KATANA (SEASON1)

Por UltraFiction

7.9K 1.2K 177

Name: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Tease... Más

Chapter 01
Chapter 02
Chapter 03
Chapter 04
Chapter 05
Chapter 06
Chapter 07
Chapter 09
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24

Chapter 08

301 56 9
Por UltraFiction

استخوان پاها کم کم درحال جوش خوردن بود و دردی مداوم و ازاردهنده داشت.

گرچه مثل اوایل شدید نبود اما همچنان تحملش سخت بود.

بعد ازون روز دیگه خبری از شکنجه و اذیت و آزار نبود،حتی دکتر تمام زخم هاش رو تمیز کرد و بخیه زد.

چند روزی میشد که توی اتاق چان،به دیوار زنجیر شده و تمام فعالیتش محدود به مدار زنجیر کوتاه قلاده اش میشد.

اتاق ساکت بود،همه چیز طبق روال هروز پیش میرفت.

نگاهی به ساعت انداخت،تا بیست دقیقه دیگه چان برای خوردن ناهار به  اتاق میومد و بعد از نیم ساعت دوباره اونجا رو ترک میکرد.

سرش رو روی پارکت گذاشت و به کبودی سر زانوهاش نگاه کرد؛اگه اون روز میتونست بدوه،یا با سرعت بیشتری اون اشغال دونی رو ترک کنه،یا حتی یک مسیر دیگه رو برای فرار انتخاب کنه الان اینجا نبود.

نگاهش کمی بالاتر اومد،کاملا برهنه بود؛از خودش پرسید چند وقته که لباس به تن نکرده؟بدنش از شدت کثیفی بوی لاشه مردار میداد.

نگاه از بدن از هم پاشیده و کثیف گرفت و به در داد.

از جا پرید وقتی در ناگهانی باز شد.

چان با قدم هایی آهسته وارد شد و کتش رو روی تخت پرتاب کرد،گره کروات رو شل کرد و قبل از انجام هر کار دیگه اب فندک رو از توی جیب شلوارش دراورد و زیر سیگاری که روی لب هاش جا خوش کرده بود گرفت.

بک نگاهش بین صورت چان و ساعت در رفت و آمد بود،امروز زودتر اومده و متفاوت  بنظر نمیرسید.

آب دهنش رو باصدا قورت داد،این آرامش قبل از طوفان بود.

چان بالای سر بک ایستاده، کام هایی عمیق از سیگار می گرفت؛نگاهش اما سراسر خط و نشون بود.

خم شد و قفل زنجیر قلاده بک رو باز کرد،با قدم هایی آهسته ازش فاصله گرفت و به سمت درب اتاق رفت.

قبل از خارج شدن برگشت و نگاهی به بک انداخت.

-بیا اینجا.

جمله اش مشخص بود و واضح،ولی این میزان از تحقیر و کوچک شمردن به مذاق بک خوش نمیومد.

خواست سرپیچی کنه،رو برگردونه،لجبازی کنه که پوزخند روی لب های چان اون رو سرجاش خشک کرد.

این پوزخند همیشه همراه با دردی عذاب اور بوده.

ثانیه ها به سرعت درحال سپری شدن بودن و میدونست اگه همین الان اطاعت نکنه، تجربه های وحشتناک  جدیدی از شکنجه  رو تجربه خواهد کرد.

سرش رو پایین انداخت و چهاردست و پا به سمت چان رفت.

برای بار صدهزارم به هستی و نیستی نفرین

کرد،خشم،ناراحتی،عصبانیت،غصه، همگی دست به دست هم داده بودن تا جنون بک رو به بالاترین حد برسونن.

چان سالن بلند و طولانی رو طی کرد و بک هم پشت سرش با فاصله ای کم می اومد.

با باز شدن درب چوبی و ورود نسیم و پرتوهای خورشید به داخل سالن برای لحظه ای درد و بدبختی رو فراموش کرد.

دوباره وارد اون چمن زار بزرگ شدن.

بک خاک نرمی که زیر دست و پاش حس میکرد و توی مشت گرفت و فشرد،حس زندگی میداد.

بویعلف های تازه مشامش رو پر کرد؛برای لحظاتی کاملا موقعیتش رو فراموش کرد.

با شنیدن صدای چان چشم از علف زار گرفت و به او نگاه کرد.

-اینجا بشین.

با تکه چوبی که دستش بود کنار پاش رو نشون داد.

بک اینبار هم احساس خشم و دردموندگی رو سرکوب کرد و مطیع دستورات اون شد.

جلو اومد و کنار پای چان نشست.

چان دستی روی سر بک کشید و به مردی که با فاصله از اونها پایین تپه قرار داشت اشاره کرد.

-اونو ببین.

نگاهش بک روی جثه قوی هیکل اون مرد قفل شد،حتی ازین فاصله هم میشد خالکوبی های بزرگ روی دست و گردنش و صورتش رو دید. مرد با دیدن چان لبخندی زد و جلو تر اومد؛تعظیم کوتاهی کرد و بعد نگاهی به بک انداخت.

+شنیده بودم شکارچی جدید داری،گفتن خودت تربیتش میکنی،باور نکردم،ولی مثل اینکه حقیقت داره.

چان متقابلا لبخندی زد و زنجیر رو از قلاده جدا کرد.

-اره شکارچی جدیدمه،هنوز تربیت نشده،امروز اولین روز آموزششه.

لبخند مرد کم رنگ تر شد،نگاهش رنگ ترس گرفت با این حال خودش رو نباخت،صحبت رو ادامه داد.

+امیدوارم این فصل خوش شناس باشی،میدونی که شرط بندی ها به اوج رسیده،برنده صد تا برده جدید جایزه داره.

چان دست هاش رو روی جیب شلوارش فرو برد و با قدم هایی آهسته به مرد نزدیک شد.

-واقعیت اینه اکثرا همینطور فکر میکنن که شکارچی رو فقط برای شرطبندی استفاده میکنیم،ولی واقعیت چیز دیگه ایه.

مرد که کاملا چهره شجدی شده بود بدون هیچ حرف اضافه ای به صحبت هایچان گوش میکرد.

-ما از شکارچی برای شکار جاسوسامون،مخالفامون،بدخواهامون و حتی خبرچین ها استفاده میکنیم.

یک مرگ دردناک برای اونها و یک تجربه جدید برای شکارچی.

مرد روی زانو افتاد،سرش رو پایین گرفته بود التماس بخشش میکرد.

+ببخشید رییس،اشتباه از من بود،اصلا قرار این نبود،نمیدونم یهو پلیس ها از کجا پیداشون شد،من خیانتی نکردم بهتون،من خبرچین نیستم،رحم کن رییس،ما چندین ساله باهم کار میکنیم مگه نه؟

بک بهت زده به مرد نگاه میکرد که چطور در کمتر از دو دقیقه روی زانو افتاد و شروع به التماس کرد.

چان پوزخند زد،کوتاه و آهسته.

نگاهش رو از مرد گرفت و به آسمون داد.

-بخاطر تو بیست و یک نفر از بهترین مردام کشته شدن،بقیه هم الان تو زندان آب خنک میخورن.

بی توجه به التماس های مرد،دستور داد:

-بکشش.

دستور صادر شد.

بک توان مخالفت نداشت،مغز انگار از کار افتاد،جلوی چشم هارو خون گرفت،رگ ها منقبض شده و نفس ها تند شدن،آماده دریدن بود اما نه،هنوز چیزی این مابین مانع میشد،جلوی این هیپنوتیزم رو میگرفت،به بک گوش میزد که تو انسانی و نه حیوان.

از دستورات پیروی نکن،گوش نده.سرپیچی کن.

خواست قدمی به جلو برداره ولی عقب رفت.

چان به سمت بک رفت،خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

-از چی میترسی؟از غریزه ات پیروی کن،تو ذاتا شکارچی هستی.

قدمی از بک فاصله گرفت.

-از طبیعتت پیروی کن،یادت نره که تو شکارچی من هستی

قدم رفته رو برگشت و موهای بک روی توی مشتش گرفت و به عقب کشید،کنار گوشش فریاد زد:

-بکشش.

سدهای خودداری شکست،انسانیت از یاد رفت،مثل یک گرگ وحشی خوی حمله ور شد،مرد حتی با اون جثه بزرگ توان مقابله با بک رو نداشت.

بک گلو مرد رو به دندون گرفت و پوست و گوشت رو پاره کرد،خون روی چمن های سبز پاشید.

بک درحالی که همچنان گلوی مرد رو با دندون میفشرد جون دادنش رو تماشا کرد.

هیچکس ندید که از مابین قطرات خون روی صورت بک،قطره اشکی ناخودآگاه سقوط کرد.

چند دقیقه ای از مرگ مرد گذشته ولی همچنان گلوش اسیر دندون های بک بود.

شوک زده از عملی که ناخودآگاه انجام داده،حتی پلک نمیزد.

کم کم عضلات فک شل شدن،جسد روی زمین افتاد.

چان با فاصله از بک ایستاده بود و درحال روشن کردن سیگار دیگه بود.

تربیتش سخت بنظر میرسید،ولی آسون و سریع انجام شد.

لبخندی زد و سیگارش رو لب هاش گذاشت؛ماموریت بنظرش تموم شده میرسید اما با حمله ناگهان بک به خودش نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی زمین افتاد.

یک حرکت کوچک،یک خراش روی شاهرگ،یک فشار روی گردن یا شاید دردناک تر،تیکه پاره شدن با این دندون ها،چقدر مرگ نزدیک شد در انی.

بک با چشم هایی خونین به چان زل زده،حتی پلک نمیزد،پوزخند اینبار سهم اون بود،عواقبش مهم نبود،چانیول باید میمرد.

قطره ای سرخ رنگ از گوشه لب بک افتاد،ر وی صورت چان سر خورد و بین چمن ها گم شد!!  

فشار دست ها هرلحظه بیشتر و راه تنفس تنگ تر میشد!!  

رنگ صورت به کبودی میزد و رگ های پیشونی برجسته شده بود!!  

چان با شدت دستش رو به صورت و قفسه  سینه بک میکوبید بلکه فشاری که وارد میکرد رو کمتر کنه .

لبخندی که بک گوشه لبش داشت درداور تر از حس مرگ و خفگی بود .

چان دستش رو روی زمین کشید،علف هارو لمس کرد،خاک رو در مشت گرفت .

قبل از بسته شدن چشم ها آخرین کلمات رو گفت:  

-عجب مرگ مسخره ای.  

آخرین انرژی باقی مونده  تن رو استفاده کرد و مشت دیگه ای خاک نرم زمین رو توی دستش فشرد .

یک قدم تا مرگ،یک ثانیه مونده تا جهنم،آخرین تپش های قلب،ورق برگشت .

  

سنگ نسبتا بزرگی رو از خاک ب یرون کشید.  

بی توجه به مکان برخورد سنگ اون رو با شدت  به صورت بک زد .

ناگهان راه تنفس باز شد،هوا رو بلعید.  

فشار روی قفسه  سینه کم شد،تاری چشم ها ازبین رفت،برای چند لحظه توی همون حالت موند. به خودش که اومد متوجه بک شد،روی زمین افتاده  تکون نمیخورد.  

تما م اعضای بدن کوفته شده، با هر حرکت دردی ازاردهنده پخش میکرد!!  

سخت بود اما سعی کرد،بلند شد و با پای ی که لنگ میزد خودش رو سمت بک بکشید.  

خونی که از سرش جاری بود  زیر نور مهتاب  میدرخشید.  

آهسته لگدی به پهلوش زد،هیچ واکنشی ندید.  

کلافه دستی توی موهاش کشید.  

تما م احساساتش رو توی یک کلمه خلاصه کرد:  

-بی ارزش .

خواست به سمت درب ورودی حرکت کنه که دستی مچ پاش رو گرفت .

نگاهی به بک انداخت،صورتش غرق در خون بود،نیشخندی زد:  

-زنده ای هنوز؟؟  

خم شد و با دقت بیشتری به بک نگاه کرد .

چشم هاش بسته بود و فقط با خودش یک جمله رو مدام تکرار میکرد.  

+باید بمیری،تو،باید بمیری.  

خنده ی بلند چان،سکوت سنگین علفزار رو شکست،از ته دل قهقه زد .

-بخاطر همینه که از سگای پلیس خوشم میاد.  

پاش رو از تو ی دست بک کشید و برای آخرین بار بهش نگاه کرد .

-حیوون خوب ی بودی،حیف شد .

با قدم های آهسته از بک فاصله گرفت،احساس سنگی نی میکرد، نیازداشت  به یک دوش آب گرم و چند ساعت خواب .  

+گفتم میکشمت حروم زاده .

صدا بلند بود و واضح .

تما م عضلات خشک شده،از حرکت باز ایستادن.  

+باید بمیری،باید محو بشی از زمین.  

کلمات درست کنار گوش آزاد شدن،حتی بازدم نفس های سریع و نصفه و نیمه هم به پوست گردن برخورد میکرد.  

سخت بود که به این موضوع اقرار کنه،ولی واقعیت این بود که برای اولین بار اشتباه کرده بود،و این خطا مسلما تاوان سنگی نی داشت.  

  

ناخودآگاه به عقب برگشت،ثانیه ها از حرکت باز ایستادن،وزش باد متوقف شد،علف ها ثابت موندن،بک رو دقیقا روی به روی خودش دید.  

استخوانهای ساق پاش، همی ن چند روزه جوش خورده بود،چطور تونست این فاصله رو طی کنه؟اصلا چطور هنوز میتونه تکون بخوره وقتی احتمالا یک طرف جمجمه اش شکسته و تا این حد خونریزی داره؟  

تما م این سوال ها برای لحظه ای کوتاه خودنمایی کردن،اما نگاه چان روی قطره اشکی که از چشم بک افتاد و روی صورت خونین سر خورد قفل ماند .

نگاهش سراسر درد بود و التماس .

دوباره ثانیه ها به حرکت درامدن،باد وزیدن گرفت و علف ها رو به حرکت واداشت .

چان بدون هیچ واکنشی منتظر ایستاد،فقط تماشا میکرد. دست بک بالا رفت،جسمی تیز از مابین انگشت ها درخشید.  

با برخورد اون جسم،فریاد گوش خرا شی بلند شد .

زخمی عمیق از روی پیشانی تا پایین چانه کشیده،خونریزی میکرد.  

چان دستش رو روی زخم گذاشت،روی دو زانو افتاد و فقط فریاد کشید.  

مابین صدای زوزه باد و فریاد های دردناک،صدایی زمزمه وار که توی گوش چان پیچید:  

+بمیر.  

دوباره دستش رو بالا برد،اینبار با تمام قدرت باقی مونده،اینبار با مرور تمام خطرات بد و تلخ،این ضربه رو به حس تنفر اغشته کرد،با نیت قتل، به امیدکشتن!!  

  

ثانیه ای بعد،صدای وحشتناک شلیک ، بعدش سکوت بود که دوباره به علفزار برگشته،حس آرامش القا میکرد.  

تن بی جان بک روی زمین افتاد .

افراد چان به سمتشون دویدن،یک نفر با اسلحه بالای سر بک ایستاد تا از مرده بودنش مطمئن بشه،دو نفر دیگه چان رو از روی زمین بلند کردن و به سرعت از اونجا دور شدن .

تاریک بود،کسی قطرات اشک بک رو ندید.  

به خودش دلداری میداد،زیاد هم مرگ بدی نیست، توی علفزار،وقتی که بوی خاک باران خورده مشامش رو پر کرده،همیشه انتظارش رو داشت که توی یک عملیات  کشته بشه،هنوزم همونه،کمی جزئیاتش متفاوته فقط!  

احتمالا کسی به یادش نخواهد بود،جنازش یا خوراک حیوانات میشه یا خاکستری آزاد و رها توی طبیعت.  

مرد سر اسلحه رو روی شقیقه بک گذاشت .

زیاد هم مرگ بدی نیست،حداقل سریع و بدون درد تموم شد .


خیلی کارتون بده نظر نمیدینا🙂🙂
فصل 1 کامل داره گذاشته میشه دریغ از یه نظر 🙃
مرسی از این همه انرژی که به نویسنده میدین 🙃🙂

Seguir leyendo

También te gustarán

1.3M 51.4K 55
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
2.3M 120K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
2.7K 53 10
Riven was the hidden triplet that no one in Scotts pack knew about She befriended all of them just to stab them all in the back I do not own teenwol...
157K 3.6K 50
When your PR team tells you that we have to date a girl on the UCONN women basketball team and you can't say no to it... At first you don't think too...