🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

23

4.8K 882 236
By Sonya_vkooker

ووت یادتون نره♡

با حس سر درد شدیدی ،چشم هاش رو باز کرد ، وقتی نور یهو به چشم هاش خورد ، اون ها رو بست و نفس عمیقی کشید ، کدوم گوری بود؟
کمی بعد چشم هاش رو باز کرد ، یه اتاق شیک بود و اون روی یه تخت بزرگ بود ، اینجا دیگه کجاست؟!
پرده ها قرمز بودن ، وات د فاک؟سرشو آروم تکون داد  ، درد شدید سرش و معده اش که بهش یادآوری می کرد گرسنه س ، رو مخ بود!
زیر لب گفت:"اینجا دیگه کجاست...یونگی..جیمین..اونا کجان؟؟آخرین بار..رستوران بودیم.."
داشت اتفاقات رو به خودش یادآوری می کرد ، چرا بعد رستوران چیزی یادش نبود؟؟

کمی فکر کرد ، هیچی نبود!ذهنش خالیه خالی بود!
قلنج گردنش رو شکست و از روی تخت بلند شد ، جیمین و یونگی پولدار بودن ، حتما این هم یکی از خونه هاشون بود.

خمیازه ای کشید ، بدنش خشک شده بود ؛ با صدای معده اش یادش افتاد گرسنه اس..
سمت آینه ی قدی توی اتاق رفت و نگاهی به تیپش انداخت ، همون بود!
همونا تنش بود!

پوفی کشید و سمت در اتاق رفت ،قفل بود!!
وات د هل؟؟کسی دزدیدتش؟؟؟
با چشمای گرد به اطراف اتاق نگاه کرد ، باید کلیدی چیزی باشه.

فکر کرد:'نکنه مثل اون فیلمه یه نفر منو دزدیده و بهم وقت میده عاشقش شم؟نه بابا امکان نداره ، ولی فاک اگه واقعا اینجوری باشه چه غلطی کنم؟؟نه نه هوسوک به خودت بیا!مگه فیلمه!'

آهی کشید و خودشو روی تخت انداخت ، هر احمقی آورده بودش اینجا بالاخره میومد سراغش.

***

جونگ کوک داشت سعی می کرد به نگاه اون پسره ، پیتر ، توجه نکنه ولی خب..فاک!
اون داشت عین یه غذای لعنتی بهش نگاه می کرد و تهیونگ داشت با یه نفر دیگه لاس میزد!!
این چه زندگی گوهی بود؟؟حس می کرد یکم دیگه‌ ، نه تنها پیتر ، بلکه اون یارو پیره هم میپره روش.

به تهیونگ که داشت با اون دختره ، اَشلی لاس میزد و کاملا توی حلق هم بودن ، یعنی تهیونگ اون رو به یه دختر لعنتی فروخت؟؟چرا نمیاد پیشش؟؟
جیمین و یونگی بی صدا نشسته بودن و فقط گوش میدادن ، بحث اونا کاملا مهم بود ، ویکتوریا و نامجون و...
البته اگه نگاه همشون روی جونگ کوک و صحبتای اَشلی و تهیونگ با هم رو فاکتور بگیریم.

کمی بعد جیمین صداش رو صاف کرد:"میگم..میشه یه درخواستی ازتون داشته باشیم؟"

ادوارد لبخندی زد:"حتما کیم(جیمین)، چی لازم دارید؟"

جیمین صاف نشست و ادامه داد:"راستش بجز ایشون-به جونگ کوک اشاره کرد-یه انسان دیگه هم هست که چیزی نمیدونه..یعنی نمیدونه ما خون‌آشامیم ، اگه بشه..."

اون مرد پیر یا همون پدر خانواده که جونگ کوک هنوز اسمش رو نمیدونست ، حرف جیمین رو قطع کرد و با نیشخند رو مخش گفت:"اوه ، شما کیم ها زیادی دارید با انسان ها رفت و آمد میکنید ، البته اگه این کوچولو کاملا انسان حساب بشه"
و به جونگ کوک اشاره کرد و نیشخندش رو عمیق تر کرد:"و شما از ما میخواید جوری رفتار کنیم که متوجه نشه خون‌آشامیم ، درسته؟"

یونگی سر تکون داد:"درسته.."

تهیونگ بالاخره به حرف اومد:"البته که همه ی این ها رو بعدا جبران میکنیم"
و یکمی از اَشلی فاصله گرفت ولی اون دوباره بهش نزدیک شد.
دختره ی هرزه.
جونگ کوک ناخواسته فکر کرد و از فکرش متعجب شد ، این دیگه چی بود؟

"البته که جبران می کنید"
مادر خانواده با لبخندش گفت و بدن جونگ کوک ناخواسته لرزید ، اون لحن یه جوری بود...

"خیلی خب ، ما تلاشمون رو میکنیم و به بقیه هم اطلاع میدیم ، ولی اگه چیزی فهمید به ما ربطی نداره"
پیتر گفت و بقیه هم سر تکون دادن.

جیمین لبخند کوچیکی زد:"ممنون"
میدونست تا الان هوسوک باید بیدار شده باشه و فاک به همه ی این احمقا با بحث مسخرشون ، چرا نمیزاشتن با یونگی برگرده پیش هوسوک؟

"فکر می کنم بهتر باشه برگردیم اتاقامون"
ی

ونگی بالاخره گفت و جونگ کوک میخواست بپره بغلش و ازش تشکر کنه!جیمین هم دست کمی نداشت.

کاملیا هومی‌ کشید:"درسته ، بهتره استراحت کنید."

تهیونگ به اَشلی که به زور بهش چسبیده بود ، نگاه کرد و چیزی به زبون خودشون گفت ، جونگ کوک متوجه حرفش نشد ولی نیشخند یونگی رو دید ، چرا؟مگه چی گفت؟

همه بلند شدن و جونگ کوک با تردید بلند شد ، تهیونگ بالاخره به کره ای حرف زد:"ممنون ، فکر میکنم بهتره بریم ، شبتون خوش"
و سمت جونگ کوک اومد و مچ دستش رو گرفت ، ادوارد لبخندی به دوست قدیمیش زد:"شبتون خوش"
و با قدم های بلندی سمت خروجی‌ اون سالن بزرگ رفتن ، البته تهیونگ رسما داشت جونگ کوک رو با خودش می کشید.





***

با باز شدن اتاق ، سریع از روی تخت بلند شد ، با دیدن یونگی و جیمین نفس راحتی کشید ، حداقل یه روانی ندزدیده بودش!

"ش-شما..کجا بودید؟اینجا..کجاست؟؟"
هوسوک نامطمعن پرسید ، قیافه ی اونا یه جوری به نظر می اومد.

"اینجا ایتالیاست.."
جیمین با صدای آرومی گفت و چشمای هوسوک گرد شد:"چ-چی؟کِی رسیدیم نفهمیدم..؟مطمعنم کلی راهه..انقدر زود نمیشد برسیم.."

یونگی حرف زد:"خب..خیلیم زود نبود ، مثل این که مسموم شده بودی و حالت بد بود ، پس کل راه درحال استراحت بودی و..."
چی داشت می گفت؟چرت و پرت محض!!عمرا هوسوک باور کنه!

هوسوک با ژست متفکری گفت:"درسته...راستش دل درد داشتم تا جایی که یادمه"

چشمای جیمین و یونگی گرد شد ، به این میگن شانس خوب!شاید شانسشون خوب بود.

"درسته‌.."
جیمین با صدای آرومی گفت و هوسوک با یادآوری در قفل شده ، اخم کرد:"چرا در قفل بود؟اصلا اینجا خونه ی کیه؟؟"

"اینجا خونه ی یکی از دوستای ما هست و چون یکم زیادی بزرگه و خدمتکارای زیاد..گفتیم شاید امن نباشه..پس در رو قفل کردیم."
یونگی توضیح داد و هوسوک انگاری قانع نشده بود.

"خب...باشه"
هوسوک قانع نشده بود ولی بالاخره قبول کرد ، راهی هم جز قبول نکردن داشت؟؟نه!

با صدای شکمش ، یادش افتاد تا دقایقی پیش احتمال مردنش از گشنگی 99 درصد بوده!
انگاری یونگی و جیمین هم فهمیده بودن:"خب‌...من میرم یکم ازشون برات غذا میگیرم..زود برمیگردم.."
یونگی گفت و از اتاق بیرون رفت و فرصت حرف زدن رو از هوسوک گرفت.

"حالت خوبه سوکی؟حس بدی نداری؟سر درد؟بدن درد؟"
جیمین با نگرانی میپرسید و هوسوک خنده اش گرفته بود ولی میدونست بخنده درد معده اش بدتر میشه:"من خوبم فقط...گشنم!"
هوسوک گفت و جیمین نفس راحتی کشید:"الان یونگی غذا میاره ، یکم تحمل کن عزیزم"
عزیزم؟عزیزم؟؟عزیزم؟!!؟!؟!؟!
این دیگه چی بود که گفته بود؟!عزیزم؟!
هردو خجالت کشیدن و به جای دیگه نگاه کردن ، شاید بهتر بود به روی خودشون نیارن.

زمان میگذشت و جیمین داشت فکر می کرد برادرش کدوم گوریه؟
همیشه سرعتش بالاست..شانس اون باید غذا آوردنش طولانی بشه؟؟

کمی بعد صدای در اومد و جیمین میخواست از خوشحالی جیغ بزنه!!

در رو باز کرد و با دیدن یونگی لبخند زد:"دیر کردی ، چی شده بود؟"
یونگی کلافه داخل اتاق اومد و سینی غذا رو به هوسوک داد:"اون آشپزای عوضی غذا نمیدادن"

جیمین اخمی کرد:"برای چی؟"

هوسوک با ذوق سینی رو برداشت و سمت تخت رفت ، نشست و سینی رو جلوش گذاشت ، درِ ظرف رو برداشت و با دیدن سوپ کل ذوقش خوابید ، سوپ؟
"سوپ؟داری با من شوخی میکنی؟؟"
هوسوک تقریبا داد زد ، یونگی آهی کشید:"همینم به سختی گرفتم ، میگفتن بدون اجازه ی اربابشون کاری انجام‌ نمیدن و خب..وات د فاک؟ما مهمون ارباب لعنتیشونیم"

جیمین‌ پوکر گفت:"چه مسخره"
"خیلی.."
یونگی گفت و کنار هوسوک روی تخت نشست ، هوسوک آهی کشید و به سوپ نگاه کرد ، نه که از سوپ بدش بیاد ، اون عاشق سوپ بود!
ولی...الان با این شدت گشنگی این سوپِ لعنتی کجاشو میگرفت؟؟!

آروم آروم شروع کرد به خوردن اون سوپ ، خوشمزه بود!ولی..سیر نمیشد!
حداقل یکمی درد معده اش کمتر میشد..از هیچی بهتر بود ؛ آخه کی با سوپ سیر میشه که اون دومیش باشه؟

هوسوک همینطور که غذاش رو میخورد ، با یادآوری چیزی گفت:"اتاق شما کجاست؟"
و قاشق بعدی رو توی دهنش گذاشت.

"همین جا"
یونگی با خونسردی گفت و چشمای هوسوک گرد شد و شروع کرد به سرفه کردن ، یونگی آروم پشتش زد..آروم برای خون‌آشام ها یکمی محکمه..یکم..
"آخخخ...چرا انقدر محکم میزنیی؟"
هوسوک وقتی تونست نفس بکشه ، گفت.

با یادآوری حرف یونگی ، با اخم گفت:"ولی اینجا فقط یه تخته و ما سه نفریم..چطور قراره بخوابیم؟"

جیمین و یونگی ناخودآگاه نیشخند زدن:"به راحتی"





















***






جونگ کوک داشت از بیکاری میمرد!
این حس وقتی وسط کلی خون‌آشامی و دوست صمیمیت چندتا اتاق اونور تره..عادی نیست!
ولی تقصیر خودش که نیست!
حس لعنتیش!
درحالی که وسط تخت خوابیده بود و دستاش بالا سرش و پاهاش روی هوا بودن ، داشت به سقفی که روش طرح های زیبایی داشت ، نگاه می کرد.
تقریبا اون طرح ها رو حفظ شده بود.

تهیونگ کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید!
خب وات د هل؟مگه خون‌آشاما سیگار میکشن؟
جونگ کوک پاهاش رو پایین آورد و به پهلو خوابید ، به تهیونگی که حالا سیگار نمی کشید ، نگاه کرد ، داشت فکر می کرد ولی به چی؟؟

تصمیم گرفت یکم کرم ریزی کنه!

'اَه اَه قیافشو!کی به این گفته جذابه؟'
میدونست تهیونگ حالا میتونه افکارش رو بشنوه ، میخواست اون فکر کنه که حواسش نیست که اون افکارش رو میشنوه.

وقتی تهیونگ واکنشی نشون نداد ، لباش اویزون شد و دوباره فکر کرد:'هیکل درست حسابیم نداره!نه صورت خوب داره نه هیکل..جذب چیش میشن؟'
وقتی تهیونگ توی جاش کمی تکون خورد ، نیشخندی زد.

'نگاش کن!این ادعای فاکر بودن میکنه؟این بیبی بویه بیشتر تا فاکر!'
جونگ کوک فکر کرد و تهیونگ برگشت سمتش:"اگه یادت نیست بهتره بگم تقریبا داشتی به همین بیبی بوی التماس میکردی بفاکت بده".
"چه تخیلی!یه بیبی بوی یه ددی رو بفاک بده؟"
جونگ کوک با تمسخر گفت و تهیونگ ابرویی بالا انداخت:"الان منظورت از ددی خودتی؟"

"ددی دیگه ای توی این اتاق میبینی؟"
جونگ کوک با پررویی گفت و تهیونگ فقط نگاهش کرد.

جونگ کوک وقتی دید تهیونگ دیگه بهش توجه نمیکنه ، پوفی کشید.
حوصلش سر رفته بود و خوابش نمیومد ،‌ به حد کافی خوابیده بود.

دید تهیونگ باز هم داره عمیقا فکر میکنه ، با حسادتی که سعی میکرد معلوم نباشه گفت:"چه توی فکری!حتما داری به اون دختره فکر میکنی ، اسمش چی بود؟اَش—چی چی؟اَش چی چی بود؟"

تهیونگ سعی کرد نخنده و برگشت سمتش:"اَشلی"
جونگ کوک چشم هاش رو چرخوند و گفت:"هرچی.."
تهیونگ سمت تخت اومد و گفت:"داری بهش حسودی میکنی؟"
جونگ کوک اخم کرد و کنار رفت تا تهیونگ هم روی تخت جا بشه.

"مگه کیِ تو حساب میشم که حسادت کنم؟فقط برام سوال بود داری بهش فکر میکنی یا نه.."
جونگ کوک با حسادت آشکاری گفت.

"تو؟تقریبا همسرم حساب میشی ولی میتونیم با وجود اون دوست بمونیم..البته اگه دوست باشیم"
تهیونگ گفت و دراز کشید ، جونگ کوک چشم غره رفت ، دوست؟چطور میتونست با اون دوست باشه؟
"من دوست تو نیستم و نخواهم بود"
جونگ کوک غرید و تهیونگ خندید و نگاهش رو به سقف داد:"پس میخوای همسرم باشی؟اوه زود باش پسر اگه عاشقمی وقتشه اعتراف کنی!"

چشمای جونگ کوک گرد شد و به پهلو خوابید و دستش رو زیر سرش گذاشت و به تهیونگ نگاه کرد:"عا-عاشق تو؟؟کی عاشق تو میشه آخه..؟"
تهیونگ دوباره به جونگ کوک نگاه کرد:"تو"

"من زمانی عاشقت میشم که برف قرمز بباره"
جونگ کوک با اخم گفت و تهیونگ هم به پهلو خوابید و...فاصله ی زیادی بینشون نبود:"ولی تو زدی زیر حرفت‌‌..برف قرمز نباریده و تو عاشق منی"
"عاشق تو شدن بزرگ ترین اشتباه من خواهد بود!"
جونگ کوک با همون اخم گفت و تهیونگ لبخند دندون نمایی زد که جونگ کوک تونست اون دوتا دندون تیز رو ببینه..

"بزرگ ترین اشتباه تو میتونه بی توجهی کردن به احساست نسبت به من باشه"
تهیونگ گفت و جونگ کوک پوفی کشید و عقب تر رفت:"این حرفای مسخره رو تموم کن!من فقط یه سوال ساده پرسیدم و الان کجاییم؟تو میخوای به من برچسب عاشق بودن رو بزنی"

"توی ساده ترین سوال ها بزرگ ترین حس هاست."
تهیونگ گفت و جونگ کوک زیر لب گفت:"خفه شو..چرا کلیشه ایش میکنی؟پیرمرد!"
تهیونگ خنده ی آرومی کرد:"تو باید با این پیرمرد با ادبانه تر صحبت کنی‌..پسر جوان"
هردو لحظه ای بخاطر کلمه ی اخر به هم خیره شدن و..جونگ‌ کوک نتونست تحمل کنه و شروع کرد به بلند خندیدن ، پسر جوان؟این مسخره بود!

"فکر میکنم باید بخوابی ، ساعت هفت صبح صبحانه میدن و تو هنوز نخوابیدی"
تهیونگ وقتی سکوت بینشون زیاد شد ، گفت.
"ولی من خوابم نمیاد..."
جونگ کوک با صدای آرومی گفت و تهیونگ گفت:"میتونم انقدر از خونت بخورم تا بیهوش شی"
و با فکر به این موضوع لیسی به لبش زد.

"چی؟این فرق داره!!"
جونگ کوک غرید.

"خب میتونم انقدر بفاکت بدم که از خستگی خوابت ببره"
تهیونگ دوباره پیشنهاد داد و جونگ کوک پوکر نگاهش کرد و تهیونگ تونست توی اون نور کم گونه های سرخش رو ببینه:"نه ممنون، ترجیح میدم تلاش کنم تا عین آدم بخوابم"

"ولی من میتونم توی نیم ساعت کاری کنم تا بخوابی ، این آسون تره تا ساعت ها یه جا دراز بکشی و تلاش کنی بخوابی و آخرش هم موفق نشی"
تهیونگ گفت و جونگ کوک ابرویی بالا انداخت:"این کار رو هر روز خودت نمیکنی؟"
تهیونگ آه آرومی کشید:"آره ، برای همین میگم ، میتونم اونقدر بفاکت بدم که از خستگی خوابت ببره"
جمله ی آخرش رو با شیطنت گفت و جونگ کوک مشتی به شکمش زد:"خفه شو"
"تو باید با ادبانه تر با من صحبت کنی ، من هفتصد سال ازت بزرگ ترم"
تهیونگ غر زد و جونگ کوک ابرویی بالا انداخت:"داری یادآوری میکنی فسیلی؟"

تهیونگ اخم کرد:"فسیل واقعی صاحب این قصر لعنتیه"
"چند سالشه مگه؟"
جونگ کوک با کنجکاوی پرسید و تهیونگ با تردید گفت:"نمیدونم راستش...ولی...جزو خون‌آشام های اولیه اس..خیلی سن داره."
"اوه!فکر کنم با دایناسورا هم بوده"
جونگ کوک به جوک مسخره ی خودش خندید و تهیونگ پوکر نگاهش کرد.

"فکر میکنم‌ بهتر باشه بخوابی"
تهیونگ گفت و چشم هاش رو بست تا بهشون استراحت بده.














***




نامجون نگاهی به ویکتوریا انداخت ، اونا کلی توی راه بودن چون ویکتوریا گفته بود اونا اومدن ایتالیا و..نامجون مجبور بود چند تا از اعضای پکش رو برداره ببره ایتالیا.

"همین اطرافن..."
ویکتوریا گفت و به اطراف نگاهی انداخت.

"نمیتونیم جلو تر بریم..همین الان هم ممکنه حضورمون رو حس کنن"
سوکجین گفت و ویکتوریا برگشت سمتش و با لبخند عجیبش گفت:"فکر میکنی نمیدونم کوچولو؟خوب میدونم..الانم باید برگردیم شهر ، خونه ی یکی از آشناهای من میمونیم"

نامجون بی توجه به این که سوکجین ناراحت شده ، گفت:"خونه ی کی؟"
"یه دوست"
ویکتوریا کوتاه جواب داد ، یه دوست؟اون کی میتونست باشه؟کنجکاوی به بدن نامجون مسلط شد:"یه دوست کیه؟"
"سانگ تیان"
سانگ تیان؟آشنا بود..
"سانگ تیان؟چینیه؟"
نامجون با تردید پرسید و ویکتوریا سر تکون داد.
حالا یادش میومد!

سانگ تیان یه جادوگر قدیمی بود..دوست ویکتوریا بود؟این جالب بود..حتما یه زن پیر بود..



















سلام.
ببخشید هفته ی پیش آپ نشد.
امتحان داشتم و نشد بنویسم.

امیدوارم این پارت خوب شده باشه♡

دوستتون دارم💜💜

شب و روزتون خوش باشه💜

پ.ن:هوسوک بدبخ..😔😂🥂

Continue Reading

You'll Also Like

17.1K 2.5K 10
از وقتی به‌یاد داشت، همه چیز براش فراهم بود. پول، عشق، توجه و... و تهیونگی که توی عمارتِ پدرش، مثل یه شاهزاده کوچولو بزرگ شده بود، چطور قرار بود توی...
42.4K 7.9K 27
هیچ‌کس صدای فریاد‌های شیطان را، وقتی از آغوش خدا رانده میشد نشنید... فقط یک نفر، یک نفر با قلب معصومش برای اولین بار تهیونگِ لال رو شنید و دل به سکو...
62.9K 8.4K 50
~عشق خونین~ جونگ کوک بچه یتیمه ( نه اینکه چون یتیمه مظلوم باشه نه اصلا چون لقبش استاد ریدن به بقیس) و گیر یه خون‌آشام به اسم کیم تهیونگ میوفته ** ؟ :...
228K 31.4K 26
ته: من دیوونه میشم وقتی کسی بهت دست میزنه پس نزار کسی لمست کنه.. ژانر:امگاورس کاپل:ویکوک،تهکوک سیکرت کاپل🤐