Feuille morte.

Oleh polargreen

3K 1.2K 272

Feullie morte: در فرانسوی به نارنجیِ متمایل به قهوه‌ای که عمیق‌تر و قرمزتر از چرم، زردتر و عمیق‌تر از ادویه و... Lebih Banyak

یکم: میانِ خرابه‌ها.
دوم: عطرِ گندم، لمس‌ها.
چهارم: دردِ زنانگی.
پنجم: بوسیدمت، مُرده بود.
ششم: تنها مقصد.
هفتم: تو، رویا، مرزهای تنت.
هشتم: جدایی، اولین رنگِ مرگ.
نهم: سبز شد، بهار شد.
دهم: تراژدی، زندگی، پایان.

سوم: خیابان‌های بدون تابلو.

257 122 19
Oleh polargreen

رویای من افتاد، میانِ ریل های قطار.

سوتِ قطار گوشِ همه رو دردناک کرد و با بیشترین سرعت از ایستگاه محو شد، طوری که انگار هرگز نبوده.
مثلِ باقی چیزها،
مثلِ عشق، رنگ، امید.

مدت‌ها بود که حتی قطارها هم بی‌فایده بودند، چون مقصدی به جز شهرِ کناری نداشتند.
شهرِ کناری هنوز یک سری خوبی داشت، چندنفری مرفه باقی مونده بودند و گندم و دارو پیدا میشد، اما چه فایده؟

چانیول به برگه‌ی توی دستش نگاه کرد، باید با قطارِ بعدی می رفت.
مطمئن نبود که سکه های پس اندازش کفافِ داروهای مینجی رو بده و حتی پولِ برگشت براش باقی بمونه، اما از یک جایی به بعد باید با تمامِ باقی مانده‌ی توانش زندگی می‌کرد.

نشستن روی نیمکتِ فلزی بعد از نه ساعت کارِ بی وقفه، استخوانهای کتف و کمرش رو می‌سوزوند اما چاره ای نداشت، مثلِ باقی مردم.

صدای فریادِ زنی که یکی از سربازهای اسلحه به دست رو مخاطبش قرار داده بود بلند شد:" ما خوشبخت بودیم، همه چیز داشتیم، چرا می‌خواید همه مثلِ خودتون بدبخت باشن؟"

اما صداش زودتر از هرچیزی با مشت و لگد خفه شد و به سمتِ دیگه ای کشیده شد.
حقیقت رو می گفت،
اونها همه چیز داشتند.

یک سری کم توان تر از قشرِ دیگه بودند اما باز هم شرایط‌شون بهتر بود تا اینکه کمونیسمِ افراطی بینِ چندگروه رواج پیدا کرد.
این مسئله به حدی بزرگ شد که حتی جنگِ داخلی پیش اومد و همه چیز سقوط کرد و به تباهی کشیده شد.

-" گرسنمه مامان!" با صدای ناله‌ی بچه‌ای که همون نزدیکی بود آهی کشید.
دستش رو توی جیبش برد، هیچ چیز نداشت.
تلاش کرد گوشهاش رو کر نگه داره، چشمهاش رو ببنده اما موفق نبود.

چون شنید، زمزمه‌ی شعرش رو.

ژاکتِ مشکی ای به تن داشت که سفید بودنِ پوستش رو چنددرجه بیشتر نشون میداد، لبهاش بخاطرِ سرما، رنگیِ میونِ گچی و صورتیِ ملایم داشتند و به طرزِ بی رحمانه ای تمامِ رنگ های مُرده رو توی وجودش جای داده بود.

لبخندی به پسربچه ای که کنارش ایستاده بود و تا زانوهاش می‌رسید زد،
پسربچه طوری که انگار تا به حال لبخندی ندیده، تلاش کرد ماهیچه های صورتش رو به همون شکل کش بده اما موفق نشد.

بکهیون که رنگِ موهاش هنوز هم برای مرد یک معما بود خواست خم بشه و روی زانوهاش بشینه تا به صورتِ بچه دسترسیِ بیشتری داشته باشه اما سر خورد،
هیچکس متوجه نشد چطور و چرا،
اما سر خورد و افتاد...

تنها لبخندی که چانیول در تمامِ دنیا می‌تونست پیدا کنه، میونِ ریل‌های قطار افتاده بود و نفهمید که چطور خودش رو به اونجا رسوند،
پایین رفت،
روی ریل‌ها ایستاد و بدنِ زخم شده‌اش رو توی آغوشش فشرد و بلندش کرد...

جلوی چشمهای بی تفاوت و مُرده‌ی همه،
اون رویاش رو نجات داده بود،
به سختی همونطور که بدنِ پسر توی آغوشش بود خودش رو بالا کشید و به سکو رسوند و با لباسهای مشکی‌ای که خاکی‌تر از هر زمان بودند،
با قدرتی که با توجه به گرسنگیِ یک روزه اش نمی‌دونست از کجا آورده، قدم برداشت.
توی خیابان های خاکستری قدم برداشت،
طوری که انگار هیچکس زنده نبود به جز خودشون.

🍁🍁🍁🍁

-" تا زمانی که تابلو داشت اسمش خیابونِ سجونگ بود، الان همون خیابونیه که جلوش یک بنز رو آتیش زدن..." پسرِ زخمی زمزمه کرد و چشمهاش دوباره روی هم رفتند.
نه از روی درد، از روی آرامش.

آغوشی که سه سال با حسرت، معجزه وار انتظارش رو می‌کشید، نجاتش داده بود و حالا داشت به خونه می‌بردش.
از نیمه‌های بازِ پلکش، زاویه‌ی جدیدی از صورتش رو بررسی کرد.

چونه‌اش، ته ریش‌هاش که باز هم سنش رو بالا نبرده بودند، پفِ زیرِ چشمهاش و مویرگ‌های قرمزشون.

وقتی که پله‌ها رو بالا رفت و چانیول بدنِ آسیب دیده‌اش رو روی تشک قرار داد، بخاطرِ دردِ زانوش آخی گفت و اخم کرد.
-" همینجا باش، من برای زخمهات یه چیزایی میارم."

-" نه نیازی نیست."

-" همسرم توی خونه فکرکنم یه چیزایی داشته باشه، اینجوری که نمیشه."

بکهیون لبخندِ تلخی زد که چانیول تا حدودی متوجهِ تفاوتش شد:" نه، نیازی نیست. من یه برادر دارم که مراقبمه، اون برمیگرده."

-" پس من زودتر میرم." چانیول زمزمه کرد و با نگاهِ آخری که به پسر انداخت، از خونه اش خارج شد.

دوست داشت قدمهاش رو روی زمین بکشونه و پیشِ مینجی برگرده،
یا به ایستگاه بره و منتظرِ قطارِ بعدی بمونه.
اما هیچ چیز درست به نظر نمی‌رسید، نه برگشتن پیشِ مینجی و نه رفتن به شهر.

انگار تنها چیزِ درست این بود که به دیوارِ ریخته شده‌ی پشتِ سرش تکیه بده و منتظرِ برادرِ پسر بمونه تا خیالش راحت بشه.
شاید حتی شروع به آواز خوندن می‌کرد و می‌تونست صداش رو بشنوه.

اما به یاد آورد سه سالِ قبل، قول داده که اجازه نده خودش و مینجی بی‌کس تر از اینی که هستند بشن.

پاهاش رو دنبالِ خودش کشوند، هرچند تردیدی که روی قلبش سنگینی می‌کرد مثلِ زنجیر دورِ پاهاش بسته شده بود.

🍁🍁🍁

-" هیونگ اومدی؟" بکهیون با شنیدنِ صدای در پرسید و چشمهای خوابالودش رو باز کرد.
وقتی تاریِ دیدش از بین رفت، چانیول رو دید.
-" هیونگت نیومد."

بکهیون با شرمندگی نشست و سرش رو پایین انداخت:" معمولا دیر میاد."

-" یکِ شبه."

-" اوه.." با تعجب زمزمه کرد.

چانیول پانسمان و سنجاق رو کنارِ تشک گذاشت و بعد هم ظرفِ سیب زمینی رو.

-" من نمی‌تونم بمونم اما تنها بودنت زیاد درست نیست، پانسمانِ زانوت که تموم شد، صندلی بذار پشتِ در..." با اتمامِ جمله‌اش خواست دوباره به سمتِ در بره که با حرفِ پسر جا خورد.
-" یه زمانی هم مدام از پیشِ دوستات فرار می‌کردی و می‌رفتی کتابخونه.."

با تعجب سرش رو برگردوند و بهش خیره شد:" ما همدیگه رو می‌شناسیم آقای بیون؟"

-" نـه، من شما رو می‌شناسم..."

باز هم تناقض‌هاش...
یک لحظه عامیانه حرف میزد و لحظه ای بعد محترمانه.

ادامه داد:" مدت‌ها از بالای پله‌های دانشگاه می‌دیدمت... کتابهای جامعه شناسی‌ت بزرگتر از تمامِ رویاهای من بودن پس هیچوقت نزدیک‌تر نیومدم."

چانیول متوجهِ حرفهاش نمیشد، پس جمله ای که سرِ زبونش اومد رو بدونِ هیچ فکری جاری کرد:" درهرصورت اون روزها از بین رفته و الان لبخندهای تو از تمامِ رنگهای جهان پررنگ ترن... "

و بعد رفت درحالی که پسر می‌خواست بهش بگه:" اما تو به من نزدیک شو."

Lanjutkan Membaca

Kamu Akan Menyukai Ini

94.8K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
140K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
428 130 3
کاپل : سکای، چانبک ژانر : فلاف، رمنس، اساطیری نویسنده : تام -خلاصه : جونگین برای موندن توی قصر کریستالی و بلوریِ مادرش، زیادی کنجکاو و سر به هوا بود...
7.8K 1.6K 25
"LOTE" Writer:"Lony" Couple:"Yeonbin_Chanbaek" Genre:"Romance"Smut"School Life" "سوبین از روز اول دانشگاه به هر سمتی که خواهر و برادر چوی میرن نگاه م...