بوی باروت، طعمِ سیبزمینی های ذغالی، رنگِ خاکستر و آهنگِ صدای تو...
گاری رو جلوی درِ چوبی رها کرد و شونههای دردناکش باعث شدند که خم بشه و شکمش رو به دستهی فلزیِ گاری تکیه بده.
با حسِ سوزشِ شکمش، آهی کشید و با چشمهای قرمز از خستگی، گونیهای سیبزمینی رو روی زمین پرت کرد.
نگاهی به آسمانِ خاکستری انداخت و پوزخند زد.
گونیهای کِرِم رنگ و زمخت، بندهای انگشتانش رو زخم کرده بودند و تمامِ حسی که توی وجودش داشت، درد بود.
سیب زمینی ها رو کشون کشون به انبار منتقل کرد و قابلمهی رنگ و رو رفتهای که یک گوشه افتاده بود رو برداشت.
سه تا از سیب زمینی ها رو داخلش انداخت و دست های خاکی و گل آلودش رو به شلوارِ مشکیش مالید.
با ناامیدی از انبار بیرون رفت و وقتی که بوی گرد و خاک توی بینیاش پیچید، اخمی کرد و صورتش رو جمع کرد.
چشمهاش رو بست تا فشارِ بیشتری بهشون نیاد و وقتی که شدتِ وزشِ باد کمتر شد، پلکهاش نیمه باز شدند.
طلایی بود یا خاکستری؟
مشکی بود یا قهوه ای؟
قدرتِ بیناییاش درست یاری نکرد، گرد و خاک های مزاحم...
فقط حسش کرد، رد شدنش رو با قلبش حس کرد و صدای قدم هاش رو به خاطر سپرد.
و آهنگِ صداش...
شعر زمزمه میکرد.
🍁🍁🍁🍁
سیب زمینیها رو با چکه چکه های ناکافیِ آبی که باز هم گلآلود بود، شست و وقتی که قابلمه بعد از چند دقیقه تا نیمه پر از آب شد، روی شعلهی ضعیفِ گازِ تک شعله قرارش داد.
صدای سرفهای که توی گوشش پیچید باعث شد زیرِ لب لعنت بفرسته و بعد خودش رو سرزنش کنه.
به سمتِ تختِ فلزیِ گوشهی اتاق رفت و با دیدنِ بدنِ ضعیف و لاغرتر شدهی زن، سرش رو با شرمندگی پایین انداخت.
-" امروز هم توی میدون ایستادم... جز سیب زمینی چیزِ دیگه ای پیدا نشد، اما فردا بیشتر کار میکنم، تو دووم بیار... شاید بتونم تو رو به یکی بسپارم و به شهر برم تا داروهات رو پیدا کنم."
مینجی انگشتهای لرزونش رو به موهاش رسوند تا از صورتش کنار بزنه:" نیازی نیست چانیول.."
با اتمامِ جملهاش نفس کم آورد و سرفه ای کرد.
اونها به تازگی بچهی چهارماهه ای که مینجی باردار بود رو از دست داده بودند و زن روز به روز بیمارتر میشد.
علائمِ سل، سرطان و هربیماری ای که به تنفس مربوط میشد رو داشت، اما مبتلا به هیچکدوم از اونها نبود.
همدانشگاهیِ چانیول، که از معدود آدمهای خوشبختی بود که موفق به فارغ التحصیلی در رشتهی پزشکی شده بود، بعد از چندجلسه معاینه، اسمِ بیماریِ جدیدی رو آورد.
بیماریای که تا به حال به گوشِ هیچ کدوم از مردم نرسیده بود.
پزشکها معتقد بودند که این بیماری فقط مختصِ زنهاست و هیستریا نامیده میشه.
با صدای افتادنِ درِ قابلمه، چانیول فهمید که سیب زمینیها پخته شدند و آبِ جوش سر رفته.
هوفی کشید و سیب زمینی های داغ رو توی سینیِ فلزی انداخت.
بستهی نمکی که چیزی ازش باقی نمونده بود رو توی کاسهی لبشکسته شون خالی کرد و برای همسرش برد.
پتوی نازکِ روی پاش رو مرتب کرد، سینی رو لبهی تخت گذاشت و کنارش نشست.
مشغولِ کندنِ پوستِ سیب زمینیها شد اما نگاهِ غمزده و انگشتهای زخمی و پوستپوستشدهی مینجی آزارش می دادند.
نمک رو بهشون پاچید و زمزمه کرد:" بخور، فردا تلاش میکنم برات چیزِ بهتری بیارم... هرچند پیدا نمیشه، توی خیابون امروز یه بچه رو دیدم که از گرسنگی مرده بود، شاید بهتر بود که بچهی ما هم به دنیا نیاد..."
مینجی با حرص نگاهش رو ازش گرفت اما اشکهاش جاری شدند:" برای تو بهتر شد، اینطوری راحت ولم میکنی.."
چانیول چیزی نگفت، این حالات و حرفها از علائمِ بیماریش بود و نمیتونست بهش خرده بگیره.
اون در گذشته زنِ مهربونی بود اما شاید شرایطِ زندگی به همهی اونها به نحوی زخم زده بود.
-" حالم بهم میخوره..." زن بعد از گازی که به سیب زمینی زد زمزمه کرد و شوهرش با ناامیدی سینی رو به سمتِ دیگه ای از خونه منتقل کرد.
خودش هم حالش بهم می خورد، از تمامِ طعم و رنگ های مرده و عطرهای خفه کننده که تا تهِ گلوش رو میسوزوندند.
توی آیینهی شکستهی پشتِ پنجره، به تهریش های دراومده و زخمهای صورتش نگاه کرد، خودش رو نمیشناخت.
شونهای که هنوز تارموهای قهوه ایِ همسرش بهش پیچیده شده بود رو برداشت و به سمتِ تخت رفت:" موهات رو شونه کنم؟"
مینجی با غصه سری تکون داد و شونه و دستهای چانیول شروع به نوازش و مرتب کردنِ موهای درهم تنیدهاش کردند.
-" چانیول، من میترسم.."
-" از چی؟"
-" از مرگ... دلم... شکمم.... حس میکنم توش پر از خونه.."
-" شاید منم اگه جای تو بودم همچین حسی داشتم.."
-" تو منو دوست داری، نه؟" زن با بغض پرسید.
-" دارم..." با تردید زمزمه کرد.
مینجی به آخرین ریسمانهای ممکن برای خوب شدن و زنده موندن چنگ میزد و چانیول تا حدی سنگدل نبود که بخواد این امید رو ازش بگیره.
در حالتِ عادی هردونفر میدونستند که عاشقِ هم نیستند و کوچکترین حسی به هم ندارند، اما از یک روزی به بعد، جز خودشون کسی رو نداشتند.
شونه پر از تارِ موهای زن شد...
اگر با این شرایط پیش می رفت دیگه مویی روی سرش باقی نمیموند.
-" آیینه رو میاری؟"
-" زیبایی مینجی." با لبخندِ مصنوعی زمزمه کرد و شونه رو سرِ جاش برگردوند تا زن ذره ذره مردنِ جوانیش رو نبینه.
-" ساعت چنده؟"
-" هفتِ شب."
-" می تونی یه کاری کنی؟"
-" هوم؟"
-" میشه بری ببینی مغازه ام هنوز سرِ جاشه یا نه؟"
-" درهرصورت فایدهای نداره، ما دیگه اجازهی کار نداریم...سربازها همه جا رو گرفتن."
مینجی بغض کرد:" فقط می خوام بدونم..."
چانیول هوفی کشید:" خیلی خب... زود برمیگردم."
زن سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید.
مغازهی نانواییشون، یک زمانی تنها امیدش بود.
عطرِ گندم و زندگی... که حالا با خرابهها جایگزین شده بود.
چانیول پلههای چوبی و موریانهزده رو با احتیاط پایین رفت و با وزشِ دوبارهی باد، به سرفه افتاد.
شال گردنِ مشکیاش رو دورِ دهانش پیچید و قدمهاش رو روی سنگریزه ها گذاشت.
حسِ مرگ تک تکِ لحظات و خیابان ها رو پر کرده بود و دیدنِ باقی ماندههای گذشته، کمکی به حالش نمیکرد.
باید به مینجی میگفت که مغازهی دوست داشتنیاش تبدیل به یک خرابه شده؟
گیجگاهش تیری کشید و وقتی که سرش رو بالا برد، ملاقاتش کرد.
باشکوه، صبور، پر از نقص و همزمان تحسین برانگیز.
زمزمه میکرد، شعر زمزمه میکرد...
داخلِ مغازهی اونها چیکار داشت؟
تابلوی " با لبخند وارد شوید، باز است"، کفِ زمین افتاده بود و ردِ کفشها روش خودنمایی می کردند.
میزِ صندوق از نیمه، شکسته بود و صندلیهایی که پذیرای مشتریها بودند، بیپایه افتاده بودند.
صداش رو صاف کرد:" اینجا مدت هاست بسته ست.."
پسر لبخندی زد...
چرا واقعی به نظر می رسید؟
-" می دونم..."
-" پس اینجا چی کار میکنید؟"
-" دارم فکر میکنم که چجوری دوباره میشه اینجا رو مرتب کرد و راه انداخت."
چانیول نگاهی به پسرِ عجیب و غریب انداخت، درهرصورت اونجا کاری نداشت و حرفی هم نداشت.
اما به سمتش کشیده میشد، می خواست بیشتر بدونه.
-" ما دیگه اجازهی کار نداریم... اصلا، عذر میخوام اما به شما چه ارتباطی داره؟ "
پسر دوباره با لبخندِ عجیبش گفت:" یک نفر هروقت که اینجا بود لبخند میزد.."
و دیگه هیچ چیز نگفت، چانیول هم چیزی نپرسید.
نگاهش رو به سختی ازش گرفت و با بیهودگی به خونهی سی متریش برگشت.
باید به مینجی میگفت که اون مغازه تبدیل به ویرونه شده؟
شاید دروغ همیشه چارهی بهتری بود، مثلِ تمامِ " دوستت دارم" هاش.
زمزمههای شعر توی سرش می پیچیدند...
و اون لبخند،
و رنگِ مویی که باز هم بهش دقتی نکرده بود.