یک: پارت تقریبا ادبی نوشته شده پس عجلهای نخونید.
دو: پلی لیستی که استوری کردم رو حتما چک کنید و با یکی از اون آهنگها پارت رو بخونید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
25 April 2014
Time: 10:30 p.m.
تلفنو قطع کرد و روی صندلی کنار دستش گذاشت. پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گذاشت باد وحشی لای موهاش برقصه و آتیشِ سرشو خاموش کنه. باد درمانی و سرعت همیشه میتونست آرومش کنه.
با یادآوری لیام و دردی که توسط اون پسر توی قلبش جریان پیدا کرده بود، بغضش دوباره جون گرفت و باعث شد چنگی به گلوش بزنه تا بلکه بتونه اون تودهی لعنتی رو ازش بیرون بکشه.
لیامِ زین دیگه نبود اما اسمش هنوز مابین تارهای صوتیش میرقصید و سخیِ گلوی زین میشد.
حس میکرد از بلندترین برج جهان به پایین سقوط کرده. درد وحشتناکی قلب زخمیشو دربر گرفته بود و نمیذاشت درست نفس بکشه.
لیامِ زین دیگه نبود اما سنگینی عشقش یه قلب ناتوانِ دو تنی میشد!
ریههاش جوری اکسیژن رو پس میزدن که انگار میخواستن هرچه زودتر بمیرن و از درد خلاص شن. لیامِ زین دیگه نبود اما ریههای زین همچنان پس میزدن هوایی رو که نشونی از عطرش نداشته باشه و سلول به سلول زین بی نفس میشد.
بدنش سِر شده، یخ کرده بود و هنوز خفیف میلرزید. بغض توی گلوش نفس کشیدن رو براش سخت میکرد و چشمهاش بخاطر گریهی زیاد قرمز شده و میسوختن. انگار تمام اعضای بدنش به حرمت و پیروی از مرگِ قلبش، میخواستن خودشونو خلاص کنن و از این درد راحت بشن.
لیامِ زین دیگه نبود اما تمامِ زین ردپای بود و نبود اون میشد.
همیشه سعی میکرد با گول زدن خودش و تلقینِ 'لیام منو دوست داره. شاید من واسش کم میذارم' خودشو قانع کنه که مشکل از اونه که لیام بهش خیانت میکنه. اما ته تهش، توی اون لحظههای لعنت شده که با مغزش دست به یقه بود، توی انتهاییترین نقطهی تنهاییاش و گوشهای ترین بخش قلبش به خودش اعتراف میکرد که نه تنها اون دوستش نداره، بلکه توجیهی هم برای خیانتاش وجود نداره.
گاهی اوقات وقتایی که لیام پیشش نبود، به این موضوع فکر میکرد. عصبی میشد و قلبش تیر میکشید اما بازهم هربار که به شیرینش میرسید و شکلاتیای گرم و لبخند خورشید نشانش رو میدید، همهی اون افکار تاریک و دردناکش مثل ابرهای سیاهِ طوفانی از بین میرفتن و جاشونو به رنگین کمان زیبا و بزرگی میدادن.
عشق لیام با یه گوشه چشم، یه بوسه یا حتی یه لبخند، برندهی این جنگ نابرابر میشد. لب های لیام میخندیدن و لب های زین زمزمه میکردن "فدای سرش".
ماجرا، ماجرای 'ندونستن' نبود؛ زین 'نمیخواست' که از لیام دست بکشه. 'نمیتونست' که بدون اون منظم و راحت نفس بکشه. 'نمی تونست' که تمام عمرش رو سوگوارِ لیامِ از دست رفتش باشه. پس با وجود اینکه میدونست پسرش احتمالا بهش خیانت میکنه، خودشو گول میزد و باهاش میموند.
ماجرا، ماجرای 'نخواستن' بود، نه ماجرای 'نتونستن'.
قصهی 'انکارِ' عاشقانهی زین، این بود که شیرین زبونیا و دوستت دارمهای هر از گاهیِ لیام رو به دلخوشیش تبدیل کرده بود و با همونا خودشو سرپا نگه میداشت. قصهای که در اون حتی خود راوی هم باورش شده بود که معشوق دوستش داره و این خود عاشقه که کم میذاره و مشکل داره.
اما امروز تمام تلاشهاش به بدترین شکل ممکن از بین رفته بودن. قصهی زیبای زین نگذاشته بود که هیچوقت تا به امروز چنین درد وحشتناکی رو حس کنه. که هیچوقت تا این اندازه حالش بد بشه و نخواد که دیگه نفس بکشه. اما امروز زین نویسندهای بود که شخصیتهاش بر علیهش شورش کرده بودن. راویای که قهرمانش خنجرش رو تا انتها توی قلبش فرو کرده بود؛ عاشقی که خیانت معشوق رو دیده بود.
توی بزرگراه خلوت با بالاترین سرعت ممکن میروند و میذاشت صدای هق هقهای دردناکش لابهلای باد وحشی گم بشن. اونقدر توی قلبش درد رو حس میکرد که میخواست اونو بالا بیاره و تا ابد و هرگز دیگه به هیچکس دل نبنده. تا دیگه نفهمه شکستن اعتماد چقدر درد داره، تا دیگه وقتی خیانت دید نفسش تنگ نشه و قفسهی سینش تیر نکشه. زین توی اون لحظه از تمام قصه های عاشقانهی دنیا متنفر بود!
میخواست که دیگه همه شخصیتهاش رو بدون قلب خلق کنه تا شاید هیچکس مثل اون، یه روزی از شدت عاشقی به جنون و حماقت نرسه!
بغض سنگین و دردناکی که راه نفسشو سد کرده بود انقدر قوی شده بود که حس میکرد اگر همین الان فریاد نزنه و خالیش نکنه، ممکنه خفه شه. پس این صدای فریاد جان سوزش بود که گوش باد سهمگین و آسمون وحشی رو کر کرد و باعث شد آبیِ کبودِ بالای سرش با شدت بیشتری اشک بریزه و بخاطر غم پسر بیچاره شیون و زاری کنه. و زین با خودش فکر کرد که شاید معشوق آسمون هم خائن از آب در اومده که اینقدر باهاش هم درده!
(فریاد زین رو توی استوری گذاشتم)
دوباره هق هقشو از سر گرفت و با یه دستش روی صورتش کشید تا اشکاش رو پاک کنه. بخاطر پایین بودن شیشهی ماشین صورتش از اشک های آسمون هم خیس بود و موهای مشکیش به پیشونیش چسبیده بودن. تصویر چشمای خیس و ملتمس لیام مثل فیلم جلوی چشماش پخش میشدن. صدای گرم و زیباش موقع خواهش و التماس کردناش و گفتن اینکه هیچوقت زینو دوست نداشته تمام سرشو در بر گرفته بود و اونو به جنون میرسوند.
هیچکس به اندازهی زین نمیتونست اون پسر گریون رو رو درک کنه. همه چیز شبیه جنون بعد از یک کابوس بود و هیچکس بجز یک مجنون واقعی نمیتونست اونو بفهمه و احمق خطابش نکنه. اما زین اونیه که میفهمه، زینی که جز محدودهی نامحدود عشق به ادراک هر مرزی شک داره؛ یه عاشق واقعی، یه 'عشق واقعی' چیزی که ازش خیلی کم وجود داشته، شاید حسی که غایت آفرینش آدمیزاده و شاید هم حاصل یک خطای انسانی اما مطمئنا تعدادش یک در میلیونه!
تو باید حسش کرده باشی که با وجود اینکه میدونی معشوقت بهت خیانت میکنه، بازم پاش بمونی. برای اینکه هربار مثل همون روز اول با معشوقت برخورد و با چشمایی که عشق رو فریاد میزنن بهش نگاه کنی.'حماقت' نیست، 'فراموشی' نیست. ادبیات کلاسیک بهش میگه 'فنا شدن'، اشعار و رمانهای جدید "حل شدن در وجود دیگری' تعبیرش میکنن ولی زین به سادگی عشق صداش میکنه...فقط میدونه که خیلی خیلی عاشقه.
درواقع خیلی سادهست. زین با وجود همهی چیزایی که میدونه و تمام چیزایی که ازش دیده و میبینه، باهاش میمونه چون دوستش داره. بله اون میتونه بدون لیام زندگی کنه، بدون اون نفس بکشه و بخنده و درکل، اون میتونه بدون لیام به زندگی عادیش ادامه بده. اما فقط نمیخواد!
زین برای اینکه باقی زندگیشو بدون نفسِ قلبش سر کنه فقط زیادی عاشقه!
برای همینه که ترجیح میده بجای ترک کردن لیام، چشمشو روی همه چیز ببنده و فقط از بودن اون پسر شیرین و زیبا کنار خودش لذت ببره. ترجیح میده بجای نابود کردن خودش با فکر کردن به خیانتها و رفتارهای زنندهی لیام، از دوستت دارمهای گاهی به گاهیش، خندههای بهشتیش، چشمای خیره کننده و وجودِ خاص و شیرینش لذت ببره و باقی عمرشو صرف دوست داشتنِ لیام بکنه.
حس میکنه زاده شده که عاشق لیام باشه! مثل هدفی که بدون اون می تونی زندگی کنی ولی نمیتونی و نمیخوای که بیخیالش شی.
ترجیح میده کنار لیام و با بستن چشمهاش به آرامش برسه و شاد باشه بجای اینکه با از دست دادنِ اون پسر، باقی عمرشو توی دلتنگی و حسرتِ داشتنِ شکلات کوچولوش و گریه توی خلوتش بگذرونه.
مردمی که هرگز تا این حد عاشق نبودن، اسم این کار زین رو حماقت میذارن. اما این درواقع فقط و فقط عشق واقعیه و اونا بخاطر اینکه نمیتونن درکش کنن، اسمشو حماقت میذارن.
شاید بیشتر مردم، هیچ وقت حس نکردن که تمام کائنات اون هارو به اسم 'یک نفر' بخونه، که روزهای بارونی شبیه چشمهای خیس 'یک نفر' باشن و شب های مهتابی، طرح چهرهی 'یک نفر' در عمیقترین ظلمت های زندگی، که وقتی درختها شکوفه میکنن و شکوفهها باز میشن و گل میدن، وقتی ستارهها سقوط میکنن و زمین میچرخه، اون 'یک نفر' رو حس کردن یعنی چی. که در هر اتفاق بی ربط و با ربطی دنبال دلیلی برای اثبات حس اون باشی و 'اون' نباشه یعنی چی!
"لعنت بهت که هنوزم تمام وجودم اسمتو فریاد میزنه!"
داد زد و با مشت رو فرمون ماشین، درست روی عکس لیامِ خندون کوبید. دلش میخواست سر اتوبان و آسمون فریاد بکشه و خودشو خالی کنه. اونقدر فریاد بکشه تا قفسهی سینش از دردها و حرفای نگفتش خالی بشه. پس با هر فریاد، انگشتای گره خوردشو روی فرمون و رانهاش می کوبه.
"لعنت به من که با وجود اینکه میدونستم مال من نیستی همهی وجودمو بهت دادم!"
"لعنت به من که عشقتو همهجا جار زدم و بی حد و مرز برات عاشقی کردم!"
"لعنت به آسمون که طرح دستات رو داره، به زمین که طرح چشمات رو داره، به هر گل سرخی که طرح لب هات رو داره!"
"لعنت به من که توی هرچیز دنبال تو میگردم و توی هرکسی تو رو پیدا میکنم!"
"لعنت به تو که هیچوقت واست کافی نبودمممممم!"
"مگه من چی واسش کم گذاشته بودم لعنتی؟!
تویی که اون بالا نشستی، چرا ازم گرفتیش؟ چرا خیانتشو تو صورتم کوبیدی؟ توعه لعنتی که بهتر از هرکسی میدونستی بدون اون به کل این جهانِ فاکیت پشتِپا میزنم."
چند ثانیه ساکت شد و گذاشت هق هقهای دردناکش اتاقک کوچیک ماشین رو پر کنن. اگه جوجه تیغیش چشم به راهش نبود، همین امشب خودشو راحت میکرد. اما نمیتونست لویی رو تنها بذاره.
به عکس لیام روی فرمون که حالا کمی کج و موج شده بود نگاه کرد و لبخندی به تلخی زهر روی لباش نقش بست. صدای جیغهای از روی ذوق لیام، زمانی که این عکس رو روی فرمون زده بود، توی گوشش میپیچید و باعث میشد قلبش تیر بکشه.
(عکسی که روی فرمونه)
به صورت خندونش نگاه کرد که شکلاتیای خوشمزش چجوری به هلال ماه تبدیل شدن و چینهای ریز و درشت گوشهی چشمش برای قلب مجنونِ زین دلبری میکنن.
به صورت بینقص و خورشید مانندش نگاه کرد و مثل کل این دو سال زین رو به جنون کشید و اون پسر رو وادار به پرستشش کرد. صورتی که زین معتقده خدا برای نشون دادن نهایت هنر و زیباییِ قلمِ آفرینشش اونو نقاشی کرده.
به پاستیلای شیرینِ جلو اومدش نگاه کرد و با لبهایی خیس از اشک خندید. خندید چون یاد وقتایی افتاد که لیام با شیرینترین و لوسترین حالتش، برای رسیدن به خواستههاش از زین لباشو جلو میداد و وقتی پسر مو مشکی کنترلشو از دست میداد و به لباش حمله میکرد، جیغ میزد و با خنده فرار میکرد.
حالا که فکرش رو میکرد، لیام هم برای معشوق بودن زاده شده بود!
لبخندش زیاد طولانی نشد، بلکه جاشو به اشکهای سوزانی داد که با شدت بیشتری از چشمای غمدیدش پایین ریختن و پوست یخ زدهی صورتشو سوزوندن. خیلی درد داشت...از دست دادن معشوق خیلی درد داشت.
"لعنت به من که هنوزم عاشقتم و میپرستمت لیامممممممم!"
سرشو کمی از پنجره بیرون آورد و به سمت بالا گرفت. فریاد زد، جوری که انگار اگر اینو به آسمون بگه، آبی گریون بالای سرش میتونه حرفشو به لیام برسونه. فریاد زد، جوری که سوزش گلوش امونشو برید و گوشهاش از غمِ صداش کرد شدن. به باد التماس میکرد یا به بارون، مهم نبود اگه لیام صدای چیزی که زیرپاش شکسته بود رو می شنید.
با صدای بوق بلندی که شنید، سرشو به سمت جلو برگردوند و تازه متوجه پیچ وحشتناکِ جاده و کامیونی که از جلو میومد شد. قبلا از اینکه با اون کامیون برخورد کنه، فرمونو به سمت مخالف چرخوند و ثانیهای بعد، ماشین با سرنشین غمگین و ترسیدهش محکم با صخرهی کنار جاده برخورد کرد و باعث شد ابرهای تیره فریاد بزنن و با شدت بیشتری شیون و ناله کنن.
حالا بجز صدای گریهی آسمون، هیچ صدای دیگهای نمیومد. فریادهای زین خاموش شده بودن و دیگه گریه نمیکرد. قلب بیچاره و زخم خوردهش حالا در آرامش توی سینهی پسر مجنون خوابیده بود و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکرد.
لبهایی که برای آخرین بار عشقِ لیامو فریاد زده بودن حالا با سرخی خونِ صاحبشون نقاشی شده و چشمای سرخ از اشکش بسته بودن. خون قرمزِ اون پسر که هنوزم عشق به لیامو درشون داشتن، از لابهلای انبوهِ ابریشمای سیاه اون پسر روی پیشونی، چشمها و گونههای یخ زده و زخمی زین جاری شده و اونارو رو پوشونده بودن.
مثل معروف ترین اثر یک نقاش مشهور، مثل شاهکاری که امضای خدا رو زیر تابلوی باشکوهش داره؛ بسیار عاشقانه، بسیار غمگین!
صورت سرخ از خونش روی فرمون و درست روی چهرهی خندون معشوقش افتاده اما دیگه نمیتونست دربارهی اینکه لبخندای لیام تداعی کنندهی بهشت هستن حرفی بزنه و اونو ستایش کنه. حالا صورت زیبای لیام با آخرین ذرههای وجود مجنونش نقاشی شده بود.
قلب خستش حالا بلاخره میتونست آروم بگیره. روح سنگین، عاشق و درد دیدهاش حالا از جسم زخمیش آزاد شده بود و سبکبال به سمت آسمون میرفت.
لیام طلای دروغینی بود که پسر مو مشکی تمام وجودشو در راه رسیدن بهش و داشتنش از دست داد!
"میگن موقع مرگ قویترین مخدر دنیا توی بدنت ترشح میشه، بخاطر همینه که تمام زندگیت از ذهنت میگذره. چند لحظه قبل از مردن وقتی همه چیز معلق بود و توی ذهنم پیچ و تاپ می خورد، وقتی مغزم لبریز بود و خالیِ خالی، وقتی هیچی رو حس نمیکردم و پر بودم از غلیظترین احساسات دنیا، وقتی هیچ چیز مفهوم نداشت و همه چیز قابل درک بود، توی این پارادوکس دردآور هنوزم 'تو' ثابتترین جزءِ این تن خسته بودی و قطعیترین حقیقتِ این فکر گیج از خیال."
و اینجا بود که زین تموم شد؛ درست همون طور که تمام داستانهای عاشقانهی اساطیر قدیمی تموم میشن، به زیبایی یک تراژدی واقعی.
کسی چه میدونه؟ شاید لحظات آخری که داشت چشمهاش رو میبست شونههای سنگینش رو تکوند و با خودش فکر کرد که سنگینی جنازهی تمام عشاق مردهی نمایشنامههای شکسپیر رو مدتها روی شونههاش حمل کرده!
Time: 11:25 p.m.
.
.
.
.
لویی با بی قراری جلوی خونهی زین راه میرفت و از استرس و دلشوره میخواست تمام وجودشو بالا بیاره. مشکل لویی حسِ بد قبل از وقوع حادثه نبود, مشکل این بود که هیچ حسی نداشت. انگار روحش پر از یک خلع مکنده و تنش قبل از اینکه بدونه چه خبره شده به سووَشون نشسته بود. دقایقی پیش هری هم اومده بود پیشش و از همون موقع لویی درحال زنگ زدن به زین بود اما کسی جواب نمیداد.
با زنگ خوردن گوشیش، توی جاش پرید و فوری اونو جواب داد. هری هم با نگرانی به لویی نگاه میکرد و فقط میخواست بشنوه که رفیقش سالمه.
"سلام شبتون بخیر. شما زین مالیک رو میشناسید؟"
لویی با شنیدن صدایی غریبه و کمی سر و صدا از اونور خط، لرزید و بی اختیار به هری تکیه داد. حس میکرد نمیتونه سرپا بایسته و هر لحظه ممکنه پخش زمین شه. دنیا از همین الان دور سرش میگشت و میگشت و میگشت...
"بله من برادرشم. چیشده؟ زین کجاست؟ گوشیش دست شما چیکار میکنه؟"
"ده دقیقه پیش جنازهی برادرتونو آوردن بیمارستانِ ما. لطفا برای تشخیص هویت جنازه و تحویل گرفتن وسایل باقی مونده از ایشون تشریف بیارید. تسلیت میگم."
و لویی دیگه هیچ چیز نشنید...صدای فریاد هری که اسمشو صدا میزد خیلی دور به نظر میرسید و ثانیهای بعد سیاهی تمام وجودشو در بر گرفت. راستی دنیا اصلا بدون زین میگشت؟
.
.
.
.
.
.
.
26 April 2014
Time: 8:20 a.m.
قبرستان از همیشه غمگینتر و ساکتتر بود. بجز صدای برخورد بیلها با خاک و ریخته شدنشون روی تابوتِ پسر مجنون و هقهقهای لیو و هری، و البته نفسهای تیکه تیکه و سنگین لویی دیگه هیچ صدایی نمیاومد.
آقای جونز پایین قبر ایستاده بود و با چشمایی خیس به امانت رفیقش که حالا درحال دفن شدن زیر خروارها خاک سیاه بود، نگاه میکرد. برای اولین بار توی زندگیش امانتدار خوبی نبود و حالا نتیجش، جسم بیجون داخل قبر بود. درسته که آقای جونز رسما هیچ تقصیری نداشت، اما به هرحال دوست داشتن و عذاب وجدان کار خودشونو میکردن و اون مردِ پنجاه و دو ساله رو به گریه وا میداشتن.
این خاصیته مرگه؛ همونقدر که حیات باعث میشه دائما دنبال اثبات باشیم برای اینکه مسئولیتمون رو درست انجام دادیم، مرگ باعث بازتولید 'ای کاش، های خاک خوردست.
تمام بچههای دانشگاه که حداقل یه بار دیده بودنش یا اسمشو شنیده بودن به همراه کادر دانشگاه اینجا بودن. بعضیهاشون که عاشقی کردنای زین رو زیاد دیده بودن، بیصدا اشک میریختن و از خودشون میپرسیدن که آیا لیام ارزششو داشت که عاشقترین انسان آفریده شده، حالا زیر خروارها خاک باشه؟ سوال ثابتی که در طول تاریخ از زبون آدمهای متفاوتی از معشوق پرسیده شده.
بقیه هم با صورتهایی غمگین به تابوتی که درحال غرق شدن در خاک بود نگاه و برای آرامش و شادیِ روحِ اون پسر دعا میکردن. و تمام کسایی که اونجا بودن، سر یک چیز تفاهم داشتن؛ لیام پین لیاقتِ مجنونِ خوابیده درونِ تابوت رو نداشت! جواب ثابتی که در طول تاریخ از منطق آدمهای متفاوتی صادر شده.
اما بیشتر از هرکسی، قلب پسر چشم یخی و گریون درحال مرگ بود و حتی پرندهها هم به حرمت غم بی اندازهی اون پسرِ شکسته، کوچکترین صدایی تولید نمیکردن و فقط در سکوت نظارهگر دومین مرگِ این ۲۴ ساعت بودن.
اشکهای لویی با سرعت از روی گونههای یخ زدش پایین میریختن و گودیِ زیر چشمشو به دریاچهای از غم تبدیل میکردن. پسر شیطون و پرانرژیِ دانشگاه در کمتر از ۲۴ ساعت به کوهی از درد تبدیل و انگار یه شبه، صد سال پیر شده بود.
زین قولشو شکسته بود. تنها رنگِ نقاشیِ زندگیِ لویی حالا از بین رفته بود و جوجهتیغیِ زین آروم آروم درحال مرگ بود. وابستگی و عشقش به برادرش بالاخره درحال کشتنش بود و لویی؟ هیچ مشکلی با این موضوع نداشت. دیگه هیچکاری با این دنیا نداشت و فقط میخواست یه بار دیگه توی آغوش زین جمع شه و بوسههای برادرش توی موهاشو حس کنه. پیرمرد ضعیف و شکستهی روح لویی همون طور که هر ثانیه بیشتر و بیشتر کمر خم میکرد و مچاله می شد، بیشتر از قبل توانایی کشیدن این جسم خاکی رو از دست میداد.
لوییِ نوجوون توی بغل زین هزاران دفعه مچاله شده بود. زین آغوش گرم نوجوونیهای لویی بود. لوییِ جوون کَشتیش رو به امید لنگرگاه وجود زین به دریا می انداخت. زین لنگرگاه شبهای طوفانیِ جوونیهای لویی بود. لوییِ غمگین با زین زیر ستارهها گریه کرده بود، قولِ زین سفینهی جادویی برای رسیدن به ستارهایِ لوییِ غمگین بود و صدای گریههای اوج گرفتهی لویی بدون زین، امروز که خودشو روی تابوتِ زین می انداخت.
لوییِ بدون بغلِ بدون لنگرِ بدون ستاره!
"زد داداش بلند شو بسه دیگه. بهت گفته بودم اینجور شوخیات اصلا خنده دار نیستن. زین توروخدا بلند شو لعنتی حق نداری تنهام بذاری زین بلند شو خواهش میکنم."
دیدن لوییِ همیشه خندونی که حالا مثل ابری طوفانی درحال ضجه زدن و التماس کردن بود و با انگشتای کوچیکش سعی میکرد خاک رو کنار بزنه و برادرشو بیدار کنه، دلیلی بود که همه با بغض و چشمایی گریون آرزو میکردن که کاش معجزهای رخ بده تا پسر محزون روبهروشون آروم بگیره.
نایلی که از اولش با چشمای خیس خاک رو روی تابوت میریخت، حالا اونو ول کرده بود و با کمک هری سعی داشت لویی رو از روی تابوت بلند کنه. نیو و هری با صدای بلند گریه میکردن و سعی داشتن تا لوییای رو که به طرز عجیبی قوی شده بود و تابوت رو ول نمیکرد، از اون مکعب فلزیِ لعنتی جدا کنن.
"ولم کن هری ولم کن.
مگه نمیبینی بلند نمیشه؟
تو بهش بگو. بهش بگو که تنها دلیلمه بهش بگو که باید بلند شه و شوخیش اصلا خندهدار نیست. چرا هست،، اصلا هست اگه همین الان بلند شه و بلند بلند بخنده، هست. هری توروخدا بهش بگو بلند شه من بدون زد نمیتونم ادامه بدم هری..."
این صحنه دردناکترین چیزی بود که آدمای اونجا تا به امروز دیده بودن. جوری که لویی نمیخواست قبول کنه برادرش مرده و سعی میکرد با التماس اونو بیدار کنه. چشمهاش، اون آبیهای همیشه سرخوش اونقدر سرخ بودن که انگار سربازهای آلمانی اواخر جنگ جهانی دوم، جسد خونین برادران کشته شدشون رو توی دریای چشمهای لویی به جریان کائنات سپرده بودن. همه چیز بوی خون و عشق و درد می داد و قلب همهی اون آدمها رو مچاله میکرد.
هیچکس حواسش به لیامی که با چشمای خیس چند دقیقهای بود که اومده بود و به لویی نگاه میکرد نبود. تا اینکه لویی اتفاقی سرشو چرخوند و اونو دید. هقهقاش ساکت شدن و در کسری از ثانیه، غم توی قلب و روحش جاشو به عصبانیتی بی حد و مرز داد.
با سرعت به سمت لیام رفت و قبل از اینکه هری و نیو به خودشون بیان، مشت محکمش بود که توی صورت لیام فرود اومد و اون پسر رو روی زمین انداخت. روی سینش نشست و همونطور که گریه میکرد، بی وقفه مشتای محکمشو توی سر و صورتش فرود میآورد.
میخواست به جای تمام روزهای بدون زینِ تقویمِ آیندش بزنه، میخواست به جای تموم روزهای بدون تقویم آیندش بزنه، میخواست به جای آیندهای که وجود نداشت بزنه، میخواست به جای زندگیای که از تاریخ دقیق گواهی فوت توی جیبش توی گذشته خلاصه میشد بزنه، میخواست ولی هنوز به یک سومش هم نرسیده بود که هری و نایل اونو از لیام جدا کردن.
"توعه حرومزادهی هرزه اینجا چه غلطی میکنی هاااااااااان؟
اومدی مطمعن شی که از دست داداشم راحت شدی آرههههههه؟!
اومدی مطمعن شی که میتونی از این به بعد با خیال راحت هرزگی کنی هاااا؟"
بین اشکاش فریاد میزد و رگهای برجسته و ورم کردهی پیشونی و گردنش عصبانیت وحشتناکِ اون پسر رو نشون میدادن. هیچکس سرزنشش نمیکرد. هیچکس نمیخواست بگه که با لیام درست حرف بزن یا همچین چیزی
همشون از هرزگی لیام خبر داشتن و میدونستن کاملا حق با لوییه. همشون به این فکر میکردن که لیام دقیقا با چه رویی بلند شده و اومده به مراسم خاکسپاری کسی که بخاطر اون الان زیر خاکه!
"خوب به اون تابوت لعنتی نگاه کن پین!
برادر من، تنها کسی که توی این دنیای فاکی برام باقی مونده بود بخاطر توعه حرومزاده زیر خاکهههه!
تنها خانوادهای که داشتمو ازم گرفتی...خدا لعنتت کنه پینِ هرزه."
روی زانوهاش افتاد و گذاشت گره وحشتناک توی گلوش به هقهقای بلند تبدیل شه و تنِ بیجونِ زین رو توی خاک بلرزونه. لویی غریب بود، لویی بدونِ زین بین هفت میلیارد جمعیت زمین غریب بود!
"چرا هنوز اینجا ایستادی هانن؟
برو دیگه...دیگه زینی وجود نداره که مثل یه مجنون با پرستیدنها و عاشقیاش مزاحم هرزگیات بشه پس برو و کاری که براش زاده شدی رو انجام بده."
بین گریههاش گفت و تماشا کرد که لیام هم با صدای بلند گریه کرد و روی زلنوهاش نشست.
"برو ولی از امروز هیچ وقت راحت نخواب. برو و وقتی میبوسیش و توی بغلش وا میری یادت باشه یه نفر تو آرزوی یه بوسه به گونه برادرش مرده و یکی توی بغل خاک وا رفته و تو قاتل جفتشونی! برو و هیچ وقت آروم نگیر!"
"من نمیخواستم اینطوری شه..."
پسر خیانتکار با صدایی لرزون گفت و تونست پوزخندِ لویی رو بشنوه. پسرِ شکسته با کمک دستاش از روی زمین بلند شد و آروم به سمت قبرِ نیمه پر چرخید.
"میشنوی زد؟
میگه نمیخواستم اینجوری شه...به توهم همینقدر کصشر تحویل میداد داداش؟"
با خندهی از روی تمسخر گفت و دوباره به سمت لیام چرخید. چشمای یخ زده و بی روحشو به پسر گریون دوخت و در کسری از ثانیه، به بی روحترین، ترسناکترین و جدیترین حالتِ خودش تبدیل شد.
"منو ببین پین!
تو تنها خانوادهای که داشتمو ازم گرفتی...اصلا من به درک.
زین لعنتی مجنونِ تو بود! چی واست کم گذاشته بود که این بلارو سرش آوردی هاااااان؟ جرمش چی بود که مجازات اعدام براش بریدی؟ چی رو درون تو کشته بود؟ انسانیت؟ اون که خیلی وقته توی وجودت مرده!"
حالا دوباره اشکهاش راهشونو به صورتش پیدا کرده بودن. قلبش اونقدر پر از درد شده بود که اگر گریه نمیکرد، قفسهی سینش متلاشی میشد. کاش میشد از چشمهاش به آسمون فواره بزنه، یا شاید به اعماق زمین...هرجایی که از این به بعد خونه زین میشد. اون وقت شاید انعکاس چشمهای قشنگش گاهی روی اشک چشمهاش نقش میبست و از دلتنگیش کم میکرد.
"تو لیاقت زینو نداشتی...لیاقت هیچکس و هیچ چیزو نداری.
برادر لعنتیِ من بخاطر عشقش به توعه به فاک رفته حالا زیر خاکه!
تو یه قاتل هرزهای لیام پین!"
چند ثانیه حرفی نزد تا نفسش کمی بالا بیاد. برای آخرین بار به خدای برادرش نگاه کرد و تصمیم گرفت دیگه نذاره چیزی توی دلش بمونه.
"میدونی؟...هروقت که جلوش به تو توهین میکردم، چشمای عسلی لعنتیشو بهم میدوخت و میگفت 'لولو وقتی به نفسم توهین میکنی قلبم میایسته...میخوای داداشت بمیره؟'
حالا تحویل بگیر لیام...آخرش برادرم بخاطر تو جونش رو داد...درست مثل احمقی که بود. تو هیچوقت عاشقش نبودی...و بد به حال تو!"
کمی مکث کرد و بعد با شک پرسید...
"اصلا چیزی از عشق میدونی؟"
ولی بعد انگار که دوباره به خودش اومده باشه صداش رو توی سرش انداخته ادامه داد...
"حالا که برادرمو از دست دادی، خودت خوب میدونی که هیچکس قرار نیست مثل زین مجنونت باشه!
هیچکس قرار نیست با وجود اینکه میدونه بهش خیانت میکنی همچنان دیوانهوار ستایشت کنه و نذاره آب تو دلت بمونه. تو کسی رو از دست دادی که با داشتنش تا آخرین نفست میتونستی خوشبخت باشی...
حالا برو و با خیال راحت به هرزگیت برس. دیگه زین مجنون مالیکی وجود نداره که بخواد مزاحمت بشه! گور لعنتیتو از اینجا گم کن!"
با صدایی لرزون اما قاطع و محکم حرفاشو زد اما نتونست طاقت بیاره...پس جملهی آخرشو فریاد زد و تماشا کرد که دو سه تا از بچههای دانشگاه لیامو از اونجا دور کردن.
گریشو از سر گرفت و توی نزدیکترین نقطه به آرامگاه ابدیِ برادرش نشست. تا پایان مراسم بیصدا اشک میریخت و به گودالی خیره بود که کمکم پر شد و حالا دیگه برادرشو به طور کامل داخل خودش غرق کرده بود.
"لو عزیزم...دیگه هیچکس نمونده. بلند شو بریم لطفا."
متوجه گذر زمان نبود تا زمانی که با صدای هری به این دنیا برگشت. تمام این چند ساعت توی خاطرات بیشمارش با برادرِ از دست رفتش چرخ میزد و اثباتش، اشکهایی بودن که همچنان بی وقفه از چشمش فرو میریختن. کت و شلوار سفید رنگش حالا کثیف و خاکی شده بود و لویی با هربار نگه کردن به لباس، فشرده شدن قلبشو حس میکرد.
- فلش بک -
"لولو بهم یه قولی بده. هروقت که مُردم مشکی نپوش. برام سفید بپوش و بذار روحم بیشتر از هر وقتی کون خوشگلتو ستایش کنه."
لویی اخم کرد و پس گردنی محکمی حوالهی زین کرد. این مرتیکه چطور جرعت میکرد دربارهی مرگِ تنها خانوادش انقدر راحت حرف بزنه و تم بده؟
"یعنی دو دقیقه گه نخوری امتیاز این مرحله رو از دست میدی نه؟
واقعا که خرابی زین."
پسر مو مشکی خندید و درحالی که لویی رو توی بغلش میفشرد، طبق معمول بینی و لباشو توی موهای نرم و خوشبوش فرو کرد و درحالی که ریههاشو از عطر فندوقِ نابِ موهاش پر میکرد، اون ابریشمای اعلا رو بوسید.
با این کارش لویی کاملا توی بغلش شل شد و باعث شد زین لبخند بزرگی بزنه و محکم اون جوجه تیغی نرمو به خودش فشار بده. میدونست لویی بعد از مرگ جوآنا و فیزی چقدر روی این قضایا حساسه، اما باید حرفشو میزد و از لویی قول میگرفت. مرگ خبر نمیکرد ولی زین بی خبر نمیرفت!
"جوجه تیغی نرمَم...میدونم بدت میاد اما نیاز دارم بشنوم که بهم قول میدی. باید مطمعن باشم وقتی که میمیمیرم، روحم به عنوان آخرین یادگاریش از زمین، زیباترین موجود خلقت رو توی لباس سفید میبینه. بهم قول بده لولو."
- پایان فلش بک -
لبهی کتشو توی دستش فشرد و هقهقش دل کوچیکِ گنجشکهای قبرستان رو به درد آورد. مرگ زین، لویی رو هم کشت! شاید هنوز جسمش سرپا بود اما خودش بهتر از هر کسی میدونست که دیگه این قلب ضعیف و روح فرتوت توانایی ادامه زندگی رو ندارن؛ هرچند که جسمش هم بدون قلب و روحش نمیتونست مدت زیادی دوام بیاره!
"نمیام هری...امشب سختترین شبِ زندگیِ این بِچه، نمیتونم تنهاش بذارم. اون فقط منو داره..."
هری به خوبی میدید و حس میکرد که عشقش چقدر شکسته. اما سعی کرد بغضشو مهار کنه و هرطور شده لویی رو ببره خونه.
"لویی عزیزم...میدونم چی میگی اما نمیشه که شب توی قبرستون بمونی. لطفا بیا بریم فردا برمیگر-"
"گفتم نه هری!
میری خونه و من و برادرمو تنها میذاری. میخوام باهاش حرف بزنم و بذارم درد و دل کنه. زین پیش هیچکس بجز من اینکارو نمیکنه.
برو خونه وگرنه بهت قول میدم که فردا رو هم اینجا سپری کنم!"
هری میدونست که لویی همیشه پای حرفاش میمونه و وقتی اونها درمورد زین باشن، حتی خدا هم نمیتونه مانع این بشه که لویی به حرفش عمل کنه. پس بلند شد و بعد از بوسیدن گونهی خیس لویی، از قبرستون خارج شد و عشقِ شکستشو با پیکر بیروح رفیقش تنها گذاشت.
"زد...یادته نمیذاشتی تنهایی اینجا بیام؟
میگفتی دل کوچولو و نرمت غصش میگیره و اونوقت زین دق میکنه...اما حالا اینجام داداش، اونم تنهای تنها!"
روی خاک دراز کشید و اونو بغل کرد. خداروشکر میکرد که هنوز اون سنگ قبر سفت و بیروح رو نذاشتن و لویی میتونه کمی بیشتر به برادرش احساس نزدیکی کنه.
"البته من روح جوآنا و فیزی رو اینجا میبینمااا...ولی خب همش گریه میکنن. چرا نمیتونم روح تورو ببینم؟ مگه نگفتی واست سفید بپوشم تا بتونی کون خوشگلمو دید بزنی ها؟ تو که بد قول نبودی زد..."
بینیشو بالا کشید و بخاطر درد گلوش که ناشی از بغض وحشتناکش بود آروم ناله کرد و بیشتر به خاک چنگ زد. امان از غمِ قلبِ تنها و بیچارهی این پسر...
"دنبال کدوم نشونی از قلب بی رحم اون پسر بودی که قلب من رو تا ابد دنبال نشونی خودت فرستادی؟"
اشک هاش رو پاک کرد و لبخند لرزونی زد.
"الانم مثل همیشه روت خوابیدم دیگه...پس چرا انگشتای تخمیتو لای موهام حس نمیکنم ها؟ چهار روزه موهامو نبوسیدی و نوازششون نکردی...هیچ حواست هست چجوری ریتم قلبم با نوازشات هماهنگ بود؟ الان قلبم یکی درمیون میزنه...تمام وجودم گوش به زنگه تا دوباره بوسهها و نوازشاتو حس کنه. پس کجایی زین؟"
اجازه داد اشکاش همراه کلماتش از وجودش بیرون بریزن و غنچهی گلِ درد رو روی خاک سرد بکارن.
"توروخدا منو هم با خودت ببر زد...حق نداری اینجا ولم کنی. توعه پتیاره میدونستی تا چه حد تا دسته تو قلبمی، بدونِ تو قلبم دلیلی برای تپیدن نداره...
حداقل بذار یه بار دیگه ببینمت...یه بار دیگه بغلم کن و موهامو ببوس. یه بار دیگه بذار توی آغوشت جمع شم و کصشرای احساسیای که میگی رو بشنوم. التماست میکنم زین..."
بغض توی گلوش بیشتر از این اجازه نداد حرفی بزنه. حق با لویی بود. روح جوآنا و فیزی حالا خیلی بیشتر از قبل شیون و زاری میکردن و التماسهای لویی داشت روح زینو زودتر از موعود از تنش خارج میکرد. اشکهای داغ لویی مثل دستی نامرئی سعی داشتن روح زینو از جسمِ بی جونش بیرون بکشن و به پسر گریون و تنها تقدیم کنن.
"اخه لامصب همه چیز این عالم بوی تو رو میده. خونه ی من، آدمهای دورم، خیابونهایی که ازشون رد میشم، وطنم، دستام، بغلم، گذشتم، آیندم، آرزوهام، خاطراتم، خندههام، چشمهام...تو بگو منِ بی خونهی بی وطنِ بی دستِ بی گذشتهی بی آیندهی بی آرزوی بی خنده رو چه کارم به کار دنیای زنده ها؟"
پسر شکسته حرف زد و حرف زد، التماس کرد و اشک ریخت. فریاد زد و مشتای کوچیک و سردشو روی خاک کوبید. اونقدر ادامه داد تا قبرستون در تاریکی کامل فرو رفت. تن نحیف و لرزونش بین سنگ قبرای تنها، از سرما میلرزید و روح زینو به درد میاورد.
دیگه انرژیای تو بدنش باقی نمونده بود. پس بی حرکت روی خاک توی خودش مچاله شد و بیصدا و آروم آروم اشک ریخت. روح گریون زین کنارش نشسته بود و نوازشش میکرد. اشک میریخت چون بخاطر حماقت اون برادرش توی قبرستون تاریک و سرد و در اوج بی پناهی، گریه میکرد.
"منو ببخش جوجه تیغیم...درخشش طلای دروغین چشم هام رو کور کرد...لیامی که خیلی زیبا بود و خیلی دور، اما حالا دیگه من پیشتم. برای لحظه به لحظه تا ابدیت."
لویی با اشک بلند بلند خندید و روح برادرشو بغل کرد. اگه میگفت بوسهها و نوازشهای زین بین موهاشو حس کرده بهش میگفتن دیوونه؟
روحِ غمگین زین برادرشو تا طلوع آفتاب نوازش کرد و کنارش موند. مثل تمام این سالها، حتی وقتی که بخاطر لیام حرفای لویی رو نادیده میگرفت، کنارش موند و نوازشش کرد. بوسیدش و بهش گفت که هنوزم تنها خانوادشه و هرگز تنهاش نمیذاره.
و هیچکس نفهمید چرا پسر چشم آبی از اون شب به بعد مدام با یک موجود خیالی حرف میزد، که چرا همیشه بیشترین رنگِ لباسهاش سفید بودن...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
هیچینگید بهم...من از شما داغونترم.
موقع نوشتن این پارت بعضی جاهاش از شدت دردی که به قلبم وارد میشد فقط گوشیو پرت میکردم کنار و گریه میکردم.
یا اونقدر عصبی میشدم که فقط به در و دیوار مشت میکوبیدم...
سختترین پارتی بود که به تمام عمرم نوشتم :)
امیدوارم دوستش داشته باشید.
حرفای آخرم رو توی پارت بعد میگم. پس...فعلا خداحافظ؟ :)
و یه تشکر خیلیییییییی گنده از نرمالوی شیرینم که با قلبم محشرش کمک کرد شما بیشتر زار بزنید. ممنونم نرمالو♡
porteghali
بوس تفی به همتون
-ننه زویی
--------------------------
ت.ن : چهارده جولای بیست بیست و یک یا ۲۳ تیر ۱۴۰۰)
{چهارشنبه}
(س.ن : یازده و بیست و پنج دقیقهی شب)
(ت.پ : ۱۶ جولای ۲۰۲۱ یا ۱۵ تیر ۱۴۰۰)
(س.پ : ده و هشت دقیقه شب)