Thief

By ruby_rv

14.6K 3.1K 596

چانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زن... More

thief_p1
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩2
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩3
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩𝐚𝐫𝐭4
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩5
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩6
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩7
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩8
𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩9
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩10
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩11
𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩13
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩15
thief_p16
thief _p17
thief_p18
thief_p19
thief_p20
Program between
• the end •

thief_part14

613 133 24
By ruby_rv

خب واکنش زیادی از حد بود...از روی دست روی بلند شد و نشست و با هیجان بی‌سابقه گفت:
_چیییی...؟ینی میشه؟اگه بذاری قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
خنده بلندی کرد و باعث شد نگاه بک قفل روی لب های درشت و کش اومدش و دندون های ردیفش ک حسابی جذابش کرده بود .
چه قشنگ که وقتی می خندید کمی از ردیف دندان های پایینش معلوم میشه .
چشماش رو گیج روی خنده و چشم های مرد بزرگ تر می گردوند.
فقط وقتی دست بزرگش جلوی چشماش حرکت کرد به خودش اومد.
_هی خوبی...؟
+آ..آره ...خب داشتی میگفتی .
چند نگاه مشکوکی به تغییر حالت یهوییش  کرد و بعد شروع کرد:
میتونی ببینیش ولی فقط به یک شرط .

****
زودتر از روی بیدار شده بود...اون غول بی سر و دم هنوز تو خواب عمیقی بود .باورش نمیشد قراره خواهر کوچولوش رو ببینه و از ذوق و استرس حالت تهوع گرفته بود .
چیزی که باور کردنش سخت تر بود مهربونی یهویی لویی بود ...عجیب بود ک آنقدر راحت بهش اجازه داده بود ..شایدم بخاطر اینکه الان دیگ تقریبا از غالب گروگان بودن در اومده بود و مسلما حقش بود که خانوادش رو ببینه.
دل تو دلش نبود ...ینی به شرط عجیبی ک لویی براش گذاشته بود می‌ارزید...؟

فلش بک (شب قبل):
+میتونی بری ببینیش ولی فقط به یک شرط.
گیج شده بود ...نمیدونست چرا باید برای دیدن خواهرش شرط گذاشته بشه ...
_چه شرطی؟
لویی چند لحظه تو جدی ترین شکل ممکن به چشماش خیره شد ...نفسی گرفت و ادامه داد:
_تو مدتی که برمیگردیم عمارت من فقط و فقط به حرف من گوش میکنی و کنار من میمونی ...به هیچ کس غیر از من اعتماد نکن و از من جدا نشو ...حتی یک اینچ ...اینطوری به نفع خودته .
+مگه قراره چی بشه...؟چرا آنقدر مشکوک حرف میزنی داری میترسونیما ...تا الانشم کم بدبختی نکشیدم قرار نیست تموم بشه ...؟اصلن صبر کن ببینم ...چرا باید برگردم به اون عمارت روح زده‌‌...؟

چان چشماش رو روی هم فشار داد ...خسته تر از اونی بود که بخواد شرایط رو توضیح بده ...اثر مسکن رفته بود و درد دستش به تحلیل رفتن انرژیش کمک میکرد .
_فلن بگیر مثل یه پاپی خوب بخواب ...فردا همه چیز و میگم بهت .
با عنواع حس های در هم و برهم بدون اینکه متوجه بشه دوباره روی بازوی سالم مرد بزرگتر دراز کشید و بلاخره خوابش برد بک
_پایان فلش بک_

****
_قربان خبری از جناب لویی به دستمون رسیده
با شنیدن این حرف انگار تازه مثل یک انسان واقعی نفس میکشه و تا قبل از اون فقط به اجبار انجام وظیفه می‌کرده .
بدون حرفی چشم های چروک خورده و پیرش رو به پسر دوخت :
_ایشون پیام رسوندن که حالش خوبه و دورادور حواسش به محموله ها هست و لازم نیست شما نگران باشید .فقط یکم زمان احتیاج دارن تا اوضاع رو سر و سامون بده.
نفس عمیقی کشید ...اون پسر کله شق بود و نمیتونست کاری در این موضوع انجام بده ...:
_اون پسرک چی..؟
+بیون بکهیون...؟خبری از اون نیست و متاسفانه نتونستیم اطلاعات بیشتری ازشون بگیریم .
_خیل خب ...برو و به سوهو بگو به دیدنم بیاد .
پسر سرش رو خم کرد و همزمان جمله (چشم قربان )رو بیان کرد .
میدونست لویی چیزی از هوش و ذکاوت کم ندارع و این رو بارها ثابت کرده بود .تنها کاری که از دستش بر میومد اعتماد کردن بهش بود ...با اینکه رئیس بزرگ بود ولی زمان سلطنتش داشت به پایان می‌رسید .

****
از لحظه ورود معمورشون به عمارت لویی ارتباطش با سازمان به طور کل قطع شده بود و همین موضوع مستقیم روی اعصاب نداشته لوهان خط مینداخت .
توقع داشت از روز اول شروع به اطلاعات دهی کنه ولی خب انگار اوضاع زیادی خطرناک بود .
نمیتونست بیشتر از این روی جون معمورش ریسک کنه و خودش باهاش تماس بگیره ...ولی این حقیقت ک جون قربانی اصلی این پرونده هم زیادی در خطر بود مثل پتک تو سرش میخورد .
تنها کاری که از دستش بر میومد صبوری کردن بود .‌‌..احساس بی خاصیت بودن میکرد ...ولی باید منتظر بمونه تا مامور انتخابی خودش اقدام کنه .
از طرفی چیزی ک تو مخ بود تماس های پی در پی اوه سهون باهاش به بهونه های مختلف مثل :(خبری نشد )،(اطلاعات جدیدی به دست نیومد )(هر موقع نیاز به کمک من بود خبر بده)و از این قبیل چرت و پرتا بود ‌
و تنها خواهشی ک از خدا داشت نجات پیدا کردن از دست اون آدم رو اعصاب بود .
از این طرف داستان تایگری رو داریم که به صورت جالبی دنبال بهونه برای حرص دادن اون نیمچه افسر میگشت .
هیچوقت تو زندگیش از حرص دادن یه آدم انقدر لذت نبرده بود و شنیدن صدای ملوس و حرصی آهو کوچولو زیادی بهش حال میداد .
شاید بخاطر همین بود توی اینهمه بدبختی بعد هر تماس با اون آهوی گوش کوچیک لبخند مزحکی میزد .
هر چی که بود دوست نداشت این کارش رو تموم کنه ...با چیزهایی ک به ذهنش رسید لبخند شروری زد و کتش رو از روی صندلی میز کارش برداشت و به سمت مقصد مورد نظرش راه افتاد .
توی راه فقط به دیدن اون چشمای بزرگ که با حرص و سابیدن دندون های به هم بهش نگاه میکردم فکر میکرد و لبخند میزد .
دیوونه شده بود ...نه؟

****
لباس های جدیدی ک رزی گرفته بود پوشیده بود و به خودش تو آینه نگاه میکرد
تو این فکر بود که اون دختر واقعا سلیقش بده یا از قصد همچین لباس های مزحکی خریده ...؟
که با بیرون اومدن لویی از حمام و دیدن تیپ جدیدش مطمعن شد گزینه دوم قابل قبول تره و دخترک از قصد همچین تیپ مسخره ای براش درست کرده .
چون لباس های لویی برعکس خودش کاملا فیت تنش بود و حسابی دختر کش و همچنین پسر کش کرده بودش ...و مخصوصا بکهیون کش 
یه تیشرت مشکی جذب که بازو های ورزشکار و سینه های عضله ای و حتی تیکه های شکمش رو به نمایش میزاشت ...رد کمی از باند از آستین کوتاه تیشرت بیرون زده بود و بک چند لحظه با خودش فکر کرد احتمالا پوشیدن همچین لباس تنگی باید براش سخت باشه ...یه شلوار اسلش مشکی که زیادی تو تن چان قشنگ به نظر می‌رسید .
و اما چان بعد از بیرون اومدن و دیدن بکهیون اول مات شد و بعد پقی زد زیر خنده ...اون زیادی شبیه پاپی شده بود .
یه تیشرت اور سایز که بلندیش تا وسط رون هاش رسیده بود و توی تنش زار میزد ...از ترکیب چند رنگ بنفش و سفید و آبی درست شده بود ...به همراه یه شلوارک گشاد مشکی تا زیر زانو که البته ساق پای سفید و خوش تراشش رو به خوبی تو دید میزاشت .
دیدن یک تو این لباس براش کیوت بود ...اون گربه چموش زیادی بیبی طور بود .
_یا...چانیول یه چی میخندی...؟
هردو چند لحظه مات بهم نگاه کردن ...اولین بار بود چانیول صداش میزد .الارغم میل باطنیش اخمی کرد ...شنیدن اسمش از زبون اون خیلی شیرین بود و شاید به همین خاطر اعصابش خورد شد ...به بک با صدای جدی توپید:
_کی گفت میتونی اینطوری صدام کنی ...؟
بک چند لحظه فکر کرد ممکنه اون دو قطبی باشه...؟ادمی ک دیشب باهاش حرف زده بود کاملا با کسی که جلوش وایساده فرق میکرد ...اثرات حرص خوردن تو قیافه چان به خوبی پیدا بود و همین اون ساید کرم ریز بکهیون رو حسابی قلقلک میداد .
حالا که اون عوض شده بد نبود بک هم یه تغییراتی ایجاد کنه :
لبخند شیطونی زد و ابروهایش رو بالا انداخت :
_کی گفت نمیتونم ...؟
توقع داشت پسرک بهش بر بخوره و بغ کرده فرار کنه ولی لعنت اون زیادی غیر قابل پیشبینی بود ‌.
اخمش رو غلیظ تر کرد و لبخند شیطون بک عمیق تر شد :
_ببین چانیول ....
+یااااااا
_هیشششششش
انگشتش رو روی بینیش گذاشت :
_گوش کن ...نمی‌دونم چرا فکر کردی من آدمیم ک از نقطه ضعف ها سو استفاده نمیکنم ولی به هر حال به نفعته از این به بعد دستم نقطه ضعف ندی به نفعت نیست ...مستر چانیولللللل
با لحن شاد و شیطونی گفت و دقیقا همون لحظه که چان سمتش حجوم آورد خنده بلند و هیجان زده ای کرد و از در اتاق شیرجه زد بیرون .
بخش بزرگی از خوشحالیش بخاطر دیدن خواهر دوست داشتنیش بود که تا چند ساعت دیگ انتظارش تموم میشد .
****
سر میز صبحانه نشسته بودن و در سکوت صبحانه میخوردن ...و این سکوت توسط رزی شکسته شد:
_چانیول ...امروز برنامه ای داری...؟
چان نگاه منظور داری به بکهیون انداخت ودوباره تو پوست جدی خودش فرو رفت :
_آره ...با بک چند جا کار داریم
+خیلی واجبه ...؟میتونی کنسلشون کنی و با من یکم وقت بگذرونی...؟اخه خیلی وقته همو ندیدیم و فکر کردم یکم بیشتر باهم باشیم ...

بک نگاه ترسیدشو به لویی دوخت ...برای چند لحظه فکر کرد چانیول پیشنهادشو با بیخیالی تمام قبول می‌کنه و قرار هاشو با بکهیون به یه سمتش میگیره ولی با شنیدن "نه"خونسردش که در کمال بی خیالی تو صورت دخترک کوبید نفس راحتی کشید .

خب انگار آدم بد قوای نیست...تو ذهنش خیال خودش رو راحت کرد و به ادامه صبحانه خوردنش رسید .

اشتهای عجیبی پیدا کرده بود و تقریبا اندازه یک گاو گرسنه صبحانه خورد .

و بعد خیلی بی ادبانه بدون هیچ تشکری از سر میز بلند شو و این کارش اخمای تو هم دخترک که بخاطر "نه" شنیدن از معشوقه سابقش بود رو تشدید کرد .

چان به طور کامل حس بد دخترک به بک رو حس میکرد ولی این چیزی نبود که بخواد بهش اهمیت بده ...شاید اگر میدونست این دختر تا چه حد می‌تونه خطرناک باشه واکنش بیشتر به حسش نشون میداد .

****
_مستر اوه ...این کارت اصلا عاقلانه نیست ...محض رضای خدا ....این چه کاریه ...؟
+بگو ببینم تا الان با هیچ کاری نکردن به کجا رسیدیم...؟اگر مشکلی داری هنوز برای برگشتن دیر نشده
با جمله آخر پسر نیشش باز شد ...البته طولی نکشید که لبخندش به یه آه عاجزانه تبدیل شد .
+البته تنها
_خیل خب ...فقط مواظب باش
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و قدمی جلو رفت ...رسما پا تو دهن شیر گذاشته بودن و هیچ راه برگشتی نبود .

****
_عصر بخیر قربان منو اظهار کردین...؟
+بشین
لحن جدی و گرفته رئیس بزرگ خبر های قشنگی نمی‌داد ....
بدون حرف روی صندلی آهنی و سفید تراس بزرگ عمارت لی سومان (رئیس بزرگ) نشست .
مرد صدای خاصی تولید نمی‌کرد و خیره به منظره سیگار برگش رو دود میکرد .+خبر های لویی رو شنیدی...؟
_بله قربان .
+تو خبری جز این چیزایی که شنیدم نداری ازشون ...؟
ازشون ...پس میدونست اون دوتا باهمن...؟سعی کرد واکنش خاصی نشون نده گرچه نمیدونست قصد سومان فقط یه دستی زدنه ...هنوز خیلی خوب اون پیرمرد مرموز رو نمی‌شناخت ..‌‌.
_خیر قربان ...فقط می‌دونم یه جای اَمن ساکن شدن .
پیرمرد لبخند مرموزی زد ...درست حدس زده بود ...براش عجیب بود که لویی جدیدا زیاد به اون پسر اهمیت می‌داد ...و همچنین خبر داشت که لویی اون رو به عنوان معشوقه جدیدش به شیخ معرفی کرده و این از همه عجیب تر بود ...مطمعن بود همچین رابطه ای بینشون وجود ندارع و لویی صرفا برای محافظت از اون پسر این لقب رو بهش داده بود ...بعد از اینهمه سال پسر رو از بَر شده بود .‌‌..عکساش رو دیده بود ...پسر زیبایی بود ...ولی زیبایی چیزی نبود که به تنهایی بتونه توجه لویی رو جلب کنه ...قطعا چیز خاصی درون اون پسر وجود داشت ...با قیافه ای متفکر به سوهو نگاه کرد :
_هی پسر ...باید یه کاری انجام بدی
و توجهی به ابرو های بالا رفته پسر نکرد .

****
با شنیدن هق هق های دردناک خواهر کوچولوش تو بغلش قلبش درد گرفت ...هیچ فکر نمی‌کرد خواهرش آنقدر نگران شده باشه ...و حالا که دیده بودش میفهمید تا چه حد دلتنگش شده بود .
+او..اوپا ...کجا بودی...؟میدونی چقدر نگرانت شدم ...؟میدونی چقدر داغون شدم ...؟فکر‌کردم واقعا ترکم کردی مثل مامان بابا ...هم منو هم اوپا سهونو
قلبش فشرده شد و همراه خواهر عزیزش اشک ریخت ...چی ترک کردنش...؟امکان نداشت به روز خواهری که تنها دارایی زندگیش بود ترک کنه .
_هیششششش...جیسوبا ...من برای چی باید خواهر به این خوشگلی رو ول کنم...؟دیوونه شدم مگه دختر...؟
کافه ای که قرار گذاشته بودن ساکت و خلوت بود و فضای دلگیری داشت که فضا رو دراماتیک تر میکرد .
جیسو خودش رو از بغل برادرش بیرون کشید و با چشمای اشکی به برادر گریون و مرد ترسناک کنارش خیره شد ...مشکوک بود
_گوش کن جیسو...من یه مدت نمیتونم برگردم ...از شرکت مرخصی با حقوق گرفتم پس نگران نباش شهریه و پول تو جیبیت همچنان به حسابت واریز میشه ...تو این مدت که نیستم حسابی مواظب خودت باش ...خوب غذا بخور و خوب درس بخون...
چهره گیج شده جیسو چیزی نبود که میخواست ولی چاره نداشت ...
+اوپا از چی‌ حرف میزنی ...؟کجا میری ...؟(با سر به لویی اشاره می‌کنه )این آقا کیه ...؟(خم شد و با صدای آروم دم گوش برادرش زمزمه کرد)ترسناکه ...با این کجا میری...؟
بک اشکاش رو پاک کرد و لبخند زد .
برگشت سمت چان و بهش نگاه کرد .‌‌...نیشخند بدجنس و بامزه ای زد .و از قصد بلند گفت :
_این...این ترسناکه جیسویا...؟
دستش رو دور گردن لویی انداخت و سمت پایین کشیدش و صورتش رو به صورت خودش چسبوند و چشمای لویی ک درحال بیرون پریدن بودن نادیده گرفت:
_این اصلا ترسناک نیست...نگاش کن خیلی بانمکه لازم نیست نگران باشی...تازه وقتی می‌خنده یه چال کیوت رو لپش در میاد و خیلی مهربونه مثل یه پاپی کوچولو میمونه.
جیسو با نگاه مات و متعجب از صمیمیت زیاد اون دو و با کنجکاوی نگاهشون میکرد ...با لحن شاد و شنگولی همون‌طور که سرش رو سمت لویی میچرخوند گفت:
_هی...چانیولا بخند .
ولی با دیدن چشم های آتیشی پسر بزرگتر اون هم از اون فاصله دست و پاش شل شد ...سریع گردن پسر رو‌ول کرد و جمع و جور تر توی جاش نشست و گلوش رو با صدای اِهمی صاف کرد .
_به هر حال ...هر چیزی ک بهت گفتم رعایت کن تا اوپا برگرده ...
صدای ناله بغض دار دختر دوباره توده توی گلوش رو تشدید کرد .

____

_چانیولا...تو منو چانیولا صدا کردی ...؟ چی پاپی ؟
توی ماشین که تو سکوت مطلق فرو رفته بود صدای پر حرص و عصبی چان طنین انداخت.
چشماش رو تو حدقه چرخوند :
+بیخیال چانیول ...انقد سخت نگیر
چان بلافاصله ماشین رو کنار جاده برد و زد رو ترمز .
بک که هنوز تو شک ایستادن یهوییشون بود بهش نگاه کرد چشمای جدی چان ترس بدی به دلش انداخت ...ولی همچنان با نگاه تخس بهش زل زد .
انگشت اشاره چان جلوی صورتش اومد و با جدیت تکونش داد:
_کافیه یه بار دیگه اینطوری صدام کنی تا به روش خودم بهت ثابت کنم عاقبت خوشی نداره..‌.
بک ترسیده بود...ولی اون قسمت لجباز وجودش با کم آوردنش شرمنده میشد و بهش اجازه عقب نشینی نمی‌داد:
+دوست دارم بدونم روشت چیه‌...چانیولا
نگاه شیطون و لب های پوزخند دارش با جلو اومدن لویی و چسبیده شدن لبهاشون به هم خشک‌ شد .
چشماش اندازه دوتا توپ پینگ پونگ شده بودن...چان خشن و محکم می‌بوسید و لباش شروع به گزگز کرد...نفسش داشت میبرید صدای بوسشون توی فضای بسته ماشین پخش میشد و خیسی بین لباشون باعث سست شدن بدنش میشد ...محکم به سینه ستبر چان کوبید ولی تغییری ایجاد نشد پس ناچار با دستش فشار‌کمی روی زخم روی بازوش داد ...با این کارش مرد بزرگتر هیس دردناکی کشید و عقب رفت ..
حالا جاشون عوض شده بود ...
نگاه چان خندون و پوزخند معروفش رو لبش بود و نگاه بک پر از خشم و عصبانیت .
_انتخاب خودته...هر موقع دوست داشتی میتونی با اسمم صدام کنی ...عواقبش پای خودت
دیگ هیچ صحبتی شکل نگرفت ...بک همچنان تو شک کار چان بود و دروغ بود اگه می‌گفت هیجان زده نشده ...
دلیل تپش های تند قلبش براش مجهول بود ...
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست ...قصد داشت فکر کنه ولی وجود شخصی که کنارش در کمال آرامش رانندگی میکرد و صدای نفس های سنگینش توی سکوت ماشین پخش میشد مانع از انجام کارش میشد .
اخمی کرد و چشماش رو بیشتر روی هم فشار داد .
و فقط وقتی ماشین متوقف شد به خودش اجازه داد بازشون کنه ...توقع داشت دوباره جلوی خونه قبلی باشن ولی اینجا کاملا متفاوت بود ...
_هی...چا...لویی اینجا کجاست...؟
سعی کرد به سوتی که داشت میداد توجه نکنه و فقط چشمای منتظرش رو به مرد دوخت ...قیافه جدی چان نشون میداد جای جالبی قرار نبود برن ...نفس سنگینی کشید و منتظر جواب چان موند:
_بیا پایین...میفهمی...

وارد یه کوچه تنگ شدن ...کوچه زیادی تنگ و دلگیر بود ...اونقدر کوچیک ک باعث میشد دوتا پسر موقع راه رفتن به همدیگه بچسبند ...
تقریبا پنج دقیقه راه رفتن و الان به آخر کوچه ای که پر از در و خونه هوایی کوچیک و نقلی بود رسیدن ‌..
توقع داشت کوچه واقعا تموم شده باشه..ولی متاسفانه به یه پیچ رسیدن ک نشون میداد راه همچنان ادامه داره...
درست سر پیچ بودن که دو نفر از بالا پشت بوم خانه های کم ارتفاع پایین پریدن و دقیقا روبروشون ایستادن ...
هین بلندی کشید و برای چند لحظه نفس بکهیون  رفت ...
دیدن همچین آدم های اصلا چیز عادی نبود براش ...احساس میکرد هر لحظه چاقو هایی که تو دستشون بود با اون نگاه وحشیشون توی شکمش فرو می‌ره ...
دوتا مرد سیاه پوش که به شکل عجیبی شبیه به نینجا های چینی لباس پوشیده بودن .
صدای یکی از اون ها بلند شد و متاسفانه به این دلیل که از ترس زیاد گیج میزد نتونست تشخیص بده دقیقا صدای کدومشون بود...البته پوشیده بودن دهن هاشون هم بی تاثیر نبود ...
_شما کی هستین...؟
صدای بم و جدی لویی پسر رو مخاطب قرار داد :
_با رئیستون کار دارم...کیم تهیونگ
پسر سمت راست ک چیزی نمی‌گفت و فقط گاردش رو نگه داشته بود با زانو به شکم لویی کوبید و اون رو با ضرب به دیوار پشت سرش کوبید :
_نشنیدی چی گفت ...؟پرسید کی هستین...؟
چیزی نمونده بود تو خودش کار خرابی کنه...
توقع نداشت لویی انقد خونسر درحالی که یه دستش مصدوم بود و شکمش به طور جدی ضرب دیده بود تو چند ثانیه که حتی دقیقا نفهمید چند ثانیه دست مصلح پسر رو بگیره و بچرخونتش و با لگدی ک به باسنش میزنه با صورت به دیوار بکوبونتش....
پسر دوم به سمتش یورش آورد ولی با گرفته شدن موش و چرخیدنش تو صدم ثانیه رو کمر لویی بود و طولی نکشید که با ضرب بدی با کمر روی زمین فرود اومد...
صدای ناله هردو پسر بلند شده بود بکهیون با شگفتی به اون صحنه همچنان خیره بود ...
ناخودآگاه بخاطر همراه بودن با همچین آدم کولی احساس غرور میکرد .
_ اوه ...پارک ...بازم که گرد و خاک کردی
لویی پوزخند صدا داری زد ...سمت مرد رفت و آغوش مردونه ای به هم هدیه دادن .
با تعجب بهشون نگاه میکرد ...واتس گوینگ آن اِکزَکلی:/
وات د فاک آخه...؟
+توعم طبق معمول خودنمایی میکنی ...مثلا میخوای بگی افردات چقد‌ خوب تربیت شدن و تیزن ...؟
_اوه ...معلومه که به خوبی پارک چانیول نیستن...ولی یه چیز تو همین مایه ها
اوه پس فامیلیش پارکه...
چه جذاب...
چه سکسی ...
وایسا وایسا...چه مرگت شده لعنتی...؟برات متاسفم بیون بکهیون ...ینی از کل حرفهاشون فقط این پاک چانیول و برداشتی:/
با برگشتن چان سمتش و گرفتن دستش از افکارش بیرون پرت شد :
_کیم تهیونگ...خودت میدونی چی لازم دارم
+خبرارو شنیدم ...میدونستم همین زودیا پیدات میشه...چندتا خوبشو برات کنار
گذاشتم و البته یه سوگلی که با دیدنش به وجد میای...
نفهمید درمورد چی‌دارن صحبت میکنند همینطور دنبال لویی کشیده میشد ..
بعد تموم شدن اوندکوچه تنگ مردی ک فهمیده بود اسمش کیم‌تهونگه
و اتفاقا خیلیم جذاب بود پرده ای رو کنار زد و این دقیقا اون لحظه ای بود که فک
بکهیون به زمین چسبیده .

*****

_لعنت بهت اوه سهون...حتما باید به فاکمون می‌دادی تا راحت شی ...؟
این حرف رو درحالی میزد که تو یکی از اتاقهای نم گرفته زیر زمین  پارک که از قضا جای بسیار دوست داشتنی بود مخصوصا با صدای حرکت سوسک و موش ها اطرافشون  زندانی شده بودن .
+میشه حرف نزنی و فقط از این وضعیت نجاتمون بدی...؟
_نکنه فکر کردی من سوپر منی چیزیم...؟چرا همون موقع که عقل معلولت مارو به این عمارت فاکی‌ کشوند فکر اینجاشو نکردی ...؟
چند ساعت پیش بود ک با تصمیم یهویی سهون سعی تو وارد شدن به عمارت لویی به ضایع ترین شکل ممکن کردن .و از شانس بسیار قشنگشون گیر افتادن ...
+چطوری از این قبرستون بریم بیرون...؟
_به‌نفعته اون دهن خوشگلتو ببندی اوه سهون ...
با صدای حرصی لوهان که از لای ‌دندون های چفت  شدش میومد بدون توجه به جمله ای کفته بود ساکت شد ...اه‍و کوچولو زیادی وحشی شده بود و هر لحظه امکان داشت بپره روش و خرخرشو بجوعه
دستشو تکون داد بلکه طناب های دردناکی که دور مچ هاشون پیچیده شده بود جابجا شن و اون قسمت از مچ دستش آروم تر شد :
_داری چه غلطی میکنی سهون؟
پوزیشنشون جوری بود که از پشت بهم تکیه داده بودن و دستاشون توسط یه طناب مشترک بسته شده بود .
خیلی محکم بسته شده بودند و لوهان بخاطر حرکت دست های سهون رو کمرش حال قشنگی بهش دست نمی‌داد .
+فقط یکم تکون دادم تا دردش کمتر شده
چشماش رو تو حدقه چرخوند .
دقیقا زمانی که در اتاق با صدای تیکی باز شد و اتاق کمی روشن شد نفس پسر کوچیکتر توی سینش حبس شد .

****
حرف‌های رئیس بزرگ تو سرش چرخ می خورد:
_می خوام به محض اینکه لویی برگشت روی پسری که همراهشه تمرکز کنی...
حواست بهش باشه... اگر چیز مشکوک یا چیز خاصی یا حتی رابطه خاصی بین شون دیدی منو در جریان بزار ... جوری زیر نظر بگیرش که متوجه نشه ‌... می خوام حتی اخلاق های معمولی اون پسر هم دست بیاد و بهم بگی شون فهمیدی...؟
+بله قربان ...

بدون هیچ مکثی قبول کرد... و خب چاره دیگه ای نداشت درخواست رئیس زیاد از حد عجیب بود.... چی تو اون پسر بود که جدیدا همه بهش واکنش نشون میدادن.
تا جایی که می تونست یه پسر معمولی بود، یه پسر معمولی که قیافه فوق‌العاده‌ای داشت... اخلاق خیلی خوبی داشت جوری که همه شیفتش میشدن...اندام ظریفی داشت ...حرکاتش پر از متانت بود ...درواقع اون پسر هر چیزی که لازم بود تا یه آدم رو شیفته خودش کنه رو داشت ...
لعنت بلندی بدون توجه به افراد رئیس بزرگ که توی باغ بودن  به پسری ک ریتم زندگیش رو بهم ریخته بود فرستاد و اخماش رو بیشتر از قبل توهم فرو برد .
و خب هیچکدوم از این واکنش ها از چشم های تیز رئیس بزرگ که از روی تراس با دقت پسر رو زیر نظر داشت دور نموند ...
پوزخندی زد ...این بچه حسابی به دردش میخورد ...

****

پرده کنار زده شد و بک وارد دنیای جدیدی شد .
یه سالن بلند و پهن که طرف چپ و راستش پر از آدمهایی بود که با قیافه و استایل های ترسناک و معمولی  درحال تست کردن اسلحه های کوچیک‌و بزرگ کنار غرفه های اسلحه بودند.
فکش به زمین چسبیده ...اینجا جمعه بازار اصلحه بود احتمالا...؟
با رفتن بین اون حجم از جمعیت اسلحه به دست خودش رو بیشتر به لویی چسبوند .
راهشون رو ادامه دادن تا به ته اون سالن سر باز رسیدن .
در آهنی بزرگ توسط تهیونگ باز شد و با دعوت دستش وارد اتاق شدند.
چشمای بک با شگفتی به اطراف نگاه میکرد .یه سالن بزرگ مربع شکل که سر بسته بود .
روی دیوار و طبقه های چوبی دور تا دور سالن وصل بودن.
و تعدادی اسلحه های چیده شده و آویزون شده به چشم میخورد ک‌از این فاصله هم میشد تشخیص داد چقدر گرون قیمت هستن و با اونایی ک بیرون اتاق دیده بود تفاوت دارن .
وسط سالن جایگاه خاصی وجود داشت و اسلحه ای روی اون قرار داشت که نسبت به بقیه متفاوت تر بود و بیشتر به چشم میومد.
طلایی بود و روی دسته با زبان لاتین کلمه loey به زیبایی حک شده بود .


(یه همچین چیزی هست با تفاوت نوشته روش)
برگشت و به چان نگاه کرد .
نگاه اون هم دقیقا روی اون اسحله قفل بود .
_میبینم که از هدیم خوشت اومده پارک...؟
صدای تهیونگ هردونفر رو متوجه خودش کرد .
لویی نگاهی به تهیونگ کرد و یکی از این پوزخند های جذاب و معروفش رو تحویلش داد :
+مثل همیشه...باعث شدی اعتراف کنم که کارت حرف نداره کیم تهیونگ.
ابروهای بکهیون بالا پرید ...
نسبت به بقیه خیلی خوب با این مرد که فهمیده بود اسمش کیم تهیونگه رفتار میکرد ...
چرا...؟چرا یه حس بدی نسبت به این تفاوت داشت...؟
لویی طرف اسلحه رفت و از جایگاهش برداشت و دستش گرفت .
با لذت دستش رو روش کشید و چندبار اسلحه سنگین رو تو دستش بالا پایین کرد .
بی شک فوق‌العاده بود .
بدون حرف نزدیک لویی رفت و سرش رو تا جایی ک ممکن بود به اسلحه نزدیک کرد و بدون فاصله گرفتن و صاف کردن کمر دولا شدش سرش رو به سمت چانیول چرخوند و با چشمای درشت شده کنجکاو بهش خیره شد که باعث میشد درست مثل یه بچه جغد بنظر برسه.
با لحن فوق کیوتی پرسید:
چانیول...این پره...؟
چان تکخندی به کیوتی پسر روبروش زد و سرش رو به معنی (نه)به اطراف تکون داد.
البته که حواسش بود پسر بازم با اسم اصلیش صداش زده بود منتظر میموند تا تو زمان مناسب تلافی کنه.
پسر نفس راحتی کشید و صاف ایستاد .
بدون هیچ اجازه یا درخواستی با پررویی تمام اسلحه گرون قیمت رو از دست لویی گرفت .
شستش رو روی اسم حکاکی شده کشید .
لویی آبرویی از گستاخی پسر بالا انداخت ولی چیزی نگفت.
ناخودآگاه به نیمرخ بامزه و کنجکاو پسر خیره شد و لبخند خیلی کمرنگی روی لباس شکل گرفت .
و تهیونگ...تمام این مدت به رفتار متفاوت لویی با پسر کوچیکتر نگاه میکرد...
جالب بود...تاحالا هیچکدوم از این رفتار یا واکنش هارو برای اون تعداد محدود معشوقه هاش ندیده بود .
به گونه ای جدید بودن...یقین آورد شایعه معشوقه لویی واقعیته .
صدای تهیونگ دوباره از حال و هوای خودشون بیرون کشیدشون:
+چان...نمیخوای معرفی کنی...؟
و با سر به بکهیون اشاره کرد
نظر چان جلب شد ولی بک همچنان به اسلحه ها با شگفتی نگاه میکرد و ازشون سیر نمیشد  با صدای پارک چانیول مجبورا ازشون دل کند و به اون دو نفر ملحق شد :
_جان...؟
چان پوزخندی زد و با گرفتن دستاش بکهیون رو به خودش نزدیک تر کرد:
_بکهیون...معشوقم
هم تهیونگ هم بکهیون با شنیدن لقب معشوقه ابرویی بالا انداختن و کاملا بی مقدمه راه افتادن یه سری پروانه توی دلش رو حس کرد .
_اومممم...بهم میآید...سلیقت تغییر کرده پارک ...درواقع خیلی بهتر شده .
نگاه خریدارانه ای به بکهیون کرد و باعث شد اخم ریزی روی صورت چان بیوفته .
_مرسی
در کمال جدیت جواب داد و سمت دیوار های پر اسلحه رفت تا باقی انتخاب هاشو انجام بده و البته که اون گربه چموش رو هم با خودش کشوند.
اون لعنتی خیلی سریع چشم همرو می‌گرفت و باید مراقبش می‌بود.

***
شخصی ک وارد اتاق شده بود زیاد جَو قشنگی ایجاد نکرده بود .
انگار فقط برای پاییدن و چک‌کردن اون دو نفر اومده بود.
و بعد هم که اوضاع رو مساعد دیده بود برای در رفتن از زیر کار روی تخته پوسیده کنار اتاق خوابیده بود و صدای خروپف های بلندش مثل کشیدن گچ روی تخته سیاه روی اعصاب دوتا پسر خط مینداخت.
و  بدتر از این حتی نمی تونستن با هم حرف بزنند چون امکان داشت هر آن غول بیابونی رو بیدار کنند... این دیگه چه اوضاع داغون بود که توش گیر کرده بودند...؟
لوهان دیگه این وضعیت رو تحمل نکرد و با صدای پچ پچ مانندی گفت:
_قرار انقدر اینجا بمونیم تا لویی پیداش بشه...اون موقع فکر نکنم زنده بمونیم ..حداقل من زنده نمیمونم ...
+معلومه که نه...
_عاااا... چه جالب... میتونم بدونم نقشه هوشمند آنتون برای خلاص شدن از این وضعیت چیه آقای اوه..؟
با لحن طلبکار و در عین حال مسخره گفت.
+فعلا هیچی... الان فقط باید صبر کنیم تا لویی پیداش بشه ...اون موقع میفهمی.
_صبر کن ببینم... یعنی چی وقتی لویی پیداش بشه..؟
سهون جوابی نداد و همین رو اعصاب لوهان خش مینداخت.
_وایسا ...وایسا...توی لعنتی چه فکری تو سرته...؟
سهون  پوزخند عصبی از بکار افتادن مغز آهوی خنگ پشتش زد .
ولی لوهان با فهمیدن داستان دلشوره بدی به دلش افتاد و بیشتر از قبل آرزو میکرد ای کاش به عقب برمیگشتن ...اونوقت هیچوقت دنبال سهونه عوضی راه نمیوفتاد ...
اون مردک زیادی مرموز شده بود .
برای اولین بار داشت از سهون میترسید .

******
های کیوتیا😍♥️
امیدوارم پارت جدید و دوست. رشته باشید 💜✨
به سوالا جواب بدین 🙂🧡

نظرتون تا اینجا درمورد فیک چیه؟🙂
کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟😍
دوست دارین در آینده چه اتفاقی برای شخصیت ها بیوفته؟🤔

Continue Reading

You'll Also Like

415K 47.5K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
19.3K 6.3K 24
[Completed] بکی: هی جونمیون کدوم گوری هستی من برای دو ساعته که وایسادم. گوشیتو جواب بده عوضی. 010-3628-8292: اوممم دفعه پیش که چک کردم اسم من جونمیون...
150K 31.5K 24
نام فیک :my white wolf کاپل : چانبک ژانر : امگاورس ، ددی کینگ ، رمنس ، اسمات ، فلاف خلاصه :بکهیون از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخصوصا از زمانی که فهمی...
1.6K 361 12
✞ℭ𝔬𝔲𝔭𝔩𝔢⋮⇛┌ᶜʰᵃⁿᵇᵃᵉᵏ• ᵏᵃⁱʰᵘⁿ┐ ✞𝔊𝔢𝔫𝔯𝔢⋮⇛┌ʳᵒᵐᵃⁿᶜᵉ• ᵃⁿᵍˢᵗ• ˢᵐᵘᵗ┐ بکهیون تلاششو میکرد زندگی و آینده‌ معمولی برای خودش بسازه. هیچ چیز بیشتری نمیخوا...