You Again (Discontinued)

By dontlookforit

3.4K 555 38

پس از مدت ها سخت کار کردن، بالاخره به جشنواره ی تقدیر از استادین برتر کشور، به عنوان برجسته ترین استاد ریاضی... More

توضیحات
پارت ۱: استاد سختگیر
پارت ۲: بازم تو؟
پارت ۳: موتور جدید من [فلش بک]
پارت ۴: آدم شناسی [فلش بک]
پارت ۵: جبران [فلش بک]
پارت ۶: اثبات [فلش بک]
پارت ۷: من باهات میام
پارت ۹: مزاحم
پارت ۱۰: فکر تو
پارت ۱۱: همش بازیه [فلش بک]
پارت ۱۲: اشتباه [فلش بک]

پارت ۸: اجبار اختیاری

162 38 2
By dontlookforit

بعد از کلی جر و بحث و بیرون کشیدن فرمون از دست همدیگه و رفتن تا مرز چند تا تصادف، بالاخره ماشین پر سر و صدایی که وانگ ییبو و شیائو ژان داخلش بودند، به سلامت داخل پارکینگ پارک شد. ییبو سرش رو به طرف ژان برگردوند. "اینم خونه. حرفتو بگو بعدش هم برو!"

ژان از نفس افتاده بود. کل زمان رانندگی داشتن کشتی میگرفتن. ییبو مدام می ایستاد یا راه دیگه ای میرفت و اصرار داشت که ژان ادرس جای دیگه ای رو بده. اخر سر به زور راضی شده بود تا خونه بیارتش. آب دهنش رو قورت داد "اینجا؟ داخل دعوتم نمیکنی؟"

جوابش گوشه چشم همراه با لبخندی کج و واضحا مصنوعی بود. "فکر نمیکنم درست باشه این وقت شب یه غریبه رو تو خونه راه بدم. مگه خودتون خونه ندارید استاد شیائو؟"

اگر اون میخواست تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیوفتاده و زمان به عقب برگشته، ییبو هم میتونست باهاش تمام اون دوران رو از اول بگذرونه و این بار تصمیماتی بگیره که بعدا به خاطرشون پشیمون نشه.

ژان خودش رو جمع و جور کرد و گلوش رو صاف کرد. معلوم بود توی ماشین راحت نیست. مشخصا انتظار نداشت توسط ییبو غریبه صدا زده بشه اما اون همچنان بدون ذره ای اضطراب یا ناراحتی برخلاف چند دقیقه پیش منتظر بود تا شروع به گفتن کنه.

تقریبا تسلیم شده بود و میخواست همونجا تمومش کنه که سرایدار سمت ماشین اومد و کنار پنجره ی ییبو خم شد با پایین رفتن شیشه، سری برای ژان تکون داد و رو به ییبو گفت "سلام اقا. خوش امدید. خسته نباشید. اقا ببخشید اگه چند لحظه وقت داشته باشید یه عرض کوچیکی داشتم."

ییبو یه نگاه 'انگار انتخاب دیگه ای ندارم' (در حالی که داشت) به شیائو ژان تحویل داد، در ماشین رو باز کرد و ازش پیاده شد و گذاشت سرایدار اون رو به سمت دیگه ای راهنمایی کنه.

شیائو ژان با افکارش داخل ماشین تنها موند. در داشبورد رو باز کرد و اونجا هیچ چیزی جز چراغ قوه، دفترچه راهنما و یک سری خرت و پرت پیدا نکرد. کنار صندلی ها، توی جا لیوانی همه جا رو گشت، اما هیچ چیز قابل توجهی پیدا نکرد.

بعد از چند دقیقه ی دیگه از تنهایی، ییبو در ماشین رو باز کرد و خم شد "خودت میری خونه یا برات ماشین بگیرم؟"

قیافه ی ژان دیدنی بود.

"من...لائو وانگ..."

"خواهشا زود باش. نمیخوام دوست دخترم رو بیشتر از این معطل کنم."

اون قیافه حتی دیدنی تر هم میتونست بشه‌.

ییبو از این که میدید اون زبونش بند اومده کیف کرد حتی اگر فقط برای یه لحظه بود. "دو... س...دخت- مزخرف نگو! حتی شوخیشم قشنگ نیست. بریم بالا، باید برم دستشویی!"

از ماشین پیاده شد و سمت راه پله ها رفت. ییبو هم در ماشینش رو بست، دست به سینه به ماشینش تکیه داد و تصمیم گرفت رفتنش رو تماشا کنه. ژان که متوجه شده بود اون دنبالش نمیکنه برگشت تا نگاهش کنه. "پس چرا وایسادی؟"

ییبو کاملا جدی بود "گفتم نمیشه بیای توی خونم."

"اه وانگ ییبو! شوخیت گرفته؟ الان توی این موقعیت اضطراری کی به تو کار داره؟ اصلا فقط میرم دستشویی و بعدش میرم خوبه؟"

ییبو پایی که به ماشین نزدیکتر بود رو روی پنجه جلوی پای دیگش گذاشت و بیشتر به ماشین تکیه داد قبلا زیاد از این حقه ها خورده بود و همشون رو بلد بود. "تلاش خوبی بود. امیدوارم دفعه ی بعد شانس بهتری داشته باشی، منتها متاسفانه امشب اصلا رو مود خر شدن نیستم."

ژان دروغ نمیگفت. اون واقعا داشت اذیت میشد اما ییبو باورش نمیکرد. با صدای بلند شروع به شلوغ کردن کرد "وانگ ییبو!! چطور میتونی انقدر سنگدل باشی؟! من برگشتم و میخوام همه چیز رو درست کنم. بعد از یه مدت طولانی بالاخره فرصت پیدا کردم که بیام دیدنت اما تو ترجیح میدی اینجا به خودم بپیچم؟ این از انسانیت به دوره!"

اخم های ییبو حتی یک سانت هم از هم باز نشدند. شاید اگه ژان گای رویاهاش مثل بعضی شب ها که از شدت خستگی وسط ورقه هاش خوابش میبرد بهش این حرف ها رو زده بود از خوشحالی سکته میکرد اما الان فقط بی تفاوت سمت اسانسور به راه افتاد. همیشه کنار ژان حس میکرد یه پسر بچه ی کوچیک در وجودش بیدار میشه و الان اون بچه فقط دلش میخواست عصبانی باشه.

ژان دنبالش رفت و باهاش سوار شد. توی اسانسور فرصت خیلی حرف ها بود فقط اگه جو و حالش خراب نبود...حتی ییبو با طعنه گفت که میتونه حرف هاش رو بزنه اما اون معتقد بود موقعیت مناسب نیست. قبلش باید از چیزی مطمئن میشد. بعد از رسیدن به طبقه ی اخر ییبو بدون تردید داخل رفت و در رو توی صورت ژان که قصد دنبال کردنش رو داشت بست و باعث شد اون به در بکوبه.

"ییبو...اه وانگ ییبو تو امشب جدا بی مزه شدی. بهت که گفتم چه مرگمه. در کوفتیت رو باز کن بذار بیام تو."

صدای سرشار از افتخار ییبو از توی خونه جوابش رو داد زد "من غریبه ها رو شب ها توی خونم نگه نمیدارم. کی میدونه؟ شاید قصد پلیدی داشته باشی. اعتماد کردن این روزا خیلی سخت شده اقای شیا-"

"دست از چرت و پرت گفتن بردار و در رو باز کن! چرا نمیفهمی 'دیگه نمیتونم تحملش کنم' یعنی چی؟!" مشت های ژان یکی پس از دیگری روی در فرود میومدن و شک نداشت قطعا الان تمام ساکنین ساختمون بیدار میشن. در این صورت دو اتفاق ممکن بود بیوفته: ۱-یا اون ها باهاش درگیر میشدن و به دفاع از ییبو اون رو به عنوان مزاحم بیرون مینداختن.
۲-یا به خاطر ایجاد مزاحمت با ییبو درگیر میشدن.

در بعد از چند تا مشت دیگه باز شد. ییبو انگار که داره یه بچه رو به خاطر شیطنتش سرزنش میکنه گفت "انقدر سر و صدا نکن. این بی نظمی مخصوصا از طرف واحد من بعیده. اگه کسی ببینه سه سوته به پلیس تحویلت میدن." این رو گفت و خواست باز در رو ببنده که ژان پاش رو لای در گذاشت.

دست هاش رو به چهارچوب قلاب کرد. پسر کوچیکتر داشت به پاش فشار وارد میکرد. تقریبا موفق شده بود بره تو. سعی کرد نگاه ییبو رو قفل نگاه خودش کنه "یعنی تو اجازه میدی منو ببرن؟" ییبو بی توجه به حرف هاش سرش رو برگردوندن و سعی کرد پاش رو به بیرون هل بده اما، ژان مقاومت میکرد و تکون نمیخورد. جثه ی ریزتر ییبو با اینکه اصلا توی زورش تفاوتی نداشت اما باز هم به نفعش بود. ژان اروم اروم زورش رو زیاد کرد و بعد از اینکه ییبو یک لحظه احساس خستگی کرد محکم اون رو هل داد و هر دو به داخل پرت شدن و کف زمین افتادن. بعدش حتی لازم نبود ییبو بهش بگه که از روش بلند شه چون تا اون به خودش بیاد ژان سمت دستشویی دویده بود.

Continue Reading

You'll Also Like

53.9K 13.1K 40
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
44.6K 4.1K 24
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
448K 40.2K 88
In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چی...
91.6K 17.6K 35
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...