پارت ۹: مزاحم

179 40 12
                                    

هوای داخل اتاق سنگین بود. ییبو هرچقدر هم که سعی میکرد بهش فکر نکنه، تاثیری در کم کردن استرسش نداشت. در نتیجه مثل مادرایی که بچشون بعد از مدرسه دیر کرده مسیر مشخصی رو توی خونه رژه میرفت.

ژان هنوز از دستشویی نیومده بود. احتمالا اون هم درگیر فکر کردن به همون سوال طلایی بود.

حالا چی باید بگم؟

/باید بگم دلم برات تنگ شده بود؟ یا باید تظاهر کنم این دو سال خوش گذشته؟ باید بگم مثل احمقا دو سال منتظرت بودم تا به جاش برگردی و طوری رفتار کنی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ باید بپرسم کجا بودی؟ چه اهمیتی داره، به هر حال خیلی وقت از اون اتفاق میگذره./

اون لحظه صدای زنگ در باعث شد قدم زدنش دور اتاق متوقف بشه. سمت در برگشت. چیزی رو فراموش کرده بود نه...؟

در رو باز کرد و مامان باباش رو دید که یه جعبه شبیه جعبه ی کیک رو دستشون گرفته بودن . سوالی و کمی هم طلبکارانه نگاهش میکردن. مادرش اصلا راضی به نظر نمیرسید "چرا گوشیتو خاموش کردی؟"

ییبو دستپاچه دست توی جیبش برد و گوشیش رو بیرون اورد، شارژش تموم شده بود. همونطور که سرش پایین بود گفت "من متوجه نشدم کی خاموش شد..."

بعد از چند ثانیه متوجه شد اون ها رو همینطوری جلوی در نگه داشته. کنار رفت و کیک رو از دست مامانش گرفت و توی اشپزخونه رفت تا بازش کنه.

"من که بهت گفته بودم امشب رو پیش هم باشیم، چطور یادت نبود؟" مامانش همینطوری که کت خودش و پدرش رو به چوب رختی توی راهرو آویزون میکرد گفت.

ییبو داشت فکر میکرد چه جوابی بده که صدای باز شدن در دستشویی اومد و ناخوداگاه تهه دلش خالی شد. بالا رو نگاه کرد و طبق انتظار، وقتی ژان چند قدم برداشت و با پدرش که روی مبل نشسته بود چشم تو چشم شد، نزدیک بود جیغ بکشه.

پدرش اول تمام هیکل اون رو از نظر گذروند، شیائو ژان با کت و شلوار خاکستریش که حالا کمی چروک شده بود و موهای براق مشکی ریخته توی صورتش، مثل یه مجسمه که توی مغازه چشمگیر بوده اما حالا توی خونه جایی واسش نیست وسط هال شق و رق ایستاده بود و شوک زده منتظر بود یه اتفاقی بیوفته. پدر ییبو بعد از اسکن تمام قدش، سرش رو سمت اشپزخونه برگردوند. "معرفی نمیکنی ایشون کیه؟"

ییبو نتونست جلوی خودش رو بگیره و اب دهنش رو با صدا قورت داد تا شروع کنه که صدای مادرش مانع شد "اوه! مهمون داشتی؟ چرا بهمون نگفتی؟ اگه میدونستیم دیرتر میومدیم."

با ظاهری موقر،‌ جلوی ژان ایستاد و اون لحظه فقط سرفه ی ییبو تونست صحنه رو از حالت انجماد خارج کنه. ژان به سرعت تعظیم کوچیکی رو به هردوشون کرد "من شیائو ژان هستم، بابت این بی ادبی من رو ببخشید. من استاد سابق ییبو هستم و کاملا اتفاقی توی جشنواره دیدمش و خواستم راجع به کار با هم صحبت کنیم. دیگه داشتم میرفتم. مزاحم خلوت خانوادگیتون نمیشم. شب خوبی داشته باشید." همینطور که میگفت به سرعت داخل کتش گشت و گوشیش رو بیرون اورد.

You Again (Discontinued)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant