🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47

LAST PART

6.6K 916 711
By Sonya_vkooker

یاحق رو بگید چپتر اخره..طولانیه صلوات بفرستید شروع کنید😔



یونگی:
هی تهیونگ..خریدیش؟

تهیونگ:
آره‌..فکر کنم پولی که توی ده سال جمع کرده بودمو دادم رفت..امیدوارم خوشش بیاد..

یونگی:
که اینطور.

تهیونگ:
مرسی برای همدردی ای که نشون دادی.

یونگی:
خواهش میکنم.

گوشی اش رو کنار گذاشت و به جونگ کوکی که با چشم های مشکوکی بهش زل زده بود ، نگاهی انداخت‌.صداش رو صاف کرد:"چیزی شده ، دونسنگ؟"
معمولا از کلمه ی 'دونسنگ' برای خر—یعنی گول زدن جونگ کوک استفاده می کرد‌ تا حواسش رو پرت کنه.

"نه هیونگی"
اون با چشمای درخشانی گفت و هوسوکی که کنارش نشسته بود ، به زور جلوی خنده اش رو گرفت.

"خوبه"
با لبخند کوچیکی گفت و نگاهش رو به هوسوکی داد که داشت تلاش می کرد حواس جونگ کوک رو از دوست پسر غیب شده اش پرت کنه.

"آره یادته اون روز—"
حرف هوسوک توسط پسر کوچیک تر قطع شد:"هوسوک این سومین باریه که داری این موضوعو یاداوری میکنی...به خدا یادمه..یادمه چقدرم خندیدیم...توروخدا بسه..."

"اوه چه زود سه بار شد...خب اها..اون روزی که با یونجون رفتیم دیدنه—"
حرفش دوباره قطع شد:"رفتیم دیدن بک کیونگی که توی کلاس بغلی بود و وقتی خواستم وارد کلاسشون شم پام گیر کرد جلوی همه خوردم زمین ، اره یادمه.این چهارمین بار بود."
جونگ کوک پوکر گفت و هوسوک مضطرب اب دهنش رو قورت داد:"خب...امتحان امروزت رو چطور دادی؟من فکر کنم خوب دادمش..یعنی...شاید نمره خوبی بگیرم..اره‌.."

"منم تقریبا خوب دادم ، قبول میشم"
جونگ کوک با لحن نا مطمعنی گفت و بعد ، هوسوک با گفتن 'خیلیم عالی' ، استارت سکوت رو زد.نگاه هر سه تاشون بین هم چرخید ، خب..دیگه؟

"راستی تهیو—"
حرف جونگ کوک با افتادن یکی از پله های اونجا ، قطع شد.جیمینی که از خود گذشتگی کرد و خودش رو از پله ها انداخت تا جونگ کوک جمله اش رو کامل نگه!!!

"چه غلطی میکنی.."
یونگی پوکر زمزمه کرد و صد البته که همه شنیدن ، بجز هوسوک.

"خب سُر خوردم افتادم..چیزیم نشد که..فقط درد داشت"
جیمین با لحن مظلومی گفت و جونگ کوک و هوسوک همزمان پاشدن تا از سلامتش مطمعن بشن.

'چرا به خودشون زحمت میدن..؟این از برجم بیفته یه خراشم برنمیداره..'
یونگی فکر کرد و با صدای نوتیفیکشن گوشی اش ، نامحسوس سمت اون رفت و برش داشت‌.

تهیونگ:
یکم دیگه میرسم ، اوضاع چطوره؟

یونگی:
خوب‌.

تهیونگ:
ممنون برای توضیح مفصلت.

یونگی:
آه..هوسوک داره مخ جونگ کوک رو میخوره ، جیمین خودشو از پله میندازه ، منم دارم نگاشون میکنم ، خوبه؟

تهیونگ:
...

تهیونگ:
توضیح نمیدادی بهتر بود...

یونگی:
به هرحال...جونگ کوک بالاخره میفهمه یه چیزی مشکوک—

"با کی صحبت می کنی هیونگ؟"
با دیدن جونگ کوکی که بالا سرش ایستاده ، اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به جیمین و هوسوکی داد که با لبخندی دردناک وضعیت رو اعلام می کردن.

"هی-هیچکس..چطور مگه؟"
با لبخند زوری ای گفت و جونگ کوک زبونش رو از داخل به لپش فشرد:"که اینطور؟ولی انگار دارید یه کاری می کنید که نمی خواید بفهمم"

صدای نوتیفیکشن گوشی اش ، کمک کننده اش بود!نه ببخشید!بدبخت کننده اش!

تهیونگ:
مواظب باشید نفهمه و..چرا نصفه تایپ کردی؟


جونگ کوک گوشی اون رو به زور از بین دست هاش بیرون کشید:"چیو نباید بفهمم؟"
با لحن ترسناکی پرسید و یونگی نگاه ترسیده اش رو به جیمین و هو—وایسا.اونا کجا رفتن؟!
'عوضیا!!حداقل منم تو فرارتون شریک میکردید!!!'
فکر کرد و اب دهنش رو قورت داد:"هیچی..چیز خاصی نیست.تهیونگ یه کاری داشت که یکمی خطرناک بود و نمی خواست تو بفهمی"

"آها؟پس چرا یکی از پیاما محتوای 'فکر کنم پولی که توی ده سال جمع کرده بودمو دادم رفت ' داره؟و چی خریده و کی قراره خوشش بیاد؟"
با لحن مشکوکی پرسید و یونگی صداش رو صاف کرد:"چیز خاصی نیست ، رفت یه چیز کوچیک بخره برای کارش.."

"کی قراره از چیزی که برای 'کارش' میخره ، خوشش بیاد؟"
قبل از این که یونگی بتونه چیزی بگه ، در خونه باز شد و صدای تهیونگ شنیده شد:"من برگشتم!"

'خب وقت فراره‌..امیدوارم موفق باشه'
فکر کرد و قبل از این که جونگ کوک بفهمه ، از زیر دستش فرار کرده بود.

"کجا بودی؟"
با لحن ترسناکی از تهیونگی که هول شده به نظر می رسید ، پرسید.البته که تهیونگ وقتی برادرش می دوید تا فرار کنه ، حرکتش رو دیده بود.وقتی که یونگی انگشت شستش رو به نشانه ی مرگ زیر گردنش کشید.

"هیچ جا..چطور مگه؟رفته بودم...رفته بودم یه سر به پک نامجون بزنم.."
تهیونگ دلیل مسخره ای اورد و وقتی با نگاه پوکر اون مواجه شد ، سنگ مانایی که توی جعبه ی کوچیکی بود رو بیشتر مخفی کرد.

"خیلی خب ، اگه نمی خواید بگید ، گیر نمیدم"
جونگ کوک با لحن تقریبا ناراحتی گفت و قبل از این که تهیونگ بتونه چیزی بگه ، رفته بود.خب نمی تونست کاری کنه ، فقط باید تا تولدش صبر می کردن.

***


چند روزی گذشته بود و جو خونه خراب بود ، هر چند مینهو و جونگ کوک هنوز صحبت می کردن.با این حال حتی مینهو هم مشکوک بود و باعث می شد جونگ کوک فکر کنه که ، چی شده که خبر نداره؟

'.امشبه؟'
جیمین لب زد و از هوسوک پرسید ، اون با سر تکون دادن ، حرفش رو تایید کرد.در این بین که جونگ کوک با هیچ کدومشون صحبت
نمی کرد ، اونا هم از فرصت استفاده می کردن و مشغول خرید وسیله برای جشن تولد اون می شدن.هر چند تفکر جونگ کوک از این رفتارشون ، این بود که اونا دیگه ازش خوششون نمیاد و این ناراحت کننده بود.البته می دونست مسخره ست چون حتی مینهویی که باهاش صحبت می ‌کرد و دوستای خوبی بودن هم مشکوک رفتار میکنه ، پس خودش رو با دلایل دیگه قانع می کرد.

در این بین که اون ها مشغول خرید ها بودن ، تهیونگ با هر دلیلی که میشد هوسوکو هول میداد بغل یونگی ، البته که هوسوک دیگه متوجه شده بود اون یه قصدی داره و هر دفعه جا خالی می داد و دفعه ی اخر ، خود تهیونگ افتاد بغل یونگی و از شانس خوبش ، لبش دقیقا رو گونه ی یونگی برخورد کرد و تا دقایقی هردو عوق میزدن.

تهیونگ که متوجه شده بود به هیچکس این وسط امیدی نیست ، سمت گوگل رفت.جایی که اگه وقتی خودش می خواست همچین کارایی رو بکنه می رفت ، نتایج خیلی بهتری می گرفت.

وقتی روش ها رو مطالعه کرد ، تنها فکری که از ذهنش گذشت ، این بود 'گوگل خداست؟'.کاش به جای انجام روش های مسخره و بی معنی یونگی ، زودتر این فکر به سرش می رسید!شاید اسمشو بزارید انتقام ولی هیچ کدوم از روش ها رو که خونده بود برای یونگی و هوسوک انجام نداد و با روش های مسخره برادران کیم پیش رفت.

در این بین جیمین ، تنها نقش شاهد رو داشت و نمی خواست کاری بکنه.اولین باری که متوجه ی واقعی بودن عشق یونگی به هوسوک شد ، وقتی بود که شنید اون داره از تهیونگ درخواست میکنه.اون موقع تصمیم گرفت عقب بکشه و جا رو به برادرش بده ، هرچند کنار اومدن سخت بود ، ولی نشدنی که نبود...

درحالی که به این چیزا فکر می کرد ، کیسه های توی دستش رو جا به جا کرد ، خرید برای تولد جونگ کوک زیادی نشده بود؟

آهی کشید و درحالی که سرش پایین بود ، تند تر قدم برداشت تا از بقیه عقب نمونه ، همون موقع ، به شخصی برخورد کرد:"آخ..متاسفم.."
زیر لب گفت و نگاهش رو به شخصی که بهش برخورد کرده بود ، داد.چند بار لب هاش رو بدون هدفی باز و بسته کرد.این یارو واقعی بود؟چرا انقدر جذاب بود..؟
"من متاسفم ، فکر کنم بی حواسی کردم"
پسری که باهاش برخورد کرده بود ، هول شده گفت.اون قد بلند تر از جیمین بود.

وقتی سکوت جیمین رو دید ، صداش رو صاف کرد و گفت:"فکر کنم خیلی شوکه شدید از این اتفاق...می خواید برای معذرت خواهی یه قهوه مهمونتون کنم؟من اینجا کار می کنم"
و به کافه ی کنارشون اشاره کرد ، حالا که دقت می کرد لباس فرم تنش بود.

"هی جیمین!!!زود باش بیا دیگه"
صدای داد هوسوک رو شنیدن هردو برگشتن سمتش.

"پس..فکر کنم خوبه...من یه روز دیگه برای جبران این میام پیشت"
جیمین با لبخند محوی گفت و اون پسر هم وقتی دید اون عصبی یا شوکه نیست ، لبخند بزرگی زد که چال گونه اش رو نشون داد:"البته ، خوشحال میشم.اسم من—"
"جییییمیییین!!!"
صدای یونگی رو شنیدن و اون باعث نصفه موندن حرف پسر شد:"آه پس..من فعلا میرم..بعدا میام اینجا ، یادت نره ها!"
جیمین گفت و بعد از برداشتن خرید هاش از روی زمین ، سمت اونا دوید و منتظر جواب پسر نموند‌.

"پس اسمش جیمین بود؟چقدر کیوت بود.."
پسر زمزمه کرد و البته که جیمین هم شنید و لبش رو گزید.

"اومدی؟اون دیگه کی بود؟داشتید راجب چی صحبت می کردید؟"
کنجکاو پرسیدن و جیمین با جواب کوتاهش ، اونا رو قانع کرد:"هیچی بهش خوردم و اون معذرت خواست"

"خیلی خب ، بیا باید بریم کیک رو بگیریم.."
تهیونگ گفت و به راهشون ادامه دادن.البته که جیمین هی فکرش سمت اون پسر می رفت ، شاید می تونست یه شروع جدید داشته باشه.حالا که هوسوک رو نداشت ، می تونست خودش رو سرگرم یه چیز دیگه بکنه.اون می تونست داستان خودش باشه.

'یعنی دارن چی کار می کنن..؟مینهو هم هیچ جا نیست..'
فکر کرد و اهی کشید ، کار خاصی برای انجام دادن نداشت ، حتی امتحانی هم نداشت تا بشینه براش درس بخونه ، با یاداوری یونجون ، اوهی گفت.می تونست به اون زنگ بزنه تا با هم برن بیرون.

توی تختش چرخ زد و دستش رو دراز کرد تا گوشی اش رو برداره ، بعد اون ، تونست اسم یونجون رو بین مخاطب هاش پیدا کنه.لبش رو گزید و بهش زنگ زد ، بعد از کمی بوق خوردن ، صدای یونجون شنیده شد:-"الو؟سلام جونگ کوکا"

"سلام یونجون ، امروز بیکاری بریم بیرون؟"
با امیدواری پرسید و صدای 'آم' کشیده ی یونجون رو شنید و به جوابش رسید:-"نه ببخشید...امروز یه کاری دارم..چطور مگه؟اتفاقی افتاده؟"

آهی کشید و بی میل به مکالمه ادامه داد:"هیچی نشده ، فقط یکمی حوصلم سر رفته بود"

-"آآه..که اینطور..ببخشید نمی تونم بیام.."
یونجون با لحن شرمنده ای گفت و بعد ، صدای کسی شنیده شد:"یونجون زود باش دیگه‌..می خوایم بریم"
صدا تقریبا اشنا بود ولی یادش نیومد ، جواب داد:"خیلی خب اشکالی نداره ، پس فعلا قطع می کنم"

-"بازم ببخشید ، خداحافظ"
یونجون سریع گفت و بعد ، صدای بوقی بود که نشون دهنده ی قطع شدن مکالمه بود.

چرا این چند وقت همه اینجوری شده بودن؟نکنه مناسبت خاصی بود؟کریسمس؟نه..تا اون خیلی مونده بود..لباش اویزون شد.چه روز—با یاداوری این که فردا تولدشه ، پوکر شد.

"جونگ کوک تو زیادی خنگ نیستی؟"
با قیافه تماماً پوکرش ، از خودش پرسید و اروم به پیشونی اش زد.حالا می تونست دلیل این رفتار های مشکوک رو بفهمه.ناخواسته یه لبخند گنده زد ، می خواستن سوپرایزش کنن؟

'بعید هم نیست ، اون از پیام تهیونگ..حتما یه چیز خاص برای کادوم گرفته‌..ولی یکمی ناراحت کننده میشه اگه خیلی گرون باشه'
فکر کرد و بلند شد ، اگه می خواستن سوپرایزش کنن، اون حتما امشب بود ، درسته؟ساعتای 12 شب دیگه باید مثل قبل می شدن.

بعد از اماده کردن لباس هاش برای برگشت از حموم ، سمت حموم رفت تا اون هم اماده باشه ، بیخیال!این یه سریال کمدی نیست با سر و وضع داغون سوپرایز شه!

"واقعا گشنم بود.."
هوسوک درحالی که از مرغش می خورد ، گفت.توی یه رستوران کوچیک نشسته بودن و تنها کسی که غذا می خورد ، هوسوک بود و بقیه فقط داشتن نگاهش می کردن.در واقع این نگاهشون براش ناراحت کننده بود ، اونا دلشون نمی خواست؟خب!فکرش کاملا اشتباه بود.

افکار تهیونگ؟اون داشت فکر می کرد اگه جلوی بقیه جونگ کوک رو ببوسه خجالت اوره یا نه؟
افکار یونگی؟داشت تهیونگ رو فحش می داد که نمی تونه یه کار ساده - انقدر ساده که خودش هم نتونست - مثل کمک کردن به رابطش با هوسوک ، بکنه.
افکار جیمین؟داشت فکر می کرد چه روزی برای رفتن به اون کافه خوبه و همچین به رفتار بامزه هوسوک لبخند می زد.

ولی هوسوک حتی فکرش هم نمی تونست بکنه اونا افکار واقعی اشون چیه ، پس تنها فکرش این بود که اونا دارن توی دلشون غصه می خورن که انسان نیستن همچین غذا های خوبی بخورن و فقط می تونن خون بخورن.معصومیت؟شاید.

در این بین ، تهیونگ با لحن پر از تردیدی گفت:"عجیبه‌...احساس کردم یه لحظه جونگ کوک خیلی خوشحاله‌.."

"یعنی چیزی فهمیده؟"
هوسوک با نگرانی درحالی که یه گاز دیگه از مرغش می زد ، پرسید.خیلی نگران.درک می کنید؟

"نمی دونم شاید ، ولی احمق که نیست ، صد در صد می دونه تولدشه و می خوایم یه کاری کنیم"
جیمین گفت و نگاهش رو بین مردمی که داشتن اونجا غذا می خوردن ، چرخوند.

"راست میگه"
یونگی تایید کرد.خب بخوایم روراست باشیم ، اصلا متوجه بحث نبود و توی افکارش غرق بود ، پس وقتی این‌ جمله جیمین رو شنید ، تایید کرد.معنیش می تونه 'هی پسرا منم گوش میدم و کاملا توجهم به شماست!' باشه.

"راستی گفتن کیک تا یه ساعت دیگه ‌کاملا اماده میشه ، تا اون موقع چیکار کنیم؟"
جیمین پرسید و تهیونگ لب هاش رو غنچه کرد و بعد به حالت عادی برگردوند و گفت:"میریم خونه ، وسیله ها رو بدیم مینهو قایم کنه ، قبل از این که ساعت دوازده بشه خونه رو اماده می کنیم سوپرایزش می کنیم و..من میبرمش سر قرار تا اون موقع."

"باشه"
هوسوک گفت و کمی از نوشیدنی اش خورد و صندلی اش رو عقب کشید:"من میرم اینو حساب کنم ، بعدش بریم؟"

"ص-صبر کن!!"
یونگی یهو با صدای بلندی گفت و همه ی افرادی که توی رستوران کوچیک بودن ، برگشتن سمتش ، سرفه ی ظاهری ای کرد و گفت:"منظورم اینه...من حساب می کنم."

"ها؟ولی..بی پول نیستم که.."
هوسوک با گیجی گفت و تهیونگ اهی کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت ، چرا وصل کردن دو نفر به هم انقدر سخت بود؟

"میخواد جنتلمن بودنشو به رخ بکشه"
تهیونگ گفت و جیمین لب هاش رو به هم فشرد و یونگی لبخند معنی داری به برادر مهربونش زد.لبخندی که برای تهیونگ از فحش بدتر بود.

"آ-آها..ا-اگه اینطوره...یعنی..نمی دونم..خودم حساب می کنم ، ممنون بابت پیشنهادت.."
هوسوک هول شده گفت درحالی که گونه اش کمی قرمز شده بود.

"ولی.."
یونگی وقتی هوسوک رفت ، پوفی کشید و روی صندلی ولو شد:"دقیقا با چه منطقی اون حرفتو زدی؟!"

"منطق برادران کیم؟"
تهیونگ با لبخند ملیحی گفت و وقتی هوسوک برگشت ، بلند شدن.

"من میرم کیک رو میگیرم ، شما برگردید.مینهو هم حتما منتظره"
جیمین گفت و بقیه از خداخواسته قبول کردن.وقتی راهشون جدا شد ، سمت شیرینی فروشی نزدیک اون کافه رفت ، بخاطر خون اشام بودنش ، این راه توی چند ثانیه طی شد و تونست اون پسری که بهش برخورد کرده بود هم ببینه که توی کافه داره کار میکنه.البته اون داشت با یکی از مشتری ها توی مغازه صحبت می کرد و ندیدتش.

شونه ای بالا انداخت و سمت مقصدش رفت ، وقتی کیک رو تحویل گرفت ، از اونجا بیرون اومد.ولی بخاطر کیک هم شده ، باید مثل یه انسان معمولی تا خونه برمیگشت تا کیک خراب نشه.یه جورایی براش خوب بود ، می تونست خوب راجب اتفاقات چند وقته گذشته ، فکر کنه.





"اون که چیزی نفهمیده؟"
تهیونگ با صدای ارومی از مینهو پرسید و اون چشم هاش رو ریز کرد:"فکر نکنم ، داشتم کارامو می کردم حواسم بهش نبود..ولی خوشحال به نظر می رسید چند دقیقه پیش که دیدمش و..فکر کنم می خواد بره جایی"

"هوم؟چطور مگه؟"
تهیونگ با کنجکاوی پرسید و مینهو بعد از مخفی کردن وسیله ها با جادویی که به تازگی یاد گرفته بود ، جواب داد:"نمی دونم ، همیشه با لباس راحتیه اما الان به طرز عجیبی خوشتیپ شده."

"پس فهمیده..یا شاید فقط می خواست تنوع—"
حرفش با شنیدن صدای پای جونگ کوک ، قطع شد.نگاهشون رو به منبع صدا دادن و جونگ کوکی رو دیدن که از پله ها پایین میاد.خب واقعا امروز با همیشه فرق می کرد.مخصوصا این چند روزی که افسرده -بخاطر سکوت بینشون- به نظر می رسید.جونگ کوک وقتی بهشون رسید، شروع به حرف زدن کرد.

"اوه سلام!!اومدید خونه؟کجا بودید؟"
جونگ کوک با لحن شیرینی گفت و همشون به یه چیز فکر کردن.
'فهمیده'

"آ-آم؟رفته بودیم یکم خرید کنیم.امروز چقدر خوشگل شدی.."
تهیونگ گفت و جونگ کوک خندید و بغلش کرد.همشون با تعجب به هم نگاه کردن ، واقعا انقدر خوشحال بود؟دستش رو بالا اورد و نوازش وار روی کمر پسر کوچیک تر کشید.

'هر روز براش تولد بگیریم؟خیلی مهربون شده!'
یونگی لب زد و مینهو بزور جلوی خنده اش رو گرفت که صدای 'پففف' گفتنش ، شنیده شد.

"به چی میخندی مینهو شی؟"
جونگ کوک با همون لحن شیرین قبلش پرسید و لبخند رو صورتش ، باعث شد مینهو از ترس ، لرزش بگیره.این دیگه چه رفتاری بود؟!!!اگه یه روز عادی بود با جمله 'به چی میخندی مرتیکه؟' رو به رو میشد.

"هی-هیچی.."
مینهو گفت و بعد ، ادامه داد:"پس من فعلا میرم یکم‌ کار دارم"
"موفق باشی دوست من"
جونگ‌ کوک با همون لبخند بزرگش گفت و مینهو تصمیم گرفت زودتر تلپورت کنه تا بیشتر با این چیزای ترسناک - از نظر خودش- رو به رو نشه.

"تو چطوری تهیونگی؟"
جونگ کوک پرسید و یونگی به ارومی صحنه رو ترک کرد تا با این موارد رو به رو نشه.هرچند تنها کسی که از این وضعیت خوشش اومده بود ، تهیونگ بود.لعنت!اون چطور میتونه انقدر خوشگل و کیوت باشه؟؟

"خوبم بیبی ، تو چطوری؟"
با لبخندی که به راحتی نشونش داده بود ، گفت و پسر کوچیک تر کمی فکر کرد:"منم خوبم.وقتی نبودید خیلی حوصلم سر رفته بود پس پاشدم یسری کار کردم"

"اوه؟چه کارایی ‌کردی؟"
پرسید و سمت دیگه ای قدم برداشتن ، اون جواب داد:"یکم کارای ساده بودن ، انجام تکالیف و...کلا کارایی که سرمو گرم کنه."

"آهان.راستی..میای امشب بریم سر قرار؟"
پسر بزرگ‌ تر با امیدواری پرسید و البته که ناامید نشد:"فکر خوبیه ، کجا می خوایم بریم؟"

"هنوز راجب این ایده ای ندارم ، هرجایی که تو دوست داشته باشی بریم ، خوبه؟"
اون بعد از کمی فکر کردن ، گفت.

"هرجا دوست دارم؟؟اوم خب...بریم اونجایی که دفعه قبل رفتیم؟"
جونگ کوک با تردید پرسید و تهیونگ ، هومی کرد:"دفعه ی قبل همه جاشو ندیدیم؟یه جای دیگه رو انتخاب کن جدید باشه"
"باشه...آهااا!شنیدم یه فیلم جدید اومده که خیلی واکنش های مثبتی داشته ، بریم سینما اون رو ببینیم؟"
ایده اش رو گفت و پسر بزرگ تر هم رد نکرد:"خیلیم خوبه پس بریم اونجا."
وقتی تصمیمشون رو گرفتن ، رفتن دنبال یسری از کار هاشون که خودتون می دونید چی ان.


***
‌‌

جونگ کوک تا حالا با کسی به طور جدی ای برای قرار ،سینما نرفته بود.هرچند اونا میخواستن برای تولدش اماده بشن ولی هنوزم این یه قرار بود.پس گوشی اش رو برداشت و وارد برنامه شد ، با سوال 'میخوام برای اولین بار با دوست پسرم برم سینما ، چیکار باید بکنم؟' شروع کرد.مردم خیلی زود شروع به جواب دادن ‌کردن.

'اوووه چه کیوت ، از اسم اکانتت معلومه پسری!من عاشق ‌کاپل های گی ام'

'مردم معمولا تو سینما چیکار می کنن؟همون کارو بکن دیگه!'

'چه سوال مسخره ای'

'خب من از یکی از دوستام پرسیدم ، وقتی میخواید پاپ کورن بخورید مطمعن باش دستتون با هم برخورد کنه!آه!خیلی رمانتیکه!'

'یه نوشیدنی بگیرید که جفتتون ازش بخورید ، رمانتیک نیست؟یه بوسه غیر مستقیم!!من این کارو با کراشم کردم ، خیلی خوبه!'

'از اونجایی که یه سینگل بدبختم ایده ای ندارم..'

'صحنه رمنسی چیزی نشون داد توی فیلم سمتش حمله ور شو و بوسش کن!نه وایسا.‌.یکم ناجوره..نمی دونم هرکار میخوای بکن'

چشم هاش رو چرخوند ، مردم چرا اینجوری بودن؟البته از دوتا کامنت بدش نیومد ، می تونست استفاده اشون کنه.با یاد اوری این که جفتشون خون اشامن ، پوکر شد ، الان هیچ‌کدوم از کامنتا به درد بخور نبود.وقتی از لباس هاش مطمعن شد ،گوشی اش رو توی جیبش گذاشت و در اتاق رو باز کرد.همون موقع با تهیونگی که جلوی در ایستاده بود ، رو به رو شد.

"اومدی؟چه خوشگل شدی.."
اون با یه لبخند ‌کوچیک گفت و پسر کوچیک تر خندید:"ببین کی اینو میگه."

"خیلی خب ،من بلیط ها رو هم گرفتم ، ده دقیقه دیگه فیلم شروع میشه ، بهتره بریم تا دیر نرسیم"
پسر بزرگ تر گفت درحالی که گوشی اش رو در می اورد تا از یه چیزی مطمعن بشه.

"باشه پس"
جونگ کوک گفت و جلوتر رفت ، هر چند راه یک ساعته برای اونا توی سه یا پنج دقیقه طی می شد.پس خیلی طول نکشید تا به سینما برسن و با موجی از پسر دختر هایی که سر قرار اومده بودن ، رو به رو شن.انگار بیشتر کاپلا به اون فیلم علاقه داشتن.

"یکم دیگه شروع میشه.."
تهیونگ زمزمه کرد و اون سر تکون داد ، زمزمه های مردم هم کم کم اروم گرفت و فیلم شروع شد.جونگ کوک با ذوق به پرده ی سینما نگاه کرد.

' لعنت!یه چیزی نشون بدید تا بتونم به تهیونگ بچسبم!'
فکر کرد و وقتی فیلم شروع شد، تمام تمرکزش رو اونجا گذاشت.

فیلم راجب یه دختر دبیرستانی بود که متوجه میشه هم کلاسی ساکت و گوشه گیرش یه خون آشامه و اوه!اون خیلی هاته!فیلم به طرز مسخره ای با اتفاقات کلیشه ای میگذشت و تقریبا اخراش بود و فاک!هیچ کاری نکرده بودن!

"آه عزیزم ، من برام مهم نیست تو انسان نیستی ، تو خودتی!من تورو دوست دارم"
دختر نقش اصلی با لحن لوسی گفت و جونگ کوک نگاه پوکرش رو سمت تهیونگ برگردوند ، اون صورتش جوری بود که انگار می خواد هر لحظه بالا بیاره ، این دیگه چی بود؟!

"اوه نه!منم تو رو دوست دارم ولی ما با هم اینده ای نداریم عشقم!"
پسر نقش اصلی با صدای مثلا جذابی گفت و چندتا دختر از بین مردم از ذوق جیغ زدن.ولی!وات!د!فاک!این خیلی لوسه.

"نههه!عشقم!!من بی تو نمی تونم!اصلا منم تبدیل به خون اشام کن!بیا با هم فرار کنیم!"
دختر با صدای جیغ جیغویی گفت و جونگ کوک نگاه پوکرش رو به پاهاش داد ، کاش یه فیلم دیگه انتخاب می کرد.نه تنها خوششون نیومده بود، بلکه هیچ صحنه ی واقعا عاشقانه ای نداشت سواستفاده کنه!

"چه فکر خوبی عزیزم!!بیا با هم فرار کنیم!دوستت دارم تا وقتی زنده ام!"
پسر نقش اصلی داد زد و دختر از ذوق گریه کرد:"عشقم!منم دوستت دارم!"
و فیلم تموم شد و چراغ های سینما روشن شد.تقریبا جفتشون به افق خیره بودن.

"آه..قش-قشنگ بود."
تهیونگ درحالی که سعی می کرد عوق نزنه گفت و جونگ کوک فقط سر تکون داد.

"ساعت..اره..ساعت چنده؟چند ساعته داریم این فیلم تُخ—قشنگ رو میبینیم؟"
تهیونگ زیر لب از خودش پرسید و گوشی اش رو در اورد تا ساعت رو نگاه کنه ، یازده و نیم شده بود.اروم اروم باید برمیگشتن!

جونگ کوک از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد:"چه خون اشام لوسی بود شخصیت اصلیش..."
زمزمه کرد و تهیونگ لب هاش رو به هم فشرد و تایید کرد.

برگشتنی ، پسر بزرگ تر از هر روشی می تونست استفاده کرد تا وقت کشی کنه.و البته که نتیجه ی تلاش هاش رسیدن به خونه اونم ساعت 23:59 دقیقه بود‌.سر وقت!

جونگ کوک هومی کرد:'می تونم بوی چندین انسان و بقیه رو حس کنم‌..‌کیا رو دعوت کردن؟'
فکر کرد و جلو رفت ، در رو به ارومی باز کرد و قبل از وارد شدن ، دستش رو مشت کرد و بالا اورد:'باید خودم سوپرایز شده نشون بدم!موفق باشی کوک!'
و وارد خونه شد ، برعکس انتظارش ، وقتی چراغو روشن کرد هیچکس نبود داد بزنه 'تولدت مبارک' یا همچین چیزی.

تهیونگ جلو تر رفت و وقتی پسر کوچیک تر دنبالش نیومد ، بر‌گشت سمتش:"نمیای؟"

جونگ کوک لب هاش اویزون شد ، نکنه اشتباه می کرد تمام مدت؟جلو رفت و گفت:"میام.."

هرچی جلو تر می رفت ، بازم خبری نبود.وقتی توی اتاقش رفت ، لباس های راحتی همیشگی اش رو پوشید ، به هرحال بنظر خبری نبود.
(اخی..اخرشم با لباس راحتی اومد😔)

از پله های خونه پایین رفت و به اطراف نگاه کرد ، حالا حتی بوی انسانی هم نمی اومد و اونو از این که توهم زده ، مطمعن می کرد.

"بقیه کجان؟"
زیر لب پرسید و سمت اتاق پذیرایی رفت ، در رو سعی کرد باز کنه که با قفل بودنش رو به رو شد.
'ها؟این چیه؟'
فکر کرد و دوباره تلاش کرد ، البته که این دفعه باز شد.حضور کسی رو توی اتاق حس نمی کرد ، خواست بره که صدای نفس ‌کشیدن کسی رو شنید.

"کی..اینجاست؟"
پرسید ، اتاق تا جایی که می دید خالی بود.نکنه اثرات اون فیلم سمی توهم بود؟!!

وقتی در پشت سرش بسته شد ، لب هاش رو با هم فشرد‌.شاید مینهو داشت اذیتش می کرد.

وقتی پلک زد ، با جمعیت زیادی رو به رو شد.چند نفر داد زدن 'تولدت مبارک' و چند نفر فقط میخندیدن.هرچند اونا با واکنش خاصی رو به رو شدن!!!!

جونگ کوکی که پوکر بهشون زل زده.یکی از جادو های مینهو بود؟برای همین حضورشون رو حس نمی کرد؟لعنت!کاش لباس راحتیاشو تنش نمی کرد!!

"چیشد؟چرا چیزی نمیگه..؟"
صدای زمزمه ها رو شنید و تونست بین اونا یونجون و چندتا از دوست های قدیمی اش هم ببینه‌.

"آ-آم؟ممنون."
با لبخند گنده و زوری ای گفت.چطور می تونست خوشحال باشه وقتی با تیشرت باب اسفنجی و شلوارک جلوشون ایستاده و همشون لباسای شیک پوشیدن؟!!کاش یه خبر میدادن!

البته که وقتی از فرصت استفاده کرد و رفت لباس هاش رو عوض ‌کرد ، خیلی خوش گذشت!یونجون بهش گفت که درگیر خرید کادو بوده و برای همین دیدنش نیومده.این براش قانع کننده بود پس معذرت خواهیش رو قبول کرد‌.

برای حفظ ظاهر هم شده همشون باید از اون کیک و خوراکی ها و غذاهای دیگه ای که اماده شده بود ، می خوردن.چون مهمون های انسانشون زیاد بودن‌.

وقتی وقته باز کردن کادو ها رسید ، تهیونگ و مینهو دوتا جعبه ی کوچیکه تقریبا شبیه جلوش گذاشتن‌.انگار هردو هم سوپرایز شده بودن از این شباهت.

"جفتتون با هم خواستگاری می کنید؟یعنی کدومو قبول کنم؟"
جونگ کوک به شوخی گفت و همه خندیدن ، هرچند مینهو صورتش رو جمع کرد:"چرا باید از تو خواستگاری کنم؟آه فکرشم ترسناکه!"
مینهو حالا با جادویی که به تازگی یاد گرفته بود ، هاله ی خودش رو مخفی کرده بود و شکل انسانی ای به خودش گرفته بود.راه می رفت و در کل ، اگه نمی دونستی فکر می کردی انسانه.

"مگه چمه؟"
چشم غره رفت و برگشت سمت دوست پسرش:"خواستگاری تهیونگو قبول می کنم"
پسر بزرگ تر خندید:"خوشحالم میکنی"

"اوووووه!!!اینجا یه کاپل داریم!!"
چندتا از دوستاش گفتن و خندیدن‌.جونگ کوک جعبه ای که تهیونگ جلوش گذاشته بود رو باز کرد و با یه گردنبند رو به رو شد.اون یه سنگ زیبا رو با عنوان پلاک داشت و...واو!!چرا انگار یه چیزی توی سنگ تکون میخوره؟؟
"ا-این..خیلی‌..خوشگل—"
قبل از این که بتونه جمله اش رو تموم کنه ، مینهو داد زد:"وات د فاک کیم تهیونگ؟!!!!"

"چته روانی؟"
تهیونگ بخاطر صدای بلندش ، با لحن عصبی ای گفت.

مینهو با عصبانیت جعبه ای که خودش جلوی جونگ کوک گذاشته بود رو باز کرد و سنگ قرمز رنگی که دقیقا شبیه سنگ مانای تهیونگ بود ، نشون داد که حتی مثل اون ، به شکل گردنبند در اومده بود.

"اوه اوه وضعیت خرابه.."
هوسوک زمزمه کرد و یونگی آهی کشید و تایید کرد.

"تو از کادوی من کپی کردی؟"
هم زمان پرسیدن و جونگ کوک بی هیچ واکنش خاصی ، به میز جلوش زل زد.

"چرا باید از مال تو کپی کنم؟من رفتم خریدمش!"
تهیونگ با اخم گفت و مینهو پوزخندی زد:"و منم ساختمش!این دست ساز خودمه!و من اینو چند روز قبل از این که تو کادوت رو اماده کنی ، ساختم."

"میگم بیاید بیخیال شیم من از دوتاشون استفاده می—"
حرف جونگ کوک توسط جفتشون قطع شد:"نه!"

"آههه..باشه...تا شما بحث می کنید کادوی بقیه رو باز می—"
حرفش بازم قطع شد:"نه!"

"پس چیکار کنم؟!"
غر زد و بعد ، تهیونگ چشم هاش رو چرخوند:"هاه..بعدا راجب این صحبت می کنیم..ادامه بده"
جونگ کوک لبخند کوچیکی از روی پیروزی زد و بعد از تشکری برای کادو های اون دو ، به کارش ادامه داد.همه چیزای مختلفی اورده بودن و بعضی ها هم شریکی یه کادو خریده بودن.البته همون حضورشون برای جونگ کوک ارزشمند بود.نامجون و سوکجین به تهیونگ گفته بودن که نمی تونن بیان به دلایلی ولی کادوش رو فرستاده بودن.

وقتی همه خواستن از کیک بخورن ، دور جونگ کوک شلوغ شد ، بحثای مختلف راجب این که چرا اینجاست ، چطور اشنا شدن و کلی سوال دیگه که دوست هاش داشتن.البته که جواب های قانع کننده ای هم نداشتن.بعضیا گیر داده بودن به این موضوع که حال اون خوب نیست و رنگش پریده و واو!نمی دونستن خون آشامه‌.

در این بین ، هوسوک کنار پنجره رفت تا به اسمون نگاه کنه ، انگاری ماه قرار بود امروز نزدیک تر دیده بشه و کیه که بدش بیاد؟درحالی که به اسمون تاریکی که تنها روشناییش ، ماه بود ، نگاه می کرد.به این فکر کرد که سال قبل همین موقع ، داشتن با جونگ کوک چی کار میکردن؟یه جشن کوچیک و دورهمی؟صد در صد اون موقع ، وقتی بهشون می گفتن 'اوه شاید باورتون نشه ولی سال دیگه یکیتون خون اشام میشه و اون یکی هم عاشق یه خون اشام میشه' انقدر بهش می خندیدن که بیهوش می شدن و وقتیم که بیدار می شدن همون شخصو تحویل تیمارستان می دادن!ولی واو!ببین کجا ایستادن!زندگی واقعا غیر قابل پیشبینیه!

"به چی نگاه می کنی؟"
صدای یونگی رو نزدیکش شنید و برگشت سمتش ، لیسی به لبش زد و با تردید گفت:"هیچی فقط‌‌..ماه..خوشگله.."
"آره ، هست"
یونگی درحالی که به صورت هوسوک نگاه می کرد ، گفت.

"فکر کنم قابلیت اینو داشته باشم که تا ابد بهش خیره شم"
هوسوک گفت و خنده ی درخشانی کرد ، پسر بزرگ تر لبخند کوچیکی زد:"خورشید می خواد به ماه خیره شه؟پس یه ستاره ی معمولی که خورشید رو دوست داره چیکار می تونه بکنه؟"
"شاید خورشید بتونه به اون ستاره هم نگاه کنه"
پسر کوچیک تر بدون این که منظور اصلی اون رو بفهمه ، جواب داد.یونگی سرش رو برگردوند و نگاهش رو به برادرش که کنار دوست پسرش ایستاده بود ، داد.اون دستش رو به نشونه ی لایک بالا اورد و 'موفق باشی' رو لب زد.

صداش رو صاف کرد:"هوسوکا...من‌...آه..خیلی خب رک میگم"
"چی رو؟"
اون با گیجی پرسید و منتظر نگاهش کرد ، چی می خواست بهش بگه؟

"من..ازت خوشم میاد...یعنی..دوستت...چیز..همون خوشم میاد..."
و دستش رو پشت گردنش برد و سرش رو پایین انداخت.وقتی جوابی نگرفت ، سرش رو با تردید بالا برد ، می تونست ضربان قلب پسر کوچیک تر رو بشنوه ، یعنی شانسی داشت؟

"تو..منو دوست داری..؟"
اون با صدای پر از تردیدی پرسید ، هرچند صداش انقدر اروم بود که اگه یونگی یه خون اشام نبود ، اصلا نمی تونست بشنوه.

"آ-آره؟"
جوابش رو به صورت سوالی ای مطرح کرد و هوسوک خندید و جلو اومد:"چرا از من میپرسی؟"
و البته که قبل از این که یونگی بتونه جوابی بده ، توسط هوسوک داشت بوسیده میشد.

'هولی شت چی دارم میبینم؟!'
جونگ کوک با دیدن اون صحنه ، فکر کرد و حتی حواسش نبود تهیونگ میتونه اون رو بشنوه.

'حقیقتا انتظار داشتم هوسوک بزنتش بعد بزنم زیر خنده‌‌‌...چرا خودش جلو اومد..'
تهیونگ غر زد و جونگ کوک خنده ی ارومی کرد ، به نظر میاد یکی دیگه هم از سینگلی در اومد!!!

'چرا به فکر من بدبخت نیستن؟'
جیمین با چهره بی حسی فکر کرد و چشم هاش رو چرخوند ، درحالی که به دیوار تکیه داده بود ، سرش رو پایین انداخت:'خب فکر کنم برنده مشخص شده...و منم بازندم..به هر حال‌‌‌...اون از اولم مال من نبود..امیدوارم حداقل خوب پیش برن..'
آهی کشید و تصمیم گرفت بره اتاقش تا کتابی که چند وقتی بود می خوند رو تموم کنه.

چند ساعت بعد ، همه تصمیم گرفتن برگردن خونه چون‌..!لعنتی سه صبحه!کیا این ساعت تولد میگیرن؟!راستش خون آشاما!

یونجون درحالی که روی شونه ی یکی از دوست های مشترکشون خوابش برده بود ، به سختی برای برگشت به خونه بین خواب و بیداری اون رو همراهی می کرد:"شش-شب بخیر کوکی.."
یونجون زمزمه کرد و جونگ کوک به خوبی شنید و حرفش رو بی جواب نزاشت.

وقتی همه رفتن ، مینهو و تهیونگ خواستن دوباره بحث کنن که جونگ کوک سریع تر حرف زد:"اوه راستی چرا اون سنگایی که دادید یه جورین انگار یه چیزی توشون حرکت میکنه؟"
پرسید و مینهو که انگار منتظر این سوال بوده ، سریع جواب داد:"اونا سنگای مانا ان.هر کدومشون یه قابلیت خاص دارن.مثلا اونی که من برات ساختم ، اگه پیشت باشه می تونه قدرت هات رو سه برابر کنه ، برای تو که استفاده از قدرت فرشته ی مرگ برات سخته ، این کمکت میکنه"
"واقعااا؟چه جالبه!!ممنونم ازتون"
جونگ کوک با ذوق گفت و تهیونگ صداش رو صاف کرد:"اونیم که من برات خریدم قابلیت تلپورت داره و‌‌‌..بعدا کار باهاش رو یادت میدم."
"چه چیزای باحالی وجود دارن!"
پسر کوچیک تر با هیجان گفت و جلو تر رفت:"چطوری همچین چیزایی رو میسازن؟من واقعا کنجکاوم!"

"خب سنگ های اصلیشون توی جاهای خاصی وجود دارن و..در کل پیدا کردنشون اسون نیست ولی این که یه قابلیت بهشون اضافه کنی دست خود کسیه که پیداشون کرده و در کل—آهه بیخیال...طولانی میشه بخوام کامل توضیح بدم..من فعلا باید برم روی یه چیزی کار کنم و دوباره میگم..تولدت مبارک"
مینهو با یاداوری این که باید بره دیدن استادش که بهش جادو یاد میده ، گفت.اون استادش در واقع یکی از دوست های خودش توی بُعد خودشه که کارش توی جادو حرف نداره.

"ممنون"
جونگ کوک تشکر کرد و اون فقط سر تکون داد و بعد ، غیب شد.

"خب ، حالا چیکار کنیم؟"
تهیونگ پرسید و پسر کوچیک تر شونه ای بالا انداخت:"نمی دونم ولی..هوسوک گفته بود ماه امشب خیلی خوشگل تر دیده میشه ، بریم اونو ببینیم؟"

"باشه"
قبول کرد و دقایقی بعد ، اونا توی تراس ایستاده بودن ، هرچند ماه ، مثل قبل بود.شاید این فقط نظر اون بود‌‌.

"هوا خوبه..¹"
پسر کوچیک تر گفت و چشم هاش رو بست ، حالا می تونست بهتر از قبل که انسان بود ، باد ملایمی که می وزید رو حس کنه.

(¹عزیزم میخوای اخر فیکشن بارونی باشه؟😔یه جور رفتار میکنه انگار تاحالا پایان تکراری ندیده😔🥂)

"هست..."
هردو به نرده های تراس تکیه دادن و به اسمون نگاه کردن.جونگ کوک به این فکر کرد که...حالا که خون آشامه ، چند سال قراره زنده باشه؟چند تا تولد دیگه؟چند صد سال دیگه؟شاید هم توی یا حادثه تموم شه.ولی هرچی هم که باشه ، برای الان ، همه چی خوبه.نفس عمیقی کشید و ترجیح داد به حال نگاه کنه تا آینده‌.

سمت پسر بزرگ تر برگشت و بغلش کرد:"دوستت دارم.."
زمزمه کرد و البته که به گوش پسر بزرگ تر هم رسید:"منم..دوستت دارم"
جواب داد و اون رو محکم تر توی آغوش گرفت.فکر هردو به جاهای مختلفی می رفت ، ولی بدنشون کنار هم بود و تهه افکارشون؟به هم می خورد.

پایان.




سلامم~
پشمام باورم نمیشه تموم شد ، تقریبا یه سالی شد دیگه ، اره؟:')

دیگه به بزرگی خودتون ببخشید اونجور که می خواستید پیش نمی رفت و خوشتون نیومد🤝🏻

اها راستی ، اکانتمم فالو کنید فیک جدیدی نوشتم بخونین🤝🏻💜

ایشالا یه چند هفته یا ماه(بستگی به گشادی او دارد) یه بوک دیگه تحویلتان میدهیم🤝🏻

مراقب خود نیز باشید ، داستان این دو تموم شد ولی داستان ما ادامه دارد🥂
خب دیگه‌ مختونو نخورم با کصشرام
دوستتون دارمممم💜💜💜

بای بای:')♡

Continue Reading

You'll Also Like

315K 45.7K 75
جئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست ش...
135K 17.1K 26
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘚𝘱𝘰𝘳𝘵𝘺, 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘚𝘮𝘶𝘵 از - حرف‌های گنده‌تر از دهنت می‌زنی بچه! به ...
37.5K 4.2K 10
𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐠𝐮𝐲𝐬‌ ↲اینجا مجموعه ای از وانشات ها و چندشاتی ها و مینی فیک های ویکوکه که در هر ژانری نوشته میشه! ᵂ ᴿ ᴵ ᵀ ᴱ ↓ j̸k̸ | 𝐋𝐚𝐮𝐫𝐚 𝐔𝐏𝐃...
119K 4.4K 25
ما اینجا شما رو با بهترین بوک های ویکوکی آشنا میکنیم ☁︎