اقای جئون...میشه یکم زودتر کارتون و تموم کنید..
«سیستم بدنم بِهَم ریخت...»
«پارک میخواستی زودتر پاشی،مشکل من نیست و تا کارم تموم نشه بیرون نمیام،تازه تمرکز کردم»
لعنتی من دارم مثانم و از دست میدم،تو دنبال تمرکزی؟؟؟؟!
« آقای جئون خواهش میکنم،اذیت نکنین خب بیاین بیرون دیگه»
« فعلا کار دارم جیمین»
با تمام قدرت لگدی به در زدم و از اتاق خارج شدم، مرتیکه احمق، چیزی جز بدبخت گدای قهوه نیستی
مثل بچه ها لجبازی میکنه... اشغال
رفتم دم اتاق تهیونگ و یونگی هیونگ ....
«ته میتونم بیام داخل؟؟»
« عا..اره جیمینی بیا»
وارد شدم یه نگاه به یونگی هیونگ ،یه نگاه به تهیونگ مثل اسب سمت دستشویی رفتم...
اگه یکم دیگه تحمل میکردم تا یه هفته با کاردک باید از در و دیوار چربی جم میکردن
اخششش خلاص شدم، نقس راحتی کشیدم و خارج شدم
« خیلی ببخشید که مزاحم شما شدم، اما یونگی هیونگ اون مرتیکه از دستشویی بیرون نیومد و من مجبور شدم بیام اینجا، بازم ممنون»
تعظیم کردم و خارج شدم
خواستم وارد شم،اما دو دل بودم
برم
نرم
برم
نرم
هففف جیمین چته، برو اما بهش نگاه نکن
محل نده
حالش جا میاد
اره... مرتیکه گدا....:/
قیافم و خشمگین کردم و با اخمی که رو صورتم داشتم وارد شدم.....
به جز روبه روم هیچ جا رو نگاه نکردم.
سمت کوله پشتیم رفتم و لباس برداشتم و وارد دستشویی شدم
تیشرت سفید نازکی پوشیدم که ترقوه های گردنم و به نمایش میگذاشت، شلوارک لی تنگی پوشیدم و از دستشویی خارج شدم
میتونستم نگاه خیرش رو حس کنم، داشت قورتم میداد.. مرتیکه:/
سمت گوشیم رفتم و دنبال راهی بودم تا جو نامناسب و از بین ببرم
به تهیونگ پیام دادم
+ته میشه منو نجات بدی،این مرتیکه داره منو قورت میده:/
-چی شده پسر، مگه دیوونش نبودیییی
+ببند ته، انقدر ور ور نکن جیرجیرک:/
-اوکی جیمینی الان حالت و خوب میکنم
دیدم ویدئو کال گرفت،منم خوشحال جواب دادم
« جوجه میبینم ک تو قیافه ای، چته:؟؟؟»
«بیخیال ته، من خوبم»
« عه ، دیوونه ایسگا کردی:/ الان گفتی اون مرتیکه جئون داره قورتت میده»
هققق خدایا گیر چه شاسگولی افتادم
«ببند ته ببند اون غار و بزا هوا بیاد لندهور، هدفون وصل نیست»
دندون هام و روی هم کشیدم
بدون معطلی به تماسم پایان دادم.
یه نگاه به جئون
یه نگاه به گوشی
یه نگاه به جئون
یه نگاه به گوشی
«عععع چیزه آقای جئون، این یکم کم داره، چرت و پرت میگه، دروغ میگه ها باور نکنین شما»
پوکر نگاهی بهم انداخت و پاشد که بره، اما تهیونگ مثل اسب پرید تو اتاق
هیچ وقت یاد نمیگیری آدم باشی
شروع کرد به حرف زدن.
«هی آقایون بیاین بریم بازی، الکی نشینین اینجا، یکم فعالیت کنید»
خشمی که تو چشم های جونگ کوک بود، به اندازه ای ترسناک بود که تهیونگ افسردگی بعد از صحبت با جئون بگیره...
جونگ کوک آروم آروم نزدیکش شد و بین دستش و دیوار زندانیش کرد
« پسر فکر نمیکنی یکم زیادی شیطونی میکنی؟؟! با این جلب توجه کردنات فقط هیونگ و به دردسر میندازی»
ته فقط بگو چجوری زنده ای...
حس عجیبی داشتم، چرا باید به تهیونگ انقدر نزدیک میشد؟؟؟!
میتونستم ترس و تو چشم هاش ببینم ، آروم از زیر دستش اومد بیرون و سمت من گفت:
«جیمینی بیا میخوایم والیبال بازی کنیم»
سری تکون دادم ، بهتر بود افکار چرتم و از خودم دور میکردم، من هنوزم همون پسر با دید خاکستری هستم ...
گوشیم و برداشتم و سمت تهیونگ رفتم
تهیونگ از اتاق بیرون رفت و منم با قدمای کوچیک سمتش دوییدم
یاد چیزی افتادم و برگشتم
+اقای جئون نمیاین
با پوزخندی سرشو سمتم چرخوند،اما جوابی ازش دریافت نکردم... انتظار بیشتری هم نداشتم، من یه کارمند ساده ام
کارمند ساده ای که جئون و بوسید:/
به راهم ادامه دادم،
جلوم و نگاه کردم ، تهیونگ کلی باهام فاصله داشت
با لحن غر داد زدم
+هیی ته چرا بدون من رفتیی
دوییدم سمتش و با دستاش که قفل دست های یونگی هیونگ بود مواجه شدم، زیبایی خاصی داره این صحنه
...............................................
جئون گدا،بعد از کلی التماس تشریف آورد که بازی کنه...
چرا انقدر از سمت کارمندانش توجه دریافت میکنه مردک:/
نه که خودم کم براش پاچهخواری کردم
جنگ بین منطق و خودم و کنار گذاشتم و به گروه بندی گوش کردم
اما این وسط یه چیزی ناعادلانه بود
+فکر نمیکنین من اینور تنها باشم زیادی زورگوییه؟
ته خندید و اومد سمتم
-اوکی این بچه زیادی ترسوعه منو ، یونگی ، هوال جیمین و سرپرست کیم یه تیم.... بقیه شما هم یه تیم،هر کس موند میشه نخودی،دیگه خودتون به تفاهم برسین
با این حرفش صدای بم جئون بلند شد...
«چرا تو و دوست پسرت بیست چاری تو همین؟؟؟! من این گروه بندی و قبول ندارم، تو با چیزی به اسم ضعیف و قوی اشنایی داری؟؟»
برای بار صدم تهیونگ و با زمین یکسان کرده بود و حس جر دادن هر لحظه تو چشم های تهیونگ بیشتر موج میزد
« خب آقای جئون اگه از گروه بندی که من کردم راضی نیستین، آستین هاتون و بالا بزنین»
« اوکی...من و یونگی هیونگ و سرپرست کیم و منشی جانگ تو یه تیم...
جیرجیرک و دوستش ،هوال و جین ،تو یه تیم
بقیه هم بشینن بازیکنا تعویض میشن»
گروه بندی خوبی بود حداقل باهاش تو یه گروه نبودم، ولی این مردک واس نفس کشیدنش هم برنامه داره، خدا میدونه داستان چیه
تهیونگ با قیافه عصبانی دهنش و باز کرد که گرفتمش
« هی ته لطفاً نمیخوای که گیر اون بیوفتیم، بخاطر من»
پسره یه جوری گارد میگیره انگار کاری از دستش بر میاد، خوبه همین چند دقیقه پیش میخت کرد به دیوار:/
پنج دقیقه ای از شروع بازی گذشته بود
جئون وحشی همش حمله میکنه...ده نفر هم نمیتونن از پسش بر بیان چه برسه به من بدبخت
برای اینکه پیشش کم نیارم از جونم مایه گذاشتم
تهیونگ مثل خنگا از توپ فرار میکرد و منو هوال مونده بودیم چیکار کنیم...الان که فکر میکنم هرچیز که مربوط به جئون باشه نا عادلانس ، همه درازا رو جمع کرده پیش خودش ، ما فقط جین و داریم که میتونه درست بازی کنه
صدام و بالا بردم و سر تهیونگ داد زدم
« هی تههه احمق چرا از توپ فرار میکنی دفاع کن لامصبببب، مثل آدم بازی کن»
«جیمینی تو که میدونی من از توپ میترسم»
غافل از بازی شدم و برگشتم سمتش...
«پس چرا گفتی بازی کنیم، چرا مانع استراحت کردن شدی؟؟!»
با برخورد سخت جسمی به شکمم، چشمام پر اشک شد و رو زمین افتادم
درد خیلی بدی داشت..حس میکردم از ده جا پاره شدم
متوجه جمعیتی که اطرافم جمع شدن بودم، اما از درد زیاد توانایی جواب دادن نداشتم
صدای بچه ها که حالم و میپرسیدن و میشنیدم
ناگهان میون اون جمعیت صدای بمش به گوشم خورد
« برید کنار ببینم چه خبره»
سمتم اومد و نگاهی بهم انداخت بدون حرفی خم شد و بغلم کرد
صدای پچ پچ همکارا به گوشم میرسید
« ا... آقای جئون ..میتونم راه برم.. لطفاً....»
میون حرفم پرید و گفت
« حرف نزن»
اخم کرده بود و به سمت جلو میرفت...حرفی برای گفتن نداشتم پس ساکت شدم تا به اتاق برسیم
راهش و عوض کرد و سمت اتاقک کوچیک چوبی رفت
در زد و وارد شد
من و رو تخت گذاشت، و دکتر اومد سمتم و شروع کرد به چک کردن بدنم
«دکتر: پسرم دستم با هرجایی که برخورد کرد،اگه درد داشتی بگو»
سری تکون دادم و به حرفش گوش دادم
بدنم از درون درد میکرد...حس دیگه ای نداشتم
دکتر: فکر نمیکنم مشکل خاصی باشه، آما غذاهای شور و چرب برای مدتی نخور»
سری تکون دادم و از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم
«جونگ کوک»
با حرفی که دکتر زد خیالم راحت شد، میترسیدم چیزی شده باشه
ضربه محکم از سمت من بود ، اما فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه
هفف کوک چقدر خنگی..اون خیلی ظریف ع
تو افکار خودم بودم که از جاش بلند شد و بیرون رفت...
از دکتر تشکر کردم و پشتش راه افتادم
« عا...پارک اگه درد داری میتونم کمکت کنم»
نگاهی بهم انداخت و گفت:
« لازم نیست، میتونم راه برم»
سری تکون دادم و. راهم و ادامه دادم
نزدیک بچه ها که رسیدیم صدایی توجه جفتمون و به خودش جلب کرد
« جونگ کوک اوپا، دلم برات تنگ شده بود»
◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉◉‿◉
سلام کیوتی ها^^
اینم پارت جدید
مثل اینه مهمون جدید داریم
به نظرتون کیه:)
امیدوارم که دوسش داشته باشین و برای دوست داشته شدن به اندازه کافی خوب باشه
مرسی از عزیزانی که حمایت میکنن
دوستون دارم(✿^‿^)