Thief

By ruby_rv

14.6K 3.1K 596

چانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زن... More

thief_p1
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩2
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩3
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩𝐚𝐫𝐭4
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩5
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩6
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩7
𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩9
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩10
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩11
𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩13
thief_part14
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩15
thief_p16
thief _p17
thief_p18
thief_p19
thief_p20
Program between
• the end •

𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩8

633 151 38
By ruby_rv

اوه ...خدایا این پسر بازم بیهوش شد؟

از وقتی پا به عمارتش گذاشته بود فقط غش میکرد.ینی انقدر ظرفیت پایینی داشت؟

سمتش رفت و یکی از دستاش رو زیر زانوش انداخت و اون یکی رو پشت کمرش و بلندش کرد.

دومین باری بود که تو عمرش همچین کاری میکرد و از قضا بار اول هم همین پسر رو بلند کرده بود.

سمت عمارت رفت و به یکی از افرادش گفت تا ترتیب جنازه توی باغ رو بدن.

در شرایط عادی نمیزد کسی رو برای همچین کار مسخره ای بکشه ولی امشب حتی نفهمید چطور اسلحش رو در اورد و چطور اونقدر خشمگین سمت پسرک و اون مرد متجاوز رفت.

پووف ..کاراش داشت غیر قابل فهم میشد.اصلا این پسر چطور به خودش اجازه داد تا خودشو معشوقه لویی معرفی کنه؟

ینی نمیفهمید با این کارش حتی بیشتر از قبل خودش رو تو هچل میندازه؟اینطوراز دید دیگران تبدیل شد به تنها نقطه ضعف لویی و الان همه ازش استفاده میکنن تا بزننش زمین.

چیزی که تا الان تمام سعیشو کرده بود تا ازش فاصله بگیره،از نقطه ضعف داشتن.

ولی به محض اینکه محموله کامل به دستش برسه دیگه کاری باهاش نداره،میتونه بره و اون موقع در امان میمونه.

اصلا مگه در امان موندنش مهمه؟

دستگیره اتاق رو چرخوند و برای باز شدن در رو با پاش هل داد.

پسرک که برعکس همیشش اروم بود رو روی تخت گذاشت و کمرش رو صاف کرد.

رنگش پریده بود،انگار خیلی ترسیده گرچه صحنه هایی که این چند وقت دیده برای یک ادم عادی با یه زندگی عادی بیش از حده و تا حدودی بهش حق میداد.

بلاخره از نگاه کردن به صورت گربه ایش دست کشید شماره سوهو رو گرفت:

بله لویی..؟

لحنش اروم بود.پس در نبودش پیش شیخ اتفاقی نیوفتاده بود:

حواست به مهمونا باشه و تا یه ساعت دیگه این بند و بساط و جمع کن و شیخ و به اتاقش بفرست

-چشم...افراد حواسشون به ادمای شیخ باشه؟

اره حواستون باشه و به محض اینکه حرکت مشکوکی دیدین فقط به من خبر بدین و هیچ اقدامی نکنین.

-بله لویی..حواسمون هست

باشه .

تماس را قطع کرد. دست و صورتش رو شست و لباساش رو عوض کرد.همه افرادی که قسمتهایی از جنس های تایگر رو خریده بودن شناسایی شده بودند و به زودی قرار بود جنسا برگردن پیشش.ولی چرا تایگر هیچ حرکتی نمیزد؟

چرا حداقل هرچی که داشت رو نمیداد بهش؟ینی تو شناختن نقطه ضعفش اشتباه کرده بود؟

به بک که بهوش رو تخت اتاقش بود نگاه کرد،ینی این پسر اونقدری که فکر میکرد برای تایگر مهم نبود؟بعید میدونست ، این پسر به تنهایی میتونست نقطه ضعف یه ایل باشه.

سریع لبخندشو خورد....وات د فاک؟چت شده لعنتی ،این گربه چموشه خنگ چطور میتونه نقطه ضعف یه ایل باشه؟

احتمالا فشارایی که بهش اومده رو مخشم تاثیر گذاشته و لعنت اون الان چه شکری خورده بود؟

با صدای ناله پسر از فکر بیرون اومد و به پسر چشم دوخت.اخم هاش تو هم بود و دستش رو جلوی چشمش گرفته بود تا از شدت نوری که به چشم هاش میخورد کم کنه.

وقتی بلاخره عادت کرد نیم خیز شد و به اطرافش نگاه کرد.هنوز متوجهش نشده بود و با خودش حرف زد و این کارش به طور مسخره ای کیوت بود:

آه..اینجا اتاق لوییه نه؟من اینجا چیکار میکنم؟ینی بازم زندانیم کردن؟ولی من که کاری نکردم...

با صدایی که شنید چشماش گرد شد:

نه زندانی نشدی...

نگاه پسرک بیشتر به خنده مینداختش ولی سعی میکرد جدیت خودش رو حفظ کنه.

سمت بار کوچیک اتاق رفت و کمی ویسکی برای خودش ریخت:

شاید اگه خودت رو معشوقه من معرفی نمیکردی الان توی یه اتاق دیگه بودی.

توی صورت پسرک به راحتی کلمه وات د هل رو میدید:

فکر کردی منظورم از نزدیک نشون دادن همچین چیزیه؟یا قصد داشتی خودتو به من نزدیک کنی؟

فقط میخواست با زدن این حرفا یکم حال پسر کوچک تر رو بگیره و قطعا توقع همچین واکنش سریعی نداشت:

یاااا...تو چی فکر کردی درمورد خودت

با خشم از روی تخت بلند شد و قدم های سریع به سمت لوییی برمیداشت:

تو...تو چطور تونستی واسه همچین چیزی بزنی طرفو بکشی؟میتونستی فقط ادبش کننیییی..چرا کشتیش؟ انقدر ادم کشتن راحته؟چطور میتونی آنقدر بی رحم باشی؟

خب درسته توقع این عکس العملو نداشت ولی برای چیزی که اون دیده بود غیر طبیعی هم نبود.

ترجیح میداد حرفی نزنه چون اون موقعیت لویی رو متوجه نمیشد و قطعا درک نمیکرد که اون اندازه موهای سرش ادم کشته:

تو..تو مگه..ادم نیستی ...؟چطور انقدر راحت کشتیش؟اون..اون داشت التماست میکرد.

صداش کم کم تحلیل میرفت و این نگران کننده بود.ولی همچنان بدون هیچ واکنشی نگاهش میکرد:

تو..تو انسان نیستی..اون درست میگفت..تو هیچ احساسی نداری...تو ..تو واقعا یه هیولایی...تو..

با چکی که خورد بقیه حرفش تو دهنش ماسید. بک ترسیده نفس های محکم و کوتاه میکشید و از چشمای لویی اتیش میزد بیرون.

خب این چیزایی بود که همیشه از اطرافیانش میشنید ولی شنیدنش از دهن این بچه شدیدا عصبانیش کرد.

اون هنوز هیچی درموردش نمیدونست و حق نداشت انقدر راحت بهش بگه هیولا.

و خب اینکارش فقط برای محافظت از خودش بود :

چطوره اون دهن کوچولوت رو ببندی تا قبل اینکه خودم به روشهای خودم نبستمش؟مردن اون مرد حقش بود و مطمعن باش اگه توهم به انقدر حرف زدنت ادامه بدی میفرستمت پیش اون.

بک یه قدم عقب رفت و سرش رو پایین انداخت.حقیقاتا به اینطور مظلوم دیدنش عادت نداشت ولی اینطوری کمتر اعصاب خورد کن میشد.بک عقب گرد کردو و رفت سمت سرویس اتاق و در رو محکم و با اخرین حد قدرتش بست.

یکی از ابروهاش بالا پرید.هه .. مثل اینکه به ایین راحتیا رام بشو نیست .

بعد از چند دقیقه صدای شر شر اب گویای حموم کردن بک بود و حالا چان میتونست با خیال راحت بشینه و با لبتاپش اطلاعات محموله شیخ احمد رو بررسی کنه.

هنوز یه رب هم نگذشته بود که در حمام با صدای تیک باز شد و بدون اینکه حتی سرش رو کامل بیاره بیرون با لحن مظلومی که شدیدا براش تعجب اور بود گفت:

آممم...من حواسم نبود لباس بردارم...میتونی یه دست لباس بهم بدی؟

پوووف..نگو که الان لویی با اینهمه عظمت باید برای این جقله بچه لباس ببره تا حموم-_-

پوفی کرد و بلند شد .از کمدش یه دست لباس نو برداشت که مطمعنا قرار بود تو تنش زار بزنه و بدون نگاه کردن به صورتش بهش داد.

حتی دقیق نگاه نکرد که چی برداشته .

یه بار دیگه برای خودش ویسکی ریخت و پشت لب تاپش نشست تا به ادامه کارش برسه ولی با ظار شدن قامت پسرک قولوپی که خورده بود تو گلوش گیر کرد.

شت ،یه شورتک جذب مشکی تنش بود و یه لباس مردونه سفید؟وات د فاک؟ابنجا درامایی چیزیه خبر نداشت؟

لباس ترقوه های برجستش که از غذا خیسن بودن رو حسابی تو چشم میوورد و استیناش تا کمی پایین تر از انگشتاش ول بودن و جالب اینجا بود که لباس تا زیر باسنش بیشتر نمیرسید وپاهای سفیدش از همه بیشتر خودنمایی میکرد.هوووف اون قرار نبود همچین فاکی تنش کنه.

نگاهی که سعی میکرد روی پسرک میخ نشرو به سختی گرفت و به لبتاپ دوخت ولی عملا هیچ چیزی از نوشته های کوفتیش نمیفهمید.

اون گربه مکارم انگار ن انگار که چه پوشش مسخره ای داره و واس خودش کونش و بالا پایین میکرد و تو اتاق راه میرفت.

بعد از خشک کردن موهاش سمت بار داخل اتاق رفت و همین تعجبش رو دوچندان میکرد.

بعد از برداشتن لیوان ویسکی و برداشتن بطری تقریبا پر سمت میز لویی قدم برداشت.

شاید نقشش انقدری شوم بود که حتی خودشم تعجب کرده بود .به هر حال اون بیون بکهیون بود.

صندلی اضافرو برداشت و درست روبروی مز کار لویی نشست:

آممم...نظرت چیه یکم باهم مشروب بزنیم؟

و در همین حال صفحه لبتاب رو از جلوی صورتش بست.نگاه لویی رنگ تمسخر گرفت و این چیزی نبود که میخواست:

تو مطمعنی که میتونی مشروب به این سنگینی رو تحمل کنی؟چون من واقعا حوصله تگری زدن یه بچه رو ندارم

چشماش رو تو حدقه چرخوند :

آه..بس کن ...بجای این کری خونی ها فقط بنوش

و لیوان هردوشون رو نیمه پر کرد.

اون رو یه سره خورد و فورا از حرکتش پشیمون شد.قرار نبود خودش هم بخوره ،قرار بود فقط لویی رو مست کنه و واقعیت این بود که اصلا مشروب خور خوبی نبود.

پس لیوان بعدی رو با احتیاط ریخت.پوزخند لویی رو مخ ترین چیز تو اون اتاق لعنت شده بود.

اخم کرد دوباره برای لویی ریخت و بدون پر کردن لیوان خودش منتظر بهش نگاه کرد.

لویی یکی از ابرو هاش رو بالا داد:

فکر نمیکنی داری جر میزنی؟

پوفی کشید و لیوان خودشم پر کرد...به هر حال قرار نبود کامل بخورتش.

لویی اما با ارامش کامل قلوپ قلوپ مایع داخل لیوان رو میخورد ،انگار که داشت اب میخورد و به همین راحتی:

چی شد که تصمیم گرفتی رئیس باند مافیایی بشی؟

پوزخند صدا دارش جوابی نبود که میخواست بشنوه،ولی اهمیتیم نداد:

هی کوچولو...نگو که میخوای منو مست کنیو ازم حرف بکشی.

پشت بند حرفش تک خند دندون نمایی کرد و این شدید به نظر بک عجیب میومد.

اولین بار بود که میخندید:/

چند بار پلک زد ولی نتونست چشم از لبخندش برداره.چطور یه ادم میتونست انقد جذاب لبخند بزنه؟

همونطور که لیوانو نزدیک صورتش نگه داشته بود فقط به لبخندش نگاه میکرد.

وقتی لویی نگاه خیرشو دید در صدم ثانیه به حالت یخیش برگشت و به سرعت لیوانش رو سر کشید:

آه...خب..نه دقیقا ...فقط خاستم یکم گپ بزنیم

و یه لبخند مسخره نشوند رو لبش لعنتی توقع نداشت انقد راحت لو بره،مثلا یه سوال غیر مستقیم پرسیده بود تا لو نره...پوووففف

بدون حواس لیوانش رو رولبش گذاشت و یه قلپ گنده ازش خورد و فاک همین الانم سرش سنگین شده بود ،ولی حواسش انقدری پرت لبخند لویی بود که حواسش از مشروب خوردن پرت شه.

چند دقیقه ای بود که پسرک پر ادعا خوابش برده بود بک سرش رو روی میز گذاشته بود و برای درد نگرفتن پیشونیش دستش زیر سرش بود.

،تک خندی کرد قرار بود با هم گپ بزنن؟چی فکر کرده پیش خودش این پسر چموش؟

اصلا چرا انقدر بهش بها میداد؟زیادی لیلی به لالاش نمیزاشت؟

تو یه حرکت سریع بک سرش رو بلند کرد و با چشمای خمار زل زد بهش:

یا اوه سهوووون...

ابرو هاش بالا پرید...نگو که الان باید عادت های مستی مسخرشو تحمل میکرد.

بک بلند شد و میز رو دور زد و دقیقا کنار لویی ایستاد:

سهووونااا...چرا انقد دیر اومدی دنبالم..؟

صداش رو اروم و مظلوم کرد ...و این وجه مظلوم و مطیعش زیادی قشنگ بود.

خیلی اروم خودش رو سمت لویی کشید و نشست روی پاهاش، دستش رو روی صورت لویی نوازش وار کشید و تو چشمای تیله ایش خیره شد:

سهووونا...خیلی دلم برات تنگ شده بود...چرا منو انقد دیر از دست اون غول دراز نجات دادی؟

صداش اروم و لطیف بود ...خودش رو بالا کشید و پاش رو دو طرف پای لویی گذاشت و باسنش رو مستقیم روی قسمت حساس بدنش گذاشت:

سهونی...اون باهام خیلی بد اخلاق بود ...خیلی ازش بدم میاد...

از اینهمه تغییر شخصیتش تو شوک بود و در عین حال به طور عجیبی به سهون حسودی میکرد که همیشه این روی پسرک رو میبینه.

بک سرش رو کج کرد و لبخند درخشانی زد:

ولی دیگه محم نیست...چون تو الان‌اینجایی

و خیلی نرم لباش رو روی لبای رئیس عمارت گذاشت.

شاید نباید میزاشت تا به کارش ادامه بده و شاید باید مثل همیشه پرتش میکرد اونور و یه سیلی میزد بهش ،

امه لباش انقدری شیرین بود که هیچ اراده ای برای انجام هیچ کدوم از این کارا نمیدید.پسرک لباش رو نرم و خیس روی لباش میکشید و همین دیوونه ترش میکرد.

و وضعی که تو بغلش داشت اوضاع رو بدتر میکرد.

باسنی که رو عضوش میرقصید،لبهایی که بین لبهاش بودن و دست های که توی موهاش چنگ میزدن و دستی که روی بدنش به طرز شهوتناکی کشیده میشد.

نمیتونست هیچ جوره مقاومت کنه پس برای اولین بار تو عمرش دست از فکر کردن برداشت و به دستای کوچیک پسر طناز تو بغلش اعتماد کرد.

+18

چشمهاش رو بست و دستش رو دو طرف بدن کوچیک اون گربه چموش گذاشت.

لبهای پسرک رو محکم توی لبهاش کشید و تا جایی که تونست طعم بهشتیش رو چشید.

گاز کوچیکی از لب پایینیش گرفت و اجازه ورود به هفره داغ دهنش رو گرفت.

زبونش رو داخل کرد و جای جایشو چشید .پسرک ناله ارومی سر داد و همین جریح ترش کرد.

کی میدونست این گربه فضول عمچین بیبی هورنی از اب در بیاد .تک خندی کرد و زبونش رو محکم مکید.

دهنش داغ بود و بدنش داغ تر .

گاز محکمی از لبش گرفت و به سمت گردنش پیشروی کرد.دستش رو همه جای بدنش میکشید.

لاو مارکایی که همیشه از گذاشتن روی بدن بقیه متنفر بود رو با سخاوت روی بدنش کاشت .

دست بزرگش رو به سمت بوت حوسش انگیزش برد و مثل خمیر توی دستش فشرد .

ناله های پسرک هر لحظه بلندتر میشد و این حتی اوضاع رو قشنگ تر میکرد .بوی شهوت اتاق رو پر کرده بود و مغز هر دو پسر رو از کار انداخته بود.

دکمه لباس پسر و در اورد و سمت سینه هاش رفت.برای خودش هم عجیب بود

که چطور فقط با چند ناله این پسر انقدر وحشی شده بود.

از روی صندلی بلند شد و همین حرکتش باعث شد پسر دستش رو محکم دور گردنش حلقه کنه تا نیوفته و پاش رو دور کمرش قلاب کنه‌

طعم لبهاش با طعم لبهای سهونش فرق داشت

ولی ...ولی خیلی بهتر بود..گرمتر بود،قوی تر بود،محکم تر بود.

در اوج خشونت اروم بود..با سهونش فرق داشت...دقیق نمیفهمید داره چیکار میکنه ولی هرچی که بود دوستش داشت.

با کوبیده شدنش روی تخت چشمای خمارش رو روی مردی که درحال در اوردن لباسش بود دوخت.تصویرش تار بود...

وقتی نزدیک تر شد شناختش...وات د فاک؟لوییی؟

دقیقا چه کوفتی داشت اتفاق میوفتاد؟

خواست حرکتی بزنه و از زیرش بلند شه ولی با به بازی گرفته شدن نیپلاش توسط یه تکه گوشت داغ هیسی از سر لذت کشید.

دوست داشت بند شه ولی بدنش مقاومت میکرد.دستش رو تو موهای مرد کرد و اروم کشیدشون.

انقدری باهاشون ور رفت تا سفت شدنشون رو حس کرد و این‌ ناله های ظریف بک بود که بهش اشتیاق بیشتر پیش رفتن رو میداد و البته سیخ شدن عضوش هم بی تاثیر نبود.

زبونش رو از وسط شکمش تا نافش کشید و قوسی که بک به کمرش داد باعث شد نیشخند بزنه.

نگاه به صورت و چشمای خمار بک با بدن نیمه لخت که ازش یه الهه ساخته بود کمکی به کمتر حشری بودنش نمیکرد.

دستش رو از روی باکسرش روی عضو بیدار شده بک گذاشت و همین حرکتش برای دیوونه شدن بک کافی بود.

اه بلندی که تا الان سعی کرده بود خفش کنه کشید و خودش رو بیشتر به دست لویی مالوند .

از این حرکتش خوشش اومد و تصمیم گرفت یکم بیشتر اذیتش کنه پس سرش رو نزدیک برد و از روی باکسر زبونش رو روی عضو برامدش کشید .

چشمای بک بالا رفت و رو به سفیدی زد و قوص کمرش اون رو به زیبا ترین چیز این عمارت میکرد.

بلند شد و شلوارش رو اروم در اورد،درواقع قصد اذیت کردن بک رو داشت و خب با اخم بک به هدفش رسید.

پس خنده کوتاه و دلبری کرد که حتی برای خودش هم عجیب بود و دوباره وزنش رو روی پسرک انداخت.

لباش رو به دندون گرفت صدای بوسه هاشون و ناله های خفه بک موسیقی قشنگی ساخته بود.

دستش رو داخل باکسر برد و عضو سیخش رو که حتی رگ هاشم میتونست حس کنه تو دستش رو گرفت.

بک دیگه نتونست به بوسه ادامه بده و چان رو به عقب هل داد و همین باعث شد اب دهنشون کش بیاد .

دستش رو اروم حرکت داد ،پریکام که تمام طول عضوش رو خیس کرده بود و حرکت دستش راحت شده بود.

همینطور که دستش رو تکون میداد گردن کشیده شده بک که جلوی لباش بود رو به دندون گرفت و یه لاو مارک جدید .

ناله های بیتاب بک احازه بیشتر کش دادنش رو میگرفت و این که توی رابطه انقدر به رضایت دو طرف دقت میکرد واقعا عجیب بود.

باکسر خودش و بک رو در اورد و همزمان با هم پمپشون میکرد.

پایین رفت و اروم‌ و حوسناک لیسی به عصو بک زد .

بک خیلی سریع بلند شد و جای خودش و چان رو عوض کرد.

عضو چان رو دستش گرفت و ناله مردونه چان حس خوبی بهش داد.

با اینکه صداش خیلی با سهون متفاوت بود ولی حسش و دوست داشت .

اروم سمت عضوش رفت و از پایین تا بالای عضو کینگ سازیش رو لیس صدا داری زد و بلافاصله تا جایی که تونست وارد دهنش کرد.

صادقانه پشمای چان ریخته بود و حتی نمیتونست حدس بزنه چه بلایی سر اون‌گربه چموش اومده بود .

ولی لذتی که تو سلول به سلول بدنش پخش شده بود بهش اجازه مقاومت نمیداد.

و خب دهن کوچیکش که دور دیکش رو قاب گرفته بود قشنگ ترین نقاشی توی عمرش بود‌. حتی با اینکه دیکش کامل تو دهنش جا نشده بود.

بک خیلی اروم سرش رو روی دیکش بالا پایین میکرد و همین چان رو روانی میکرد.اون لعنتی قصد داشت دیوونش کنه؟

بک به کارش سرعت داد و صدای ناله های چان براش حسابی غریبه و لذت بخش بود.

وقتی حس کرد که داره میاد با چند ضربه محکم به حلق بک که باعث عوق زدنش شد محکم تو دهنش خالی شد .

مایع سفید از اطراف دهن بک بیرون میریخت و با چشمای گرد و متعجب زل زده بود به چان.

مسلما تو زندگیش انقدر ادم‌مثبتی بوده که همچین اتفاقی براش پشم ریزون باشه.

یه دستمال برداشت و با لبخند دور لبش رو با ملایمت پاک کرد .

بک محو لبخند چان بود و خیلی ناخوداگاه گفت:

خیلی قشنگ میخندی سهونا...

بعد حتی فرصت فکر کردن بهش نداد .

.خیلی سریع بوسه جدید شروع کرد و خودش رو تو بغل ورزیده چان انداخت و چان هم با سخاوت اون رو تو اغوشش کشید.

عضو هاشون به هم کشیده میشد و نفس های داغ بک خیلی راحت تحریکش میکرد.

بک اروم سمت گردن لویی رفت و بوسه های خیسش رو رو گردنش پخش میکرد و لاو مارک های ریزش صحنرو زیبا تر کرده بود.

چان به عضو دوباره تحریک شدش نگاه کرد و از سرعت عمل بالای چان کوچولو تعجب کرد.

بک رو خابوند همونطور که سرگرم نیپلاش بود یکی از دستاش رو داخل سوراخ صورتیش که زیادی تو چشم بود کرد .

چشمای بک درشت شد و تکون شدیدی خورد:

چیکار میکنی؟

پوکر نگاش کرد..نگو که تایگر تاحالا ترتیبشو نداده؟:

ینی چی که چیکار میکنی؟دارم‌امادت میکنم؟

بک دیگه چیزی نگفت و خودشو به شخصی که شاید فکر میکرد سهونه سپرد.

چان لوبی که هرچند تو این اتاق براش قابل استفاده نبود و فقط محض احتیاط اونجا بود رو از پاتختی برداشت

و مقداری زیاد ازش دو با دوتا از انگشتاش برداشت و روی سوراخ صورتی الهه زیرش مالید.

بک هیسی از سردی لوب کشید و کمی خودش رو منقبض کرد .

چان انگشت اول رو اروم وارد کرد و حرکت داد .

کم کم بدنش شل شد و اجازه لذت بردن بهش داد وقتی انگشت دوم وارد شد لبش رو گاز گرفت از درد خفیفش و انگشت سوم قسمت فاجعه داستان بود.

ناله هاش بلند و عیر قابل کنترل شده بودن و همین چان رو بیقرار تر میکرد.

وقتی بلاخره بدنش عادت کرد و حس کرد بدنش اماده شده انگشتاش و بیرون کشید با ناله اعتراض مانند بک روبرو شد.تک خندی کرد :

اوه..بیبی. صبر کن..قول میدم از اینیکی بیشتر لذت ببری

و سر عضوش رو روی سوراخ نیمه باز بک قرار داد و با یه فشار یک سومش رو داخل داد.

نفس بک برد و سرش به عقب سوق داد وقتی عضوش تا نصفه داخل بود دستاش

از شدت سفت گرفتن ملافه ها رو به سفیدی میزد و صورتش از درد قرمز شده

بود.

چان با اینکه ادم با ملاحضه ای نبود ولی سعی کرد تا جایی که میتونه اولین بار

این پسر رو خراب نکنه.حتی نمیدونست این همه مهربونی از کجا اومده.

وقتی کل عضوش رو داخل جا داد صبر کرد تا بدنش عادت کن و همزمان به سمت لبای عروسکیش هجوم برد.

هرچقدر میبوسید سیر نمیشد و لبهاش به تنهایی میتونستن ارضاش کنن.

اروم خودش رو حرکت داد و ناله های دردناک بک توی گوشش پخش میشد.

با ناخون هاش روی کمر چان چنگ انداخت تا از دردی که میکشید کم بشه و

سعی میکرد تو بوسه نهایت همکاری رو داشته باشه ولی خب واقعا سخت بود‌.

حرکت های چان کمی سریع تر شده بود و وقتی نقطه حساس بک رو پیدا کرد قضیه از این رو به اون رو شد .

ناله های بک سرحال تر شد و لذت از تک تک اعضای صورتش پیدا بود .

چان با شدت ضربه میزد صدای ضربه هاش با صدای ناله های بک قاطی شده بود.

اون لعنتی انقدری تنگ بود که جان حتی میترسید که عضوش اون تو بترکه .

همزمان با ضربه زدن عضو بک رو دست گرفت و پمپش کرد :

اه....سسس...سهون..دارم..دارم میام

و بلافاصله بعد این حرف با شدت روی شکم هردوشون خالی شد .

بعد از چنذ ضربه محکم چانم خودش رو بیرون کشید همراه با اه مردونه ای که کشید روی شکم بک خالی شد.

خودش رو بدون توجه به کام روی شکمش روی بک انداخت.

هردو نفس نفس میزدن .بک چشماش رو بست و اروم نفس عمیق کشید.

لخند قشنگی زد و چان رو محکم بغل کرد .

گوش بزرگش که از مال سهونش خیلی بزرگتر بودن رو بوسید اروم توش زمزمه کرد:

دوستت دارم...

همین،و بعد خیلی اروم خوابید.

و خب لرزشی که بعد از شنیدن این جمله به سینش افتاد عادی نبود.

جمله ای که حتی مخاطبشم خودش نبود.

ولی امشب برای منطقی بودن زیادی عجیب بود پس نتونست جلوی لبخند احمقانه روی صورتش رو بگیره.

جوری که بک بیدار نشه تمیزش کرد و لباساشو تنش کرد .

بعد از دوش گرفتن از عمارت زد بیرون ،تضمینی نمیداد اگه اونجا میموند دوباره بلایی سر اون گربه وحشی نیاره.

****

زندگیش عالی تر از این نمیشد ،چون الان 7روز از گم شدن بک میگذشت و عملا هیچ غلطی نکرده بود.

گرچه انگار نیرو های اون مینی افسر دست به کار شده بودن ولی دلیل نمیشد که دلش اروم بگیره.

فقط سه روز از وقتش مونده بود .

بعد تقه در اجازه ورود داد،کای اومد داخل :

اخرین خریدی که داشتیم به لطف دوست پسرتون زیاد به نفعمون نشد .

لحنش طعنه وار بود:

مجبور شدیم اخرین فوروشی که داشتیم و دو برابر پس بگیریم

-مهم نیست ...تا کی کل محمولرو سر جم میکنی؟

تا اخر هفته به احتمال زیاد

-اخر هفته خیلی دیره ..حداقل تا ۲ روز دیگه باید محمولرو تحویل بدیم .

خدای مننن...سهووون..نگو که میخوای محمولرو دو دستی تقدیمش کنی

-بس کن کای ما قبلا درموردش صحبت کردیم.

ینی چی صحبت کردیم...تو نمیتونی انقدر راحت همه چیزو خراب کنی ...ما یه قرارایی داشتیم ...نمیتونی انقدر راحت کم بیاری

با عصبانیت بلند شد و دوتا دستاشو با ضرب کوبید رو میز:

خب میگی چیکار کنم لعنتی؟بک همونطوری اونجا ول کنم تا تو دستای اون لاشخور جون بده؟اره؟

-من نمیدونم میخوای چیکار کنی..ولی حق نداری انقد راحت زحمتای کل بچهارو زیر سوال ببری..د لعنتی اگه کل محمولرو دو برابر بخری که حتی واسه غذا خوردنتم پول نمیمونه...نه..تو نمیتونی این کارو کنی.

چشماشو ریز کرد...اون الان داشت بهش دستور میداد؟ب سهون؟پوزخند صدا داری زد :

هه...مثل اینکه یادت رفته رئیس اینجا کیه؟

-نخیر جناب یادم نرفته...ولی رئیسی که نجات دادن جون یه نفرو به نجات جون چند صدتا ادم ترجیح میده بهتره که رئیس نباشه....خودتم میدونی که به محض اینکه لویی جای جای کل جنسارو پیدا کنه نه به من...نه به تو..نه به هیچکدوم از ادمات رحم نمیکنه.

از پشت میز کنار اومد با خشمی که بخاطر شنیدن حقیقت بوجود اومده بود یقه کای رو گرفت:

اینجا من تعیین تکلیف میکنم کیم کای...ن تو

کای دستش رو محکم رو دست سهون گذاشت و از رو یقش کنار زد:

خیله خب جناب تایگر...از این به بعد خودت تنها باش ...من دیگه نیستم.

*****

بعد از در زدن وارد شد ...و حقیقتا از صحنه ای که میدید زبونش بند اومد.

لویی پشت میز کار اتاق شخصیش درحال خواندن چیزی و پسرک دزدیده شده روی تخت لویی خواب بود.

و قسمت جالب ماجرا لخت بودن بالا تنه لویی و برهنه بودن پسرک بود‌.

کبودی های روی بدن پسر کوچیک و لاو مارک های ریز روی گردن لویی نشون از اتفاق هایی که دیشب افتاده بودن بود.

لویی از کبود کردن بدن دیگران متنفر بود و اگر کسی روش لاو مارک میزاشت باید غید زندگیش رو میزد .

اما..این....هیچ دلیلی نمیتونست بیاره.

عملا هر حرفی که براش تا اتاق لویی اومده بود یادش رفته بود و تنها دنبال یه راه برای کشتن پسر روی تخت بود:

کاری داشتی سوهو؟

-آه..

هنوز گیج میزد و نگاهش بین تخت و لویی در چرخش بود ...

توی تمام سال هایی که اینجا بود اولین بار بود میدید لویی با کسی توی اتاق خوابش و روی تختش خوابیده و از اینم خبر داشت که چقدر از این کار متنفره ...همین داشت تا مرز جنون میکشیدش:

آممم...قربان نیرو های جدید توی مقرشون منتظرن تا باهاشون ملاقات کنید .

-باش ...بیرون منتظرم باش تا بیام

چشم

تعظیم کوتاهی کرد و با همون قیافه گنگ بیرون رفت..این پسر چه بلایی سر لویی اورده؟

از شدت فشاری که به قلبش وارد شده بود نفساش بریده بریده بیرون می اومدن.

نه اون پسر نمیتونست انقد راحت لویی رو ازش بگیره...ینی نمیزاشت که بگیره.

اونم بعد از انقد سختی کشیدن برای به چشم اومدن.

امکان نداشت...

نگاهش رو روی قیافه دردناک بک انداخت، هر چند لحظه قیافش درهم میشد .

پوزخندی زد و سمت کمد رفت ،لباس پوشید و بعد از انداختن نگاه اخر بیرون رفت .

صادقانه نمیتونست نیشخند هاشو که واسه فکر کردن به اتفاقات دیشب بودن کنترل کنه .

و احتمالا خودش هم نمیدونست چه بلایی سرش اومده.

از پله ها پایین رفت و پثل همیشه سوهو چند قدم‌ عقب تر از اون دنبالش بود اما تغییر مسیرش پسرک رو گیج کرد.

در اشپز خونه رو باز کرد با جدیت داخل شد .

همه سر ها سمتش چرخید و به محض شناختنش دست از کار برداشتن .

وقتی ادم مورد نظرش رو پیدا کرد و پیشش رفت سالن انقدری ساکت بود که صدای نفس کشیدن های خودشم میشنید ،با جدیت همیشگیش و با صدای کنترل شده گفت:

به کارتون ادامه بدین .

خب بودن شخص لویی توی اشپزخونه چیزی نبود که بهش عادت داشته باشن ،پس یکم هول شدن قطعا عادی بود.

خم شد و اروم جلوی صورت پسرک چیزی زمزمه کرد ....


******
هِلووووو✨

یه درصد فکر کنید بکهیون پیش لویی گونه سالم به در ببره ....معلومه که نمیشه .
خلاصه ک قسمتای اسماتش چشاتونو ببندین😂
مرسی از وقتی که میزارین لاولیا🧡✨
لطفاً ووت و کامنت یادتون نره و بهم انرژی بدین 💜
دوستون دارم💋✨

Continue Reading

You'll Also Like

1.6K 361 12
✞ℭ𝔬𝔲𝔭𝔩𝔢⋮⇛┌ᶜʰᵃⁿᵇᵃᵉᵏ• ᵏᵃⁱʰᵘⁿ┐ ✞𝔊𝔢𝔫𝔯𝔢⋮⇛┌ʳᵒᵐᵃⁿᶜᵉ• ᵃⁿᵍˢᵗ• ˢᵐᵘᵗ┐ بکهیون تلاششو میکرد زندگی و آینده‌ معمولی برای خودش بسازه. هیچ چیز بیشتری نمیخوا...
45.1K 13.9K 19
🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو ساله‌ای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریت‌ها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرای...
415K 47.5K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
28.5K 7.1K 33
🌌 Sweet dreams 🌌 Couples : Chanbaek.Hunhan.Kaibaek 🌌 Genre : رمنس،اسمات،درام،روزمره[Happy End] 🌌 Writer : Darsy خلاصه : بکهیون باریستای جوانی که...