🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

Por Sonya_vkooker

281K 50.9K 17.1K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... Más

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

25

4.5K 948 548
Por Sonya_vkooker

ووت یادتون نره.

"آآه شما خیلی هات بودید!"
کاملیا با حالت دراماتیکی گفت و دستش رو روی قلبش ساکتش گذاشت.
جونگ کوک لبش رو گاز گرفت و به پاهاش خیره شد ، نمیتونستن بس کنن؟؟؟
تهیونگ برعکس جونگ کوک انگاری از این بحث بدش نمیومد ، هومی کرد و گفت:"تو زیادی خوشت اومده ، میخوای تو رو هم ببوسم؟"
کاملیا اعتراض کرد:"هی!!من خودم شوهر دارم تو نمیتونی اینو بگی"
ادوارد که تا الان ساکت بود ، خنده ای کرد:"هی فکر میکنی نمیدونم قبل من دوستش داشتی؟"
چشم های جونگ کوک گرد شد ، ادوارد زیادی ساده باهاش برخورد نمی کرد؟؟
"واقعا؟چرا خاندان شما کلا عاشق منه؟"
تهیونگ گفت و کاملیا خندید و چشم هاش رو چرخوند:"فقط بخاطر خوشتیپ بودنته وگرنه اخلاق؟هیچی نداری ولی به جاش ادواردِ من هم خوشتیپه هم اخلاق خوب داره"
اَشلی وارد سالن شد و نگاهی که توش هیچ حسی دیده نمیشد ، به جونگ کوک انداخت و بعد به زبون خودشون که جونگ کوک هیچی ازش متوجه نمیشد یه چیزی گفت.

تهیونگ سر تکون داد و به زبون اونا بهش جواب داد ، کاملیا با چشم های گرد به تهیونگ نگاه کرد و زمزمه کرد:"چند تا چند تا پیش میری کیم؟؟"
تهیونگ نیشخندی به کاملیا زد:"تو که منو خوب میشناسی"
"آه بسه"
ادوارد غر زد و همون موقع در بزرگ سالن باز شد و پیتر با قدم های محکمش وارد شد ، جونگ کوک میتونست قسم بخوره اون لعنتی وقتی بهش نگاه میکنه نیشخند میزنه.
پیتر لبخندی زد و به انگلیسی گفت:"سلام ، تو جونگ کوک بودی درسته؟"
جمله ی آخرش رو روبه جونگ کوک گفت.
جونگ کوک با تردید سر تکون داد:"آم..آره"
پیتر لبخندی زد که دندون های تیزش معلوم شدن ، تهیونگ هم اینجوری بود ولی اون نمیترسید..اما پیتر یه جوری بود‌..

"خوبه ، منم که میشناسی ، فکر میکنم دوستای خوبی برای هم باشیم"
پیتر گفت و کنار جونگ کوک نشست ، تهیونگ‌ چشم هاش رو ریز کرد و به پیتر نگاه کرد ، اون معمولا زیاد حرف نمیزد و با کسی دوست نمیشد ، پس الان چی میخواست؟؟
"آره..می-میتونیم"
جونگ کوک گفت و به تهیونگ نزدیک تر شد که باعث قلبی شدن چشم‌ های کاملیا شد ، اونا رو شیپ میکرد‌.
پیتر لبخندی زد و اَشلی به انگلیسی گفت:"تموم کنید این بحث های مسخره رو ، تهیونگ میشه یه لحظه با من بیای؟"
تهیونگ هومی گفت و بلند شد:"خیلی خب"
و اَشلی هم همراهش بلند شد و از سالن بیرون رفتن.
جونگ کوک لبش رو گاز گرفت و کاملیا رو بهش گفت:"هی جونگ کوکی ، چند سالته؟"
جونگ کوک حس بدی از اون زوج دوست داشتنی نمیگرفت:"بیست و چهار.."
قبل از این که کاملیا چیزی بگه ، ادوارد گفت:"اووه خیلی نسبت به تهیونگ بچه ای ، اون هفتصد سال ازت بزرگ تره"
و خندید.

جونگ کوک لبخند زوری ای زد:"درسته اما برام مهم نیست"
کاملیا با شیطنت گفت:"آره دیگه وقتی عشق میاد موضوع سن یه عدده و اینا...آره؟"
چشم های جونگ کوک گرد شد و سریع دفاع کرد:"ع-عشق؟؟؟من عاشقش نیستم!!اون تَه تَهش دوستم باشه"
ادوارد و کاملیا بی توجه به حرفش نیشخند زدن و چیزی نگفتن.

"هی اذیتش نکنید ، شاید واقعا چیزی بینشون نیست"
پیتر از جونگ کوک دفاع کرد و چشم های ادوارد درشت شد:"از کِی تا حالا به این موضوعات هم اهمیت میدی پیتر؟"
پیتر با لحن سردش که هر تلاشی هم‌ میکرد احساسی توش دیده نمیشد ، گفت:"برات مهمه برادر؟"
ادوارد هومی کرد:"بیخیالش ، هی جونگ‌ کوک یکم از خودت بگو"
جونگ کوک هنوز داشت به حرف کاملیا فکر می کرد ، عشق؟؟اون و تهیونگ؟خنده دار بود!

با حرف ادوارد سرفه ای کرد:"خ-خب..من جئون جونگ کوکم..چیزی برای گفتن نیست واقعا.."
کاملیا با کنجکاوی گفت:"اون گربه ی خونخوار گفت یه انسان دیگه هم هست ، کجاست پس؟"
جونگ کوک با شنیدن کلمه ی 'گربه ی خونخوار' خندید و متوجه شد که یونگی یا جیمین رو میگه.
"یونگی شی و جیمین شی اون رو بردن توی باغ شما.."
جونگ کوک جواب داد و کاملیا لبخند مهربونی زد:"خنده هات کیوتن ، هی نظرتون چیه ما هم بریم باغ؟؟جونگ کوکی شاید دوست داشته باشه یکم بگرده"
"فکر کنم خوب باشه"
ادوارد گفت ولی پیتر پیشنهادشون رو رد کرد:"من نمیام ، خوش بگذره"
و بلند شد و از سالن بیرون رفت ، همون موقع تهیونگ و اشلی برگشتن توی سالن:"پیتر چرا عصبی بود؟"
اشلی با کنجکاوی پرسید ولی تمام توجه جونگ کوک روی لبای پف کرده اشون بود ، احمق نبود.

شاید هم بود ، احمق بود که قلبش درد گرفت.
"نمیدونم ، هی شما دوتا چیکار میکردید؟"
ادوارد گفت و اشلی نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت و بعد به ادوارد نگاه کرد و گفت:"هیچی"
کاملیا که حس کرد وضع ناجوره ، رو به جونگ کوک گفت:"هی جونگ کوک بلند شو بریم"

تهیونگ سریع گفت:"کجا؟!"
جونگ کوک بلند شد و کنار کاملیا ایستاد ، ادوارد گفت:"هیچی فقط میخوایم بریم گردشِ داخلی"
و بلند به حرف مثلا خنده دار خودش خندید.
کاملیا پوکر نگاهش کرد:"هرچی ، ما بریم"
و دست جونگ کوک رو گرفت و جونگ کوک از سرمای دست زن ، لرزید.
"منم میام"
تهیونگ گفت و به دست های گره خورده اشون ، چشم غره رفت.
"باشه"
کاملیا گفت و حواسش بود که با سرعت یه انسان عادی حرکت کنه تا جونگ کوک اذیت نشه ؛ جونگ کوک بی هیچ حرفی دنبال اون ها کشیده میشد.
به مجسمه های توی راه رو نگاه کرد ، حس میکرد اون ها دارن نگاهش میکنن ، حس ترسناکی بود.
راه رو تاریک بود و فقط شمع ها راه رو روشن کرده بودن ، جونگ کوک لبش رو محکم گاز گرفت و لعنتی ای فرستاد.

چرا مجبور بود بخاطر اون احمقا شبا زندگی کنه؟
راه طولانی ای نبود برای اون ها ولی بخاطر جونگ کوک باید آروم میرفتن.
'واقعا حسم چیه؟'
از خودش پرسید و حواسش بود که تهیونگ نتونه حرفای توی ذهنش رو بشنوه.

'اون احمق به نظر میاد حسی به اشلی داره ، حس اضافی بودن میکنم'
فکر کرد و شونه ای بالا انداخت:'اضافی؟؟نه!نباید این فکر مسخره رو بکنم به هر حال اگه من اینجام و سر درس و زندگیم نیستم ، فقط و فقط تقصیر اون عوضیه'

بالاخره به در خروجی رسیدن و جونگ کوک متوجه شد اشلی زودتر رفته بوده.
به باغ قرمز رو به روش نگاه کرد ، ناخواسته لبخند زد ، گل ها رو دوست داشت.
ولی چرا همشون قرمز بودن؟
ادوارد انگاری ذهن جونگ کوک رو خونده باشه ، گفت:"ما خون‌آشامیم و به رنگ قرمز علاقه داریم ، بخاطر همین همه ی گل ها قرمز رنگن ، بهمون آرامش میده"
"آهان.."
جونگ کوک گفت و تهیونگ سمتش اومد و دستش رو گرفت ولی اون دستش رو عقب کشید و جلو تر رفت:"فکر نمیکنم الان هم هوسوک و یونگی شی و جیمین شی اینجا باشن"
تهیونگ با گیجی به جونگ کوک نگاه کرد و بعد شونه ای بالا انداخت و سمت ادوارد رفت:"بوی یونگی و جیمین و اون پسره حس نمیشه ، اتاقن"
به ادوارد گفت و اون سر تکون داد.

"تهیونگ!همراهم بیا"
اشلی گفت و جونگ کوک ناخواسته چشم غره رفت.
تهیونگ سمت اشلی رفت و اون دستش رو گرفت ، جونگ کوک لحظه ای پشیمون شد که دست تهیونگ رو نگرفته ولی بعدش سعی کرد به این چرت و پرت ها فکر نکنه.
"هی جئون دنبالم بیا"
کاملیا گفت و دستش رو کشید و جونگ کوک یهو به جلو پرت شد.

کاملیا سریع دستش رو ول کرد و معذرت خواهی کرد:"ببخشید حواسم نبود!خوبی؟"
جونگ کوک با دست دیگه اش دستی که کشیده شده بود رو گرفت و ماساژ داد و لبخند زوری ای زد:"آره من..خوبم"
"بازم ببخشید.."
کاملیا گفت و جونگ کوک لبخندی زد:"اشکالی نداره"
اشلی پوفی کشید:"بیاید دیگه"

***

فلش بک
"اوه خدا خیلی زیباست"
هوسوک با چشم های گرد گفت و یونگی لبخندی زد:"آره خیلی زیباست"
و منظورش باغ مسخره نبود ، لبخند های هوسوک بود.
"اوه راستی ، من چرا صاحب اینجا رو ندیدم از وقتی اومدیم؟"
هوسوک با کنجکاوی پرسید.

جیمین آهی کشید و هرچی به ذهنش اومد رو گفت:"خب‌..اون..یکمی عجیبه..دیدی که..ممنوع کرده صبح ها کسی بیرون باشه ، ولی شب ها..اوممم..اگه کار نداشت شاید دیدیش"
هوسوک لبخند تلخی زد و سر تکون داد ، اونا انقدر احمق میدیدنش؟اونقدر هم احمق نبود.

سعی کرد جوری نشون بده که انگار باورش شده:"اوه چه باحال ، مثل خفاش ها زندگی میکنه ، اینطور نیست؟"

جیمین و یونگی خنده ی الکی ای کردن:"آره درست میگی"
جیمین گفت و هوسوک بی توجه به اون ها یکی از گل ها رو کَند و چشم های یونگی گرد شد ، اگه صاحب اینجا میفهمید ، هوسوک رو باید مرده فرض میکرد!
"هوسوکا...دیگه گل نَکَن..باشه؟به فکر طبیعت و این چیزا باش.."

هوسوک با گیجی خندید:"امم..باشه"

"هی این گلا خیلی خوشگلن ، گوشیم کجاست؟؟باید عکس بگیرم!!!"
و توی جیبش رو گشت ، نبود.

"آآ..فکر کنم توی اتاق باشه"
جیمین گفت و هوسوک آهی کشید:"حیف شد ، باید این منظره رو نشون همه میدادم"

"ولش کن ، خسته نیستی؟"
یونگی پرسید و هوسوک لبش رو گزید:"نه"

"حتی یکم؟"
یونگی پرسید ، تشنگی‌ لعنتی!میترسید بلایی سر هوسوک بیاره که نباید.

"فکر کنم...یکم خسته باشم.."
هوسوک که دید یونگی اصرار داره که خسته باشه ، تصمیم گرفت تایید کنه.

"خب پس ، فردا شب هم میتونیم بیایم ، نظرتون چیه؟؟فکر کنم یکی دو ساعت دیگه هم شام بدن"
یونگی گفت و جیمین هم که وضعی مانند برادرش داشت ، گفت:"موافقم ، بریم یکم استراحت و چند ساعت دیگه بیایم این دفعه گوشیت هم بیار عکس بگیریم"

هوسوک انگاری از این پیشنهاد خوشش اومده باشه ، با لبخند درخشانش که یونگی و جیمین میتونستن قسم بخورن دارن کور میشن ، گفت:"خیلی خب پس بیاید بریم اتاق"

پایان فلش بک

"اوه اینجا اینترنت داره؟"
هوسوک با تعجب گفت و یونگی و جیمین هم چشم هاشون گرد شد ، خانواده اسپوزیتو هم..؟

"رمز هم ندارههه!یس!"
هوسوک با ذوق زمزمه کرد و وارد اینستاگرامش شد.

"آااه جونگ کوک خیلی وقته پست نزاشته!اون همیشه عکسای خفنی میگرفت"
هوسوک با غم گفت ، دوستش داشت عوض میشد!
"ببینم.."
جیمین با کنجکاوی گفت و با دیدن پستای جونگ کوک چشم هاش گرد شد‌.
عکسای خوبی بودن!خیلی خوب!

هوسوک خمیازه ای کشید:"خوابم میاد ولی نمیاد ، بیماری خاصیه؟"

یونگی خندید:"بیماری نیست ، از درون بیداری و دوست داری بیدار بمونی ولی بدنت خسته ست و میخواد استراحت کنه...اگه میخوای یه ساعت بخواب وقت شام شد بیدارت میکنیم"

"نه نه...اونقدر هم خوابم نمیاد و...اوه شت بهم پیام داده"
هوسوک با دیدن پیامی ، داد زد.
یونگی و جیمین با کنجکاوی سعی کردن ببینن که هوسوک راجب چه کسی صحبت میکنه ولی چیزی نتونستن ببینن.
"اوه اوه اوووه!!لعنتی بهم اعتراف کرده!"
هوسوک گرخیده زمزمه کرد ولی هردوی اونا شنیدن و اخم کردن.
"کی رو میگی؟"
جیمین بالاخره پرسید.
"عاا..چیزه..یه دختره ست..دبیرستان هم بود.."
هوسوک گفت.

"ازش خوشت میاد؟"
یونگی با تردید پرسید.

"به عنوان دوست.."
هوسوک زمزمه کرد و جیمین سریع گوشی هوسوک رو از بین دست هاش بیرون کشید و شروع کرد به تایپ کردن چیزی و کمی بعد‌..به نظر راضی میومد.

"خب بیا ، دیگه کاریت نداره"
و گوشی رو دستش داد ، هوسوک با تعجب گوشی رو گرفت و وارد صفحه ی چتش با اون دختر شد و...
وات د فاک؟
زیر لب پیامی که جیمین نوشته بود رو زمزمه کرد:'بهتره به دوست پسرم پیام ندی...'
بهتره به دوست پسرم پیام ندی!
بهتره به دوست پسرم پیام ندی..
بهتره—

یونگی سر تکون داد ، خوب بود.
هوسوک با چشم های گرد نگاهشون کرد:"د-دوست..پسر؟؟"








***

جونگ کوک به بقیه نگاه کرد که جلو تر بودن و داشتن صحبت می کردن ، اون عقب تر نشسته بود روی زمین ، میدونست لباسش کثیف میشه ولی اهمیتی نداشت.
گل رز قرمز رنگ رو نوازش کرد و زمزمه کرد:"تو زیبایی...زیبایی ای بین زشتی های این دنیا..."
گل رو بویید:"خوش بو...تو توی جهنم رشد میکنی.."
میدونست هیچ کدومشون حرف هاش نمیشنون چون اونقدر محو هم بودن که حتی جونگ کوک رو فراموش کرده بودن.
"اون زنه گفت من عاشق تهیونگم..چرا اینجوری گفت؟"
زمزمه وار گفت و البته که حواس اونا بهش نبود!
اونا منظورم اشلی ، ادوارد و کاملیاست.
تهیونگ کاملا حواسش اونجا بود و داشت حرف هاش رو میشنید.
"من عاشقش نیستم...یعنی نباید باشم..آینده ای در انتظار ما نیست..تَه این راه یا من میمیرم یا اون..پس نباید بخاطر حرف یه زن دیگه حس کنم عاشقشم و حسودی کنم و این مسخره بازیا...اون فقط یه شخص عجیب توی زندگی عجیب ترِ منه‌"
و گلبرگ رو نوازش کرد‌.

صدای خنده ی اشلی و تهیونگ اعصابش رو خط خطی می کرد‌.
"بهتره این حرفای مسخره رو تموم کنم..کاش میتونستم زندگی معمولیمو داشته باشم...البته از اولش هم معمولی نبود"
زمزمه کرد و برای اخرین بار گل رو بویید و بلند شد و سمت اون ها رفت.

"سه ساعته اون پشت داری چیکار میکنی پسر؟!"
کاملیا با دیدنش پرسید و اون لبخند زوری ای زد:"هیچی نو—میتونم نونا صداتون کنم؟"
بحث رو به راحتی عوض کرد و نگاه خیره ی تهیونگ رو ندید.

"نونا؟نونا به کره ای چی میشد..اوممم..اها یادم اومد..باشه میتونی نونا صدام کنی"
کاملیا با لبخند حرفش رو تموم کرد.

"ممنون نونا"
با صدای آرومی گفت و اشلی پوفی کشید و به زبون خودشون چیزی گفت و جونگ کوک حدس زد به خودش مرتبط باشه.

"میتونم برم پیش هوسوک؟"
پرسید ، از اون جمع زیاد خوشش نمیومد...میخواست پیش هوسوک باشه.

"هوسوک؟؟آآ همون پسره؟خیلی خب برو"
ادوارد گفت و جونگ کوک تعظیمی کرد:"ممنون"

تهیونگ میخواست همراه جونگ کوک بره ولی اشلی دستش رو گرفت:"بمون"
تهیونگ پوفی کشید و نشست ، مجبور بود اون دختر رو تحمل کنه.



از همون راهی که اومده بود برگشت ، عمارت اسپوزیتو تاریک تر به نظر می رسید و همین باعث ترس بیشترش میشد.

لبش رو برای صدمین بار توی اون شب گاز گرفت و سمت جایی که یادش میومد اتاق باشه ، رفت.

صدای قدم های شخصی رو پشت سرش شنید و حدس زد تهیونگ باشه..شاید دنبالش اومده؟از این فکر ناخودآگاه آرامش میگرفت ولی با شنیدن صدای دیگه ای ، آرامشش به کل از بین رفت:"تنهایی داری چیکار میکنی کوچولو؟"
صدای اون بود...اون...پدر خانواده بود؟؟همون پیرمرد ترسناکه..
"آآه...آقا..معذرت میخوام داشتم میرفتم اتاق.."
بدون لکنت گفت و بابت این به خودش افتخار کرد.

"هومم...اون کیم بهت نگفته نباید تنهایی اینجا بگردی؟"
اون گفت و جونگ کوک نفس لرزونی کشید:"معذرت میخوام.."
و یه قدم عقب رفت.

"به هر حال نمیتونم بهت آسیب بزنم ، نترس!تا وقتی به عنوان مهمون اینجایید ، نمیتونم آسیبی بزنم"
مرد گفت و جونگ کوک رو ترک کرد و ثانیه ی بعد اون تنها بود.









سلام~~
ووتا نرسیده بود و خب یکمی ناراحت کنندست.
نه که خیلی برام مهم باشه ولی به هر حال ، کلی آدم میخونن ولی ووت نمیدن ، اگه خوشتون نمیاد نخونید و یا میخونید ووت هم بدید.
سایلنت ریدر باشید واتپد میاد بهتون اسکار میده و میگه'باریکلا تو تونستی این همه مدت ووت ندی'؟:/

لاو یو آل💜💜

مراقب خودتون باشید ، شب و روزتون خوش باشه.

Seguir leyendo

También te gustarán

44.5K 8.1K 20
.・。.・゜✭・سوییت لایک بلاد.・✫・゜・。. «کاپل»: ویکوک، نامجین، یونمین «وضعیت»: completed «ژانر»: رمنس، ومپایر، اسمات «رده سنی»: +18 «تاریخ شروع»: 13 دسامبر...
328K 58.1K 43
~Completed~ (texting,real life) تهیونگ : چند وقته معلولی؟ (21:15) *دیده شد* جونگ کوک در حال تایپ کردن.... تهیونگ : چرا دیر تایپ میکنی؟ (21:17) هااا...
423K 63.7K 74
با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد...
53.5K 13.3K 24
[Complated🏷] جئون جانگکوک به خوندن داستان های جنایی و معمایی علاقه زیادی داشت، معمولا تمام وقتش رو به جای درس صرف خوندن پرونده‌های حل نشده می‌کرد و...