21 April 2014
نگاه دیگهای به بلیطای توی دستش انداخت و با تصور واکنش لیام به این کارش لبخند بزرگی زد و زیر لب "دورت بگردم جانِ دلم" رو زمزمه کرد. وارد خونه شد و لیامو صدا زد. وقتی لی گفت توی آشپزخونهست، بلیطهارو پشتش قایم کرد و وارد آشپزخونه شد.
"سلام نفسِ زین"
لیام لبخندی زد و چرخید سمت زین. لباشو بوسید و جوابشو داد. وقتی دید زین دستاشو پشتش نگه داشته، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و به زین نگاه کرد. پسر مو مشکی به قیافه گیج و پاپی وارانهی دلبرش بی صدا خندید و باعث شد لیام بیشتر اخم کنه.
"اخم نکن قندعسل...مگه نگفته بودم با اخم خوردنی تر میشی و منم نمیتونم خودمو کنترل کنم؟"
لیام چشماشو چرخوند و با کفگیر توی دستش، دست به سینه ایستاد.
"پشتت چیه زی؟"
"حدس بزن نفس.
و برای راهنمایی، یه مکانه که همیشه میخواستی بری."
لیام طبق معمول موقع تمرکز کردن لب پایینشو بیرون داد و باعث شد زین زیر لب فحش بده و فوری اون پاستیل خوشمزه و نرمو گاز بگیره.
"عححححح نکن زی لبمو کندی خب.
انقدر گارشون میگیری بادشون خالی میشه مجبور میشم برم ژل بزنم."
لیام درحالی که در کیوت ترین حالت ممکن غرغر میکرد گفت و چند بار لباشو خیس کرد و با زبونش نوازششون کرد.
"این دیگه...تقصیر من...نیست...قندعسلم. بهت...گفته بودم...وقتی اون...پاستیلای خوشمزتو...اونجوری...میدی بیرون...نمیتونم خودمو...کنترل کنم."
زین درحالی که بوسه های کوتاه و ریز ریز روی لبای لیام میذاشت میگفت و باعث میشد لیام خجالت بکشه و گونههاش گرم شن. آخه این چه کاریه که تعریفای زین باهاش میکنه؟
وقتی زین دست از بوسیدن لباش برداشت دوباره تمرکزشو روی چیز توی دست زین گذاشت. یکی دو دقیقه فکر کرد و وقتی کاملا یهویی یادش به کنسرت سم که فرداست افتاد، چشمای خوشگل و خوشمزهش درشت شدن و دهنشو با دستاش پوشوند.
زین با این واکنش لیام فهمید که پسرش جوابو پیدا کرده. پس بعد از گذاشتن بوسهای روی دست لیام، سه تا بلیط رو از پشت سرش به جلو آورد و جلوی چشمای لیام گرفتشون. لیام با خوشحالی تقریبا جیغ زد و خودشو توی بغل زین پرت و کرد و باعث شد کمر پسر بیچاره محکم با اُپن سنگی برخورد کنه.
اما بخاطر اینکه توی ذوق پسرش نزنه، چیزی نگفت و در عوض محکم دستاشو زیر پاهای لیام حلقه کرد تا نیوفته.
"خدای من تو واقعا اینکارو کردی؟
یعنی من میتونم برم کنسرت سم؟
وااااایییییییی باورم نمیشهههههههههه
زی زی تو بهترینیییییی"
لیام با ذوق گفت و در آخر حرفش، تند تند لبای زینو بوسید و دوباره صدایی شبیه جیغ از خودش درآورد. زین خندید و پسرشو روی اُپن نشوند و بین پاهاش ایستاد. بلیطا رو توی دست پسرش گذاشت و لیام شروع کرد به چک کردنشون.
"چرا سه تا؟"
زین بوسه ای روی رون لیام گذاشت و سرشو بالا آورد به پسرش نگاه کرد.
"یادمه گفتی میخوای روزی که به کنسرت سم میری یکی از دوستات هم همراهت باشه. پس اون بلیط اضافه مال اونه. میتونی بین دوستات هر کدومو که خواستی بیاری."
لیام از ذوق بلند خندید و سر زینو کشید توی بغلش. تند تند روی موهاشو میبوسید و بین هر بوسه 'ممنونم زی زی' رو بیان میکرد. زین لبخند بزرگی زد و بوسه ای روی سینه ی پسرش گذاشت و لباشو همونجا نگه داشت.
میتونست ضربان تند قلب پسرش که شادی رو فریاد میزد رو روی لباش حس کنه. ضربانی که تنها لنگر زین توی این دنیا بود. ضربانی که ریتم قلب زینو و با خودش هماهنگ میکرد. ضربانی که مال لیامش بود و بیشتر از اون پسر، دلیل زندگی زین بود.
.
.
.
.
22 April 2014
Sam Smith's Concert
با هیجان زیاد و خوشحالی فراوونی که توی رگاش جریان داشت، اسم سمو فریاد زد و مثل پسرای کوچولو سرجاش پرید. اما کل این کنسرت برای زینِ مجنونِ لیام حتی اندازهی یکی از حرکات شیرین پسرش هم جذابیت نداشت. پس تمام توجهش روی لیام بود و حتی درست نمیدونست چقدر از کنسرت گذشته.
اما با پخش شدن ملودیِ ترک party of one توجهشو به کنسرت داد و تماشا کرد که سم به آرومی کف استیج میشینه و لبخند زیبا و عاشقانه و در عین حال تلخی روی لباش میشینه. با شروع شدن اجرا، به سمت لیامی که در تکاپو بود برگشت و رو بهش شروع به خوندن کرد.
درسته لیام توجه آنچنانی بهش نداشت -درواقع زین رو نادیده میگرفت- اما زین همچنان با تمام عشقی که توی وجودش حس میکرد برای لیام میخوند و عشقشو فریاد میزد.
"I Loved you from the first time i saw u :)
And u know i love u still :)
And i am tired
But i am yo-"
با تمام وجودش برای معشوقِ جانش میخوند اما با حرفی که لیام زد، ناخودآگاه خفه شد و حس کرد بغض بدی توی گلوش خونه کرد.
"زین میشه بری اونور تا تروور پیشم بشینه؟"
منظورم لیام این بود که تروور بین اونا بشینه و زین؟
صدای خورد شدن قلبشو حس میکرد. مگه لیام نمیدید که زین چقدر عاشقانه و از ته دلش واسش میخونه؟
اصلا چرا میخواست تروور بین اونا بشینه؟ مگه جای خودش چش بود؟
"زودباش دیگه زین چیکار میکنی؟
برو اونور تا تروور بشینه."
لویی که اون سمت زین نشسته بود، ایندفعه صدای لیامو شنید و طبق انتظارش دستای زین شروع به لرزیدن کردن. اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، زین بلند شد و با سرعت به سمت خروجی حرکت کرد.
لویی بلافاصله دنبالش رفت و توی دلش تا میتونست لیامو لعنت کرد. اون پسره چه مرگش بود که اینکارو با زین میکرد؟
واقعا نمیدید زین چجوری مجنونشه؟
نمیدید زین چجوری لیامو تبدیل به خدای خودش کرده و با جون و دل و خالصانه ستایشش میکنه و بهش عشق میورزه؟
با پیدا کردن زین بیرون از سالن و درحال گریه، تیر کشیدن قلبشو حس کرد و سریع سمتش رفت و اونو توی بغلش کشید. زین با حس کردن دستای امن و حمایتگر لویی دور بدنش با صدای بلند گریشو ادامه داد و به پیرهن لویی چنگ زد.
"چرا؟
چرا همه رو...همه رو بهم ترجیح میده؟"
زین بین گریهش با لحن خسته و غمزدهش گفت و حرفش مثل تیری آهنی و داغ داخل قلب لویی فرو رفت. بیشتر زینو به خودش فشرد و شروع کرد هرجایی از بدنش که میتونست رو بوسید.
"اولین بارش نیست...اولین بارش نیست که همه رو بهم ترجیح میده.
داشتم...من لعنتی داشتم با تمام عشقم براش میخوندم!
چرا منو نمیبینه؟!
من خستم!"
زین با صدایی شکسته و لرزون گفت و از بغل لویی بیرون اومد. چنگی به موهاش زد و اونارو کشید. چرا حالا باید صدای تمام کسایی که تا به حال درمورد لیام بهش هشدار داده بودن توی سرش پخش میشدن؟
چرا حس میکنه لیام نمیخوادش؟
چرا یهویی تمام نادیده گرفته شدنهاش از طرف لیام، مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شدن؟
چرا حس میکنه نفسش داره میگیره؟
اون لیامو از دست نمیده...امیدواره که از دست نده. اون همه کاری کرد تا لیامو داشته باشه، تا نفسشو پیش خودش نگه داره. هزاران بار خورد شد اما نذاشت لیام بخاطر تکههای شکستهی وجودش حتی خراشی برداره.
پس چرا حالا حس میکنه داره کم میاره؟!
همهی اطرافیان زین حتی لویی، اوایل فکر میکردن زین بخاطر از دست دادن خانوادش به لیام پناه آورده. آره شاید اون اوایل، یا بهتره بگم چند هفتهی اول همین بود. اما بعدش دیگه زین مثل قبل اهمیتی به از دست دادن خانوادش نمیداد. چون به هرحال اون هنوز لویی، نیو و هری رو پیش خودش داشت.
بعد از اون چند هفته زین فهمید که واقعا عاشق لیام شده. عاشق چال کوچیک روی گونش، چینهای کنار چشمش موقع خنده و پلکایی که به یه خط هلال تبدیل میشدن، لبهای همیشه سرخابی، نرم و درشتش، موهای ابریشمی و خوشبوش، شکلاتیای پرانرژی و مهربونش و صدای خندههاش...آخ از صدای خندههاش که مجنونگرِ قلب عاشق و دیوانهی زین بودن.
زین عاشق خاکی و اجتماعی بودن لیام، مهربون و دلسوز بودنش، پرانرژی و شیطون بودنش، شیرین و دلبر بودنش و لیام بودنش شده بود. از همون روزی که حس کرد با تمام وجودش فقط عاشق لیامه و دلیلِ این حس چیز دیگهای بجز پسرش نیست، بیشتر از قبل دور و برش میپلکید و از هیچ تلاشی برای داشتنش دریغ نمیکرد.
زین دیوانهی لیامش بود...اما کاش کسی بهش میگفت که ویوانگی از سر عشق، هرگز عاقبت خوبی به همراه نداره!
••••••••••••••••••••••••••••
دو پارت دیگه...
دو پارتی که این استوریو بخاطر اونا نوشتم درواقع...
این پارت برگرفته از داستانی واقعیست :)
و اینکه واقعا ببخشید دیر شد. من فکر کردم آپ کرده بودم و خب از بس سرم شلوغ بود یادم رفته بود که آپ نکردم-
از این به بعد هروقت دیدید دو روز گذشت و من آپ نکردم بهم یادآوری کنید لطفا.
بوس تفی به همتون
-ننه زویی
---------------------
(ت.ن : ببست و پنج می بیست بیست و یک یا ۴ خرداد ۱۴۰۰)
{سه شنبه}
(س.ن : چهار و هیجده دقیقه ی بامداد)
(ت.پ : ۷ جوئن ۲۰۲۱)
(س.پ : سه و شانزده دقیقه ظهر)