Thief

By ruby_rv

14.6K 3.1K 596

چانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زن... More

thief_p1
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩2
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩3
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩5
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩6
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩7
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩8
𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩9
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩10
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩11
𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩13
thief_part14
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩15
thief_p16
thief _p17
thief_p18
thief_p19
thief_p20
Program between
• the end •

𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩𝐚𝐫𝐭4

620 172 43
By ruby_rv

از صبح که پاشده بود غیر از صبحانه چیزی نخورده بود....میلش به غذا نرفته بود و حالا که غذارو برداشته بودند به غلط کردن افتاده بود...حوصل شدیدا تو این اتاق کسل سر رفته بود و کم مونده بود سرش رو بکوبه به دیوار ....لعنتی اصلا به چه دلیل کوفتی ای اینجا گیر افتاده بود....باید سر در می اورد.....

نزدیک های بعد از ظهر بود ....و از صبح فقط دو نفر رو دیده بود ...مردی که واسش غذا اورد و لویی...دوباره تو ذهنش تکرار کرد...لویی...خیلی ادم عجیبی بود...انگار هیچ‌حسی تو وجودش نبود...انگار از یخ  بود...ینی چه بلایی سرش اومده بود که این شکلی شده بود....شایدم همینطوری متولد شده....این خونه چیش عجیب نبود که رئیسش عجیب نباشه ....یه چرخ دیگه تو اتاق بزرگ زد بلکه چیز جدیدی پیدا کنه....

هنوزم هیچی تغییر نکرد ....سمت قفسه هایی رفت که با وسایل شیک تزئین شده بود...همونطور که مشغول دید زدنشون بود شی کوچیک و براقی چشمش رو گرفت...

زیر کشتی چوبی بزرگی بود که تو راس قفسه قرار داشت و انگار که با بی احتیاتی اونجا گذاشته شده باشه نصفش بیرون مونده بود...یه کلید بود....حتما برای جای مهمیه که خواسته قایمش کنه...کلید رو برداشت...دور و اطراف رو نگاه کرد...جای به چشمش نخورد که این‌کلید مناسبش باشه...

.یه لحظه چشمش به پا تختی دو کشوئه افتاد....یسسس...پیداش کردم...با حول دویید سمتش و کلید رو انداخت داخل قفل اولی...چرخوند....ولی باز نشد...اخمی کرد و بعدی رو امتحان کرد..کیلیک...باز شد...

کشو رو باز کرد...فقط یه پاکت بزرگ اونجا بود...همین؟واسه این قفلش کرده بود...؟خواست بیخیال شه ...

ولی فضول تر از این‌حرفا بود حتی اگه چیز کوچیکی هم بود باید سر در میوورد...پاکت رو برداشت و بازش کرد...چندتا عکس بود...عکس اول یه پسر بچه ۵ساله با یه خنده بزرگ و مسخره که کل صورتش رو گرفته بود و مشخص بود که از روی ذوق داره میخنده...

.خنده ای به پسر بانمک داخل عکس کرد...یکم بیشتر زوم شد رو عکس...گوشهای پسر خیلی بزرگ بود..و هم بانمکش کرده بود و هم شبیه احمقا...خنده دیگه ای کرد و سراغ عکس بعدی رفت....

همون پسر بچه با همون لبخند با یه زن‌زیبا که پسر رو‌پاهاش نشسته بود....پسر بچه به زن‌نگاه میکرد و میخندید و زن‌هم با نگاه مهربونش بهش خیره شده بود....عکس بعدی یکم متفاوت بود...پسر بچه بزرگتر شده بود و لباس مدرسه پوشیده بود و با اون عینک گرد و قمقمه اویزون از گردنش یک احمق به تمام معنا به نظر میرسید....

بک لخند مهربونی زد و عکس بعد رو زد ....ولی...ولی عکس بعد چیزی نبود که انتظارش رو داشت ...

عکس یک جنازه که صورتش با خون زیاد پوشیده شده بود ولی مشخص بود همون زن مهربون کنار پسر بچه بود....دلش نمیخواست عکس بعد رو ببینه ولی .....اوه خدای من....عکس بعدی حتی وحشتناک تر بود ....خیلی وحشتناک.....

هردو دست زن قطع شدع بود و کاملا جون نداده بود...انگار که تو عکس قبل فقط بیهوش شده بوده....

تصویر روبروش وحشتناک بود...وحشتناک تر از وحشتناک ....فقط یه عکس دیگه باقی مونده بود ....نمیدونست توان دیدن عکس بعد رو داره یا نه...ولی تصمیم گرفت اخری رو هم ببینه....

هولی شت پسرک حالا جلوی همون زن زیبا زانو زده بود و چهرهش خبر از زجه زدنش میداد...انگار که همه این‌عکسها برای کسی فرستاده شده....

نکنه....نکنه اینها کار لویی بود...؟لرزه بدی به بدنش افتاد...نه امکان نداشت ....امکان نداشت تو همچین جایی گیر افتاده باشه....

هنوز چیزی داخل بسته بود....پاکت رو برداشت و با شک داخلش رو گشت ...یه گردنبند...خیلی زیبا بود ...یک زنجیر ظریف که یک حلقه زیبا از اون اویزون شده بود....مال کی میتونست باشه ...چشمش به عکس دوم‌که زن‌و پسرک هردو لبخند میزدند افتاد....

همین گردنبند در گردنش بود...پس مال اون زن بود.....

همونطور شوکه نگاهش بین عکسا میگذشت و غرق فکرهاش شده بود...اخه کدوم‌حیونی بچه دبستانی رو وارد همچین صحنه هایی میکرد....

بدنش یخ کرده بود....درک‌نمیکرد...انقدر حالش بد بود که حتی متوجه ورود لویی نشد...فقط وقتی عربده اش را شنید با لرز به خودش امد:

چه غلطی داری میکنی....؟

هیچی نتونست بگه...لرز عجیبی گرفت...تاحالا همچین صحنه های ندیده بود...بدنش رو ویبره بود و فقط بی جون به لویی نگا میکرد...اما لویی توجهی به وضع بک نکرد و فقط سمت عکسها خیز برداشت و با عجله داخل کمد ریختشون...

اینهمه عجله برای چی بود...مگه اون‌خلافکار نبود...؟مگه این چیزا عادی نبود...پس چرا انقدر عجیب رفتار میکرد...؟چرا انقدر اشفته به نظر میرسید...؟

لویی بعد از قفل کردن کشو بازوی بک رو با خشم بالا کشید تا بلندش کنه...اخم وحشتناکی داشت ...ولی بک‌اصلا نترسید..حالا میفهمید داستان چیه...تا‌لویی خواست به سمت در بکشتش بک گفت:

اون پسر...تو بودی نه...؟

ایستاد...درواقع خشکش زد....

با بدنی خسته از تکاپویی که امروز داشت به سمت اتاقش رفت....دستگیره در رو کشید ...ولی قفل یود..اخمی‌کرد...تازه یادش افتاده بود یه ولوله تو اتاقش زندانیه...کیلید انداخت و در رو باز کرد...وارد اتاق شد ...ولی با چیزی ‌که دید بند بند وجودش یخ زد...این دیگه چه وضعی بود....اون‌دقیقا داشت‌چه غلطی میکرد...؟با خشم فریاد زد:

 چه غلطی داری میکنی....؟

باورش نمیشد حیاتی تارین بخش زندگیش جلوی یه پسر فضول پخش و پلا شده بود...حتی نفهمید کی همه چیز رو سرجاش برگردوند و پسر رو به سمت بیرون‌کشید...اما با چیزی ‌که شنید خشکش زد:

اون پسر...تو بودی نه...؟

لعنتی...لعنتیی...لعنتی.....نباید اینطوری میشد....به سمت بک برگشت و غرید:

فقط کافیه بفهمم کسی در این باری چیزی فهمیده...دمار از روزگارت در میارم فهمیدی...؟

پسر رو محکم تکون داد تا جای هیچ شکی نزاره....اما پسر با نگاه عجیبی بهش خیره بود و سکوت کرده بود:

با توعم فهمیدی یا....

پسرک میون‌حرفش پرید...و با لحنی که حتی دل سنگ رو هم نرم میکرد گفت:

خیلی سخت گذشت بهت نه...؟حتما خیلی زجر کشیدی...

مات شده نگاهش کرد...چی میگفت این پسر گستاخ...چه طور به خودش جرعت میداد...جرعت میداد....چی میگفت....چطور بخودش جرعت میداد دلداریش بده...؟چیزی که خیلی وقت‌بود تو زندگیش رنگ باخته بود....اهمیت‌دیدن...این پسر چرا بهش اهمیت میداد ....چرا اینطور بهم ریخته بود...؟صدای گرمش دوباره‌ طنین انداخت به روحش:

میدونم....خیلی سخت بوده...مطمعنم.....واسه منم خیلی‌سخت بود....جلوی چشم عزیزت رو‌از دست دادن خیلی سخته...مخصوصا وقتی که زورت‌نرسه کاری کنی....یا حداقل تلافی....حتی نتونی انتقامتو از حرومزاده هایی که این بلا رو سرت میارن بگیری....

بغض تو صداش چان رو‌هم اذیت میکرد ...چه برسه‌به بقیه....چشمهای چان فقط رو چشم های اشکیش زوم بودن‌و‌هیچ چیز دیگه ای نمیدید...فقط منتظر بود بازم اون صدا رو بشنوه ولی با حرکت بعدی پسر رسما خشک شد....بک دستش رو‌بالا اورد و روی سر پسر بزرگتر کشید ....و همونطور با صدای بغض الودش گفت:

ولی تو پسر قوی بودی....نذاشتی کسی بفهمه چقدر خورد شدی...چقدر داغون شدی...نذاشتی کسی ضعفتو بفهمه...تو خیلی قوی بودی...

حالا قطره های اشکش یکی یکی از چشمهاش پایین میریختن...و چان مبهوت شده بود....نوازشش انقدر لطیف و پر از مهبت بود که ....که نمیتونست متوقفش کنه...چشمهاش انقدر پاک و دلگیر بودن که نمیتونست‌نگاهشون نکنه...انگار تمام این حرف هایی که میزد با خودش بود...و تمام عمری که‌گذرونده منتظر بوده کسی این‌ حرف هارو بهش بگه...ولی چرا کاری نمیکرد...؟چرا پسرک رو پس نمیزد...چی به سرش اومده بود....؟جادو شده بود...؟

پسر روبروش وقتی حرکتی از چان ندید جلو تر اومد و بغلش کرد...نفس چان گرفت...این دیوونه داشت چیکار میکرد....؟بک شروع ‌کرد ضربه های اروم زدن به کمرش .بیشتر شبیه به نوازش بود:

قوی بودن خیلی خوبه....خیلی خوبه که بلدی قوی باشی...اگه مادرت اینجا بود بهت افتخار میکرد....

بغضش گرفت...مادرش...چقدر این‌کلمه نا اشنا بود....سالها بود که ازش یادی نکرده بود...و حالا با دیدن عکس ها و شنیدن اسمش میفهمید که چقدر دلتنگش شده...

بک همچنان نوازش کنان زمزمه کرد:

ای کاش مامان منم بهم افتخار کنه....ای کاش بودن‌و میدیدن ما چقدر خوب بزرگ شدیم...

دیگه تحمل نکرد و هق هقش بلند شد...چان تعجب کرد...ینی انقدر حالش بد بود...؟انقدر دلتنگ بود...؟

ناخوداگاه دستش به سمت سر پسر کوچک تو اغوشش رفت و اروم‌نوازشش کرد....چقدر موهاش نرم بود...مثل موهای نوزاد....با بغض که سخت درحال مقابله با شکستنش بود اروم زمزمه کرد:

مطمعن باش اونم به تو افتخار میکنه.....

معلوم نبود چند دقیقه گذشته بود و فقط وقتی به خودش اومد که ‌خورشید غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود  و بک تو اغوش چان روی زمین درحالی که به دیوار تکیه داده بودن‌ نشسته بودند...از نفس های مرتب بک‌ معلوم بود خوابش برده....از بالا به سختی نگاهی بهش کرد و وقتی چشمهای بستش رو دید دست از نوازش کردن کمرش برداشت....چه بلای سر لویی اومده بود....انگار که اصلا اون‌لویی نبود...شده بود چانیول...با همون قلب مهربون و‌پر از عشق...لعنت...چطور اینهمه وقت بدون‌اینکه متوجه بشه گذشته بود...و‌اونهم چطور...درحالی که دوست پسر دشمنش بغلش بود....اروم سرش رو تکون داد تا افکارش رو بیرون بندازه...بک رو از زمین بلند کرد و خواست روی کاناپه بزاره....ولی پشیمون شد...شب اخر اون تو اتاقش بود...پس اشکالی نداشت اگه روی تختش که تا الان غیر از خودش کسی لمسش نکرده میخوایید...

باید تا کار دستش نداده اتاقش رو اماده میکرد...و فقط برای چند روز دیگه تحملش میکرد...گرچه این چند ساعته گذشته حتی نفهمید چطور انقدر تحمل کردنش راحت شد....

صدای مردی که روبروش بود از فکرهای درهم و برهمش بیرون اوردش:

خب...جناب اوه سهون...شنیدم مشکلی پیدا کردین...چه کمکی از دستم برم میاد...؟

افسر روبروش اصلا مردونه نبود...بیشتر شبیه به پسر های جوون تو فرم پلیس بود...فک نمیکرد ازش کمکی بر بیاد...ظرافت پسر رو مخش بود و شدیدا وسوسه شده بود ببینه تا چه حد سرسخته،به قیافش نمیخورد سن بالایی داشته باشه یا تجربه به خصوصی...با پوزخند گفت:

از شما که فکر نمیکنم کمکی بر بیاد...شاید اگه یه افسر واقعی بیاد بتونم مشکلم رو بگم....

چفت شدن دندون های پسرک روبروش رو هم دیگرو به خوبی دید..سخت درحال کنترل کردن خودش بود...با صدای کنترل شده و لبخند حرصی ای به سهون گفت:

مطمعن باشید دلیلی داشته که من رو مسعول پرونده شما کردن...و تجربیات من انقدری هست که به کمک شما بیاد...خب از کجا میخواید شروع کنید...؟

یکی از ابرو هاش بالا پرید...پسر حاضر جوابی بود...با لحن قبلی رو به افسر روبرش گفت:

فکر نمیکنم جسه شما به پرونده من بخوره ....

پشت سرش لبخند حرص دراری برای تاثیر گذاری بیشتر زد....کارد میزدی خون پسر در نمیومد...کم مونده بود با اسلحش یه گلوله درست وسط پیشونی مرد گستاخ روبروش بزنه...خودکار رو تو دستش فشار میداد انقدری که انگشتاش سفید شده بود....با صدایی که عصبانیتش کاملا مشهود بود و سعی در کنترل بلندیش داشت گفت:

مثل اینکه اونقدر هم که میگفتن پروندتون ضروری  نیست....انگار بحث کردن با من مهم تر از پروندتونه....پس چطوره بیشتر از این ادامه ندیم...؟

سهون که از انگار همین رو میخواست تک خندی زد و گفت:

دیدید گفتم که...خوب شد به این زودی جا زدین...چون اگه جلوتر میرفتیم راه برگشتی نبود...لطفا سر راه به یکی از دوستانتون که تو کارشون ماهرن درمورد پروندم اطلاع بدین تا رسیدگی کنن....

شدیدا اعصبانی بود...الان قابلیت مکیدن تمام خون مردک مغرور جلوی روش رو داشت...هه فکر کرده...سر جاش نشست و گفت:

جناب اوه سهون ...شنیدم یه ادم ربایی صورت گرفته...میتونین بیشتر درموردش توضیح بدین...؟

از اینکه پسرک اینطور بحث رو پیچونده بود خوشش اومد...معلوم بود خیلی مصممه...از رو لباس فرمش اسمش رو خوند...شیو لوهان ...شدیدا داشت از حرص دادن پسر روبروش لذت میبرد نگاهش رو به صورتش برگدوند و شروع کرد به توضیح دادن:

یکی از دوستان نزدیکم توسط دشمنمون دزدیده شده ...و خب اون فرد قابل اعتمادی نیست...حتی تحدید به کشتنش هم کرده...

لوهان یکی از ابرو هاش رو بالا فرستاد:

چطور دشمنی دقیقا....؟

و خب به قسمت سخت داستان رسیده بود...چی باید میگفت..لعنتی...چند ثانیه مردد به دست هاش نگاه کرد ...سرش رو بالا گرفت:

دشمنی که به خاطر موقعیت خانوادگی داریم.اون شخص نمیدونم از روی حسودی یا رقابت یا هر چیزی چندین ساله باهامون وارد دشمنی شده و انگار خیلی مشتاقه تا شخصا با من اشنا شه

لوهان با دقت گوش میکرد ...سوالی که توذهنش بود رو پرسید:

و چرا باید درمورد شما مشتاق باشه...؟

سهون به مبل پشتش تکیه داد...پا روی پا انداخت ...ژست مغرورانه ای بود:

چون‌ وارث بعدی تجارتمون منم ...احتمالا خواسته از من زهر چشم بگیره...ولی من میخوام کلا نابود بشه...

لوهان تعجب کرده بود...توی کلمات مرد روبروش تنفر خیلی پررنگ بود...:

مشخصاتی از شخصی که میگین دارین...؟

سهون تک خندی کرد و گفت:

فکر نمیکنم نیاز به مشخصات باشه ....لویی...اون‌شخص لوییه

نمیفهمد چه مرگش شده...چرا انقدر در برابر اون زلزله خونسرد رفتار کرده بود....چرا خودش نبود...اصلا نمیفهمید...لویی اینطوری نبود...

الان فقط میخواست از اون عمارت لعنتی که انگار توش جادو شده بود فاصله بگیره...لباساشو عوض کرد از عمارت زد بیرون...الان فقط احتیاج داشت به بار بره و ریلکس کنه...

متسدی بار با لبخند دلبری که قصدش معلوم بود گفت:

چی میل دارین قربان

چان بهش نگاه کرد..دختر خوشگلی بود...ولی نه اونقدری که چان رو تحریک به داشتنش کنه...یه نوشیدنی قوی سفارش داد‌‌‌...عصابش حسابی به هم ریخته بود و درک نمیکرد چرا...

چشمش دختر زیبایی که با لباس های باز درحال ورجه ورجه وسط پیست رقص بود رو گرفت...نگاه دختر روش میخ بود...وقتی نوشیدنی چان اومد جرعه ای ازش بدون چشم برداشتن از دختر خورد...

دختر که شرایط رو مساعد دید به سمت لویی رفت...لبه تیشرتش رو کشید و دنبال خودش وسط برد...چان لبخند کثیفی زد و دنبالش رفت...همینه...لویی اینه...

اصلا نمیرقصید فقط هم زمان با ریتم اهنگ خودش رو با دختر میمالوند...دختر که دیگه تاقتش تموم اومده بود روی پنجه وایساد و لباش رو به لب های چان رسوند..

.بوسه سنگینی رو شروع کردن...دست چان از روی کمر دختر به باسنش کشیده شد و از روی لباس تنگش چنگی بهش زد...دختر ناله ارومی کرد...خنده کثیف چان بزرگتر شد...خودش رو جدا کرد و گفت:

نظرت چیه بریم خونه من بیبی...؟

دخترم با لبخند شیطونش از پیشنهادش استقبال کرد...

با صدای ناله که نه جیغ هایی که به گوشش خورد از خواب بیدار شد...گیج میزد نمیدونست چه خبره...کم کم هوشیار شد ..سعی کرد بفهمه دورو ورش چه خبره...انگار داشتن یه زن رو میزدن...وای نکنه داشتن میکشتنش...بیشتر دقت کرد...صدا دقیقا از اتاق بقلی بود...سمت راست  دیوار...حتما اونجا کشت و کشتار بود که زن اینطوری داشت جیغ میکشید...بدنش لرزید..کم کم داشت میترسید ...ولی با ناله خفیف مردونه ای که اومد گوشاش رو تیز کرد...ودف این دیگه چی بود...دقت کرد..بازم‌اون صدا اومد...بم بود و انگار...انگار از روی لذت بود؟

هولییییی شتتتت.....اونا داشتن سکس میکردن...؟لعنتی حالا که دقت میکرد کلماتی که دختر میگفت پرنگ تر شنیده میشد:

اه..ارهههه....لعنتی تو خیلی بزرگی....خوا....خواهش میکنم ممم....محکم تر....

وات د هل ‌....این دیگه چه مرضی بود...حالش داشت بهم میخورد....حالا دقیقا باید اتاق بغل اتاق بک رو انتخاب میکردن...؟

ینی کی بودن که با خیال راحت داشتن تو این عمارت این‌کارارو میکردن...اییی..

یاد خودش و سهون‌افتاد....اوففف چه شبی بود...حتی فکرش هم دیوونش میکرد...

 رفت دستشویی و چند مشت اب سرد به صورتش پاشید...تو اینه به خودش نگاه کرد...دیگه ردی از کبودی رو صورتش نبود...بود ولی خیلی خیلی محو بود...

اون لویی عوضی دستش خیلی سنگین بود... هنوزم دردی که کشیده بود یادش نمیرفت...گفت لویی...یه چیزهای داشت یادش میومد...کلید..اون عکسا...اومدن لویی..لعنتتتت....چیکار کرده بود..سر اون عوضی رو نوازش کرده بود...وای خدای من...چطور اون‌هیولا رو بغل کرده بود....لعنتی...لعنتی....با کف دست محکم به پیشونیش ضربه زد...چطور انقد نادون بود....

سمت در اتاق رفت و دستگیررو کشید تا یه باره دیگه شانسش رو امتحان کنه...لعنتی قفل بود...حتی نمیدونست ساعت چنده...به ساعت دیواری نگاه کرد...۲:۱۵....بلاخره اون صدا های ازار دهنده تموم شد...چه عجب بیخیال شدن...چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و دوباره روی تخت برگشت...اصلا چطور سر از تخت در اورده بود...حتی یادش نمیومد کی و کجا خوابش برده بود....

پس چرا لویی هیچ بلایی سرش نمی اورد...تا کی میخواست صبر کنه....چرا سهون هیچ کاری نمیکرد...؟ینی تا الان حتی یه بار هم دنبالش گشته بود...؟نگرانش شده بود...؟دیگه نمیتونست این عمارت لعنتی رو تحمل کنه...

در اتاق با صدای تقه مانندی باز شد هیکل ورزیده لویی داخل اتاق شد...عرق از شقیقه هاش تا زیر چونش ادامه پیدا کرده بود و چشماش خمار بود...جلوی لباسش باز بود و هیکل ورزیدش رو به نمایش گذاشته بود و کمربند شلوارش باز مونده بود و فقط دکمه و زیپش باز بود...همه چی واسش روشن شد...اون صدا ها مربوط به لویی بود ....لویی خیلی بی حس نگاهش کرد و بعد یک راست به سمت حموم رفت..خوشبحالش...سه روز بود که حموم نرفته بود و واقعا بهش نیاز داشت....دلش یه حموم درست و حسابی میخواست...و حالا اون‌عنتر بعد سکس پریده بود تو حموم شاهنشاهیش ...اه...

تا وقتی لویی از حموم بیاد بیکار بود و واسه خودش سوت میزد...بلاخره از در حموم بیرون اومد...بهتر بود بگه ظهور کرد...فقط با یه حوله به کمرش..عضله های مردونش تو چشم میزدن‌و بازو های بزرگش خودنمایی میکردن...اب دهنش رو قورت داد و سریع نگاهش رو منحرف کرد و با غر غر گفت:

یاااا...این په وضعیه خجالت نمیکشی اینطوری میای جلو پسر مردم...؟

لویی پوزخند صدا داری زد و از جلو چشماش رد شد و از کمدش یه دست لباس تمیز برداشت ....دست برد سمت حولش تا درش بیار...بک به سرعت پشت کرد و داد زد:

تو چقد بی حیایی...منم تو این اتاق هستما یکم رعایت کن....

بازم لویی هیچ حرفی نزد...وقتی فهمید پوشیدن لباسش تموم شده برگشت سمتش...داشت موهاش رو با حوله کوچیک خشک میکرد...بلند شد و به سمتش رفت:

منم میخوام برم حموم...ولی لباس ندارم...

ابرو های لویی از پررویی زیاد بک بالا رفت ...برگشت سمت پسرک و همونطور متعجب پوزخندی زد و گفت:

تو مثل اینکه یادت رفته اینجا چه جایگاهی داری...؟

بک با پرویی تو چشماش زل زد و با تقلید لحنش همونطور که رو پنجه وایمیساد تا فاصله قدیشون کمتر شه پرسید:

نه...نمیدونم...پس چرا بهم نمیگی جایگاهم چیه...

پوزخند لویی حس خوبی بهش منتقل نمیکرد...ولی مجبور بود همچنان محکم بمونه:

فکر نمیکنم از فهمیدنش خوشحال بشی ....

حالا که زده بود رو پررو بازی باید ادامش میداد...با لحنی که لویی رو واسه ادامه بازی تحریک میکرد گفت:

چرا امتحانش نمیکنی...؟

لویی خنده دندون نمای بد جنسی زد...دستش رو داخل جیب شلوار راحتی مشکیش کرد و به سمت پسرک خم شد و تو صورتش زل زد....این‌کارش باعث شد بک که رو پنجه بود به حالت عادی برگرده و یه قدم عقب بره...:

تو اینجا گروگانی...

بدنش مور مور شد...گروگان...برای چی باید گروگان گرفته میشد..؟میخواست بیشتر بدونه ...لحنش از پررو به کنجکاو و نگران تغییر کرد:

گروگان...؟چرا منو گروگان گرفتی...؟

لویی دیگه ادامه نداد...صاف ایستاد و پیش بار کوچیکی که گوشه اتاق بود رف،لیوانش رو تا نصفه از ویسکی پر کردو بهش خیره شده بود...انگار با عوض شدن لحن بک لویی از بازی انصراف داده بود...با صدای بمش زمزمه کرد:

یه دست از لباس های منو بردار و برو حموم...سمت چپ کمد چند دست لباس نو هست...

با حرف لویی به کل داستان گروگان بودن رو فراموش کرد...واقعا دلش حمام میخواست...موهاش چرب شده بودن و از این حس متنفر بود...ادرسی که چان بهش داده بود و دنبال کرد و از بین لباس ها یه تیشرت بلند مشکی برداشت...هرچی گشت شلواری ندید:

اینجا شلوار نیست...

برگشت و به لویی که از پنجره به بیرون خیره شده بود نگاه کرد...منتظر جواب موند....ولی چیزی نشنید..لعنتی فرستاد و در کمد رو بست...دوست نداشت شلوار استفاده شده بپوشه...چندشش میشد..مخصوصا وقتی اگه اون ادم رو نمیشناخت و نمیدونست ادم تمیزیه یا نه....پاهاش رو محکم به زمین میکوبید و به سمت حموم رفت....

تو وان اب داغ نشست...هیسی از داغی اب کشید و تو همون حالت لبخند لذت بخشی رو لباش نشست...چه حس خوبی داشت....یکم تو اب ریلکس کرد....وقتی به اندازه کافی لذت برد زیر دوش رفت و بعد از شستن بدنش و موهاش از اتاقک شیشه ایه مخصوص دوش بیرون‌اومد ...حولرو برداشت و خودش رو خشک کرد...باکسشر رو پوشید..چاره ای نداشت باکسر تمیز دیگه ای در دسترس نبود...تیشرت رو پوشید...تیشتر بلند بود ولی نه انقدری که باهاش راحت باشه....تا بالای زانوش بود ولی هنوزم پاهاش تو چشم بود...ول کن بابا چقدرم که اون لویی از دماغ فیل افتاده به پاهای من اهمیت بده...با این توجیح مسخره خودش رو قانع کرد و از حموم با حس تازگی بیرون اومد...

اون مرتیکه هنوز از پنجره به بیرون خیره بود‌‌...با این فرق که به جای مشروب سیگار دستش بود...

با دیدن سیگار وسوسه شد...خیلی وقت بود نکشیده بود...بعد از مرگ پدر مادرش انقد سرش شلوغ شده بود که حتی مشروب هم‌تا چند سال نمیخورد...ولی بعد ها سیگار رو به کل فراموش‌کرد..گرچه همون‌موقعه ها هم معتاد سیگار نبود ...تفریحی با رفیقاش میکشید...اروم سمت لویی رفت و کنارش ایستاد...با لحن خودمونی که فقط واسه گرفتن سیگار ایجاد کرده بود گفت:

به منم میدی....؟

و با چشم و ابرو به سیگار اشاره کرد...لویی از پایین تا بالا نگاهی بهش کرد...تا چند ثانیه هیچ حرفی نزد...بی صدا سیگار رو به سمت بک گرفت...انتظارش رو نداشت انقدر راحت باشه..ولی خوشحال شد...پک عمیقی زد و با لذت دود تلخش رو به ریه هاش راهنمایی کرد...صدای بمش تو گوشش پیچید:

بهت نمیخوره اهل این چیزا باشی....

حتی بهش نگاه هم نمیکرد...همونطور خیره به بیرون حرف میزد ...نگاهی به لویی انداخت و بی خیال گفت:

خیلی وقت بود نکشیده بودم...

دیگه صحبتی نکردن...هردو عمیق درحال فکر کردن بودن ...بک از ایستادن خسته شد...دلش میخواست بخوابه ولی خوابش نمیومد...مخصوصا بعد از شنیدن اون صدا ها ...احساس میکرد اگه بخوابه کابوس میبینه...پوفی از سر کلافگی کرد...لویی از گوشه چشم به قیافه کلافش نگاهی کرد....ولی بک متوجه نشد...نگاه چان به پاهاش کشیده شد..چقدر تیشرت براش بلند بود ....چقدر تو تنش زار میزد...پوزخندی زد ...توجه بک جلب شد:

به چی میخندی...؟

چان با همون پوزخند ابروهاش رو بالا داد و سرش رو به سمت بک متمایل کرد:

باید به تو توضیح بدم...؟

بک شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

ن ولی الان از یه چیزایی مطمعن شدم....

با پوزخند پرنگ تر از قبل  پرسید:

چه چیزایی مثلا ...

بک برگشت سمتش..از پایین تا بالاشو نگاه کرد تا حرفش تاثیر بیشتری داشته باشه و با لحن مثلا بیخیال گفت:

که دیوونه ای....

لویی احساس میکرد اشتباه شنیده....باورش نمیشد پسر روبروش انقدر پررو‌ و نترس باشه...یه قدم به پسرک نزدیک شد...قیافه شیطانی به خودش گرفت و گفت:

پس سعی کن زیاد سر به سر این دیوونه نزاری‌‌‌...چون نمیتونم تضمین کنم بلایی سرت نیاد...

به سمت تخت رفت دراز کشید...ساعدش رو روی چشماش گذاشت و به بک‌گفت:

برق و خاموش کن و بگیر بخواب

هم از ضایع شدنش هم از دستور دادن لویی زورش اومده بود...بدون خاموش کردن برق سمت کاناپه رفت و دراز کشید....برای در اوردن لج لویی بلند گفت:

من با برق روشن‌مشکلی ندارم...هرکی مشکل داره خودش پاشه خاموش کنه....

توقع داشت چان ضایع بشه و پاشه برق رو خاموش کنه...ولی با برداشتن کنترل از پاتختی و زدن دکمه ای و خاموش شدن برق های اتاق ارزو کرد که ای کاش زمین دهن باز میکرد و بک با کمال میل به داخلش میرفت.

سعی کرد به ضایع شدن داغونش توجه نکنه،چشماش رو بست تا یکم به حرف های لویی فکر کنه،گروگان ...خیلی عجیب بود،چرا باید ادمی مثل بک‌ گروگان گرفته میشد .

با شنیدن نفس های عمیق لویی فهمید که به خواب عمیقی رفته.

چطور باید میخوابید وقتی تازه از خواب بیدار شده بود؟به ساعت نگاه کرد،۳:۲۰دقیقا تایمی که عمارت تو سکوت مطلق فرو میرفت،شاید امن ترین تایم برای فرار کردن هم بود کسی چه میدونست؟

دلش میخواست زودتر خودش رو از اینجا خلاص کنه...ولی واقعا کم اورده بود،شاید باید یکم بی پروا تر عمل میکرد.

به در اتاق نگاه کرد،به نظر نمی اومد باز باشه،ولی موقع وررود لویی ندید که پشت سرش در رو قفل کنه. لبخندی از روی امیدواری زد،خیلی اروم پاشد و روی کاناپه نشست.میخواست  مطمعن بشه که لویی خوابه و فقط ژست خوابیدن رو نگرفته ولی نه انگار واقعا خوابیده بود.

روی نوک پا بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت در رفت،دستگیره در رو چرخوند و با امیدواری خواست بازش کنه اما...چیزی مثل قفل مانع باز شدن در شد ،زیر لب لعنتی فرستاد و سرش رو بدون صدا و به حالت نمایشی به در کوبید.

اون لعنتی کی وقت کرده بود در رو قفل کنه،حتما وقتی بک حموم میکرد یادش افتاده.ینی انقدر احمق بود که کل تایمی که لویی تو حموم بود رو از دست داده؟

همینطور که خودش رو زیر لب سرزنش میکرد یه دور تو اتاق اروم چرخید،به هر حال اگه لویی هم بیدار میشد چیزی واسه ترسیدن نداشت.

بی حوصله به دیوار پشت سرش که تا دو متر کنارش کاملا خالی بود تکیه داد و دستاش رو بین بدنش و دیوار گیر انداخت،واقعا دیگه عقلش قد نمیداد.

تو فکر این بود که بیخیال شه و بره بخوابه ولی با حس کردن برامدگی کوچیکی رویه دیوار سمتش برگشت،خیلی غیر معمول بود روی دیوار به این صافی همچین برامدگی ای وجود داشته باشه.

خمش شد و تا به اون برامدگی عجیب نگاهی بندازه و برای چک کردنش کمی فشارش داد.رفته بود تو عمق اون برامدگی که با فشار دادنش دیوار کمی اونور تر تکون نا محسوسی خورد.

اولش فکر کرد توحم زده،ابروهاش رو بالا انداخت و به دیوار نگاه کرد.

نه واقعا مثل اینکه یه اتفاق هایی داشت میوفتاد،یه بار دیگه برامدگی رو فشار داد و مثل دفعه قبل دیوار تکون کوچیک و نامحسوسی خورد .الان فقط جای شاخ روی سرش کم بود،دقیقا چا کوفتی داشت اتفاق میوفتاد.

ایندفعه اون برامدگی که الان حکم کلید رو داشت فشار داد و نگه داشت ،دیوار به طور پیوسته حرکت کرد و واینستاد ودرزی بین دیوار ایجاد شد.بک دستش رو برداشت،تاثیرات شگفتی تو جزبه جز صورتش معلوم بود.

درز به اندازه رد شدن بک باز شده بود.بعد از نگاه کوتاهی که به مرد لنگ دراز روی تخت کرد از شکاف بین دیوار رد شد و حالا چی میدید،سر از اتاق کار مجلل لویی در اورده بود.

وقت ذوق کردن نداشت،پا تند کرد و در اتاق رو با فشار ارومی که سعی میکرد بی صدا باشه باز کرد و در کمال تعجب در باز بود،از خوشحالی زیاد سر از پا نمیشناخت ..فقط دوست داشت زودتر فرار کنه و از این قبرستون جون سالم به در ببره.

سرش رو از لای در بیرون‌اورد و بعد از اینکه مطمعن شد کسی بیرون از اتاق نیست در رو به ارومی فقط به اندازه ای که رد شه باز کرد و ازش عبور کرد.

با احتیاط از پله های عمارت پایین رفت.این ساعت واقعا همه جا خلوت بود،و این‌واقعا عجیب بود به هر حال اهمیتی نداد و به در عمارت هجوم برد ،دیگه صبرش سر اومده بود،از اولم اومدن به داخل عمارت به جای بیرون رفتن ازش خریت محض بود.

عجیب بود که هیچکدوم از درهای این‌خونه صدا نداشتن دریق از یه جیر جیر کوچولو و خب این چیزی نبود که به نفعش نباشه .

لبخند خوشحالی زد و از کنار پله های جلوی عمارت پایین رفت،جوری که به راحتی قابل دید نباشه.حوا سوز داشت و لباس بک‌واقعا مناسب این‌اوضاع نبود ولی قرار هم نبود بهش اهمیت بده،موضوع قابل اهمیت الان فقط بیرون رفتن از این عمارت روح زده بود.

__________________________________
نامردی نیست که انقد تعداد ووت ها و سین ها کمه.:(
لطفاً واسه دوستاتون شیر کنید و با نظراتتون به من انرژی بدین:)

Continue Reading

You'll Also Like

4.8K 1.4K 41
a fluffy story about Kai and Hun 🧁🧋 Channel for the Story: @NTTF8984
45.1K 13.9K 19
🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو ساله‌ای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریت‌ها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرای...
5.9K 1.4K 25
[ دروغِ سفید ] "بابتِ عشقی که تجربه کردم ممنونم، به‌خاطر سختی‌هایی که بهت دادم متاسفم و دوستت دارم پارک چانیول." - 𝗙𝗶𝗰 ; 𝗪𝗵𝗶𝘁𝗲 𝗟𝗶𝗲 [𝗖𝗼𝗺...
8K 2.4K 7
-Genre : Romance , Fantasy , Fluff , Comedy , Smut | Mini Fic -Couple : Sekai -Start : 18 July 2020 -Finish : 24 August 2020 -خلاصه : سهون یه پسر جوو...