5

597 130 78
                                    

_فور فاک سیک هری!
این لارا بود که داشت به هری اصرار میکرد تا برای عذرخواهی از لویی قانعش کنه.

هری کلافه نفسش رو بیرون فرستاد:
اوکی من که نمیگم نباید عذرخواهی کنم،ولی آخه..
لارا وسط حرفش پرید: آخه نداره که..
میترسی رفتار بدی از خودش نشون بده؟
هری لب پایینش رو گاز گرفت: حقیقتش اره..یکم.

لارا تک خنده ای زد: خب این چیزی که داری نشون میدی بیشتر از یکمه بیبی..ببین هری رفتار تو بچگانه بوده..من میشناسمت و بابتش بهت حق میدم اما لویی چیز زیادی درباره ی تو نمیدونه.در واقع اون اصلا در جریان شرایط درونی و زندگی تو نیست. پس ازش توقع نداشته باش که ناراحت و یا عصبانی نباشه.‌.تو باید خودتو برای هر ری اکشنی آماده کنی.

هری لبش رو خیس کرد و خواست چیزی بگه اما لارا سریع ادامه داد: مگه نمیگی دیگه نمیخوای ببینیش؟خب پس هر اتفاقی هم‌ که بیفته مهم‌نیست.

هری با انگشت اشاره پیشونیش رو خاروند:
اوکی حق با توئه.. هفته دیگه یه برنامه میریزم و میرم.
لارا محکم با دست روی پیشونیش کوبید و
هری با لبخند گفت: آروم بابا چته؟ میمیریا
_ترجیح میدم بمیرم تا بخوام با تو سر و کله بزنم..
+چرا مگه حرف بدی زدم؟
لارا یکم روی کاناپه جا به جا شد: ببین همین الانشم یک هفته از اون قضیه میگذره و به اندازه کافی دیر شده...علاوه بر اون تو نباید اینقدر خودتو سردرگم و ضعیف نشون بدی هری! اگه بذاریش واسه بعدا اونوقت کاملا مشخص میشه که در تمام این مدت دغدغه اش رو داشتی..اگه میخوای واقعا تموم شه پس زودتر انجامش بده!

هری در سکوت به لارا نگاه میکرد و حرفاش رو گوش میداد. حق با لارا بود. ولی هری واقعا دلش میخواست همه چیز تموم شه؟ یعنی دیگه لویی رو نبینه؟ اصلا چیزی بین اونا شروع شده بود که بخواد تموم شه؟
هری نمیتونست خودش رو گول بزنه، بقیه رو شاید، ولی خودش رو نه..اون واقعا دلش میخواست بازم لویی رو ببینه..حالا به هر بهونه ای که بود!

حتی فکر کردن بهشم باعث میشد باز اون هیجان خاص زیر پوستش تزریق بشه و جریان خونِ توی رگهاش رو احساس کنه..

روز بعد، هری بعد از ساعت نهار از شرکت بیرون زد و به لارا که معاونش بود گفت تا وقتی برمیگرده حواسش به همه چیز باشه.
لارا هم خوشحال شد نه برای اینکه قرار بود مسئولیت کلی کار شت رو دوشش باشه.. چون الان میتونست به بهونه ی کار، بیشتر الکس رو ببینه و با نگاهش قورتش بده..

هری بنزش رو کنار خیابون پارک کرد. نگاه کوتاهی به تعمیرگاه اون سمت خیابون انداخت اما نتونست چیز خاصی ببینه.
دستاش رو روی فرمون گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید. نمیدونست چند دقیقست که توی اون حالت مونده اما بالاخره تصمیم گرفت از ماشین پیاده شه.
عرض خیابون رو با قدم های نسبتا آروم طی کرد و بعد بدون اینکه مکث کنه وارد تعمیرگاه شد. چون میدونست یک لحظه درنگ کردن ممکنه باعث پشیمونیش بشه.

Don't worry darlingWhere stories live. Discover now