ می تونیم بهش یه نگاهی بندازیم؟

پسر همون طور که اشکاش می ریخت بلند داد زد:

- نهههه! ا...از کیونگسو دور شین!

تو یه آدم بدی! تو قراره میمی رو از کیونگسو دور کنی!

(میمی دختر یازه ساله ییکی از شخصیت های کارتونی کاناداییه که خیلی باهوش و خوش بینه. همیشه ایده هایخوبی داره. توی کار هاش موفقه و کلی دوست برای خودش داره: )

یکی از اون آقا کچلا لبش رو گاز گرفت و گفت:

- رئیس، اون خیلی کیوتههههه!

رئیس کوتاه قدشون چوب بیسبال رو روی شونه هاش گذاشت و به کیونگسو اشاره کرد:

- بگیرینش

قراره بفروشیمش... شاید اون پدوفیلی های بیرون دلشون یه پسر اسباب بازی بانمک بخواد...

- بله رئیس بکهیون

کیونگسو بلند داد می زد و تلاش می کرد از دست اونا فرار کنه اما همه ی تلاشاش بی نتیجه بود چون انگاری اون مردا خیلی قوی بودن و می تونستن با یه دستشون کیونگسو رو داخل ون سفیدشون بندازن:(

- نههههههههه!!!! کمکککککککک! کمکککککک!

رئیس همون طور که آب دهنش رو به زمین تف می کرد با پوزخند گفت:

- خفه شوو!

بعد خیلی راحت کیونگسو رو توی ون هل داد...

کیونگسو با فین فینی که می کرد دست رئیس رو کشید و پرسید:

- م... ما قراره کجا بریم؟

رئیس می خواد کیونگسو رو پیش جونگین ببره؟

بکهیون ابروهاش رو بالا برد:

- چی؟

- کیونگسو خیلی دلش برای جونگین تنگ شده اما هنوز نباید بره خونه... کیونگسو هنوز نتونسته کار پیدا کنه! جونگین دوباره خیلی عصبانی میشه اگه کیونگسو رو اینطوری ببینه...

پسر نگاه غمگینش رو پایین، رو به پاش انداخت:

- کیونگسو دلش می خواد به جونگین کمک کنه چون اون موقع کیونگسو دیگه یه بار اضافی نیست...

اون آدم شرورا چند بار پلک زدن و با ناباوری همون طور که سرشون رو می خاروندن، به وضعیتی که توش گیر کرده بودن نگاه کردن...

- چرا این پسره... اینجوری حرف میزنه!؟

یعنی... کند ذهنی داره؟

آقایی که چاق بود؛ انگشت اتهامش رو سمت کیونگسو کرد و گفت:

- رئیس، اون باید دیوونه باشه!

کیونگسو تند سرش رو تکون داد:

- کیونگسو دیوونه نیییییییست!!!

- باهاش چی کار کنیم؟

- هنوزم قراره بفروشیمش؟

بکهیون با آه خسته ای که کشید دستش رو به پیشونیش کوبید و موهای قرمزش رو به عقب برد:

- هی تو، کجا زندگی می کنی؟

- کیونگسو به خونه بر نمی گرده!

کیونگسو با اوقات تلخی دستش رو جلوی سینش جمع کرد و گفت:

- کیونگسو باید کار پیدا کنه تا کیونگسو پول داشته باشه!

- بلدی چطوری بانک بزنی؟

- اوه، اوه، اوه!!! شبیه موجو جوجو؟

(موجو جوجو، یکی از شخصیتهای منفی کارتون پف پفی هاست که با هوش بالایی که داشت همیشه دختر ها رو گول می زد:)

بکهیون چشماش رو چرخوند. وات د فاک؟!

- آره؛ شبیه اون...

کیونگسو با چشمای درخشانش، دستاش رو با هیجان توی هوا تکون داد:

- اما دزدی خیلی بده!!!!!! جونگین میگه ما هیچ وقت نباید پول و وسایل مردم رو برداریم. چون وقتی که می میریم میریم جهنم. جهنم وحشتناکه! کیونگسو اونو توی کتابا دیده!!!

رئیس بکهیون می خواد بره جهنم؟

- اووووووووووهههههههههه

یکی از پسرا با شیطنت و پوزخندی که داشت رو به رئیسشون که حالا داشت با درموندگی و خجالت پیشونیش رو می مالوند گفت...

همون لحظه که ون ایستاد بکهیون فریاد زد:

- برو بیرون!!!!!!

پسر با عجله و دستپاچگی از ون بیرون پرید و رئیس و کیونگسو رو تنها گذاشت...

- رئیس بکهیونی قراره کیونگسو رو به آدمای بد بفروشه؟

- پس اسمت کیونگسوئه...

بکهیون با صدای محکمش کنجکاو به کیونگسو زل زد:

- جونگین کیه؟

- جونگین دوست پسر کیونگسوئه...

کیونگسو جواب داد:

- جونگین خیلی خوشتیپ و مهربونه... اون همیشه مراقب کیونگسوئه و برای همین کیونگسو خیلییییییی عاشقشه...

- می برم به دوست پسرت پَسِت می دم...

بکهیون رفت و پشت فرمون ون نشست:

- پس هر اتفاقی که امروز افتاد رو فراموش می کنی... تو ما رو ندیدی... شیر فهم شد؟

- چرا؟... رئیس بکهیونی آدم بدیه؟

- آره... برای همین نباید با ما باشی...

بکهیون ادامه داد:

- بگو کجا زندگی می کنی.

I PROMISE YOU

- جووووووونگییییییییییییییینننننننننننننننن!!!!!!!!

کیونگسو تا از ون به سمت خونشون بیرون پرید شروع به گریه کردن کرد... جونگین به سرعت بلند شد و دوست پسرش که به سمتش می دویید رو توی آغوش گرمش گرفت...

- جونگیییییین... دلم برات تنگ شده بودددددددد!!!!

- خدایا... کیونگسو!.. این همه مدت کجا بودی؟! همه جا دنبالت گشتم! خیلی نگرانت شده بودم!

جونگین کیونگسو رو انقدر محکم بغل کرده بود که انگار هیچ وقت قرار نیست اجازه بده بره...

- خدا رو شکر که اینجایی!

کیونگسو از بغل جونگین بیرون اومد و با دستاش صورت جونگین رو قاب گرفت... خیلی نرم لب هاش رو بوسید و دوباره به بغل جونگین برگشت... جونگین بین عذرخواهی هاش و به دنبالش، شکرگزاری از خدا، لبخند میزد... خیلی خوشحال و سپاس گزار بود که حالا جای کیونگسو امن بود و حس می کرد ناراحتیای توی سینش ناپدید شدن...

- رئیس بکهیونی به کیونگسو کمک کرد که پیش جونگین برگرده!

کیونگسو به ون مشکیی که حالا توی خیابون غیبش زده بود اشاره کرد:

- رئیس بکهیون یه مافیای خوشتیپه و موهای قرمز کمرنگ داره و خیلیییی خفن به نظر می رسه! و خیلی ترسناکه اما مهربونم هست! اون به کیونگسو اینو داد!

از کوله پشتی کوچیکش کارتی رو بیرون اورد و به جونگین داد تا بخوندش:

رئیس بیون بکهیون

مافیا / صاحب مغازه اسباب بازی فروشی

راه ارتباطی: 82XX XXXX YYYY +

- رئیس بکهیون به کیونگسو گفت که می تونه براش کار کنه! اون یه مغازه اسباب بازی فروشی خیلیییییی بزرگ داره! کیونگسو دوست داره با کلی اسباب بازی کار کنه! مثل تفنگای اسباب بازی و ماشینای اسباب بازی و رباتاااا!... این خیلی خفنههه!

جونگین خنده ای کرد و همزمان که کیونگسو رو به داخل خونه راهنمایی می کرد گفت:

- اوه... آره واقعا... پس وقتی که رفته بودی بیرون درخواست کار دادی. هوم؟

- آرههه!

کیونگسو گردن جونگین که بهش نزدیک تر شده بود رو بغل کرد... لباش رو جمع کرد:

- کیونگسو قراره توی اسباب بازی فروشیی که کنار فروشگاهی که جونگین توش کار می کنه هست، کار کنه!!!!

جونگین خندید:

- بچه ی آب زیر کاه

- جونگین از دست کیونگسو عصبانیه؟

- اوممممم... یکم

جونگین در رو باز کرد و اجازه داد دوتاشون وارد خونشون بشن... دوست پسرش رو روی صندلی گذاشت... جلوی پسر چشم درشتش ایستاد:

- اما نه زیاد... چطوری می تونم برای مدت زیادی ازت عصبانی باشم؟

کیونگسو پرسید:

- جونگین خیلی نگران کیونگسو بود... مگه نه؟

ببخشید جونگین... کیونگسو دیگه این کارو نمی کنه... قول میده...

- واقعا؟ قول؟

کیونگسو مشتاق سرش رو تکون داد:

- قول!

- خیلی خوب... باورت دارم

جونگین شونه کیونگسو رو گرفت:

- و بهت اعتماد دارم... از این به بعد باید مسئولیت پذیر باشی کیونگسو... می دونم که هنوزم چیزای زیادی وجود داره که از این دنیا یاد بگیری پس بهتره همیشه به حرف جونگین گوش کنی...

- بله جونگین!

کیونگسو مشتش رو تو هوا بلند کرد:

- کیونگسو دیگه زمین دستشویی رو کثیف نمی کنه... کیونگسو دیگه خونه رو شلخته نمی کنه... کیونگسو یاد می گیره چطوری آشپزی کنه و خونه رو تمیز می کنه... کیونگسو قراره دوست پسر خوبی بشه و اینجوری جونگین تاابد عاشق کیونگسو می مونه

جونگین با لبخند عریضی که روی لبش داشت، دستش رو سمت موهای کیونگسو برد و بهمشون ریخت و دماغشون رو بهم زد:

- من خیلی عاشقتم... تو رو همون طوری که هستی دوست دارم

گونه ی کیونگسو رو بوسید:

- خدایا... من خیلی دیوونتم می خوام داشته باشمت کیونگسو

کیونگسو سرش رو چپ و راست کرد وطوری جونگین رو به عقب هل داد که جونگین حس کرد رد شده...

- الان نه! کیونگسو گشنشه... جونگین می تونه برای کیونگسو غذا بپزه؟ اوه! کیونگسو دلش می خواد پاستا با سس گوجه و پنیر بخوره!

از صندلی پایین پرید و پا برهنه داخل آشپزخونه رفت...

جونگین فقط می تونست آهی بکشه... دنبال کیونگسو راه افتاد:

- خیلی خب... اول دستات رو بشور... صابونم بزن... دستمال توالت رو نکش... نه! در یخچال رو همین جوری باز نذار و برو!

I PROMISE YOU

زمان حال

- ریه هاش، قلب و مغزش وضعیت پایداری دارن... توی شرایط خوبیه... لازم نیست نگرانش باشی جونگین...

دکتر سهون - دکتر کیونگسو- با لبخندی که داشت رو به جونگین گفت و جونگین هم بهش لبخندی زد... وقتی که کیونگسو شروع به داد زدن کرد، جونگین از جاش پرید... فلز سرد استتوسکوپ روی سینه ی کیونگسو بود...

- سرده! سرده! سرده!

کیونگسو بی‌قرار روی صندلی‌ش لرزید... جونگین وقتی دکتر لباس دوست پسرش رو روی پوست لختش کشید، با محبت شروع به بهم ریختن موهای کیونگسو کرد...

دکتر سهون پرسید:

- هنوزم سرده؟

- نه دیگه دکتر سهون! مرسی که کیونگسو رو چکاپ کردین!

جونگین تعظیم کرد و گفت:

- خیلی ممنونم دکتر سهون...

- خواهش می کنم... وظیفمه

دکتر با مهربونی پاسخ داد...

- مطمئن شو که کیونگسو ویتامین هاش رو حتما بخوره و رژیمش رو رعایت کنه... باشه؟

- حتما... ما هفته دیگه هم به اینجا میایم...

کیونگسو با قدم های با نشاطی که بر می داشت دستش رو توی دست دوست پسرش گذاشت و با هم از ساختمون مطب بیرون رفتن... جونگین از گوشه ی چشمش نگاهش کرد و وقتی لبخند درخشان کیونگسو رو دید، لب هاش به سمت بالا متمایل شدن... دیدن کیونگسوی خوشحال، خیال قلبش رو راحت می کرد و نمی تونست لبخند زدنش رو متوقف کنه...

- چون امروز رفتار خوبی توی مطب دکتر داشتی می تونی هر آرزویی که داری رو ازم بخوای...

کیونگسو سرش رو سمت دوست پسرش چرخوند و گفت:

- واقعاا؟!! هر آرزویی که دارم؟ کیونگسو آرزو ها رو دوست داره!

- آره... هر آرزویی...

جونگین با لبخند گفت:

- لطفا انتخاب کن... دلت می خواد جونگین چی بهت بده، پرنس کیونگسو؟

کیونگسو لبخندی زد و قلبش با اسم پرنس گرم شد... از توی کتابا و تلوزیون دیده بود پرنسا چطورین... جونگین بهش گفته بود پرنسا آدمای خاصی هستن... پس این به این معنا بود که خودش هم آدم خیلییییییییییی خاصیه...

جلوی مغازه اسباب بازی فروشیی که مال بکهیون بود ایستادند... کیونگسو پشت ویترین مغازه می تونست ربات های غول پیکری که خیلی خیلی دلش می خواست داشته باشه رو ببینه...

- پرنس کیونگسو یه ربات جدید می خواد؟

کیونگسو کمی فکر کرد و با تمرکزی که داشت ابروهاش رو تو هم برد... به دوست پسرش نگاه کرد و آروم سرش رو به چپ و راست تکون داد:

- پرنس کیونگسو ربات جدید دوست نداره جونگین!

جونگین قبل اینکه دوتاشون رو به مغازه کتاب فروشیی که مجاور اسباب بازی فروشی بود هدایت کنه زیر لب گفت:

- اوه!

خب پس نظرت در مورد دفتر رنگ آمیزی چیه؟ پرنس من دفتر رنگ آمیزی می خواد؟

کیونگسو خنده ای کرد و دوباره سرش رو به چپ و راست تکون داد:

- کیونگسو توی خونه کلیییییییی دفتر رنگ آمیزی داره!

- پس اون وقت چی می خوای؟

جونگین پرسید:

- یالا... بهم بگو...

کیونگسو با خجالت لبخندی زد و این پا و اون پا کرد... هم زمان که با دستش بازی می کرد، من من کرد... الان دلش چیزی رو می خواست که خیلی خجالت می کشید بلند به دوست پسرش بگه... این مواقع کیونگسو خیلی با نمک می شد و جونگین با علاقه بهش نگاه کرد...

- خیلی خب... می تونی توی گوشم بگی... چشمام رو می بندم...

کیونگسو قبل اینکه سرش رو به گوشای جونگین نزدیک کنه و آرزوش رو توی گوشش زمزمه کنه، به اطراف نگاهی انداخت و چک کرد که کسی بهش نگاه می کنه یا نه...

- لطفا کیونگسو رو کول کن چون کیونگسو عاشق کولی گرفتنه...

جونگین لبخندی که داشت روی لبش شکل می گرفت و پنهان کرد... سرش رو در سکوت تکون داد... خم شد تا کیونگسو پشتش سوار بشه... دوست پسرش رو بالا کشید و همزمان که کیونگسو دستش رو دور گردن جونگین حلقه می کرد، جونگین رون کیونگسو رو گرفت...

- تو سنگینی... می دونستی؟

وقتی که کیونگسو سرش رو توی گودی گردن جونگین فرو برد، جونگین با لبخند درخشانش گفت:

- آخخخخ... انگار دارم خوک می برم...

- کیونگسو خوک نیست!

کیونگسو پاش رو تو هوا تاب داد و گفت:

- کیونگسو یه پرنسه!

- خیلی خب؛ خیلی خب... پرنس کیونگسو...

جونگین خر خری کرد... چشماش رو چرخوند و زیر لب گفت:

- تو واقعا خوش شانسی که من خیلی عاشقتم...

- چی؟!

- هیچی

- اما جونگین یه چیزی گفت!

- نوپ، جونگین اصلا چیزی نگفت!

کیونگسو پشت جونگین تکون خورد... خودش رو کشید و به جلو هل داد... پاش رو طوری توی هوا تاب داد که انگار جونگین یه اسب آماده حرکته!...

- اسببببب! اسبببب! اسببب!

- اوه خدایا... این کارو نکن!... بس کن!

- اسببببب! اسبببب! اسببببب!!!

جونگین از بدبختیش آهی کشید و مردمی رو که بدگمان بهش زل زده بودن نادیده گرفت... عادت کرده بود به افکار مردم اهمیت نده... لبخندی زد و اجازه داد دوست پسرش مثل یه گاوچرون ازش سواری بگیره...

- اسببببب! منو ببر خونه... اسب جونگین! آرههههه

به خاطر اون بود... همه چیز به خاطر کیونگسو بود...

فقط کیونگسو.





ادامه دارد...

Continue Reading

You'll Also Like

80.5K 9.1K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
5.7K 747 6
شیومین برای اینکه یه گرگ سفید اصیله انتخاب می شه تا با پسر رئیس قبیله چن ازدواج کنه. همه چی خوبه تا وقتی که مادر شیومین پیدا می شه و ........
4.5K 1.1K 16
𝐠𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝘰𝘮𝘦𝘨𝘢𝘷𝘦𝘳𝘴_𝘍𝘭𝘶𝘧𝘧_𝘳𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤_𝘩𝘢𝘱𝘱𝘺 𝘦𝘯𝘥 🌈𝐜𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤🧸🍫💕𝐇𝐮𝐧𝐡𝐚𝐧🦋☁️✨ 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐛𝐲:𝘚𝘢𝘬𝘶𝘳𝘢𝘱𝘪𝘯...
90.6K 12.9K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...