🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

24

4.8K 936 179
By Sonya_vkooker

ووت بدید:)
برای هفته ی بعد بالای250 باشه تا آپ بشه:>♡

دستی به صورتش کشید ، انتظار یه کلبه ی قدیمی داشت نه یه خونه لوکس لعنتی ، مگه معمولا جادوگرا همچین جاهایی زندگی نمیکنن؟؟
خونه خالی بود و سوکجین حتی نمیدونست اون در لعنتی چطور باز شده.
پشت نامجون راه می رفتن و ویکتوریا کنار نامجون..
بعضی وقتا به غریبه ها هم حسادت می کرد ، نامجون با اونا بهتر بود..
"ویکتوریا!"
صدای نازکی توی خونه شنیده شد و بعد دختر قد کوتاهی سمتشون دوید و ویکتوریا رو بغل کرد:"دلم برات تنگ شده بود"
به انگلیسی گفت ، شاید کره ای بلد نبود.
به صورتش می خورد چینی باشه ؛ ویکتوریا بغلش کرد:"منم"
نامجون با تردید صحبت کرد:"سلام..عام..ما اومدیم سانگ تیان رو ببینیم"
دختر جَوون از ویکتوریا جدا شد و با ابرویی بالا رفته به نامجون‌ نگاه کرد:"خب؟چیکارش دارید؟"
نامجون گلوش رو صاف کرد:"فکر کنم باید با خودش صحبت کنم ، شما زیادی برای حرفای ما بچه ای"
جمله ی آخرش رو با تمسخر گفت.

دختر خنده ای کرد که باعث اخم نامجون شد:"خب چیکارش داری؟بگو چون داری باهاش صحبت میکنی"
نامجون با گیجی به اطراف نگاه کرد و دنبال یه پیرزن گشت:"کجاست پس؟"
دختر با کلافگی گفت:"منم دیگه احمق"
نامجون با تعجب به دختر اشاره کرد:"ت-تو؟تو سانگ‌ تیانی؟اون جادوگر معروف؟"
سانگ تیان هومی کشید و سمت ویکتوریا برگشت:"حدس میزنم کمک میخوای ، همینجوری سمت من نمیای"
ویکتوریا خنده ی آرومی کرد:"خوشم میاد که منو میشناسی"
ثانیه ی بعد روی مبل نشسته بود:"بیا بشین ، به کمکت احتیاج داریم"

***



تقریبا ظهر بود و جونگ کوک انقدر گشنه بود که میتونست تهیونگ هم تیکه تیکه کنه و بخوره!
"میشه..بگی..چرا نمیتونیم بریم بیرون؟؟من گشنمه!!!"
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند:"قانونه اینجاست ، اینا مثل ما انگشتر ندارن که توی نور خورشید آسیب نبینن ، الان هم صددرصد خوابیدن"
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ انداخت- که اگه با چشم میشد به کسی آسیب رسوند ، تهیونگ‌ پودر شده بود- و گفت:"من دارم از گشنگی میمیرم ، میفهمی؟؟من گشنمه!!"
"یکم تحمل کن تا هوا تاریک بشه و همه بیدار بشن"
تهیونگ ریلکس گفت و جونگ کوک لحظه ای دلش خواست آدم خوار باشه ، نه وایسا!خون‌آشام خوار بهتر نیست؟
جونگ کوک کلافه از روی تخت بلند شد:"لعنت به همتون ، برام مهم نیست من میرم آشپزخونشون رو پیدا کنم!"
تهیونگ هومی کشید:"اگه بتونی زنده برسی ، آشپزخونه رو به سختی میشه پیدا کرد. آخر این راه رو یه درِ ، اونی بری یه راه روی دیگست که آخر راه رو آشپزخونشونه"
جونگ کوک جلوی آینه موهاش که روی هوا بودن رو درست کرد و با اخم گفت:"کی اینجا رو ساخته؟چرا انقدر راه رو داره؟؟اَه!"
جونگ کوک غر زد و تهیونگ نگاهی به قفسه ی کتاب های توی اتاق انداخت:"اگه تونستی سالم به آشپزخونه برسی ، یه کاری که تو بخوای رو انجام میدم"
جونگ کوک اخم کرد:"چرا انقدر این رو میگی؟اگه همه خوابن چرا من باید آسیب ببینم؟"
"همه خوابن ، ولی با عطر خون تو و سر و صدا هات میتونن بیدار شن"
تهیونگ گفت و جونگ کوک با صدای معده اش ، پوفی کشید:"هوسوک کجاست؟"
"اتاق رو به رویی"
تهیونگ ساده گفت و جونگ کوک ناخودآگاه به این فکر کرد که ، هوسوک شب گذشته هم چیزی نخورده پس صددرصد گرسنه ست ، بخاطر اون هم شده باید یه چیزی بیاره بخورن.
"هوم ، فعلا"
جونگ کوک گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
تهیونگ با رفتنش با تعجب به در اتاق نگاه کرد ، اون جدی بود؟؟


'اوکی کوک نباید بترسی!
تهیونگ فقط میخواست بترسونتت!
هیچی نیست ، همشون خوابن ، یعنی امیدوارم خواب باشن..'
جونگ کوک فکر کرد و لباش رو به هم فشار داد و به این فکر کرد که این سکوتی که همه جا بود ، چقدر ترسناکه!
با قدم های آرومش به آخر راه رو رسید ، با صدای برخورد چیزی به دیوار ، چشماش رو با ترس بست ، هرچی بود از توی اتاق کنارش بود!
اصلا اتاق کنارش مال کی بود؟؟
آب دهنش رو با ترس قورت داد و سعی کرد راهش رو ادامه بده ولی..
در اون اتاق آروم آروم باز شد و صدای باز شدن در..
جونگ کوک دستاش رو مشت کرد و اون دری که تهیونگ راجبش گفته بود رو باز کرد ، یه راه روی طولانی دیگه!
امیدوار بود گم نشه ، اینجا خیلی بزرگ بود.
'گفت آخر این راه رو..آره..آخرش..'
فکر کرد سعی کرد به صدای قدم های پشت سرش بی توجه باشه ، پاهاش میلرزید و هر لحظه امکان داشت بیفته زمین.
به قدم هاش سرعت بخشید تا زودتر به اون آشپزخونه ی لعنتی برسه!
با باز شدن یکی از در های آخر راه رو ، ایستاد.
هم از جلو میومدن سمتش و هم از پشت؟
آب دهنش رو با ترس قورت داد و منتظر شد شخص از اون اتاق بیرون بیاد ، فقط تونست پای اون رو ببینه چون یکی اون رو توی یکی از اتاق ها کشید.
اینجا چرا انقدر اتاق داشت؟!!
نزدیک بود جیغ بزنه ، حتی جرعت نداشت چشم هاش رو باز کنه و ببینه توی بغل کیه!
ولی عطرش آشنا بود..
چشم هاش رو آروم باز کرد.
صورتش با صورت اون فاصله ی زیادی نداشت ، قد تهیونگ یکمی بلند تر بود و مجبور بود سرش رو کمی بالا بگیره.
میخواست صحبت کنه که تهیونگ دستش رو روی لباش گذاشت و بی صدا لب زد:'حرف نزن'
جونگ کوک تونست از در نیمه باز ، سایه ی شخصی رو ببینه که تا اینجا دنبالش اومده و حالا داره برمیگرده.
تهیونگ کم کم متوجه شد اون شخص برگشته توی اتاقش ، ولی از جونگ کوک جدا نشد.
'نرفته هنوز؟'
جونگ کوک توی ذهنش پرسید و تهیونگ ابرو هاش رو به معنای 'نه' بالا برد.
کمی بیشتر به جونگ کوک نزدیک شد و حالا صورت هاشون اندازه ی یک بند انگشت فاصله داشت.
جونگ کوک نفسش رو آه مانند بیرون داد و تهیونگ یکم فاصله رو هم از بین برد.
چشم های جونگ کوک گرد شد و تونست ببینه که چشم های تهیونگ بسته ست.
تهیونگ داشت میبوسیدش یا..میخواست خونش رو بخوره؟
اگه فقط خونش رو میخواست..یکمی برای جونگ کوک ناراحت کننده بود..حتی نمیدونست چرا باید ناراحت بشه!
تهیونگ مک آرومی به لب پایین جونگ کوک زد و وقتی دید اون مخالفتی نمیکنه ، محکم تر بوسیدش ، جونگ کوک دستاش رو بالا آورد و دور گردن تهیونگ حلقه کرد ، همونطور با یکی از دست هاش به موهای تهیونگ چنگ زد.
حتی نمیدونست چرا داره همراهی میکنه!
مگه ازش متنفر نبود؟؟چرا داشت همراهی می کرد؟
بین دو راهی گیر کرده بود.
دو راه ، دو دستور.
قلبش میگفت بمونه و تهیونگ رو ببوسه و مغزش؟اون میخواست جونگ کوک ، تهیونگ رو هول بده و فرار کنه!
ولی جونگ کوک تصمیم گرفت به حرف قلبش گوش کنه...فعلا..
تهیونگ از لباش جدا شد و جونگ کوک نفس عمیقی کشید ، به چشم های هم نگاه کردن و نگاه تهیونگ روی لب های جونگ کوک نشست ، اونا قرمز تر شده بودن.
سرش رو پایین برد و خواست تا بوسه رو ادامه بده که..
"ببخشید اما نمیدونید اتاق بهتون دادیم اونجا این کار ها رو بکنید؟"
با صدای ادوارد رو شنید و تهیونگ شوکه ازش جدا شد.
حتی متوجه ی حضور یکی دیگه نشده بود ، به پشت سرش نگاه کرد و ادوارد و همسرش رو دید که روی تخت نشستن و اون ها رو تماشا میکنن ، بخاطر نور کم اتاق ، ندیده بودنشون..ولی تهیونگ..باید متوجه میشد!این یه آبرو ریزی بود!
"آه شما دوست داشتنی هستید ، شیپتون میکنم"
همسر ادوارد ، کاملیا گفت‌.
تهیونگ پوفی کشید:"بیدار بودید یا بیدار شدین؟"
"بیدار شدیم ، میدونی..اگه توی نبودی الان کشته بودمت چون ریدی توی خوابمون"
ادوارد گفت و خندید.
"م-معذرت میخوام"
جونگ کوک خیلی آروم گفت ولی همشون شنیدن:"هی..اشکالی نداره‌‌..به عنوان یه فوجوشی خیلیم حال کردم"
کاملیا با مهربونی گفت ولی جونگ کوک بیشتر خجالت زده شد!
تهیونگ هومی کشید:"خیلی خب ، حالا که بیدار شدید بیاید به شکم گرسنه ی این غذا برسونین"
"مگه..تهه راه رو نیست؟"
جونگ کوک با تردید پرسید ، خودشون میتونستن برن.
کاملیا با تعجب گفت:"تهه راه رو؟اونجا اتاق پیتر هست ، بهت پیشنهاد میکنم نزدیک اتاقش نشی.."
جونگ کوک با اخم به تهیونگ نگاه کرد ، بهش دروغ گفته بود؟
اصلا مگه خون‌آشام ها میخوابن؟؟
پس چرا تهیونگ میگفت نمیخوابن؟؟چرا اینا میخوابن؟؟
پوفی کشید ، کلی سوال داشت!
"باشه.."
زیر لب گفت و ادوارد بلند شد:"خب ، توی اینجا هم نور خورشید نیست ، حالا هم که بیدار شدیم بریم خون بخوریم ، تشنمه"
وقتی نگاه وحشت زده ی جونگ کوک رو دید ، خندید و ادامه داد:"البته به تو غذای معمولی میدیم ، نگران نباش!"


***

هوسوک به سختی تونسته بود بخوابه!!
چرا؟؟چون دوتا پسر هاتِ لعنتی بغلش کرده بودن و هوسوک مطمعن بود هیچ کدومشون نخوابیدن!
ولی چرا؟
مگه اون ها خوابشون نمیگیره؟
یکمی فکر کرد.‌تا حالا ندیده بود اونا جایی خوابشون بیاد یا خوابیده باشن..همیشه اول اون میخوابید.
مشکوک بود ولی خب، به چی مشکوک بودن؟
نمیدونست!

به شدت گرسنه بود!
سوپ شب گذشته دردی رو دوا نکرده بود.
به یونگی که مطمعن بود بیداره نگاه کرد:"یونگ!"
یونگی با چشمای بسته هومی گفت.
"گشنمه.."
"منم تشنمه"
یونگی در جواب هوسوک گفت و هوسوک آهی کشید:"ولی من خیلی گشنمه!!!"
"چی میگین؟"
صدای جیمین رو از پشتش شنید ، هنوز توی تخت بودن و هوسوک وسط یونگی و جیمین خوابیده بود.
"هیچی..فقط...گشنمه یونگی هم تشنه ست"

"منم تشنمه"
جیمین با لبای آویزون گفت و هوسوک به این فکر کرد که این کارش چقدر کیوت بوده.
"خب باید صبر کنیم تا شب.."
یونگی گفت و هوسوک با گیجی گفت:"برای چی؟"
"خب..امم..صاحب اینجا یکمی عجیب غریبه.."
جیمین با استرس گفت و هوسوک شونه ای بالا انداخت:"به هر حال من گرسنمه"
قبل از این که یونگی یا جیمین چیزی بگن ، تقه ای به در خورد.

چشمای جیمین گرد شد ، کی بود؟؟
از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ، بوی پشت در رو شناخت و با پوزخند در رو باز کرد.
تهیونگ و جونگ کوک!
"عه جونگ کووکک!!!"
هوسوک با دیدن جونگ کوک تقریبا داد زد.
"هوسوکی~"
جونگ کوک با لحن کیوتی گفت و هردو به لحنش خندیدن:"گشنته؟بیا با هم از این غذاهه بخوریم..حتی اسمش هم‌ نمیدونم ولی خوشمزست"
هوسوک دستشو با حالت دراماتیکی روی قلبش گذاشت:"جونگ کوک!تو یه فرشته ای!"
"هستم"
جونگ کوک با خنده گفت و کاملا وجود یونگی و جیمین و تهیونگ رو نادیده گرفتن و با هم صحبت میکردن و غذا میخوردن.

تهیونگ نگاهی به جیمین که بد به جونگ کوک نگاه می کرد انداخت ، دلیل تنفرشون رو میدونست ، مگه میشه ندونه؟
آهی کشید:"فکر میکنم بعدا باید صحبت کنیم"
با صدایی که جدیتش رو به خوبی نشون میداد ، گفت ؛ جیمین نگاهش کرد و سر تکون داد.

"اوممم..خوشمزست!!عاشقش شدم"
هوسوک بین غذا خوردنش گفت و جونگ کوک سر تکون داد:"خیلی خوشمزست ، باید راجبش بپرسم ، به جرعت میتونم بگم غذای مورد علاقم شد"
جونگ کوک گفت و هوسوک تایید کرد.
"لعنتی ، جدیدا چرا انقدر گشنگی میکشم؟نصف زندگیم گشنم"
هوسوک زیر لب گفت و جونگ کوک خندید:"منم همینطور"

هوسوک وقتی مطمعن بود یونگی و جیمین نمیشنون ، با صدای آرومی به جونگ کوک گفت:"اونا خیلی مشکوکن.."
و البته که هم تهیونگ و هم یونگی و جیمین شنیدن!
"آآ واقعا؟نمیدونم"
جونگ کوک سعی کرد خودش رو بی اهمیت نشون بده‌.
"جونگ کوکا من اونقدر هم احمق و ساده نیستم ، میدونم دارید یه چیزی رو ازم مخفی می کنید ولی نمیدونم چیه و حتی نمیدونم تو چرا همراهیشون میکنی؟؟"
هوسوک با ناراحتی گفت و جونگ کوک آهی کشید:"یه روز بهت میگم ، قول میدم سوکی!"
هوسوک لبخند کجی زد:"سر قولت بمون"
"میمونم"
جونگ کوک با لبخند گفت و توی دلش ادامه داد:'سعی می کنم بمونم'.







***




"پس یه پسر رو میخواید ، هوم؟و جسد کیم وی"
سانگ تیان درحالی که فکر می کرد ، زیر لب گفت.
"آره"
نامجون سریع گفت.
"چی به من میرسه؟"
سانگ تیان پرسید و ویکتوریا آهی کشید:"تیان ما دوستیم.."
"دوست باشیم ، که چی؟این یه کار ساده نیست ، کیم وی ئه!کیم وی!و اون پسره..اسمش چیه؟"
سانگ تیان گفت.
"جونگ کوک!جئون جونگ کوک"
سوکجین گفت و سانگ تیان هومی کشید:"آشناست.."
لبخندی زد و ادامه داد:"کمکتون میکنم ولی نگفتین ، چی به من میرسه؟؟"
"پک من تا ابد ازت مراقب میکنه"
نامجون گفت و سانگ تیان خنده ی تمسخر آمیزی کرد:"همین؟من ریسک کنم تا آخرش دوتا توله گرگ ازم مراقبت کنن؟"
یکی از گرگینه های پک ، زیر لب غرید.
"آه عصبی نشو توله ، ولی من چیز بیشتری میخوام مثلا‌‌‌...چشمای وی"
سانگ تیان جمله اش رو با نیشخند تموم کرد.
"چی؟چشمای وی؟میخوای چیکار؟؟"
نامجون با گیجی پرسید.
"به شما ربطی نداره ، بگید ببینم ، آخرش چشم هاش رو میدید؟؟اگه ندید که هیچی..کمکتون نمیکنم"
سانگ تیان گفت.
"ولی...واقعا چشم های وی رو میخوای چیکار؟"
ویکتوریا با تردید پرسید.
"خیلی کار ها میشه کرد ، مثلا طلسمای جدید ، میدونی که ، من عاشق تنوع ام"
سانگ تیان با نیشخند رو مخش گفت و نامجون بدون فکر کردن ، گفت:"باشه!چشمای وی رو بهت میدیم"
سانگ تیان لبخندی زد:"خب..از کجا شروع کنیم؟"
































سلام ، مراقب خودتون باشید♡♡
دوستتون دارم💜
شب و روزتون خوش باشه♡~

Continue Reading

You'll Also Like

1M 176K 162
[به من نگاه نکن] -:میشه انقدر بهم زل نزنی؟ تهیونگ: خب متاسفم چون باید بگم نمیشه ، تو زیادی خوشگلی. جونگ کوک پسر ساکت دانشگاه که خیلیا روش کراش دارن و...
2.6K 300 21
" جونگکوک پسر دانشجویی که برای اینکه هزینه های دانشگاه و خرج زندگیش رو بده به آشپزی مشغوله ، یک روز با پیشنهادی روبه روی میشه که به اون نمی تونه نه ب...
283K 51.2K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...
135K 17.1K 26
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘚𝘱𝘰𝘳𝘵𝘺, 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘚𝘮𝘶𝘵 از - حرف‌های گنده‌تر از دهنت می‌زنی بچه! به ...