17 April 2014
با خستگی فراوون اما لبخند گرمی روی لب هاش به سمت خونشون میروند. باید از پسر شیرینش عذر میخواست و دلشو به دست میآورد. آره زین از زمان دعواش با لیامش تا الان، به این موضوع فکر کرده بود.
به این نتیجه رسید که تقصیر خودش بوده. اون میدونست که لیام یه آدم فوق العاده اجتماعیه و زود با همه گرم میگیره. میدونست که لیام واقعا دوستش داره و هرگز به زین خیانت نمیکنه. لیامش پاک تر از این حرفا بود!
قلب عاشقش از صبح تا الان هزار بار سوخته و فشرده شده بود. چجوری تونسته بود قلب پسر شیرینشو بشکنه؟ از خودش بخاطر این کارش متنفر بود!
به خوبی یادشه شیش ماه تمام چجوری خودشو به هر دری زده بود تا توجه لیامو به خودش جلب کنه و بتونه اونو دوست پسر خودش صدا بزنه. یادشه که قول داده بود همیشه این عشق رو سر پا نگه داره و از هیچ تلاش و کاری دریغ نکنه.
از نظر خودش زیاده روی کرده بود!
اونا هم مثل هر زوج دیگه ای بحث داشتن اما زین هرگز صداشو برای لیام بالا نبرده بود. اما امروز، اونم توی یه مکان عمومی این کارو کرده بود و حالا حتی خودشو لایق بخشش هم نمیدونست!
اما کاش انقدر کور نبود!
کاش انقدر کر نبود!
کاش انقدر احمق نبود!
کاش دیوانه وار عاشق و مجنون نبود!
اگر تا این حد مجنون لیامش نبود، به راحتی متوجه کارهای اون پسر میشد. متوجه خیانت های بی شمارش، دروغ هاش که تعدادشون اونقدر زیاد بود که نمیشد شمردشون، متوجه لاس زدنش با بقیه پسرا و پنهان کاریای بی شمارش میشد!
اما مشکل همین بود. زین اونقدری با تک تک سلول های وجودش و اینچ به اینچ روحش لیامو میپرستید که بجز عشق لیام متوجه هیچ چیز نمیشد!
زین اونقدری مشغول پرستش لیامش بود که گوش هاش فقط اسم لیامو میشنیدن، چشماش فقط لیامو میدیدن، دستاش فقط برای لمس لیام پرواز میکردن، قلبش فقط اسم لیامو فریاد میزد و از لب هاش فقط اسم معشوق شیرینش خارج میشد.
طبیعیه که با این شدتِ جنون و عشق، متوجه چیز دیگه ای نشه!
با انداختن کلید، وارد خونه ی کوچیک اما گرمشون شد و مستقیم سمت نشیمن رفت. لیامش پشت به راه روی ورودی روی کاناپه به شکم دراز کشیده بود و با دفتر کتاباش مشغول بود.
لبخند کوچیکی به تدی برش که پاهاشو تو هوا تکون میداد و ته مدادشو میجوید زد و بدون جلب توجه سمتش رفت. وسایلشو پایین مبل گذاشت و روی پسرش خم شد و سرشو توی گردن خوشبوش فرو برد.
"سلام رزِ خوشبوی من"
آروم زمزمه کرد و پشت گوش لیامشو بوسید. پسر کوچیکتر اما واکنشی نشون نداد و به کار خودش ادامه داد. قرار نبود به این راحتی بیخیال شه؛ زین باید اساسی بخاطر تهمتی که بهش زده بود منت کشی میکرد!
زین به آرومی دفتر کتابای لیامو جمع کرد و روی میز گذاشت. لیامشو با لطافت، جوری که انگار یه کوچولوی ده روزهست برگردوند و به صورت الهه مانندش لبخند زد.
"اینجوری اخم نکن دردت به جونم...
میدونی که منظوری نداشتم و عصبی بودم. تو نفس منی و طاقت ندارم ببینم بقیه با خواستن بهت نگاه میکنن."
زین آروم گفت و پیشونی پسرشو طولانی بوسید. بعد لبهاشو بین دو ابروی لیام و روی اخمش نگه داشت و انقدر روی اون نقطه بوسه های ریز ریز گذاشت تا اخمای پسرش از هم باز شدن.
کنارش روی مبل نشست و با دستای بزرگ و جوهر خوردش گونه ی لیامشو نوازش کرد. پوست نرم و صافش مثل گلبرگ رز بود و زین دیوانه ی لمسشون. با تمام عشقی که توی وجودش داشت، به پسرش نگاه کرد و به لمس گونش ادامه داد.
"منو میبخشی نفس؟
مجنونتو میبخشی تا دوباره بتونه نفس بکشه؟"
لیام چند ثانیه به چشمای زین که التماس و عشق رو فریاد میزدن خیره موند و بعد با کمی مکث، به آرومی دستاشو توی موهای کوتاه پشت سر زین فرو کرد. سرشو به خودش نزدیک کرد و آروم بوسیدش. این، طوری بود که لیام آشتی میکرد؛ طوری که عقل از سر زین میپروند.
زین روی لب های نرم و مخملی پسرش لبخند زد و توی بوسه همراهیش کرد. چند ثانیه بعد که جدا شدن، بدون اینکه ارتباط چشمیش با لیامو قطع کنه، پلاستیک شکلاتایی که برای لیام خریده بود رو از پایین مبل برداشت.
کنار صورت خودش تکونش داد و باعث شد لیام با دیدنشون جیغ بزنه و فوری صاف بشینه. پلاستیکو از دست زین قاپید و مثل یه پسر بچه که واسش عروسک مورد علاقشو خریدن، پلاستیکو توی بغلش گرفت.
زین آروم خندید و بعد از درآوردن کت چرمش، به پشتی مبل تکیه داد و نشست. طبق عادتش پاهاشو از هم باز کرد و دستاشو هم روی پاهاش گذاشت. همونطور که انتظار داشت، لیام فوری روی پاش نشست و دستای زینو روی بالای رونش گذاشت.
"زین مالیک تو خیلی خوب بلدی چجوری منو آشتی بدی."
لیام گفت و یکی از اسنیکرز هارو باز کرد و گاز بزرگی ازش زد. هوم غلظی کشید و با فکری که به سرش زد، نگاه شیطونشو به زینی که با عشق و شیفتگی بهش نگاه میکرد دوخت.
اسنیکرزو روی لب های زین کشید و کشید تا بالاخره بخاطر گرمای لب های زین و انگشت های لیام، شکلات کمی آب شد و لبای پسر مو مشکی کاملا بهش آغشته شدن. جلوتر رفت و کاملا به زین چسبید. اسنیکرزو روی ران لختش گذاشت، با دستاش صورت زینو قاب گرفت و بوسیدش.
زین فشاری به ران های لیام وارد کرد و پسرشو همراهی کرد. بالاخره قلبش آروم گرفته بود و با بوسیدن لیام، دوباره منظم میتپید. پسرش بخشیده بودش و هیچ مشکلی وجود نداشت. لیام فقط مال زین بود و این قرار نبود هرگز تغییر کنه.
البته که فقط زین اینطور فکر میکرد!...
••••••••••••••••••••••••••••
پنج پارت به پایان داستان مونده :)
لطفا دوست دختر آیندم هروقت خواست خرم کنه برام اسنیکرز بیاره و من از همینجا قول میدم تا آخر عمرم خر شم.
پارت بعد اسماته...
بوس تفی به همتون
-ننه زویی
---------------------
(ت.ن : سه آپریل بیست بیست و یک یا ۱۴ فروردین ۱۴۰۰)
{شنبه}
(س.ن : یک و سی و سه دقیقه ی بامداد)
(ت.پ : ۳۱ می ۲۰۲۱ )
(س.پ : یک و یک دقیقه شب)