Fear [Zouis]

By by_harry

35.2K 7.7K 9K

[Completed] از عشق، تو فقط زیبایی‌شو دیدی؛ من می‌خوام جنون رو نشونت بدم! More

chapter 1
CAST
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
chapter 40
chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
Last chapter

chapter 22

614 141 173
By by_harry

گاهی مهم نیست چقدر تلاش کردی و چقدر احساس به خرج دادی، گاهی حتی مهم نیست چه باورهایی داشتی و چه اتفاقاتی برات افتاده، از یه جایی به بعد آدم دیگه خسته می‌شه. از همه چیز و از همه کس؛ بخصوص خودش.

زین قرار نبود اینبار دیگه کاری انجام بده.
شاید بالاخره باید شکست رو قبول می‌کرد، اینکه با تمام تلاش‌هاش باز هم نتونست لویی رو قانع کنه تا کنارش بمونه.

قلبش شکسته بود
این چیزِ جدیدی نبود اما با این حال باز هم اون درد کهنه نمی‌شد و هربار بیشتر از قبل وجودش رو می‌سوزند.

دیگه چیکار باید می‌کرد؟

باید چیکار می کرد تا دوست داشته بشه؟
باید چیکار می‌کرد که لویی بهش اهمیت بده؟

چیکار می‌کرد تا لویی کنارش می‌موند؟

لویی، لویی و لویی
اون پسرِ لعنتی حق نداشت اینجوری با ذهنِ زین بازی کنه و بعد تنهاش بذاره، حق نداشت قلبش رو بدزده و دیگه هیچوقت پیداش نشه.

دو روز از رفتنِ لویی می‌گذشت و زین تو این مدت همه جا رو دنبالِ اون پسر گشت اما لو آب شده بود و تو زمین فرو رفته بود.

هیچ‌کس از اون پسر خبر نداشت
نه حتی نایل و نه حتی الا و راجر..

البته راجر هم غیبش زده بود و این احساسِ خوبی به زین منتقل نمی‌کرد، اون حتی جواب تلفن‌های زین رو نمی‌داد و خونه‌ش هم خالی بود.

یعنی چه بلایی سرِ لویی اومده بود؟
اون پسر حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و سر صبح اسکارلت دیده بود که لویی خونه رو ترک کرده و رفته.

حق با اون زن بود
همین که لویی دیگه به زین احتیاج نداشت، رهاش می‌کرد و می‌رفت، لو هرگز با میلِ خودش کنارِ زین نمی‌موند و این دردی بود که قلبِ زین رو از کار مینداخت.

زین : خیلی درد داره که حتی نصفِ اون مقداری که عاشقتم، دوستم نداری..

به تصویرِ روبروش خیره شده بود. تصویری که روی بوم کشیده بود از بین رنگهای قرمز فقط این چشمهایِ آبیِ لویی بودن که توجه رو به خودشون جلب می‌کردن، چشمهایی که بدونِ هیچ خستگی‌ای به اون مرد زل زده بودند.

زین : خیلی درد داره که جوری ترکم می‌کنی که حتی نتونم پیدات کنم..

لبخندِ آزرده ای زد، چشمهاش رو به دستهای رنگیش داد و با قطره ‌ی سمجِ اشکی که روی انگشت‌هاش چکید لبهاشو رو هم فشرد و زمزمه کرد.

زین : تو حتی نمی‌ذاری قبل از رفتنت بهت عشق بورزم، چون بی‌خبر میذاری و میری.. طوری که انگار حتی اندازه ی یک خداحافظی هم مهم نیستم، طوری که انگار تو دنیای تو من جز یه سایه‌ی کدر چیزِ بیشتری نیستم.

از این همه بی انصافی دیگه به ستوه اومده بود.

از اینکه هربار بگه این حقش نبود
از اینکه هربار احمقانه اشک بریزه
از اینکه هربار اونی باشه که احمقانه کسی رو می‌پرسته که در طول دو روز ازش خسته می‌شه
از این همه درد و دلتنگی، به ستوه اومده بود.

زین : می‌دونی کجاش دردناکه لویی؟

چشمهای آغشته به اشک و خشمش رو به نقاشیِ روبروش داد.

زین : اینکه با همه‌ی این‌ها حتی نمی خوام از ذهنم، از قلبم و از زندگیِ لعنتیم بندازمت بیرون!

درد اونجاست که حتی سعی نمی‌کنم کنار بذارمت، درد اونجاست که تو از کنارم میری ولی از قلبم نمیری

اما تو چطور تونستی من رو با حفره‌های تو قلبم تنها بذاری؟

تو به من درد میدی اما من سرزنشت نمی‌کنم
چون با تمامِ وجودم از این درد استقبال می‌کنم

از دردی بنامِ عشق!

پلک‌هاشو بست و دورِ خودش چرخید.

زین : زندگی که بدونِ تو معنا نداره پس چرا قلبم بجای تیر کشیدن دست از تپیدن بر نمیداره؟

قلمو رو پرت کرد یه گوشه.

زین : حتی نمی‌تونم حسم رو توصیف کنم، حتی نمی‌تونم روی این بومِ نقاشی به تصویرش بکشم.

پلک‌هاشو از هم باز کرد و بی پروا خندید.
بطری‌ مشروبش رو از بین بطری‌های کف اتاق برداشت و جرعه‌ی دیگه‌ای ازش نوشید.

تنها چیزی که می‌تونست تسکینی رو دردهای اون مرد باشه الکل بود و تنها چیزی که می‌تونست آروم ترش کنه دنیای خیالی و مست کردن بود اما اینبار دیگه برادری کنارش نبود تا حواسش باشه زین خودشو با الکل خفه نکنه.

بطری رو تا آخر سر کشید و زمانی که از لبهاش جداش کرد دوباره شروع به خندیدن کرد.

حالا دیگه لبهاشم مثل گوشه‌ی چشمهاش خیس بودند و هیچ اهمیتی به وضع و حالش نمی‌داد پس قرص‌های روان گردانی که به خورد لویی می‌داد رو از جیبش بیرون کشید، سمتِ لبهای خودش برد و قورتشون داد.

زین : می‌بینی لو... من دیگه هیچی رو بدونِ تو نمی‌خوام، حتی نفس کشیدن..

بطری رو با قدرت به کف اتاقش کوبید و بعد از شکستنش نتونست جلوی خنده‌ی تلخش رو بگیره.

با بی حالی کفِ اتاقش زانو زد و دستشو سمت شیشه خورده‌های بطری برد و با برداشتنِ تیکه‌ای ازش، لبشو به دندون گرفت و نگاهش رو به نقاشی سپرد.

تو یه حرکتِ سریع تیشرفتش رو از تن بیرون آورد و جلوی قوطی‌های رنگ انداخت.

نگاهِ پر از درد و بی‌حالش هنوزم رو نقاشی بود و بخاطر میزانِ زیادِ قرص‌ها سرش سنگین شده بود و گیج می‌رفت، حتی دیدش هم تار بود پس هر لحظه چشم‌هاشو محکم باز و بسته می‌کرد تا بتونه بهتر ببینه.

زین : از عشق تو فقط زیباییشو دیدی
من می‌خوام جنون رو نشونت بدم
جنونی که فقط برای خودم نگهش داشته بودم
متاسفم عزیزم، که قرارهِ شاهد این چیزها باشی.

شیشه رو با فشار روی سینه‌ش به حرکت در آورد و با سوزش و دردی که وجودش رو پر کرد فقط لبشو محکم تر به دندون گرفت و بعد قسمتِ دیگه‌ای از پوستش رو درید و نشانی به شکلِ ضربدر روی قلب و سینه‌ش به جا گذاشت و اجازه داد خونِ قرمزی که از جای بریدگی بیرون می‌ریخت تنش رو رنگ‌آمیزی کنه.

زین : نگران نباش بیبی
این بریدگی هیچ دردی نداره، تو عمیق تر از این رو هم روی قلبم حکاکی کردی!

تو دستِ رد به سینه‌ی من زدی و منم فقط نقاشیش کردم، قلبی که تو نمی‌خوای به چه دردِ من می‌خوره؟

بطریِ شکسته و تیز رو سمت سینه‌ش نشانه گرفت و تلخندِ دیگه‌ای کنجِ لبش شکل گرفت وقتی پوستش رو با دستهای خودش می‌برید و خونِ غلیظ و سرخی روی دستهاش سرازیر می‌شد.

زین : بذار قلبی رو که نخواستی از سینه بیرون بیارم و به این درد پایان بدم..

فشارِ دستش رو بیشتر کرد و با دردی که پوست و خونش رو پاره می‌کرد، سرش رو به عقب پرت کرد و دستهاش لرزیدن وقتی صدایی گوشهاش رو پر کرد.

" مهم نیست، حتی اگه ازت دور باشم هم می‌تونی قلبم رو حس کنی.. چون قلبم، قلبت رو بغل کرده! "

صدای دلنشین و زیبای لویی بود که تا عمقِ وجودِ زین نفوذ کرد و دستهاش رو از کار انداخت تا دست از جنایتی که در حق خودش داشت انجام می‌داد، برداره چون ممکن بود اینجوری به قلبِ لویی هم صدمه بزنه.

زین : چی میدونی؟ شاید... خدا برای هردومون فقط یه قلب ساخته باشه... بعد اونو... به دو قسمت تبدیل کرده... و تو جسم هامون گذاشته..

اون مرد تمام مکالماتی که با لویی داشت رو از بر بود و همیشه مرورشون می‌کرد، با بستنِ چشمهاش اجازه داد تا اشکش‌هاش بدونِ اجازه فرود بیاند و صورتِ با خون تزئین شده‌ش رو با معصومیتِ خودشون بشورند..

صدای لویی باز هم به گوش رسید " با دو رنگِ مختلفِ زرد و آبی؟ " زین خندید.

اگه می‌تونست رنگهای جهان رو بدست بگیره حتما قلب‌ها رو به رنگِ‌های زرد و آبی در میاورد تا به گفته‌ی عشقش حقیقت ببخشه.

زین : آره.. برای همین وقتی ازت دورم نمی‌تونم زندگی کنم چون بدونِ تو من یه آدمِ نصفه‌م!

شیشه رو پرت کرد یه گوشه و خودشو کفِ اتاق رها کرد چون سرش در حدی سنگین شده بود که دیگه نمی‌تونست وزنش رو تحمل کنه.

تو خونه این فقط زین بود که کف اتاقش طاق باز افتاده بود، پلک‌هاش نیمه باز بودند و به سقف زل زده بود و لبخندِ عمیقی رو لبهاش شکل گرفته بود.

زین : تو... همه‌.. چیزمی!

توی سردی و تاریکی پلک‌هاشو روی هم انداخت و اجازه داد دنیا دورِ سرش بچرخه، ستاره ها درخششون رو از دست بدن و توی کهکشانِ آبی، رها بشه و دیگه هیچوقت به زمین برنگرده.

شاید اون مرد نیاز داشت تا مدتِ زیادی به خواب فرو بره و خستگیِ تمام این سالها جبران بشه.

نیاز داشت تا همه چیز تموم بشه
چون دیگه هیچ فرقی نداشت این پایان چه شکلی باشه، برای کسی که باخته مهم ترین چیز تموم شدنِ همه چیزه..

شاید تو دنیای دیگه زین به لویی می‌رسید.
شاید به کهکشان می‌رفت و اونجا ستاره‌ی آبیِ خودش رو بدونِ هیچ مرز و مانعی پیدا می‌کرد تا در کنارش به درخشش ادامه بده.

***

گاهی ممکنه تو زندگی هرچیزی رو داشته باشی جز یکِ چیز، ولی تو هرگز نمی‌تونی بابت داشته‌هات خوشحال باشی و ذهنت پر می‌شه از نداشته ‌هات، حتی اگه نداشته‌هات خلاصه بشند در یکِ چیز

هر چند کوچیک و ناچیز
تو تمام تلاشت رو می‌کنی که بهش برسی و زمانی که نتونی خودت رو به گناه آغشته می‌کنی.

تو بهشت رو بخاطرِ سیبِ ممنوعه از دست میدی، آینده، آرامش و آسودگی رو می‌بخشی و در ازاش تبعید رو میپذیری تا فقط بتونی تجربه کنی.

بتونی گذر کنی
بتونی احساس کنی و هرگز قرار نیست درس بگیری مگه اینکه پشت سر گذاشته باشیش.

و عشق درست مثلِ اون سیب تو رو سمتِ خودش فرا می‌خونه و تو با خواستنش، همه چیزت رو از دست میدی.

عشق گاهی فریبنده‌ست
عشق گاهی کشنده‌ست و گاهی اشتباه

عشق یه اشتباهه اما اشتباهی زیبا..

راجر اون شب نتونست بخوابه چون تمامِ مدت داشت به بردارش فکر می‌کرد، شاید همیشه دوست داشت زندگی رو از زین بدزده و همیشه تلاش می‌کرد تا بتونه زین رو پشت سرش جا بذاره اما با همه‌ی اینها نمی‌تونست اینو انکار کنه که کنجِ قلبش، برادرش رو دوست داشت.

زمانی که لویی کنارش، در آغوشش خوابیده بود شاید می‌تونست احساسِ خوشبخت ترین فردِ جهان رو داشته باشه اما با این حال باز هم نمی‌تونست نگرانِ برادرش نباشه مخصوصا وقتی خودش همیشه شاهدِ حالت‌های غمگینِ زین بود.

" اونقدر غرقت بودم که خودمو فراموش کرده بودم و زمانی که رفتی، اونوقت من فقط تو رو که دنیام بودی رو از دست ندادم، متوجه ی نبودِ خودمم شدم و اونجا بود که فهمیدم دیگه زنده نیستم..
فقط دارم ادای زنده ها رو در میارم! "

توی بالکن ایستاده بود و درحالی که سیگارش رو دود می‌کرد نمی‌تونست چشم از نوشته‌های دفتری برداره که توسط مردی نوشته شده بود که سالها پیش قلبش رو بنام پسری زده بود که حالا راجر قصد داشت برای همیشه اونو ازش جدا کنه.

" منتظرت بودم، خیلی انتظار کشیدم، ازت ناراحت بودم.. عزیزم؛ آرزو می‌کردم برگردی.
چرا وقتی تو دلِ کسی خونه می‌کنی ولش می‌کنی؟ "

پکِ عمیقی به سیگارش زد و بعد برگه‌ها رو پشت سر هم ورق زد.

" نمی‌تونستم بهت فکر نکنم
انگار
همه چیزِ به تو مربوط می‌شد، انگار چشمهام جز تو دیگه چیزی رو نمی‌دیدند و تو هرگز نمی‌تونی اینو بفهمی چون تو هیچوقت این احساس رو متقابلاً به من نداشتی "

راجر نتونست جلوی لبخندِ تلخش رو بگیره.
اون خوب زین رو درک می‌کرد.

" من از عشقی که بهت داشتم به خودت پناه می‌آوردم اما حالا که نیستی از توهم به کی پناه ببرم؟ "

دستهاش حرکت کردن و برگه‌ها رو پشت سر هم ورق می‌زد و اجازه می‌داد باز هم قلبش فشرده بشه.

" کاش جای راجر بودم، اینجوری دیگه سدی بنامِ برادر بینمون نبود، حداقل من رو یه دوست می‌دیدی نه یه برادر! "

این حرف باعث شد تا راجر لحظه ای نفسش رو حبس کنه و دیگه نتونه به اون نوشته‌ها نگاه کنه.

یعنی زین هم تو زندگی آرزو کرده بود جای شخص دیگه‌ای باشه؟ یعنی اون هم دردهایی رو تجربه کرده بود که جز قلبش و خدا کس دیگه‌ای ازشون آگاه نبود؟

مردمک چشمهاش لغزیدن و قلبش از تپش افتاد زمانی که شروع به خوندنِ آخرین جمله‌ی زین توی دفترش کرد.

" می‌تونستم جای کابوس، رویای شیرینی برات باشم اما نشد؛ قراره جای خالیت و جای خالیِ قلبم خیلی اذیتم کنه، من خودم دیوونه بودم و تو بدترم کردی "

دیگه نتونست ادامه بده پس دفتر رو همراهِ سیگارش از بالکن به پایین پرت کرد و بدون توجه به سقوطشون واردِ اتاق شد و در رو پشت سرش بست.

به لویی‌ای که روی تخت به آرومی خوابیده بود و درست شبیهِ فرشته‌ها به نظر می‌رسید خیره شد، شاید تنها شخص بی‌گناهِ این داستان لویی بود چون هم زین و هم راجر بخاطرِ عشق دست به هرکاری زده بودند و اول از همه به هم خونِ خودشون خیانت کرده بودند.

حالا می‌فهمید چرا عاشقش شده بود
چه کسی بهتر از لویی برای دوست داشته شدن؟

قطعا دنیا شخصی مثلِ اون رو هرگز به خودش ندیده بود، کسی چه می‌دونست؛ شاید زمین و آسمون هم به این خلقتِ خدا غبطه می‌خوردند.

راجر نمی‌تونست از لویی دست بکشه
با اینکه عقلش فریاد می‌زد که حقیقت رو بازگو کنه اما حتی بند بندِ وجودش هم با این موضوع مخالفت می‌کردند چون این اولین بار بود که زندگی روی خوش بهش نشون داده بود.

حالا وقتش نبود که اون مرد هم مثلِ زین خودخواه باشه و یکبار هم چیزی رو برای خودش بخواد؟

قدم هاشو به جلو برداشت و با تمام وجودش پسری که روی تخت بود رو ستایش کرد و زمانی که روی تخت نشست نتونست دستهاشو سمتِ موهای لو نکشونه و لمسشون نکنه.

تار تارِ اون موها رو می‌پرستید
تمام چیزهایی که مربوط به اون پسر بود
تمام چیزهای ریز و درشتش رو..

بعد از نوازش کردنِ موهای لویی، خم شد و توی گوشش زمزمه کرد " دوستت دارم " شاید بینِ تمام جملات زیبای جهان و تمام حرفها راجر فقط همین رو یاد گرفته و داشت برای اولین بار اون رو به زبون می‌آورد، برای اولین بار تو عمرش گفت کسی رو دوست داره و این خودش جریان خون رو تو بدنش به کار انداخت و به روحش زندگی بخشید.

گفت دوستت دارم و این گفته رو از تهِ قلبش به زبون آورده بود طوری که هیچوقت تو عمرش اینقدر صادق نبود.

بوسه‌ای زیرِ گوشِ لویی کاشت که متوجه شد اون پسر کمی تکون خورد و با خواب آلودگی زمزمه کرد.

لویی : منم دوستت دارم زین..

خشکش زد و نتونست بغضی که به گلوش چنگ انداخت رو دفع کنه وقتی به لبخندِ کنجِ لبِ لویی که تو خواب رو لبهاش جا خوش کرده بود، خیره شد، این خیلی خیلی درد داشت.

اینکه لویی هم عاشق بود
اما نه عاشقِ راجر
کاش راجر رو دوست نداشت اما عاشقِ شخص دیگه‌ای هم نبود چون این درست مثل جهنم درد داشت، هرچند اگه تو بهشت هم می‌بود.

خودش رو عقب کشید و جسمشو روی تخت رها کرد و چشمهای آبیش رو به سقف دوخت.

اونکه می‌دونست جریان چیه پس چرا ناراحت بود؟ شاید چون زندگی داشت بیشتر از همیشه بهش فشار میاورد.

راجر : عشق همه چیز رو ازت می‌گیره
آیا حاضری قیمتش رو پرداخت کنی؟
اگه می‌تونی پس عقل، غرور و داشته‌هات رو کنار بذار و حتی اگه شده باید وجدانت رو هم خاموش کنی، چون این عشق نفرین شده.

و اما راجر نمی‌دونست تمامِ اون شبی که بیدار مونده بود و به سقف زل زده بود، لویی توی رویاهاش داشت با زین ستاره‌ها رو می‌شمارد.

______________________________________

آخه من برای کدومشون گریه کنم؟ :)

بچم زین؟

پسرم راجر؟

جیگرگوشم لویی؟

مرسی از حمایت و روحیه دادن‌هاتون.

تا پارت بعد بدرود

Vote/ comment/ follow please tnx

All the love

BLU'

Continue Reading

You'll Also Like

65.4K 11.6K 17
៛Larry Stylinson Cute MPREG Short story៛ +تو قهوه تلخِ منی! ×تو ام مارشمالوِ صورتی منی! 🚫(Smut,Mpreg) θθθθθθθθθθθθθθθθθθθθθθ #1_gaylove #1_shortstor...
32.8K 3.8K 41
تهیونگ داشت با همسر جدیدش داخل پاساژ راه میرفت اما با یه صدای معروف که از سوت زدن دوست پسر ثابقش بود زندگیش به جهنم تغییر میکنه. Kookv. Upload:Very s...
55.6K 12.3K 50
نام↲ زونتانوس خلاصه↲ شرکت «کایدرا» که در قاره آسیا به عنوان برترین صنعت داروسازی شناخته شده، سال‌ها درحال توسعه پروژه ای بود که در اون انتظار می‌رفت...
3.6K 260 6
smut,imagine and one shot of larry:)